🌷شهید نظرزاده 🌷
❣کاش بودی ⇜تا دلمـ💕 تنها نبود ⇜تا اسير #غصه فردا نبود ❣کاش بودی ⇜تا برای #قلب من زندگی ⇜اين گون
🕊🌼🕊🌼🕊🌼🕊🌼
#عِشقٌ یَعنیٌ:
بِنِویسیٌ غَزَلیٌ📝 اَزٌ
#چَشمَشٌ ..
دَرٌ هَمانّ مِصرَعِ اَوَّلٌ قَلَمَتٌ،
گِریهٌ کُنَدٌ ... 😭
#شهید_امید_اکبری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔶به روایت از #مادرشهید :
پسرم اصلا به من نمی گفت که می خواد به سوریه بره. 😔 دفعه ی اول فقط #برادرش خبر داشت و ما از طریق دوستانش👥 که می گفتند #سید مهدی به کربلا رفته و بعد به تهران و... وقتی هم می اومد سوغاتی زیاد می آورد.
🔷هر چی می گفتم کجا بودی حرف را عوض می کرد و مرا به کار دیگری مشغول می کرد تا یک بار من از طریق #اتیتکت پارچه ها فهمیدم که به سوریه رفته. وقتی من گریه 😭می کردم #سید مهدی خیلی ناراحت می شد و مرا دلداری می داد.
🔶می گفت در سوریه #حرم حضرت زینب سلام الله⚘ رو محاصره کردند و دفاع از آن #وظیفه ی همه ی مسلمانان است. ما چطور اسم خود را بسیجی بگذاریم و از ولی امر خود اطاعت نکنیم همین که گفتند رهبر و #آقا دستور دادند من دیگر حرفی نزدم.
🔷سید مهدی دوبار به #سوریه رفت. بار اول ۴۵ روز تا ۵۰ روزی حضور داشت و بار دوم که می خواست اعزام شود به اتفاق من و #همسرش جهت بدرقه به فرودگاه رفتیم.
🔶پس از خدا حافظی سریعا چمدان خود را برداشت و بدون اینکه به این طرف و آن طرف نگاه کند که شاید #چشمش به ما بخورد و یا دو دل شود⚘🍃سریعا و شتابان به سوی سالن انتظار رفت.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سیدمهدی_موسوی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍀✨🍀✨🍀✨🍀 ♥️برادر باید #اینجوری باشه ♥️هم خودش #شهید بشه،🕊 هم #برادر شو برسونه به #قافله شهدا #شهی
7⃣2⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
♨️«مجتبی در لحظه #شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به #سوریه رفتند. (لبخندی☺️ میزند و ادامه میدهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا #مصطفی. و آقا مجتبی هر دو با اسمهای مستعار به سوریه رفتند، مصطفی #بشیر زمانی و مجتبی #جواد رضایی.
🔰 خودشان را به#عنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از #مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و #لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه 🏘مشغول انجام دادن کارهایم بودم که #زنگ در به صدا درآمد
♨️در را که باز کردم دیدم #مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که #چشمم به آنها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل #پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن #اتفاقات #صحرای کربلا.
🔰طوری واقعه #کربلا را تعریف میکردند که من هم حرفها یشان را بشنوم. #چای ریختم و رفتم و کنار آنها نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را #توصیف میکردند که احساس میکردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه میبینم.
♨️ صحبتهایشان که #تمام شد خندیدم 😄و به آنها گفتم: «شما از این حرفها چه هدفی دارید⁉️»
هر دو نفرشان مداح بودند و با #تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را #شنیدند گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و بیبی زینب (س) به اسیری نمیرفت و اینقدر درد و غم نصیبش نمیشد».
🔰بعدازاین جمله از تنهایی #حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالیکه لبخند😊 میزدم گفتم: «چرا حرف دلتان 💓را نمیزنید؟»
گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و کاری انجام میدادیم. کاش میشد برای دفاع از #حضرت زینب «س» و اهلبیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکیها میگفتیم.
♨️حالا که هستیم #اجازه میدهی برای دفاع از حرم بیبی زینب «س» به سوریه برویم⁉️»
به #چهرهها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در #تصمیمی که گرفته بودند را در چشمهایشان به#وضوح میدیدم. لبخندی😊 زدم و گفتم: «خب بروید».
انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با #شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان #عارفمسلک بود.
🔰 آن روز طوری #خوشحالی میکرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل💘 سیر بچههایم👫 را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً #اجازه دادی؟»گفتم: «#بله، اجازه دادم».بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که #داعشیها با مدافعان حرم چهکار میکنند؟»
من در #تلویزیون 📺دیده بودم که داعشیها یک جوان را زندهزنده آتش زدند.
♨️با لبخند😁 به آنها گفتم: «مگر داعشیها چه کار میکنند⁉️»
گفتند: «داعشیها #سر مدافعان حرم را از تنشان جدا میکنند».لبخند زدم و گفتم: «#یزیدیها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».نگاهی به# همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زندهزنده بسوزانند، 🔥شاید ما را تکهتکه کنند».
🔰هر چیزی که #میگفتند یک جواب میدادم که به واقعه کربلا برمیگشت. #مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، #دستشان را زیر چانهشان زده بودند و به من نگاه میکردند و دایم این جمله را تکرار میکردند: «#مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار میگفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».#مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای #اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه🏡 برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم.
♨️ ایشان هم وقتی دیدند# ماجرای دفاع از حرم #حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به #سوریه بروند.
اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچهها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که #چشمش به مصطفی و مجتبی میافتاد، گریه میکرد.»
به نقل مادر #شهیدان
#شهید_مصطفی_بختی🌷
#شهید_مجتبی_بختی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh