eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
هر گاه پرچم را در افق عالم زدی🚩 👈حق داری استراحت کنی.... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 📚 •← ... 1⃣ 📍 با عجله از پله ها پایین رفتم، پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین چــ👑ـادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد، لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت 😠بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم. ✏️_خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!😊 عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره. _چه عجب خانم فهمیدن دیره!😕 📍شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش میکشید، با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده،ایستادم! عاطفه با حرص گفت: _بدو دیگه!😬 ✏️با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت: _میخوای بگم برسونتمون؟ 😉 قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت: _امین!☺️ 📍پسر به سمت ما برگشت، با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابشو دادم! رو به عاطفه گفت: _جانم!😊 قلبم تند تند میزد، دست هام بی حس شده بود! _داداش ما رو میرسونی؟😌 امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت: _بیاید!😊 ✏️به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین 🚗 شدیم، امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم، انگار صدای قلبم 💗تو کل ماشین پیچیده بود! به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد، قلبم ایستاد😰 سریع نگاهش رو از آینه گرفت، بی اختیار لبم رو گاز گرفتم، انگار به بدنم برق وصل کردن. 📍ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه اومد سمتم. _ببینم لبتو!😄 و خندید. با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!😬 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهدای غواص - سید رضا نریمانی.mp3
15.29M
🍂با دستای اومدین 🍂با بال شکسته اومدین😭 تقدیم به 🕊 🎤🎤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⭐️❣⭐️❣⭐️❣⭐️ در قهقهه مستانه‌شان و در شادی وصل‌شان🕊 عند یُرزقونند ... 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ سَرشد به شوق وصل فصل جوانیَم هرگز نمی شود که از این در برای تـو بیدارمیشوم بخیر ای همه ی زندگانیم😍 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸برخیـــــز را از صبـ☀️ـح پر کن آغاز شو مانند روزهای آفتابی جهان منتظر بانگ آشنای تـوست♥️ نازدانه 🌷 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - گناهان خانمان سوز - حجت الاسلام رفیعی.mp3
5.02M
♨️گناهان خانمان سوز 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
حاج قاسم سلیمانی: افراد پاکدست و معتقد و خدمتگزار به ملّت به کارگیرید✅ 💥نه افرادی که حتی اگر به میز یک دهستان هم برسند خاطره‌ی را تداعی می‌کنند😏 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍂باز دلتنگ شهیدان🌷 مےشوم 🍃بی قرارِ یـاد مےشوم 🍂یاد میدان جنون 🍃آشنایان غبار و خاڪ🌫 و خون 🍂یاد آنانےڪه مجنون♥️ بوده‌اند 🍃 اروند و کارون بوده اند.. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸دستهای کبودش😢 را پشتش پنهان کرد و آمد پیش ، از او خواست که فردا بیاید مدرسه مادر هم با عصبانیت فرستادش پیش پدر و گفت: این دفعه رو با پدرت برو، چقدر من بیام تو رو بکنم⁉️ 🔹پدر دستهای کبود را در دستش گرفت و گفت: دوباره به معلمات گیر دادی مگه نگفتم که کاری به کارشون نداشته باش🤦‍♂ که باشند، تو دَرست رو بخون ببین چطوری کتکت زدند 🔸مهدی که هشت سال📆 بیشتر نداشت گفت: برای چی باید چیزی نگم؟ مگه اونها نیستند؟ مگه تو قرآن نیومده باید "حجاب" داشته باشند؟ 🔹در دوران اختناق ستمشاهی، عکس شاه و فرح را از اول تمام کتاب‌هایش📚 می‌کند و می‌گفت: دوست ندارم هر بار که کتابم رو باز می‌کنم، چشمم به اینها بیفته! زمانی که کسی جرأت نمی‌کرد اسمی از بیاورد، که در این صورت سروکارش به "ساواک" و شهربانی می‌افتاد. 🔸ایستاده ‌بود کنار در مسجد🕌مردم می‌خواستند بعد از‌ یک‌اعتراض آرام، از مسجد خارج ‌شوند، ناگهان مهدی ‌عکس امام را بالای ‌سر گرفت و فریاد زد: یا مرگ یا . 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🚩روضه هفتگی🚩 💺سخنران: حجت الاسلام فروتن 🎤مداح: کربلایی صادق احمدی 📆زمان: پنجشنبه (۱۵ آبان) ⌚ساعت ۱۹:۳۰ 🚪مکان: ؛حجاب۲۱ بیت شهید نظرزاده(علامت پرچم) مجلس بارعایت بهداشتی برگزار میشود (علیه السلام) 🌷🍃🌷🍃 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
نقاشی #چشمان تو را تا ڪہ خدا کرد گشتند ملائڪ همه #مبهوتِ نگاهت آیا ملکی تو ؟بشرے تو؟تو ڪہ هستی؟ ک
0⃣8⃣3⃣1⃣ 🌷 💠همسران شهدا 🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
حاج قاسم سلیمانی: افراد پاکدست و معتقد و خدمتگزار به ملّت به کارگیرید✅ 💥نه افرادی که حتی اگر به
•♥️•✾•♥️• 🌱 یه رفیق مشتے داشتیم که میگفت: نکنید ❌❌ شهادت هیچوقت کار نیست ... بلکه 🌷 هم جزو مسیره 👌 آرزوی اینو داشته باشید که باشید...✨☺️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🌸🕊🌸🕊 🕊من مطمئن #هستم چشمی ڪه 🌼 به نگاه #حرام عادت ڪند، 🕊خیلی چیزها را از #دست می دهد 🌼چشم گنهکار
✍ جهان در حال است، دنیا دیگر طبیعی نیست، الان جهاد در پیش داریم، اول که واجب تر است؛ زیرا همه چیز لحظه ی معلوم می شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 1⃣ #قسمت_اول 📍 با عجله از پله ها پایین رفتم، پله ها رو دوتا یکی
❣﷽❣ 📚 •← ... 2⃣ 📍کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش😋 عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت: ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم: _بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!😠 +هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت!😜😃 _لال از دنیا بری!😕 📝شروع کردم به هم زدن آش، زیر لب گفتم: _خدایا امین رو به من برسون!😍🙏 امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم☺️🙈 عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم😊 عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد😌 عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم! عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!🙈 📍مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه😊 با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم، امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود، با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت: _میشه منم هم بزنم؟😊 ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار، امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم🙈 داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد، امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین! زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین، خنده م گرفت😄 با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.☺️ تند گفتم: _من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان! با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم، عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن، روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن! امین بلند شد، فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!😟 سرشو آورد بالا، نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد، تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم! 📝امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت، در گوشش چیزی گفت، عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد! با شیطنت گفت: _آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!😌😉 قلبم وحشیانه می طپید💓 امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم: _واقعا امین گفت؟! 😳 +اوهوم زن داداش! احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!☺️🙈 دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س، با دیدن من هول شد و سریع به سمت در🚪 رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،😄😄😁 با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم! عاطفه گفت: _من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!😃 عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم: _خدانکنه! 😍🙈 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
1_18833187.mp3
3.63M
🔊 #شور #فوق_العاده #اﺣﺴﺎﺳﻲ #ﻣﺪاﻓﻌﺎﻥ_ﺣﺮﻡ #ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﻱ 🎵ﻳﻪ ﺗﺎﺑﻮﺕ اﺯ ﺳﻮﺭﻳﻪ ﻛﻪ ﺭﻭﺵ ﻣﻬﺮﻩ ﻳﺎ ﺯﻳﻨﺒﻪ (س) 🎤ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ #ﺳﻴﺪ_ﺭﺿﺎ_ﻧﺮﻳﻤﺎﻧﻲ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
نوبتــِ خون❣ ڪہ مےرسد دنیا و روزگار، مےڪشند بہ سخن گفتن از نیازے نیستـــ ❌ سرخ نیز یڪ عالم حـرف دارد ... 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🕊پرونده مرا جستـــجو نڪن 🌸حال مرا به آه دلتـ💔 زیرو رو نـڪن 🕊پیش نگاه ‌زمان،خدا 🌸مارا به حق بی آبرونڪن😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌤 به خیر می‌شود از مهربانی ات خورشیـد قلبـ❤️ خسته من روز و شب 😍 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_140813411.mp3
3.16M
♨️تنها راه پاک شدن 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh