eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣ 🍂روزهای خوبی نداشتم. بعد از آن ماجرا تنها شده بودم، خبری
❣﷽❣ ♥️ 4⃣1⃣ 🍂مادرم که متوجه مکالمه ما شده بود گفت: _رضا کجا میخوای بری؟؟ ساعت ۱۰ شب سال تحویل میشه! این محمد کیه که من نمی شناسمش؟ +از بچه‌های دانشگاه، پسر خوبیه میخواد بره خرید. تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل از رفتن کارهای خونه را تمام کنم. 🌿مادرم نگاه متعجبی به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد. تمام تلاشم را کردم تا کارها زودتر تمام شود، تا بتوانم خودم را به قرار برسانم. حدود ساعت ۵ آماده شدم شب عید بود و ترافیک همه خیابان ها را بسته بود😕 چند دقیقه‌ای از ساعت ۷ گذشته بود که به رسیدم قطعه ۲۴ را پیدا کردم اما هر چه گشتم خبری از محمد نبود😔 🍂عطر گل و گلاب مزار شهدا خبر از دیر رسیدنم می‌داد. با ناامیدی گوشه ای نشستم😞 و به یکی از قبرها خیره شدم. متولد ۱۳۴۲ شهادت ۱۳۶۲ محل شهادت جزیره مجنون عملیات خیبر او دقیقا هم سن من بود نمی فهمیدم یک جوان ۲۰ ساله با چه انگیزه‌ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد. 🌿درس و دانشگاه را چه کرده؟! شاید هم دانشجو نبوده. اگر دانشجو هم نبوده پدر و مادر که داشته! پدر و مادر هم نداشته باشه، حتماً کسی را داشته که دل بسته اش💞 باشد. نمی دانم!!! شاید هیچ کدام از این دل از این وابستگی ها را در زندگی اش را تجربه نکرده که در وان جوانی به جبهه جنگ رفته و همه چیز را رها کرده حتما همینطور است و گرنه هیچ منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده‌آلی دارد زندگی را رها کند برود و شهید بشود. 🍂بلند شدم و بین قبرها راه رفتم. تمام توجهم به تاریخ تولد ها و ها بود ۱۸ ساله... ۲۷ ساله... ۳۰ سال... ۱۵ ساله... ۵۳ ساله... رنج سنی مشخصی نداشتند. همه سن و سالی آنجا دفن بودند، هیچ وجه اشتراک همه منطقی به این تنها پیدا نمی کردم فکر کنم. 🌿فکر به سمت پدر محمد رفت. توی عکس روی تاقچه چهره یک مرد جوان و با نشاط و شور زندگی در نگاهش موج می‌زد دیده می‌شد. چشمان نافذی داشت درست مثل چشمان محمد😍 چرا باید با وجود زن و بچه و زندگی خوب خانه را رها میکرد و میرفت؟؟؟! با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش آمد حتماً با محمد درباره‌اش حرف میزنم. 🍂به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده و فقط دو ساعت تحویل سال مانده. نمی دانستم با این همه ترافیک و این دوری راه چطور باید راس ساعت ۱۰⏰ به خانه برسم!! اگر دیر برسم حتماً مادر ناراحت می شود به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیستم 0⃣2⃣ 🍂+وقتی صداشو میشنیدی خیلی می ترسیدی؟ _آره مادرم سعی میکرد آرومم
❣﷽❣ ♥️ 1⃣2⃣ 🍂نیروی درونی که محمد درباره اش حرف می زد فکر می کردم. بعد از آن روز چند بار آخر هفته ها همراه محمد به رفتم یک روز در باره قبر پدرش سوال کردم و گفت: که پیکرش هرگز به دستشان نرسیده. در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم و برای من که همیشه لباس اسپرت میپوشیدم قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای نشان می کردند سخت بود. که به خاطر ظاهرم به شوخی خوشتیپ صدایم می زدند 🌿 اوایل معذب بودم. اما کم کم با دیدن صمیمیت شان یخم بازشد. ترم دوم هم تمام شد و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت: _رضاجان یک خبر خوب، قرار دو هفته دیگه با خاله مهناز و دایی مسعود اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابا میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟؟ پیرارسال می خواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟ +ترکیه!؟ چرا یهویی بی خبر! الان به من میگین؟ 🍂_وا ... تو که درس و دانشگاه تمام شده کلاسی چیزی هم نمیری. برای چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره، میخواد بره. +ولی مامان ... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام! _رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده به در نشد که هرچی ما کوتاه آمدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم تو هم میای. بحثم نکن. پارسپورتت کوش؟ 🌿احساس کردم مقاومت بی‌فایده است. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم. پدرم بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی و با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد. دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. شاهین یک سال از من بزرگتر بود و شایان هنوز مدرسه نمیرفت. دخترش شهلا هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند از شهلا خوشم نمی آمد یک جور خاصی بود؛ نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند همین مسئله هم باعث می شد احساس زیبایی کند. 🍂همیشه می گفت: در آینده بازیگر بزرگ می‌شوم. پدرم در فامیل به خوش سفری معروف بود. هر جا می رفت بهترین رستوران ها کافه ها پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی می کرد و سعی می‌کرد همه را از سفر لذت ببرند ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیست_وچهارم 4⃣2⃣ 🍂 "بعضی چیزا حِس کردنیه" چشم هایم را باز کردم و بی اختیار لیوا
❣﷽❣ ـ ♥️ 5⃣2⃣ 🍂به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه شدند من رضای سابق نیستم و تغییر کرده‌ام. آرام بودم آرام تر از همیشه، اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی سرکش شده بودم که با همه قوانین مخالفت می‌کرد. تابستان سپری می شد برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم. بیشتر اوقات به بیکاری می گذشت. 🌿یک روز کاوه زنگ زد و ظهر همان روز برای ناهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوای من و آرمین دوستی مان را قطع کند، اظهار شرمندگی می‌کرد آن روز دردو دل مفصلی برایم کرد و گفت: برخلاف رضایت قلبی اش در رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزاردهنده اش ناراحتش می کند. درک می کردم سعی کردم دلداریش بدهم. 🍂بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم👥 و بعد از جدا شدن حدود ساعت ۴ عصر بود. بیکار بودم با این که چند روز قبل به رفته بودم تصمیم گرفتم دوباره بروم در خلوت و سکوت آنجا راحت تر فکر می‌کردم وارد قطعه شهدای گمنام🌷 شدم و تمامی بین قبرها قدم زدم ناگهان توجه به کسی که جلوتر کنار یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیکتر رفتم و نگاه کردم همان دختر دلنشین💖 با همان کتاب کوچک مشغول دعا خواندن بود. 🌿بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشته و اشک هایش جاری شد. انگار دلش پر بود با آن که نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودند و نه به درستی می شناختمش اما با دیدن اشک هایش دلم لرزید💓 کمی نزدیکتر شدم احساس کردم هر چیزی بگویم ممکن است بی‌ادبی تلقی شود؛ چند دقیقه ای جملات را بالا و پایین کردم صدایم را صاف کردم و گفتم: _سلام 🍂سرش را بلند کرد به سرعت اشکهایش را پاک کرد و رویش را گرفت. تا روی ابروهایش را با روسری پوشانده بود؛ اما باز هم صورتش مثل ماه🌝 می درخشید و سعی می کرد نگاه نکند. باد ملایمی سرش را تکان می‌داد و دل من هم تاب می‌خورد. جواب سلامم را داد گفتم: _منو یادتون نمیاد؟؟ +نخیر _چند هفته پیش در یک شیشه گلاب رو براتون باز کردم و شما باهاش یه قبرو شستین +بله یادم اومد ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیست_وهفتم7⃣2⃣ 🍂روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کن
❣﷽❣ ♥️ 8⃣2⃣ 🍂انگار هر بار که قامت می بستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد اما هنوز دلم بی تاب بود💗 و مرتب به می رفتم. پدر و مادرم متوجه نمازخواندنم شدند. پدرم که تا آن روز کمتر در مورد تصمیمات مهم اظهارنظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت: _ چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت می‌خواهیم باهات صحبت کنیم. 🌿مادرم با طعنه گفت: _آقا افتخار نمیدن که. الان خلوت شون به هم میخوره. پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد: _ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون آدم سابق نیستی. خیلی مدته می خوایم باهات حرف بزنیم ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی، من نمیدونم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هر چیزی که ما میگیم مخالفت کنی. ولی دوست نداریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هر کاری توی این زندگی می کنیم برای رفاه توئه. 🍂پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و بار رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچ وقت نخواستم تو کارها و تصمیمات دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه این کاری که توی رستوران کردی من و مادرت را پیش جمع کوچک کرد. همه تصور کردند که بچه ترسو بی دست و پایی. 🌿الان هم مثلاً برای ما نمازخون شدی. نمیخوام مجبورت کنم نخونی ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی من نمیام، وقت نماز من نمیرم، وقت نماز فلان کارو نمیکنم. مادرم بغض کرده بود و سردرد🤕 داشت با صدای لرزان گفت: ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_سی_وسوم 3⃣3⃣ 🍂کوچه تاریک بود. چهره جلوی در را درست نمی دیدم👤 نزدیک
❣﷽❣ ♥️ 4⃣3⃣ 🍂بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به سمت رفتم یک دسته گل💐 خریدم برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی🌷 بردم که از او خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم آنقدر خوشحال بودم که انگار در آسمان پرواز می کردم. دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. 🌿همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به برمی‌گشتم. از روز دعوا با آرمین ... آشنایی هم با محمد ... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جواب شان بیشتر به مزار شهدا بیایم ... ملاقاتم با ♥️ نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم ... اتفاقات دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم ... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی💔 می‌دانستم هیچ کدامشان اتفاقی نبوده. 🍂یک ساعتی گذشت نزدیک ظهر بود فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتماً نگران شده بودند و مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است🙁 اما بالاخره باید به خانه می‌رفتم. دیدن ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود. وارد خانه شدم تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد با صدای بلند سلام کردم مادرم در حالی که سرش را با روسری بسته بود🤕 و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد و قیافه اش خسته بود معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپز خانه برگشت. 🌿پشت سرش حرکت کردم کنار گاز ایستاده بود و ماهی🐟 درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد شانه اش را بوسیدم و گفتم: _منو میبخشی ؟! قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد😢 صورتش را پاک کرد و برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت: +چرا سر و صورتت آنقدر ژولیده است کجا بودی؟؟ بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم: _منو میبخشی ؟؟ 🍂آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد. نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت: _تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن به داداش مهرداد گفتم ساعت ۴ میریم، دیر میشه. 🌿به دست آوردن دل مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود. پدرم با اینکه کمتر از مادرم مرا مورد بازخواست قرار می‌داد اما اگر از چیزی ناراحت می‌شد به آسانی فراموش نمی کرد❌ علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود طوری که حتی در خانه ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند😬 متوجه شدم که قرار شده برای عذرخواهی به خانه عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت: ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ 🍂_من میدونم پدر مشکل پسندم از کسی تعریف بیهوده نمی کنه اگر واقعاً به رشته ات علاقه مندی و آینده کاریت برات مهمه شاید بتونم کمکت کنم برای ادامه تحصیل بیای اونجا پدرم که هیجان زده شده بود فوراً گفت: +واقعاً این امکان وجود داره؟ اگه بشه فرصت خیلی خوبیه . 🌿_امکانش وجود داره فقط دو تا سه مسئله مهم هست یکی اینکه حتماً باید مدرک تافل داشته باشه و دیگر اینکه باید توی آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند و در صورتی که قبول بشه میتونه آنجا ادامه تحصیل بده +اونوقت درسی که این جا داشت میخوند چی میشه؟ باید از اول شروع کنه؟ 🍂_البته بستگی به دانشگاه مقصد داره اما چون دانشگاه تهران جزو دانشگاه‌های معتبر ایران به شمار می‌آید ممکن اونجا واحدها را تطبیق بدن به هر حال اگر تمایل دارین می تونم وقتی برگشتم انگلیس از یکی از اساتیدم درباره پذیرشش صحبت کنم پدرم بدون اینکه نظر من را بپرسد گفت: +بله حتماً چی بهتر از این نباید این فرصت طلایی را از دست داد. 🌿به تمام این مکالمات به چشم یک شوخی نگاه می کردند و حرفی برای گفتن نداشتم حتی اگر همه چیز هم جور می شد چطور می توانستم در امتحان ورودی قبول شوند بعد از رفتن مهمان ها پدر موضوع را با مادر درمیان گذاشته و حسابی خوشحالی کردند. پدرم پیشنهاد داد طی دو ماه باقیمانده از تابستان در کلاس‌های فشرده تافل که آزمون در شهریورماه برگزار می‌شد شرکت کنم برای من فرقی نداشت خودم را مشغول چه چیزی می کنم 🍂پروژه‌های عمران درس کتاب یا زبان انگلیسی پیشنهادش را پذیرفتم هر روز هفته هفته ای از صبح تا عصر کلاس می رفتم و بعد از کلاس هم با تمرینات حسابی خسته می شدم به دلیل مشغله های کلاس کمتر فرصت می کردم به همراه محمد به بروم اما ناراحت نبودند چون برای من که سعی می‌کردم تا زمان خبر دادن خودم را از فکر و خارج کنم دیدار محمد یادآور فاطمه♥️ و بلاتکلیفی هایم بود 🌿بعد از گذراندن یک دوره فشرده در آزمون تافل قبول شدند و بعد از مدت‌ها توانستم دل پدر و مادرم را شاد کنند تمایلی به ادامه این ماجرا نداشتم اما پدرم بدون اینکه مردم را در جریان قرار دهد با نیما حرف زده بود و از او خواسته بود بورسیه شدنم را پیگیری کند ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh @dehkadeh_roman
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه_ودوم 2⃣5⃣ 🍂فکرم درگیر بود نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت ان
❣﷽❣ ♥️ 3⃣5⃣ 🍂همیشه زمستان ها در کوچه شاه عطر گل یخ می آمد بعد از مدتی در را باز کرد قرآنی را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت: _نوشته هام توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش +ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم _حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد 🌿زیباترین جوابی بود که می‌توانستم بشنوم. نگاهی به ساعتم انداختم خیلی دیر شده بود گفتم: +داره دیر میشه اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم _برید خدا پشت و پناهتون +خدا حافظ _خدا نگهدار _در را به آرامی بست. سرم را زمین انداخته و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان هم آنجا متوقف می‌شد این سخت ترین خداحافظی ها زندگیم بود. 🍂نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم پدر و مادرم با چهره‌ای برافروخته و نگران منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظیه مفصلی کنیم وارد سالن ترانزیت شدم قرآن را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدن نقطه پرواز آغاز شد یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم. 🌿 پدر جانم باز هم اینبار دخترکَت و دل های دخترانه آورده این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه می‌خواهند سایه نبودنت را بر روی سرم جبران کنند اما خودت هم خوب می دانی که جای خالیت با هیچ چیز نمی شود باباجان دوست‌محمد امروز تنها و بدون خانواده به من آمد مادر مثل همیشه محمد اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودشان واگذار نمود 🍂اما محمد تمام دیشب را نگران بود چند وقتی می شود که درباره دوستش با من حرف می زند محمد می گوید از آن روزی که مرا در دیده عاشقم♥️ شده همان روزی که آمده بودم و قبر به قبر عطر پیراهنت را جستجو می کردم ... فقط خدا می داند که چقدر دلم گرفته بود 🌿چقدر دنبال قبرت گشتم آمده بودم تا شاید پیدایت کنم و سر به زانوی سنگ مزارت دلتنگی ام را زار بزنم😭 چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم ... قسَمت دادم که نشانه‌ای از خودت بدهی همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد 🍂محمد می گوید رضا رسم مردانگی را خوب بلد است می گفت خودت باب دوستی را بین شان باز کرده‌ای وقتی که می خواست درباره و درخواست ازدواجش حرف بزند. برایم تعریف کرد که خودت به خوابش رفتی نگفتی " آهو سفارش کرده برای شستن قبور شهدا🌷 در آخرین روز سال را هم با خود ببرید ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰مادری بود بنام 💟آلونکی ساخته بود در بر قبر فرزند شهیدش🌷شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند 💟سنگ قبر بالش‌ش بود و همونجا هم چشم از دنیا می‌بندد و کنار فرزندش💞 خاک میشود این داستان یک شهید است خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh