🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍂 #الگو_بردارے_از_شهدا ♦️ #همیشه روی لبش لبخند🙂 بود نه از این بابت که مشکلی ندارد❌ من خبر داشتم ک
میگفت : قیافه ام خوب نیست
اگه #شهید بشم کسی برام پوستر نمیزنه....😊
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣ 🍂به خانه رسیدم. شب شده بود و میدانستم که با نگرانی مادر مو
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
🍂روزهای خوبی نداشتم. بعد از آن ماجرا تنها شده بودم، خبری از دور زدن ها و وقتگذرانی های بعد از دانشگاه نبود. کاوه بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارج شود و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم، تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم.
🌿 اما ترس آرمین از اینکه مبادا پس از من کاوه هم از دست برود کاملاً ملموس بود. در اوقات بیکاری کتاب می خواندم، و بعد از پایان کلاسها به خانه برمی گشتم. کم کم پدر و مادر هم متوجه شدند بین من و بچهها اتفاقی افتاده. اما جزئیاتش را من نمی پرسیدند من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم.
🍂نزدیک عید بود و دانشگاه تعطیل شده بود. وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای کارهای مردانه خانه تکانی کمک کنم. ظهر آخرین روز سال بود در حالی که چیزی به تحویل سال نمانده بود؛ بالای نردبان مشغول گردگیری لامپهای خانه بودم که تلفن زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت و گفت:
_الو ... بله ... شما ؟؟؟
🌿گوشی را زمین گذاشت و گفت:
_رضا بیا تلفن باهات کار داره، میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟؟
از شنیدن اسم محمد تعجب کردم. من شماره خانه را به او نداده بودم یعنی شماره را از کجا آورده بود؟!!! چه کار داشت !!!
🍂با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.
_الو، سلام
+سلام بر آقا رضای گل، خوبی ؟
_ممنون محمد جان تویی؟
+آره خودمم. ببخش خونتون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم.
_خواهش میکنم. مراحمی، شماره را از کجا آوردی؟
+فکر میکردم تا آخر سال بازم ببینمت؛ ولی روز آخر کلاس ها نیومدی. منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چند تا از دوستان همیشه آخر سال میریم مزار شهدا قبرها را می شوییم و گل می ذاریم. اگر دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.
🌿دلم میخواست بدون مکث پیشنهادش را قبول کنم این فرصت خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمی دانستم با کارهای باقیمانده چه کنم!! و به مادر چه بگویم؟! چند ثانیه ای گذشت گفتم:
_باشه حتماً اگر شرایط جور باشه میام چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟
+حدود ساعت پنج قطعه ۲۴ بهشت زهرا
خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم در فکر بودم چه بهانه ای برای رفتن بیاورم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_642593816913641645.mp3
11.91M
🔊صوت:«امن یجیب»
ترانهای با محوریت
#همسران_شهدای_مدافع_حرم
🎤با صدای محمدقاسم #کریمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5868378562880340182.mp3
4.02M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #فرحزاد
🔖 روحیه عفو گذشت 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رهبر معظم انقلاب: گوارا باد این پایان با ارزش برای این انسان #مجاهد، این شهید عزیزمان؛ #شهید_شوشتری
🔹آنجا پشت #خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز🛋 دیروز دنبال #گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود😔
🔸جبهه بوی ایمـ💖ــان میداد و اینجا #ایمانمان بو میدهد. آنجا بر درب اتاقمان🚪 مینوشتیم #یاحسین فرماندهی ازان توست؛ الان مینویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید🚷
🔹الهی نصیرمان باش تا #بصیر گردیم، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم⛔️ آزادمان کن تا #اسیر نگردیم.
#شهید_علی_شوشتری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#دلنـــوشتـــــه 📝
💢دیشب حال خوشی نداشتم😞
گذرم افتاد به #خیابان_شهدا
♦️از خیابان شهدا🌷 آرام آرام در حال گذر بودم. خیابان هر قدمش #کوچه ایی داشت
🌾 #اولین_کوچه، به نام #شهید_همت
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین😌نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی⁉️⁉️
جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم😔
🌾 دومین کوچه
شهید #عبدالحسین_برونسی
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی💖 رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد👤
صدایم زد!
گفت: سفارشم #توسل بود به حضرت زهرا و رعایت حدود خدا...
چه کردی⁉️
جوابی نداشتم و از شرم از کوچه گذشتم😔
🌾 به سومین کوچه رسیدم!
شهید #محمدحسین_علم_الهدی
به صدایی ملایم💥اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن_ونهج البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد⁉️
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد😢
سر به گریبان؛ گذشتم.
🌾 چهارمین کوچه!
شهید #عبدالحمید_دیالمه
آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و #آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! #مطالعه کردی⁉️
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت⁉️
همچنان که دستانم در دستان #شهید بود!
از او جدا شدم💕 و حرفی برای گفتن نداشتم.
🌾 پنجمین کوچه
و شهید #مصطفی_چمران
صدای نجوا و مناجات شهید می آمد!
صدای اشک و ناله😭 در درگاه پروردگار
#حضورم را متوجه اش نکردم🚫
شرمنده شدم، از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم😔
🌾 ششمین کوچه و
شهید #عباس_بابایی
هیبت خاصی داشت. مشغول #تدریس بود!
مبارزه با هوای نفس،نگهبانی دل💝
کم آوردم...گذشتم...
🌾 هفتمین کوچه
انگار کانال بود! بله
شهید #ابراهیم_هادی
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی!
#مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در دنیا خطر⚠️ لغزش و غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم😔
🌾 هشتمین کوچه؛
رسیدم به #شهید_محمودوند
انگار شهید پازوکی هم کنارش👥 بود!
پرونده های #دوستداران_شهدا را تفحص میکردند!
آنها که اهل عمل به وصیت شهدا📜 بودند
شهید محمودوند پرونده شان را به #شهید_پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب😢
🌾پرونده های باقیمانده روی زمین🗞
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند، برایشان. #اسم_من هم بود!😭
وساطت فایده نداشت❌
⇜از حرف ⇜تا #عمل! فاصله زیاد بود.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...خودم دیدم که با حالم چه کردم!😭😭
تمام شد...تمام⛔️
از #کوچه پس کوچه های دنیا!
#بی_شهدا❌نمی توان گذشت❌
❣ #شهــــدا_گاهی_نگاهی😔
🌷شهدا همه را صدا میزنند
💥اما #هرکسی نمیشنود🚫
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۵۷ استاد پرهیزگار .MP3
989.4K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_پنجاه_وهفتم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂🌟 در دیده دل جلوه گرت می بینم هر لحظه به شکل دگرت می بینم هر بار که در دیده ی دل میگذری
🌴شهید محسن حاجی حسنی کارگر هیچ گاه به دنبال #کسب_رتبه در مسابقات قرآنی نبود❌ و همواره هدف خود را از تلاوت، کسب #رضای_خدا و تلاش برای ارائه تلاوت دلنشین😌 در جهت جذب جوانان👥 به #قرآن کریم می دانست.
🌴این عزیز قرآنی و یاران #شهیدش و سایر اعضای کاروان قرآنی که در دنیا با قرآن مأنوس💞 بوده و در مواقف انبیا به شهادت رسیده اند🕊 یقینا در قیامت نیز بهترین #شفیعشان "این حصن حصین الهی و عروه الوثقای متین سماوی" خواهد بود.
#شهید_محسن_حاجی_حسنی
#سالروز_شهادت
#شهید_منا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
@shahed_sticker۴۱۳.attheme
95.3K
• #شهید_محسن_حاجحسنی_کارگر
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇
ایتایی متفاوت رو تجربه کن👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1214906384Cdb15194a25
🌷شهید نظرزاده 🌷
#وصیت_شهید 📜 #خواهر عزیزم🌸 💢هرگاه خواستے از #حجاب خارج شوے و لباس اجنبے😈 را بپوشے به یاد آور که اشک
🍂علاء نجمه، علاء عدلون، یا تراب الحسین، در شهر #عدلون به دنیا آمد و در این شهر و شهر خرایب زندگی🏙 کرد. در این دو شهرِ #مقاومت بود که او، عاشق جهاد و شهادت🌷 و جان نثاری در راه خدا❣ شد.
🍂او #یتیم زندگی کرد ولی برغم یتیم بودنش شکسته قلب💔 و شکسته دل نبود، بر عکس انسانی #پاک، دوست داشتنی😍 و دارای قلبی بزرگ بود، در دنیا با ایمان و امید زیست.
🍂دوستان زیادی داشت و نزد کسانی که میشناختند محبوب💖 بود. حتی یکی از دوستانش میگفت: که او #روستایی از دوستان دارد👥 (به معنای کثرت دوستان).
#شهید_علاء_حسن_نجمه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1426318965_ramazani-harfe-del.mp3
9.9M
🎤 مداحی #مهدوی
🍂 بشم ریز ریز
🌱نشم مایه ننگت ای عزیز😔
🍂منو بزن یا بگو یه چیز
🌱اینقدر #آقا تو خودت نریز
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 🔻 #استاد_پناهیان * #لذت_آغوش_خدا.... * 64 💕◈•══•🔹🔶💢🔶 #مدیریت_رنج_ها 63 زجر بی فایده! 🔶 ما
❣﷽❣
🔻 #استاد_پناهیان
* #لذت_آغوش_خدا 65*
➖♥️➖➖💞
👈 #مدیریت_رنج_ها 64
💢 مثلاً یه اتفاقی می افته و طرف صبر میکنه!
⭕️ بعد طلبکار هم هست از خدا! 😤
میخواد از بعضی شهواتش بگذره تا بعدا به مقامات برسه!😒
🔥 همچین افرادی واقعا بدبخت ترین آدم ها هستن!
🔷 قرآن در مورد همچین افرادی میفرماید: خسر الدنیا و الآخره.
به زبان خودمونی یعنی خاک بر سرش!!!😒
💢 همین شهوت مقامی که این فرد داره باعث میشه که حلاوت و شیرینی ایمان رو نچشه.
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فکر 29_22.mp3
9.06M
#مهندسی_فکر 29
💢اینکه میگن؛
عمر ما به اندازه ی خودِ #خــداست
یعنی چی؟
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #خاطرات_شهدا🌷 همسر رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش #مرخصی نمیدادن، میگفتن اگه شما بری، نفر جایگزی
🌾ازدواج مهدی باکری مصادف با #شروع_جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت😟 او بود. دو روز بعد از عقد💍 به #جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت #جهاد_سازندگی استان، خدمات ارزندهای برای مردم انجام داد.
🌾مهدی در مدت مسئولیتش به عنوان #فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاشهای گستردهای را در برقراری امنیت✊ و پاکسازی منطقه از لوث وجود وابستگاه و مزدوران شرق و غرب انجام داد و بهرغم فعالیتهای #شبانهروزی در مسئولیتهای مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی💥تکلیف خویش را در جهاد با کفار بعثی👹 و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی #جبههها شد.
#شهید_مهدی_باکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣ 🍂روزهای خوبی نداشتم. بعد از آن ماجرا تنها شده بودم، خبری
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣
🍂مادرم که متوجه مکالمه ما شده بود گفت:
_رضا کجا میخوای بری؟؟ ساعت ۱۰ شب سال تحویل میشه! این محمد کیه که من نمی شناسمش؟
+از بچههای دانشگاه، پسر خوبیه میخواد بره خرید. تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل از رفتن کارهای خونه را تمام کنم.
🌿مادرم نگاه متعجبی به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد. تمام تلاشم را کردم تا کارها زودتر تمام شود، تا بتوانم خودم را به قرار برسانم. حدود ساعت ۵ آماده شدم شب عید بود و ترافیک همه خیابان ها را بسته بود😕 چند دقیقهای از ساعت ۷ گذشته بود که به #بهشتزهرا رسیدم قطعه ۲۴ را پیدا کردم اما هر چه گشتم خبری از محمد نبود😔
🍂عطر گل و گلاب مزار شهدا خبر از دیر رسیدنم میداد. با ناامیدی گوشه ای نشستم😞 و به یکی از قبرها خیره شدم. متولد ۱۳۴۲ شهادت ۱۳۶۲ محل شهادت جزیره مجنون عملیات خیبر او دقیقا هم سن من بود نمی فهمیدم یک جوان ۲۰ ساله با چه انگیزهای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد.
🌿درس و دانشگاه را چه کرده؟! شاید هم دانشجو نبوده. اگر دانشجو هم نبوده پدر و مادر که داشته! پدر و مادر هم نداشته باشه، حتماً کسی را داشته که دل بسته اش💞 باشد. نمی دانم!!! شاید هیچ کدام از این دل از این وابستگی ها را در زندگی اش را تجربه نکرده که در وان جوانی به جبهه جنگ رفته و همه چیز را رها کرده حتما همینطور است و گرنه هیچ منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایدهآلی دارد زندگی را رها کند برود و شهید بشود.
🍂بلند شدم و بین قبرها راه رفتم. تمام توجهم به تاریخ تولد ها و #شهادت ها بود ۱۸ ساله... ۲۷ ساله... ۳۰ سال... ۱۵ ساله... ۵۳ ساله... رنج سنی مشخصی نداشتند. همه سن و سالی آنجا دفن بودند، هیچ وجه اشتراک همه منطقی به این تنها پیدا نمی کردم فکر کنم.
🌿فکر به سمت پدر محمد رفت. توی عکس روی تاقچه چهره یک مرد جوان و با نشاط و شور زندگی در نگاهش موج میزد دیده میشد. چشمان نافذی داشت درست مثل چشمان محمد😍 چرا باید با وجود زن و بچه و زندگی خوب خانه را رها میکرد و میرفت؟؟؟! با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش آمد حتماً با محمد دربارهاش حرف میزنم.
🍂به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده و فقط دو ساعت تحویل سال مانده. نمی دانستم با این همه ترافیک و این دوری راه چطور باید راس ساعت ۱۰⏰ به خانه برسم!! اگر دیر برسم حتماً مادر ناراحت می شود به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh