🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_دهم 0⃣1⃣ 🍂محمد گفت: _بیا بریم خونه ما یه نفسی تازه کن لباستم عوض کن که مادرت
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
🍂گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود پیچکهای🌱 پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم میخورد. محمد در را باز کرد و گفت:
_کسی خونه نیست، راحت باش. خانوادهام چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. من به خاطر کلاس های دانشگاه نتونستم.
🌿برم پشت سر محمد حرکت کردم و وارد و وارد شدیم. یک حوض کوچک وسط حیاط نقلی شان بود که دورش گلدانهای شمعدانی چیده شده بود. یک باغچه کوچک هم در کناری قرار داشت که رویش را به خاطر سرما با پلاستیک پوشانده بودند
🍂از در ایوان وارد خانه شدیم. محمد گفت:
_بشین یه چایی برات دم کنم سرما و خستگی از تنت در بره. راستی اسمت رضا بود دیگه؟! درست میگم؟؟؟
+آره اسمم رضاست.
_خوش اومدی آقا رضا؛ مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتماً از دیدنت خوشحال میشد☺️ کیفش را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت.
🌿چشمم به قاب عکس روی دیوار افتاد. اول فکر کردم محمد است، اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکس قدیمی است. جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین😍 کمی آن طرفتر، عکس روی تاقچه را که دیدم تازه فهمیدم او پدر محمد است.
🍂عکس روی تاقچه همان جوان بود در حالی که کودک گریانی را کنار دریا در بغل داشت. محمد که در حال دم کردن چای بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت:
_این عکس بابامه، اون بچه ای که داره گریه میکنه هم منم😁 از بس تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکس هام همینجوری در حال گریه کردنه.
🌿خندیدم😅 گفتم:
_خیلی شبیه پدرتی. من اول این عکس روی دیوار رو دیدم فکر کردم تویی.
+آره همه میگن، از وقتی جوون تر شدم و چهره از بچه بودن درآمده مادربزرگم هر بار که منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقم میره. میگه تو #یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هر دفعه هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم پدرمه.
_اسم قشنگ خدا رحمتشون کنه ...
🍂بعد از نوشیدن چای با مربا بهار نارنج که از درخت خانه خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم. قبلا که محمد را میدیدم فکر میکردم که اگر روزی با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم، اما امروز انگار ذهنم از تمام حرفها خالی شده بود. شاید هم دلیل این فراموشی به خاطر ناراحتی از اتفاقات بین من و آرمین بود ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
🍂به خانه رسیدم. شب شده بود و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد. در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت:
_رضا معلومه کجایی؟؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟؟؟
+با بچه ها بیرون بودیم. چندجا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. ببخشید
_ لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه اش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمیپوشی.
🌿تا آن لحظه متوجه نشده بودم که پیراهنی که از محمد گرفتم مدل آخوندی بود. نگاهی به یقه ام کردم و گفتم:
_میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگر خوب نیست دیگه نمیخرم. ببخشید من خیلی خستم اگر اشکالی نداره میرم بخوابم.
+پس شام چی؟؟ منو بابا شام نخوردیم تاتوبیایی. شام حاضره باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شام بخوریم. بعد برو بخواب.
_ببخشید مامان ولی گشنمون بود با بچههای چیزی خوردیم. اشتها ندارم با اجازه میرم استراحت کنم.
🍂به اتاقم رفتم و در را بستم اما خوابم نمیبرد. از اینکه نتوانسته بودم از این فرصت برای حرف زدن با محمد استفاده کنند ناراحت بودم😔 از طرفی دیگر نمی دانستم فردا چطور با آن مواجه شوم فکر و خیال آن همه اتفاقی که امروز افتاده بود از سرم بیرون نمی رفت.
🌿بعد از چند ساعت یکبار بالاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم. تا هفته آینده کلاسی نداشتم و این چند روز می توانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5908958882771764621.mp3
1.45M
🎧مداحی شهدایی
🔸وقتی دلم پر میزنه
🔹باز #شهدا رو میخواد
🎤مداح: #رمضانی
💢مقام معظم رهبری: #شهادت، يعنى وارد شدن در حريم خلوت الهى.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5780806387328092028.mp3
3.4M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #علی_پناه
🔖 بی ارزشی دنیا 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹شهید زاهدپور و همرزمانش👥 در شهر #حلب سوریه با تکفیری های👹 داعش درگیر شدند و تعدادی زخمی و #شهید می
🔹روز #شهادت حضرت معصومه (س) خدام، پرچم حرم🚩 را به منزل #شهید اوردند وخانواده شهیدزاهدپور🌷 میزبان #خادمان حضرت معصومه شدند.
🔸یکی ازخدام بنام آقای قلی ازهمرزمان👥 #شهیدزاهدپور بود. او درآن مراسم روحانی از ویژگیهای بارز شهید یاد کرد، ازخنده و شوخ طبعیهایش😅 از #نمازشب ها و راز و نیازش، ازمهارت وتخصصش👌
🔹از اینکه #فرمانده گردان صحن شد و ازهمه غم انگیزتر💔 صدای درخواست #کمک شهیدزاهدپور در بیسیم📞 بود که هنوز در گوش همرزمش طنین انداز است😔
#شهید_اسماعیل_زاهدپور 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹روز #شهادت حضرت معصومه (س) خدام، پرچم حرم🚩 را به منزل #شهید اوردند وخانواده شهیدزاهدپور🌷 میزبان #خا
9⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠یکی ازدوستان اومیگوید:
🔰حاج اسماعیل #عاشق شهید و شهادت🌷 بود و هرجا #یادواره شهدا برگزار میشد باذوق وشوق😍 درآن مراسم شرکت میکرد و معتقد بود هرچه که درآن مراسم میل میشود تبرک✨ است و #شفا…
🔰او دراین ماههای آخر بسیار بی تاب بود و دائما به #سپاه رفت وآمد داشت وپیگیر اعزام🚌 به #سوریه بود. به اوگفتم: اگر به سوریه بروی و #شهید شوی بچه ها، ارمیا چه میشود⁉️ تو که از وابستگی #ارمیا به خودت با خبری!
🔰حاج #اسماعیل درجواب گفت: آرزوی ما انسانها تمامی ندارد❌ نگران #فرزندانم هستم اما انها را به خدا و #حضرت_زینب (سلام الله علیها) میسپارم💗
#علی_زاهدپور "فرزندبزرگ شهید" تعریف میکند از #خوابی که شب قبل ازعملیات کربلا دیده بود میگفت:👇
🔰خواب دیدم پدرم و چند نفر از همرزمانش👥 در #محاصره قرارگرفتند ونیروهای بی دین و وحشی #داعش به آنها حمله💥 میکنند وپدرم #شهید میشود.
🔰فردای آن روزحاج اسماعیل با #خانواده تماس☎️ میگیرد تابچه ها از راه دور به بی بی #زینب (سلام الله علیها) سلام بدهند و او نیز با آنها خداحافظی👋 کرد. علی خوابش را تعریف میکند و از پدر میخواهد که به این #عملیات نرود🚷
🔰اسماعیل میخندد😄ومیگوید نگران نباش #پسرم من هیچیم نمیشه وجام خیلی خوبه👌 علی هم پدر رابه #حضرت_زینب (سلام الله علیها)میسپارد.
#شهید_اسماعیل_زاهدپور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۵۶ استاد پرهیزگار .MP3
1.02M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_پنجاه_وششم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💞 #عاشقانه_شهدا🕊 🔸روسری قرمز 🔰هنوز #ازدواج نکرده بودیم. تو یکی از سفراش همراش بودم. تو ماشین🚘 یه هد
🔸از #شهید_چمران
پرسیدند که:
تعهد بهتر است یا تخصص⁉️
🔹گفت:
میگویند #تقوا از تخصص
لازم تر است، آن را میپذیرم♥️
💥اما میگویم:
آنکس که تخصص ندارد❌
و کارے را میپذیرد
#بـےتقواست...🌱
#شهید_مصطفی_چمران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تقدیم به روح بلند شهیدابراهیم هادی🌷 🍂باز هم از جبهه یادی می کنم 🌾یاد #ابراهیم_هادی می کنم 🍁السلام
💠 دوری از #نامحرم
🔺از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود. اگر میخواست با #زنی نامحرم، حتی بستگانش👥 صحبت کند، به هیچ وجه🚫 سرش را بالا #نمیگرفت.
🔻به قول دوستانش، #ابراهیم به زن نامحرم #آلرژی داشت☺️
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 🔻 #استاد_پناهیان * #لذت_آغوش_خدا.... * 63 💕◈•══•🕋💗 #مدیریت_رنج_ها 62 🌺 تنها چیزی که به انس
❣﷽❣
🔻 #استاد_پناهیان
* #لذت_آغوش_خدا.... * 64
💕◈•══•🔹🔶💢🔶
#مدیریت_رنج_ها 63
زجر بی فایده!
🔶 ما آدما موجودات عجیب و غریبی هستیم. 😊
💢 خیلی وقتا برای خودمون هم ناشناخته هستیم!
چطور؟
👈 ببینید اون رنجی انسان رو بالا میبره و حلاوت ایمان رو به انسان میچشونه که وقتی انسان، رنجی رو کشید به این فکر نباشه که بعدا جبران کنه!
⭕️ بعضیا آدمای به ظاهر باتقوایی میشن. 😒
💢 هی مراعات میکنن تا یه وقتی فرصت بیارن و همه رو جبران بکنن!
🙄🔞
🔶 این جور آدما هر چی خوب میشن بازم طعم ایمان رو نمیچشن...
فایده نداره.
⚠️ همش دنبال فرصت میگرده...
🔹 میگه خدایا من این کارای خوب رو کردم پس چرا فلان چیز رو بهم نمیدی!😤
💢 همش طلبکار از خداست...
⛔️ این خیییلی بده...
در واقع مهم ترین عامل اینکه ما مبارزه با نفس میکنیم ولی با انرژی و نشاط نیستیم همینه...
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
28_332.mp3
5.73M
#مهندسی_فکر 28
✨خلـــوت...
توام نیاز به خلوت داریــا....
یک بخشی از وقتت رو اختصاص بده به خودت و خدا...
به این فکر کن؛ بین تو و خدا، چه رازی هست که نباید رشته ی اتصالتون از هم ، باز بشه‼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢برای اینکه از #وجودمون بگذریم شبانه روز باید همه کارهامون #برای_خدا باشه✅
#هفته_دفاع_مقدس
#شهید_محمدابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍂 #الگو_بردارے_از_شهدا ♦️ #همیشه روی لبش لبخند🙂 بود نه از این بابت که مشکلی ندارد❌ من خبر داشتم ک
میگفت : قیافه ام خوب نیست
اگه #شهید بشم کسی برام پوستر نمیزنه....😊
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣ 🍂به خانه رسیدم. شب شده بود و میدانستم که با نگرانی مادر مو
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
🍂روزهای خوبی نداشتم. بعد از آن ماجرا تنها شده بودم، خبری از دور زدن ها و وقتگذرانی های بعد از دانشگاه نبود. کاوه بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارج شود و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم، تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم.
🌿 اما ترس آرمین از اینکه مبادا پس از من کاوه هم از دست برود کاملاً ملموس بود. در اوقات بیکاری کتاب می خواندم، و بعد از پایان کلاسها به خانه برمی گشتم. کم کم پدر و مادر هم متوجه شدند بین من و بچهها اتفاقی افتاده. اما جزئیاتش را من نمی پرسیدند من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم.
🍂نزدیک عید بود و دانشگاه تعطیل شده بود. وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای کارهای مردانه خانه تکانی کمک کنم. ظهر آخرین روز سال بود در حالی که چیزی به تحویل سال نمانده بود؛ بالای نردبان مشغول گردگیری لامپهای خانه بودم که تلفن زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت و گفت:
_الو ... بله ... شما ؟؟؟
🌿گوشی را زمین گذاشت و گفت:
_رضا بیا تلفن باهات کار داره، میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟؟
از شنیدن اسم محمد تعجب کردم. من شماره خانه را به او نداده بودم یعنی شماره را از کجا آورده بود؟!!! چه کار داشت !!!
🍂با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.
_الو، سلام
+سلام بر آقا رضای گل، خوبی ؟
_ممنون محمد جان تویی؟
+آره خودمم. ببخش خونتون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم.
_خواهش میکنم. مراحمی، شماره را از کجا آوردی؟
+فکر میکردم تا آخر سال بازم ببینمت؛ ولی روز آخر کلاس ها نیومدی. منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چند تا از دوستان همیشه آخر سال میریم مزار شهدا قبرها را می شوییم و گل می ذاریم. اگر دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.
🌿دلم میخواست بدون مکث پیشنهادش را قبول کنم این فرصت خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمی دانستم با کارهای باقیمانده چه کنم!! و به مادر چه بگویم؟! چند ثانیه ای گذشت گفتم:
_باشه حتماً اگر شرایط جور باشه میام چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟
+حدود ساعت پنج قطعه ۲۴ بهشت زهرا
خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم در فکر بودم چه بهانه ای برای رفتن بیاورم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh