مرز ما #عشـق❤️ است
هرجا اوست، آنجا #خاک ماست
سامرا، غزه، حلب، تهران
چه #فرقی می کند
پس اگر در طلب #معشوق🕊 باشی
درِ باغ #شهادت بالأخره باز می شود
و گاه محل #شهادت 🌷می شود:
#تهـران_پاسداران
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷| خوب به یاد دارم از زمانی که هادی در #نجف ساکن شد
به اعمال و رفتارش خیلی دقت می کرد
شروع کرده بود برخی ریاضت های شرعی رو انجام می داد.مراقب بود که کارهای مکروه رو هم حتی انجام نده
وقتی در نجف ساکن بود بیشتر شب های جمعه با ما تماس می گرفت.اما در ماه های آخر خیلی تماساش رو کم کرد
عقیده من اینه که ایشون می خواست خودش رو از تعلقات دنیا جدا کنه |🌷
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به تـمام
آدم هايے كه
قرار است بعـد از
من بميرند بگــوييد مـن
توی #لنز دوربينی جا مـــانده ام
كه #عكاسش ميخواست از #عشق_شهادت مستند بسازد .
#شهیدســـیدمرتضےآوینے🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#آقاســـیدمرتضےآوینے
کاش دلت بهانه #شهادت نمیگرفت و تاب بیشتر ماندن داشتی😔!
کاش تا به امروز #شهید نشده بودی
و از ما مستندی🎬 میساختی!
از این همه #خستگی_هایمان
از این سردرگمی ها..
از اینکه گاهی در این شهر شلوغ🏙 آنچنان گم میشویم که #لبخندهای نظاره گر شهدا🌷 هم که در بعضی خیابان ها به ما خیره میشوند، مارا پیدا نمیکنند🚫!
راستی از آنجا چه خبر⁉️
اینجا ما خیلی خسته ایم😞!
نکند آنقدر غرق #عندربهم_یرزقون شده اید
که ما را به یاد نمی آورید؟!!
✘نه!✘
مگر میشود!
ما همان #اسیران از یاد رفته باشیم؟!!!!.
🍂ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد!
🍂در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☄💦☄💦☄💦☄💦
#آب_ارونـــد
🌿سیاهی شب🌚 همه جا را گرفته بود...
بچه ها آرام و بی صدا 🔇پشت سر هم به ترتیب وارد #آب می شدند.
🌿هرکس گوشه ای از #طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها🎆 سطح آب را #روشن می کرد و هر از گاهی صدای خمپاره های💥 سرگردان به گوش می رسید .
🌿سی متر به ساحل #اروند یکی از نیروها تکان خورد. خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش👥 با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش👂 چیزی زمزمه کرد.
🌿اشک از چشمان جوان سرازیر شد😭، چشم هایش را به ما دوخت و در حالی که #باحسرت به ما می نگریست، گوشه ی طناب را رها کرد و در آب ناپدید😨 شد.
🌿از مرد پرسیدم: «چی بهش گفتی؟»
با #تأمل گفت: «گفتم ♨️نباید کوچک ترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو میره، اون وقت می دونی جون چند نفر... #عملیات نباید لو بره»
🌿تمام بدنم می لرزید😖، #جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می رفت.
📚مجله طراوت/ شماره 22
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
از سیم خاردار #نفسشان عبور کردند که توانستند از سیم خاردار عبور کنند،
👈این بود #رمز عبورشان...
قریب به اتفاقشان، اهل بخور بخواب بودند...
#گلوله خوردند و برای همیشه #خوابیدند
#سایه_جنگ را شما از مملکت برداشتید نه عشوه های ظریفانه #دیپلماستی
🌷| شادی روح شهدای مدافع حرم صلواتی نثار کنید |🌷
📸 #شهید_محمودرضا_بیضایی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
3⃣4⃣4⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠نگذار کار بزرگم را خراب کنند
🌿بارِ آخری که در #اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از #شهادتش کسی شماتتی بکند؛
به ویژه در حق #رهبر عزیز انقلاب.
🌿می گفت:
می ترسم بعد از ما پشت سر #آقا حرفی زده شود.
محمودرضا خیلی #هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود.
🌿جنس #نگرانیش را نمی دانستم. نگران این بود که مثل زمان #جنگ، کسانی بگویند که جواب #خون این جوان ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها.
🌿نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم.
گفتم: این طوری فکر نکن، مطمئن باش چنین اتفاقی نمی افتد.
وقتی این را گفتم، برگشت گفت:
من می خواهم #کار_بزرگی انجام بدهم.
نباید حرفی زده شود که #ارزش آن را پایین بیاورد.!!
🌿چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.
بی اختیار گفتم: خون شهدای ما مثل خون #سیدالشهدا(ع)است. صاحبش #خداست. خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.
🌿گفت: به هیچ کس #اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.
خودش این طور بود.
دیده بودم که وقتی با کسی حرف نامربوطی درباره آقا می زد، #اخم هایش می رفت توی هم.
🌿اگر با #بحث می توانست جواب طرف را بدهد،جواب می داد
و اگر می دید طرف به حرف هایش ادامه می دهد ، #بلند می شد و می رفت.
📚کتاب تو شهید نمی شوی
#شهید_محمودرضا_بیضائی به روایت برادر
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#خدایا
خسته و واماندهام، دیگر رمقی ندارم😞، صبر و حوصلهام پایان یافته⛔️ زندگی در نظرم سخت و ملالت بار است؛ میخواهم از همه #فرار کنم. میخواهم به کنج عزلت بگریزم. آاااه دلم گرفته💔 زیر بار #فشار خرد شدهام.
#خدایا
به سوی #تو میآیم و از تو کمک میخواهم🙏،
جز تو دادرس و پناهگاهی ندارم. بگذار فقط تو بدانی😢، فقط تو از #ضمیرمن آگاه باشی.
اشک دیدگان خود را به تو تسلیم میکنم😭
#خدایا
کمکم کن. #ماه_هاست که کمتر سوی تو آمده ام. بیشتر وقتم صرف دیگران شده😔
#خدایا
عفوم کن🙏 از علم و دانش📚، کار و کوشش، دنیا 🌎و مافیها، معلم و مدرسه، زمین و آسمان و البته #دوستان؛ خسته و سیر شدهام.
#خدایا
خوش دارم مدتی در گوشه خلوتی فقط #با_تو بگذرانم؛ فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم😭 و فشارها و عقدههای درونیام را فقط به تو بگویم🗣 #ای_شهید، ای دوست قدیمی من، سلام بر تو، بیا که دلم به خاطرت می تپد💗
#ای_خدای_بزرگ!
معنی زندگی را نمیفهمم، از همه چیز خسته شدم؛ فقط یک فرشته آسمانیـ🕊 است که همیشه بر قلب❤️ و جان من سایه میافکند. #هیچگاه مرا خسته نمیکند.
#فقط یک دوست قدیمی است که از اول عمر با او آشنا شدهام و هنوز از مجالست با او لذت میبرم😍. فقط یک شربت شیرین، یک نور و یک نغمه دلنواز🎵 وجود دارد که برای #همیشه مفرح است و آن دوست قدیمی من #شهید🌷 است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_359326163803309207.mp3
10.78M
🎵 #صوت_شهدایی
🌴یه دسته گل دارم برای این حرم میدم
🌴گلم که چیزی نیست، برا حرم سرم میدم
🎤🎤 سیدرضا #نریمانی
👌 #بسیار_زیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه 3⃣9⃣
💠سوپرطلا😄😄
🔸اکبر کاراته از تو خرابههای آبادان یه #الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشهی خدا #مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون.
🔹یه روز که اکبر کاراته برای بچهها سطلسطل #شربت میبرد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو #لیوان میکرد و میداد بچهها و میگفت: بخورید که #شفاست.
🔸کمکم بچهها به اکبر کاراته #شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و #نصفشو خورده. همه به آب آویزون شدهی بینی الاغ نگاه کردند و #عق زدند.
🔹دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی #رودخونهی بهمنشیر. اکبر کاراته که داشت #خفه میشد، داد میزد و میگفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو میگیرم؛ حالا میبینی! او جیغوداد میکرد و بچهها از #خنده ریسه رفته بودند.😂😂
📚 مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مصاف عشق
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4⃣4⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شهدا آگاه بودند به شهادتشان
🔰 #شهیدسيدمحسن صغیرا قرار بود بدون سلاح سبک در عملیات شرکت کنه. حقیر اصرار داشتم #کلاش همراهش ببره، با اصرار من که شهید🌷 مى شى. گفت: دوست دارم لحظه لحظه شهادت رو حس کنم👌، درگیر شم، اسیر شم، #شهیدشم، یادتون باشه!
🔰یه حالی شده بود وقت تعریف نحوه #شهادتش، غریب بود. وقتی گفتم: اگر اسلحه نبری شاید اسیرت کنن؛ پاسخ داد: انگشتامو✌️ اینجوری مى كنم تو #چشاشون تا سرنیزه رو بکنن تو شکمم😔. اینقدر بچرخونن تا لحظه لحظه شهادت رو حس کنم.
🔰بعد که شهید شد دیدیم #دقیقاً همونجوری که تعریف کرده بود به شهادت رسید😭. ما؛مى توانيم شهادت دهیم♨️ که بله شهدا آگاه بودند به شهادتشان و #بلکه_بیشتر! حتی به نحوه شهادتشان هم آگاه بودند.
راوی: #رزمنده_برادر_سیدمحسن_بهرسى
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh