eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
با بهزاد و خانواده به سفر مشهد رفتیم؛ در جاده شمال، ماشینی همین‌طور به ما چراغ می‌زد💡 به بهزاد گفتم: یک ماشین دنبال ماست؛ بهزاد کنار زد و به سراغ راننده رفت؛ من هم به دنبالش رفتم. یک مرد بسیار محترمی بود و با کمال محبت و احترام، درخواست مبلغی کرد و گفت همه کارت‌هایش را در منزل جاگذاشته💳 و برای بنزین پول کم دارد🔋 راننده گفت : همش میگفتم به چه ماشینی تقاضا کنم که باور کند و بهم کمک کند و خجالت نکشم؟ به دلم افتاد از ماشین شما تقاضا کنم🚗 بهزاد آن مبلغ مدّ نظر را داد و آن شخص هرچه اصرار کرد که شماره کارتی بهش بدهیم که پول را به ما پس بدهد، بهزاد قبول نکرد و گفت: به خاطر حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها این مبلغ را دادم💚 مرد لبخندی زد و گفت دیدم پشت ماشین شما "یا زهــــرا" نوشته بود، به شما رو زدم و تشکر کرد و رفت✋🏼 هیچ وقت ذوق و اشتیاق آن روز بهزاد را فراموش نمی‌کنم🤗 پسرم با وجودی که مستأجر بود و حقوق کمی داشت، اما هر وقت به روستا می‌آمد، مقداری پول به من می‌داد تا بین زنان بی‌سرپرست روستا تقسیم کنم❤️ 💠راوے: مادر شهید مدافع‌حرم 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 7⃣3⃣ #قسمت_سی_وهفتم از تاڪسے 🚕پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے
❣﷽❣ 📚 •← ... 8⃣3⃣ صداے گریہ ے 😭👶هستے اومد، خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم☺️ بہ سمت اتاق امین رفت! چند لحظہ بعد درحالے ڪہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ ڪردہ بود برگشت بہ پذیرایے! مادرم با دیدن هستے گفت: _اے جانم خدا نگاش ڪن،روز بہ روز شبیہ امین میشہ!😊 صداے باز و بستہ شدن در اومد، مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد،امین یااللہ گویان وارد شد! سریع چادرم رو سر ڪردم! سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ، با لبخند😊 هستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و پیشونیش😘😘 رو بوسید! هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد! امین نشست روے مبل و هستے رو گرفت بالا،هستے غش غش میخندید! دلم براش رفت،رو بہ مادرم گفتم: _اگہ جاے شهریار یہ دختر بدنیا میاوردے الان منم خالہ شدہ بودم با بچہ هاش بازے میڪردم!🙁😃 عاطفہ با اخم مصنوعے گفت: _ببینم این شوهر منو ازم میگیرے!😄 همہ شروع ڪردن بہ خندیدن،😄😄😄امین از روے مبل بلند شد و اومد بہ سمتم! روے مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم! هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت: _میرے بغل خالہ؟😊 هستے بهم زل زد و محڪم بہ پدرش چسبید. امین زل زد توے چشم هام،سریع از روے مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم: _من برم یہ دوش بگیرم،احساس میڪنم بوے بیمارستانو گرفتم! امین صاف ایستاد و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد!اشتباہ ڪردم،هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ! خواستم برم ڪہ امین گفت: _عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم پارڪ!⛲️🌳 خالہ فاطمہ گفت: _میخوایم عصرونہ بخوریم!😕 امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت: _شام بذار،میریم یڪم هواخورے،زود میایم!😊 عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت: _هانے بعدا دوش میگیرے!?😍 آرومتر اضافہ ڪرد: _امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم!😉 نگاهے بہ جمع انداختم و بالاجبار برگشتم سرجام! عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت،امین با صداے بلند گفت: _عاطفہ لباس مشڪے نپوشیا!✋ من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزے نگفتیم! امین هم رفت سمت اتاقش! خالہ فاطمہ با تعجب گفت: _یهو چقدر عوض شد،خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن!😟 چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون، شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بود! خالہ فاطہ با تردید گفت: _پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟!🙁 همونطور ڪہ لباس هستے رو درست مے ڪرد گفت: _من با عاطفہ فرق دارم!😊 عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت: _شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید!☺️ خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت: _میرے ناهید؟ مادرم با خستگے گفت: _نہ خیلے خستہ ام،بچہ ها برن،یہ روز دیگہ همگے میریم!😊 خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت، عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت: _خب تو پاشو دیگہ! بہ زور لبخند زدم و گفتم: _شما برید خوش بگذرہ،جمع بہ من نمیخورہ!😐 عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد: _لوس نشو!😕 بازوم رو ڪشید، مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت: _عاطفہ جون تو با شهریارے،امینم ڪہ با هستے،هانیہ این وسط تنهاس!😊 دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد: _بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون،حالام دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید! با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم😊😍 و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،یعنے ممنون! عاطفہ اصرار ڪرد: _مامان ناهید،نمیشہ ڪہ!امین و شهریار باهم منو هانیہ ام باهم! هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت: _جیگر عمہ هم نخودے!😊 خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت: _بذار برہ،فڪر ڪردے عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟😄 من و عاطفہ هم زمان گفتیم: _عہ! مادرم و خالہ خندیدن، 😄😄مادرم شونہ هاش رو انداخت بالا: _خودش میدونہ!😕 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
1_28782842.mp3
13.99M
🎧🎧🎧 دوست شهیـــد من😍 خنده نکن، دلا رو دیوونه نکــن⭕️☺️ 🎤 به یاد دوست گوش جان دهید |🎧😌✋| 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
به مهتاب🌝 نگاه کن به ستاره و و اطلسی و رقص پروانه🦋 به روی شانه های بنگر که از راه رسیده تا من دوباره شوم♥️ 🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ مهدی (عج) جان♥️ خوشا آنان که در اسیرند به رخسار دل آرایت😍 بصیرند مکن❌ از بین ما گلچین که گفتند: کریمان خوب و بد پذیرند 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ای گر بگذری بر کوی مهرافشان ❤️ یار ما را گو سلامی✋ دل یاد اوست ... 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌺خورشید☀️ من ٺویے وبے حضورٺو بخیر نمےشود 🌺اے من گر چهره رابرون نڪنے از خود 🌺صبحے⛅️ دمیده نگردد بہ من 🔸تعجیل در ظهور 🔸 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دستم ‌نميرسد بہ چيدنت بايد بسنده‌ کرد بہ روياے💭 ‌ديدنت من خانہ ی خود مانده‌ام‌ و‌تو هفت‌ آسمان ‌كم‌ است ‌براے پریدنت🕊 🕊🌷 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_در_پی_برکت_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.72M
♨️در پی برکت 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌺﷽🌺🍃 نــــشسته‌ بـــــاز کنـار من امّا دلم‌ برای‌ خودت و‌خنده هایت‌ تنگ ‌میشود ‌چه ‌کنم؟❤️😔 🕊❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰دخترک کنار باغچه نشسته بود و قصه می‌گفت نرگس ها چشم شده بودند و او را به دقت می‌نگریستند، گنجشکک روی زمین نشسته بود تماما گوش شده بود و تک تک حرف های دخترک را به ذهن💬 می‌سپرد. سرو سایه انداخته بود روی سرش که آفتاب کمتر او را بیازارد 🔰صدای دخترک بلند نبود اما به گوش رسید که از انتظارش گفت، از اینکه شاید پدر راه خانه را گم کرده و سرگردان است، قرار است برگردد منتها از تا اینجا راه زیاد است، گم شده... کاش راه را پیدا کند که کاسه صبرش لبریز از انتظار شده😔 🔰آسمان شنید و بغض کرد، دلش باریدن گرفت، نرگس اشک ریخت و شکست و دخترک همچنان از انتظار سخن میگفت از بابا 🔰قلم نیز بغض کرد، از حسرت نهال* و انتظاری که پایان نداشت از روح آسمانی که جسمش در زمین سکنی گزید بهر تسلای دل همسر و فرزندانش و آه حسرت کشید از حرفی که روی کاغذ میرفت و حق مطلب را ادا نمی‌کرد😓 🔰رزم‌آورانی که میروند و مشق جنگ میکنند، با ره آسمان می‌پیمایند و زمینینان را نظاره گرند اینها قصه ایست به تأسی از واقعیت قصه هر بار تکرار میشود اما تکراری نه 🔰انتظار دختری برای پدر، آرمانی که به ختم می‌شود، عقیده ای که را خط مقدم انقلاب و ایران🇮🇷 بداند، هرگز تکراری نمیشود بلکه هربار دل من و تو را تکان میدهد 🔰دل را صیقل دهیم تا آیینه عشق شود و منعکس‌کننده نور حق تا نشانی خانه یار را گم نکند و بلد راه شود بلد راه عاشقی، راهی که پایان ندارد. مسیری که منتهی به نور است و مهدی و امثال آن روشنایی همین مسیر را گرفتند که در نور خلاصه شدند❣ *نهال: اسم دختر شهید♡ ✍نویسنده: 🕊به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🚨بیانیه‌ی دختر شهید درباره ردیف بودجه اختصاص یافته سال ۱۴۰۰ برای بنیاد فرهنگی شهید سلیمانی 🔰ردیف بودجه بنیاد مکتب حاج‌قاسم را به حل مشکلات مردم و ترویج مکتب آن شهید اختصاص دهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🚨بیانیه‌ی دختر شهید #قاسم_سلیمانی درباره ردیف بودجه اختصاص یافته سال ۱۴۰۰ برای بنیاد فرهنگی شهید سلی
‏اين خانواده از فرد هتاك به تصوير حاج ‎ ميگذرند بودجه اى كه به ‎ اختصاص داده بود رو به حل مشكلات مردم اختصاص دادند. اين همون ‎ است👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم صداے گریہ ے 😭👶هستے اومد، خالہ سریع ازم جدا شد
❣﷽❣ 📚 •← ... 9⃣3⃣ خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم:😌 _پاشو،ناز نڪن دیدے ڪہ نازت خریدار دارہ! نفسے ڪشیدم و بلند شدم،رفتم سمت حیاط. _مامان منم میرم!😊 🌳⛲️🌳⛲️🌳⛲️ پارڪ خلوت بود،هانیہ روے یڪے از تاب ها نشست،با خجالت گفت: _شهریار هلم میدے؟☺️ شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت: _عزیزم اینجا خوب نیست!😍 عاطفہ با ناز گفت: _ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو!😌 بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد: _بیا دیگہ چرا وایسادے؟😍 بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم: _تو تاب بازے ڪن زن داداش! براش دست تڪون دادم😊👋 و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ🌳 خیرہ شدم! شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد، میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ!😇 وگرنہ مگہ مے شد شهریاروعاطفہ آروم باشن؟!😊 امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین!😊👶باهاش حرف میزد و هستے مے خندید! دلم گرفت، 😒 نمیدونم چرا، شاید بخاطرہ جاے خالے مریم، شاید هم بخاطرہ خودم! امین همونطور ڪہ هستے رو،روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من!👀 نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت! صداے قدم هاش اومد،توجهے نڪردم!😕 هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت: _میخوام بدوام مراقبش هستے؟ خواستم بگم راضے نیستم😐 از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم: _بیا بیینم جیگرخانم!😊 امین هستے رو داد تو بغلم، محڪم نگهش داشتم. منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود!😟 چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست! _از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟!😏 همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت: _یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد!😔 ڪنجڪاو شدم، اما چیزے نگفتم،با ذهنم تشویقش مے ڪردم! بگو چرا؟!بگو دلیل رفتارهات چے بود!🙁 تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد: _اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود، تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے،اوضاع من فرق میڪرد!😒 سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش: _هستے هم نبود!شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد!😔 قلبم وحشیانہ 💓مے طپید مثل سہ سال پیش! حق نداشت باهام بازے ڪنہ!😒 آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم: _بریم بازے ڪنیم! اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم: _دست بردار از اگہ و اما و چرا!😒 بگو چرا نخواستیم؟! انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟😔 صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م 💓بزنہ بیرون! _همیشہ دوستت داشتم!😔 نگاهم رو دوختم👀 بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد، برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ! نفسم رو دادم بیرون: _فقط دلیلشو بگو،این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم!😒 شهریار سرش رو بلند ڪرد، نگاهے بهم انداخت👀😠 و اخم ڪرد! در گوش عاطفہ چیزے گفت،عاطفہ از روے تاب بلند شد! با حرص دندون هام رو،روے هم فشار دادم، چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت:😞 _بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش! خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن. امین گفت: _من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیاے؟ شهریار نگاہ😠 اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد! دوبارہ نشستم روے نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین👀 خیلے سریع مے دوید! .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 0⃣4⃣ بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!😇 نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس! مغزم داشت منفجر مے شد، امین چرا بازے مے ڪرد؟!😟 چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟! صداش پیچید توے سرم:💬همیشہ دوستت داشتم! صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:😄 _خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟! بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم 👜رو برداشتم و گفتم: _پاشو بریم! همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم، بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت: _هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا! خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم، سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن!👥👥 بهار با تعجب گفت: _این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟!😟 نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم: _ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد!😕 رسیدیم جلوے ورودے، حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت: _سلام استاد،بهترید؟ با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت: _سلام ممنون شڪر خدا! بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت: _استاد هستنا!😐 آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد! صداے بوق ماشینے🚙 توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!😟 لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم، سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود! بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت: _استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟😕 سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:🙂 _گفتم یڪم هوا بخورم! بهار باز گفت: _از تهران تا قم براے هوا خورے؟! از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد: _یڪم ڪار داشتم!😐 صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد. جدے نگاهش رو دوخت 👀بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت: _استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن! سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین! با تعجب گفت: _نہ من نمیشناسمشون!😐 خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد: _خانم هدایتے! سهیلے متعجب😳👀 بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت: _هانیہ میشناسیش؟😟 سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم: _امینِ! بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم: _تابلو بازے درنیار!😕 برگشتم سمت امین، چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد! با تعجب گفتم:😳 _عاطفہ! ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت: _دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟😕 نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم: _اِم..اِم...خب... امین جدے گفت: _لابد فڪر ڪردن من تنهام!😐 عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت: _من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ! دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت: _امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم!🙁 بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت! خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت: _این آقا با شما ڪارے دارن؟ سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد! سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم: _الان میام! عاطفہ گفت:😕 _قبلا ندیدہ بودمش؟! همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم: _موقع خرید محضر! آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم، با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود! سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت: _امیررضا هیولا دیدے؟!😐 خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ادامہ داد: _بیا بریم دیگہ! سرفہ اے ڪردم و گفتم: _استاد بفرمایید برسونیمتون! میدونستم قبول نمیڪنہ، میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم: _ممنون وسیلہ هست! سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین! یڪ قدم اومد جلو! _مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر! خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندے زدم و گفتم:😏 _خدانگهدار برادر! ایستاد،برنگشت سمتم، دوبارہ راہ افتاد! .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔 چرا که بی تو👤 ندارم گفت و شنید بهای تو💞 گر بود خریدارم که جنس خوب به هر چه دید خرید✅ 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ای بادسحر به عزیزم برسان درخلوت وصلـ او پیامم برسان💌 بر وشام زلفش بگذر یعنےکه صبح و شامم برسان🤲 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - خانه ی دلتنگی - استاد عالی.mp3
2.23M
♨️خانه ی دلتنگی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh