eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨ به یاد غیرت 🌸به شما می اندیشم... شما که نگذاشتید رگ در کوچه های سرزمینمان بخشکد و سخن علی زمانه بر زمین بماند... شما که شاگرد واقعی مکتب اهل بیت شدید و با همه ی وجودتان پای این مکتب ایستادید. 🌳از حضرت مادر (س) آموختید گمنامی را، و از قاب دوربین📸 رسانه ها جلو رفتید و به اوج رسیدید... از علی (ع) آموختید ایستادگی را؛ که در برابر طوفان هجمه های دشمنان علی وار ایستادید و از تمسخر و حرف های تلخ مردم اخم به ابرو نیاوردید و صبورانه از حقیقت دفاع کردید... 🌸از عباسِ بن علی آموختید غیرت را؛ و از ناموس سرزمین‌تان وار دفاع کردید... همانند علی اکبر حسین (ع) در جوانی از دنیا دل بریدید و عاشقانه 💕به سوی معشوقتان پر گشودید... شیب الخضیب شدید همانند ارباب دلها؛‌ سید الشهدا... "الحق که شیعه ی این فضل و کرم بودید" 🌳 🌸 🌳 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣2⃣ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💢 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. 💢 رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💢 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💢 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» 💢دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! 💢 صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» 💢اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» 💢 عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌱صبـ☀️ـح بود و مى تابيد‼️ از لب لبــــخندى☺️ 🍂ديدش از سر و آفتاب غمگين💔 شد 🌱تا كــــنار ات گــ🌹ــل كرد 🍂در بــهــ🌸ــار شيدايى، گل به آذين شد☘ 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
😌 🌱اگر به تو آموختند که شیرن 🧕موشن شهید به من آموخت زن و مرد هستند و نباید یکسان باشند چون به زن است یکسانی. ا👨🏻,,,⛏ ا 🍁اگر را معنا کردند و شدن را در صندوق کردن.. شهیدمطهری به من گفت غیرت عشق مرد به ناموسش است و حیا زن به خودش.. 🍀اگربه تو آموختند که زن برایش آزادی است و با او را اسیر می‌کنیم..! در کتاب حقوق زن به من آموخت که حجاب امنیت است و اسیر دست مردان هوس‌باز شدن ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 6⃣2⃣ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» 💢از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💢 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💢 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💢 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💢 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💢 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ✍از اشتباه به عرضتون رسوندن... 🍁 اگر را دخالت معنا كردند و با شدن را در صندوق_کردن؛ شهید مطهری به من گفت ، است؛ و حیا، احترام زن به خودش. 🍃 اگر گفتند که مرد میتواند زنش را بزند؛ اسلام به من آموخت که است و مرد وظیفه دارد تمام و آسایشش را فراهم کند... 💖 🍁 اگر به تو آموختند که برایش آزادی است و با چادر او را اسیر میکنیم؛ شهید در کتاب حقوق_زن به من آموخت که حجاب امنیت است و اسیر دست شدن. 🍃 اگر گفتند که نصف مرد است و نمی تواند به تنهایی در دادگاه شهادت دهد؛ شهید مطهری در کتاب حقوق زن به من گفت که زن و عواطفش دو برابر مرد است و از این رو ممکن است در شهادت دادن شود. 🍁 اگر به تو گفتند که دیه_زن نصف دیه ی مرد است چون کمتر از مرد است؛ در کتاب حقوق زن به من آموخت که اگر مرد کشته شود برای اینکه همسرش_فرزندان را در آسايش و دور از دغدغه معيشت بزرگ كند، ديه او دو برابر است. 😈 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍀🦋🍀🦋🍀🦋🍀 💥یک دنیا و مردانگی می‌درخـ✨ـشــد در پشتِ نگاه‌هایی که ثبت شـد✔️ برای روزهای ما💔 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 4⃣3⃣ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. 💢هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. 💢 می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» 💢 از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» 💢 و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» 💢 می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. 💢با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. 💢 پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» 💢ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣2⃣ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» 💢سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» 💢 و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» 💢حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» 💢و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» 💢از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» 💢 دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. 💢بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 3⃣1⃣ 💢مى آمدند، مردم مى آمدند،... از مهترین قبایل تاکهترین مردم اطراف و اکناف . و همه تو را از ، طلب مى کردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمى گشتند.... پست ترین و ترین آنها، بود. همان که در سال دهم هجرت ایمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول ، آشکارا شد و تا ابوبکر بر او چیره نشد، ایمان نیاورد. 🖤ابوبکر پس از این پیروزى ، را به او داد و او دو فرزند براى اشعث به ارمغان آورد. یکى که در جام برادرت ریخت و او را به شهادت رساند... و دیگرى که اکنون در لشگر ، مقابل برادر تو ایستاده است. 💢 هرچه از ، کلام رد و تلخ مى شنید، رها نمى کرد. گویى در نفس این طلب ، براى خود مى جست. بار آخر در مسجد🕌 بود که ماجرا را پیش کشید، در پیش چشم دیگران. و برآشفته و غضب آلود فریاد کشید: تو را به اشتباه انداخته است اى پسر بافنده ! به خدا اگر بار دیگر نام دختر من بر جارى شود و بشنود، از شمشیرم 🗡پاسخ خواهى گرفت.✋ 🖤این غریو الله، او را خفه کرد ودیگران را هم سر جایشان نشاند. اما یک خواستگار بود که با همه دیگران فرق مى کرد و او ، پسر شهید مؤته بود، مشهور به بحر جود و دریاى سخاوت . هم با آن مقام و عظمت بود و هم پسرعمو و از افتخارات بنى هاشم.پیامبر اکرم بارها در حضور امیر مؤ منان و او و دیگران گفته بود:🌱 💢 دختران ما براى ماو پسران ما براى دختران 🌷🍂ما. و این کلام پیامبر، پروانه خوبى بود براى طلب کردن 🕯 خانه 🏚. اما شرم مى کرد از طرح ماجرا..... نگاه کردن به ابهت چشمهاى على و کردن دختر او کار آسانى نبود... 🖤هرچندکه، ، برادر زاده على باشد و نزدیکترین کس به خاندان پیامبر. عاقبت کسى را کرد که این پیام را به گوش على برساند و این مهم را از او طلب کند.... واسطه ، متوسل شده بود به همان که پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است : 💢دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما.و براى برانگیختن ، گفته بود:در مهر هم اگر صلاح بدانید، تبعیت کنیم از مهریه صدیقه کبرى سلام االله علیها. اما براى تو مقوله اى نبود مثل دیگر دختران.تو را فقط یک ، حیات مى بخشید و یک بهانه زنده نگاه مى داشت و آن بود. 🖤فقط گفتى : به این شرط که ازدواج ، مرا از حسینم جدا نکند.گفتند: نمى کند.گفتى : اقامت در هر دیار که اقامت مى کند.گفتند:قبول.گفتى :به هر سفر که حسین رفت ، من با او همراه و همسفر باشم.گفتند:_✨قبول. گفتى :_✨قبول.💖 و على گفت : _✨ . پیش و بیش از همه ، و شهر از این خبر، و شدند....💥 ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
‍ ♡به نام خداوند تبسم♡ 🔰عین. شین .قاف ،میشود !💓 سه حرفی که برای یک‌جور معنا میشود. برای من و امثال من، معنای دقیقی ندارد و نیست ما در این سه حرف به دنبال چه هستیم، اما می شناسم آنهایی را که این سه حرفی برایشان در چهار حرف دیگر معنا میشود. عشق، 🌸در (ع) معنا میشود! و حسین معنی و مریدان او هم آزاده اند. 🔰آزاده های که بار دیگر به میدان آمدند تا ثابت کنند اگر هزاروچهارصدسال پیش نبودند که به ندای اربابشان بگویند، حال هستند و به ندای لبیک میگویند 🔰در قاموس مریدان حسین، همین بس که غیرتشان ریشه در دارد ، و مقاومتشان ریشه در صبر🥀🌱 (س) و آزادگی ‌شان را هم از دارند. . 🔰قدیر هم یکی از حسین بود که پایان دفتر زندگی اش را متفاوت رقم زد. 💖را در حسین(ع) معنا کرد و راه حضرت عشق را گرفت تا به آخر رسید.به رسید.🍂 🔰مگر نه اینکه شرط 🌷جنون است.او مجنون بود و عشقی منتهی به 💥را در خود پرورید. اصلا گویی از ابتدا چشم گشوده بود‌ تا در نور خلاصه شود.چه مبارک . چه .آری! همین است. {حا یا سین نون؛ تلک آیات الجنون} 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸به گفته اهل قلم :اگر شهید نشدیم لاجرم باید مرد.چه بهتر که انسان به واسطه ریختن خودش بتواند به دین کمک کند.البته این مطلب را بگویم که شهادت را به هرکسی نمی‌دهند و خدا به ویژه خود می‌دهد* 🍃آری تو ویژه بودی، آنقدر ویژه که خونت درختِ اسلام را آبیاری کرد. با هر لقمه که خوردی گفتی و سرچشمه نوری در درونت روشن شد،نوری که بعد از 🕊هم روشنی ✨بخشِ ظلمت‌هاست❤️ 🌸بین‌الطلوعین را از نمیدادی! و شاید رزقِ را همان حوالی گرفته ای، همان لحظاتی که‌ ملائک رزق و روزیِ دنیا را بر سر خفتگان می‌ریختند. ما از روزیِ دنیا جا می‌مانیم و امثال تو سِیر در آسمان 🌫می‌کنید🕊 🍃میانِ حالِ خوبت عاقبت بخیر شدی و شهید. به قول * خدا به ما تعهدی نداده اما تو راهش را بلدبودی.ما نابلدان اگر جا بمانیم، قطعا می‌میریم😔حلب ،آخرین ایستگاهِ دنیا و سرآغازِ راه آسمانیِ توست.آن هنگام که تلاش می‌کرد دست و پایت را ببندد 🌸،چشم بستی و راهِ را پیش گرفتی.خود را به قافله عاشقان 💞رساندیحال نیستی و همسرت، وار فقط زیبایی هارا می‌بیند و می‌پروراند برای مولایش،که مبادا در صفِ منتقمینِ حسین علیه‌السلام جایِ پسرانش خالی باشد!آسمان نشین، حواست را جمعِ ما کن!این روزها عجیب .حواست به ما باشد 🌸🍃 📝 *بخشی از وصیت‌نامه شهید. 🍃 *"خدا هيچ براي آنکه تو همان که هستي بماني، نداده است! شايد به همين دليل است که سفارش شده،وقتي حال خوبی داری و می‌خواهی 🤲 کنی،يادت نرود و را بطلبی. " ✍️نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز شهادت 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
‍ او را به عاشقی می‌شناختند.عاشقی برای ارباب.یک محله بود و یک علمدار. انگار نمی شود از کنار این دریایِ بگذری و خیس نشوی و محال است خیس شوی و غرق نشوی! عباس هم از غرق شدگانِ در دریایِ عشق است.و دستِ نوازشش بر سر یتیمان، درد بی‌پدری را کمتر می‌کرد. بعد از سربازی، در رشته "تربیت کودک" دانشگاه علامه طباطبایی مشغول شد تا بانگِ اورا به سمت و سوی خود کشاند. وقتی امام_ره_ خاکِ وطن را با قدومش معطر کرد، عباس از آنهایی بود که جانش را برای محافظت از امام بر دست گرفته بود. بعد ها که قرعهِ سرنگونی به نامِ افتاد ، عباس اولین نفر بود که وارد ساختمان شد. گویی این همه را وامدار نامش است.عباس آقایی که در شجاعت زبانزد است عباس‌گونه اش او را به خاکِ کشاند و نمک‌گیرِ وادیِ عاشقان شد.در عملیات صورتش مجروح شد اما پس از چندی دوباره رهسپارِ جبهه بود. در سال ۶۲، مَحرَمِ حریمِ یار شد! به رفت. مادر می‌گوید: " از حج که باز گشت، گفتم : عباس ! خوش به حالت که رفتی و خانه خدا را زیارت کردی )) گفت : (( خیلی دلم می خواهدملاقات و زیارت خدا نصیبم شود))." باید خالص باشی و برای نه از جان که از بگذری تا تو را بخرد. مثل عباس! رها از همه دلبستگی‌ها، در گوشِ یار سخن از می‌گفت تا که در نیمه شبی، در پنجوین ، ترکشِ سرگردانِ یک خمپاره در جانش آرام گرفت . ۴ بال پروازی شد تا در بیکرانِ آسمان، به محضرِ برسد ؛ پرستویِ خوش رقصِ آسمان ✍نویسنده: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱صبـ☀️ـح بود و مى تابيد‼️ از لب لبــــخندى☺️ 🍂ديدش از سر و آفتاب غمگين💔 شد 🌱تا كــــنار ات گــ🌹ــل كرد 🍂در بــهــ🌸ــار شيدايى، گل به آذين شد☘ 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃او را به عاشقی می‌شناختند.عاشقی برای ارباب. یک محله بود و یک علمدار 🍂انگار نمی شود از کنار این دریایِ بگذری و خیس نشوی و محال است خیس شوی و غرق نشوی! عباس هم از غرق شدگانِ در دریایِ عشق است.و دستِ نوازشش بر سر یتیمان، درد بی‌پدری را کمتر می‌کرد. 🍃بعد از سربازی، در رشته "تربیت کودک" دانشگاه علامه طباطبایی مشغول شد تا بانگِ اورا به سمت و سوی خود کشاند. وقتی امام (ره)خاکِ وطن را با قدومش معطر کرد، عباس از آنهایی بود که جانش را برای محافظت از امام بر دست گرفته بود. بعد ها که قرعهِ سرنگونی به نامِ افتاد ، عباس اولین نفر بود که وارد ساختمان شد. 🍂گویی این همه را وامدار نامش است.عباس آقایی که در شجاعت زبانزد است عباس‌گونه اش او را به خاکِ کشاند و نمک‌گیرِ وادیِ عاشقان شد.در عملیات صورتش مجروح شد اما پس از چندی دوباره رهسپارِ جبهه بود. 🍃در سال ۶۲، مَحرَمِ حریمِ یار شد! به رفت. مادر می‌گوید: " از حج که باز گشت، گفتم : عباس ! خوش به حالت که رفتی و خانه خدا را زیارت کردی )) گفت: (( خیلی دلم می خواهدملاقات و زیارت خدا نصیبم شود)) 🍂باید خالص باشی و برای نه از جان که از بگذری تا تو را بخرد. مثل عباس! رها از همه دلبستگی‌ها، در گوشِ یار سخن از می‌گفت تا که در نیمه شبی، در پنجوین ، ترکشِ سرگردانِ یک خمپاره در جانش آرام گرفت. والفجر۴ بال پروازی شد تا در بیکرانِ آسمان، به محضرِ برسد🕊 ؛ پرستویِ خوش رقصِ آسمان ✍نویسنده: به مناسبت سالروز تولد
‍ 🍃 دفاع واژه‌ای است از ترکیب عشق و ، که دنیا و لذت هایش نمی‌تواند مفهوم آن را عوض کند، و مدافع مرد با غیرتی است که به عشق ارباب، برای دفاع از حریم راهی می‌شود. 🍃 جوان خوش تیپ BMW سوار، ثروت و رتبه ۷ دانشگاه را فدای ایمانش کرد. امام زمان شد و با دعای مادرش راهی سوریه❣ 🍃همه او را با نام «غریب طوس» می‌شناختند؛ این نشان از علاقه‌ی مدافع لبنانی به بود🌺 🍃شهادت آرزوی قلبی اش بود که برآورده شد. اقتدا به کرد. حسین(ع) شهید شد اما نگران خیمه‌ها بود و شهید شد اما نگران مردم دنیا بود. 🍃نگران دخترانی که پیرو هستند، اما عکس هایشان با چادر حضرت مادر بر روی خوش رقصی می کند. نگران حجاب هایی که این روزها رنگ و بوی مدگرایی به خود گرفته اند.😞 🍃نگران دنیای این روزها که ممکن است اعتقاد به محرم و نامحرمی با سرگرمی هایشان فراموش شود. نگران اعتمادی که این روزها به واسطه برنامه های مجازی از دختران و پسران سلب شده است😓 🍃شهید احمد مشلب مدافع شد تا (ع) نگران نگاه حرامی سوی حرم نباشد. کاش ما هم مدافع ایمانمان باشیم تا او هم نگران تیرهای بر قلب هایمان نباشد😔 ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز شهادت ( معروف به شهید BMW سوار لبنانی) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مـــــردانگے💪 بـــــہ شناسنامـــــہ📜 نیستــــــ بـــــلند و را👌 در گـــــام‌هایـــــش ببیـــــن ..😍 ✍🌹 علت پیروزی همیشگی در همه عرصه ها همت و غیرت پسران ایران است❤️ حیا و حجاب دختران است👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
وصیت تکان دهنده ی سعید زقاقی به مادرش✍ «مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن …😳 زمان تشیع و تدفینم گریه نکن …😳 زمان خواندن نامه ام📜گریه نکن …😒 فقط زمانی گریه کن که مردان ما را فراموش می کنند و زنان ما عفت را …😔 وقتی ما را بی غیرتی و بی حجابی گرفت😱، مادرم گریه کن که اسلام در خطر است …»😞 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
👆خاکریز خاطرات 🌺 روایتی از 💪شهید را بخوانید و لذت ببرید... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃 چشم بر هم می گذاریم و گذر عمر را نظاره می کنیم.لحظه به لحظه پیر می شویم و در دنیای در میان مرداب گناهان دست و پا می زنیم.بر دل آه حسرت داریم و بر چشم اشک ندامت. 🍃 شهادت آرزوی دست نیافته دلمان شده و به غبطه میخوریم.خوش به حال ، آنان که در روزهای پرالتهاب گناه، خود را به حرم خواهر ارباب رساندند.دلشان را در سادات پناه دادند و خودشان را فدا کردند تا مبادا نگاه حرامی سوی حرم باشد و بازهم عاشورایی دیگر برپا شود. 🍃 قدرت الله عبودی یکی از همان مردان با است که در شهر بیضا چشم بر جهان گشود و وقتی ندای هل من ناصر ینصرنی را شنید علم بر دست گرفت و لبیک گویان راهی شد. 🍃 در فرازی از اش این چنین گفته است: "خدا را شاکرم که به من توفیق پوشیدن لباس مقدس را داده و لیاقت به حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را داشته باشم و خدا را قسم به حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) که در راه بی بی زینب (س) و حضرت رقیه (س) را نصیب بنده کند" 🍃 و چه خوش است رسیدن به شهادت و قافله ارباب. کاش دعایی کنند در حق ما زمینگیران گناهکار .هوا دلگیر است و گلوها پر از و دل ها سنگین از بار معصیت..... ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱٨ خرداد ۱٣۵٢ 📅تاریخ شهادت : ٩ فروردین ۱٣٩۶ 📅تاریخ انتشار : ۱۷ خرداد ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای شیخ عبود 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃در سال ۱۳۵۰ آنگاه که چشم هایش را به دنیا گشود پس از شنیدن صدای اذان و اقامه نام را شنید و از آن پس مهر حسین بر دلش نشست و شد هم نام ارباب... 🍃در روستای امامزاده عبدالله (فرزندان امام محمد باقر ) در خانواده ای با دست های خالی اما قلبی سرشار از بزرگ شد و خوزستان قد کشیدن نخل را به چشم خود دید. 🍃خانواده اش درس خواندنش را میدیدند و قربان صدقه اش می رفتند اما وقتی پا به دوران دبیرستان گذاشت صدای تانک و خمپاره حواسش را از درس پرت کرد، بند پوتین هایش را محکم کرد و اسلحه به دست گرفت. در رزم های شبانه، دلش را به با خدا گره زد و خدا را شاکر شد که پس از این می تواند راهی جبهه شود. 🍃با بوسیدن دست پدر و دعای خیر مادرش در هجدمین روز از خردادماه ۶۷ راهی شد برای دفاع از غیرت و ناموسش. چشم باز کرد و خود را در یافت. دلش مجنون شد و در پی وصال به معشوق، از خویش گذشت. 🍃در ۴ تیرماه به مبارزه با بعثیان پرداخت و پس از ساعت ها مقاومت، خمپاره ای به سنگرشان اصابت کرد و شهد شهادتش نصیبش شد. به قول مادرش حسین دوست داشت پیکرش بر روی دستان مردم تشییع شود و مردم زمزمه کنند این گل پرپراز کجا آمده از سفر کرب وبلا آمده. اما نمیدانم در مناجات شب ها، ناز کرد برای خدا یا از خواست تا پیکرش در جزیره مجنون به یادگار بماند و قصه عشق را برای آنان که از خود خسته اند بگوید... 🍃ای شهید، هم راه را گم کرده ایم هم عشق را، گوشه نگاهت کافیست برای روزهای سرگردانی... ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱٣۵۰ 📅تاریخ شهادت : ۴ تیر ۱٣۶٧ 📅تاریخ انتشار : ٣ تیر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : جزیره مجنون 🥀مزار شهید : مفقودالاثر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
الله_عبودی 🍃 چشم بر هم می گذاریم و گذر عمر را نظاره می کنیم.لحظه به لحظه پیر می شویم و در دنیای در میان مرداب گناهان دست و پا می زنیم.بر دل آه حسرت داریم و بر چشم اشک ندامت. 🍃 شهادت آرزوی دست نیافته دلمان شده و به غبطه میخوریم.خوش به حال ، آنان که در روزهای پرالتهاب گناه، خود را به حرم خواهر ارباب رساندند.دلشان را در سادات پناه دادند و خودشان را فدا کردند تا مبادا نگاه حرامی سوی حرم باشد و بازهم عاشورایی دیگر برپا شود. 🍃 قدرت الله عبودی یکی از همان مردان با است که در شهر بیضا چشم بر جهان گشود و وقتی ندای هل من ناصر ینصرنی را شنید علم بر دست گرفت و لبیک گویان راهی شد. 🍃 در فرازی از اش این چنین گفته است: "خدا را شاکرم که به من توفیق پوشیدن لباس مقدس را داده و لیاقت به حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را داشته باشم و خدا را قسم به حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) که در راه بی بی زینب (س) و حضرت رقیه (س) را نصیب بنده کند" 🍃 و چه خوش است رسیدن به شهادت و قافله ارباب. کاش دعایی کنند در حق ما زمینگیران گناهکار .هوا دلگیر است و گلوها پر از و دل ها سنگین از بار معصیت..... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃بارِ دیگر باد، تقویم را ورق می‌زند و جایِ خالی‌اش در میانِ زمین رخ نمایان می‌کند. اویی که نامی‌است جاودان در قلبِ تاریخ و تجلی گرِ و و از‌خود‌گذشتگی♥️ 🍃هر جا نام او باشد، یادآورِ شجاعت‌هایِ اوست، دلسوز برایِ مردم و جان بر کف برایِ خاک. "پر حوصله باشید و در برآوردن نیازها و حاجات آنها(مردم) بکوشید"* 🍃حال کجایی ای شهید؟! امروز بیش از همیشه در سختی اند. دریغ از کمترین توجهی به آنها. هیچ کس نیست که دلسوزمان باشد! در سرازیریِ گناه افتاده ایم هیچ چیز شبیه آنچه تو توصیه کردی نیست!😔 🍃گفتی"در همه حال باشید و را ناظر و حاضر در اعمال خود ببینید." اما ما...انگار تنها کسی که نمی‌بینیم خداست... 🍃در باتلاقِ نفس دست و پا می‌زنیم گوش و چشممان را بسته ایم گم شده ایم، دستمان را بگیر مارا عقب بکش درست مثلِ نیروهایی که روزی جانشان را به دستت می‌سپردند و خودت را مسئول می‌دانستی. 🍃به دیدارِ کسی رفتی که تشنه لب شده است. به حرمتِ شهیدمان که سر بر دامانش گذاشتی و پیکرت را هم از خاک دریغ کردی؛ نکن. 🍃دستی برار و ما نشینانِ عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش. جایِ خالی‌ات در گوشه گوشه زمین، دل را می‌سوزاند و نیست مزاری که تسلایِ قلبمان باشد. تو حتی پیکرت را هم‌لایق این ندانستی... 🍃 * فرازی از وصیت نامه شهید ✍نویسنده : 🌸به مناسب سالروز 📅تاریخ تولد : ۵ مرداد ۱۳۳۸ 📅تاریخ شهادت : ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ 📅تاریخ انتشار : ۴ مرداد ۱۴۰۰ 🥀مزار : مفقود الاثر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃او را به عاشقی می‌شناختند. عاشقی برای ارباب. یک محله بود و یک علمدار. 🍃انگار نمی شود از کنار این دریایِ بگذری و خیس نشوی و محال است خیس شوی و غرق نشوی! عباس هم از غرق شدگانِ در دریایِ عشق است. و دستِ نوازشش بر سر یتیمان، درد بی‌پدری را کمتر می‌کرد. 🍃بعد از سربازی، در رشته "تربیت کودک" دانشگاه علامه طباطبایی مشغول شد تا بانگِ او را به سمت و سوی خود کشاند. 🍃وقتی امام(ره) خاکِ وطن را با قدومش معطر کرد، عباس از آنهایی بود که جانش را برای محافظت از امام بر دست گرفته بود. بعد ها که قرعهِ سرنگونی به نامِ افتاد، عباس اولین نفر بود که وارد ساختمان شد. 🍃گویی این همه را وامدار نامش است. عباس آقایی که در شجاعت زبانزد است عباس‌گونه اش او را به خاکِ کشاند و نمک‌گیرِ وادیِ عاشقان شد. در عملیات صورتش مجروح شد اما پس از چندی دوباره رهسپارِ جبهه بود. 🍃در سال ۶۲، مَحرَمِ حریمِ یار شد! به رفت. مادر می‌گوید: "از حج که باز گشت، گفتم: عباس! خوش به حالت که رفتی و خانه خدا را زیارت کردی" گفت: خیلی دلم می خواهد ملاقات و زیارت خدا نصیبم شود. 🍃باید خالص باشی و برای نه از جان که از دل بگذری تا تو را بخرد. مثل عباس! رها از همه دلبستگی‌ها، در گوشِ یار سخن از می‌گفت. تا که در نیمه شبی، در پنجوین، ترکشِ سرگردانِ یک خمپاره در جانش آرام گرفت. ۴ بال پروازی شد تا در بیکرانِ آسمان، به محضرِ برسد🕊 ؛ پرستویِ خوش رقصِ آسمان❤️ ✍نویسنده : 🌺 به مناسبت سالروز 📆تاریخ تولد : ۵ بهمن ۱۳۳۳ به گفته مادر شهید در شناسنامه ۵ مرداد ۱۳۳۳ 📆تاریخ شهادت : ۲۸ آبان ۱۳۶۲. پنجوین 📆تاریخ انتشار: ۵ مرداد ۱۴۰۰ 🥀مزار : بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
*بسم الله الرحمن الرحیم* 🍃از آغاز زندگی میان جنگ و بودی. عشق به ولایت و امام در وجودت شعله میکشید و همچون خون میان رگ هایت جاری میشد. به طوریکه میشد عِطر حضور تورا در عملیات هایی همچون والفجر۸ حس کرد... 🍃قد کشیدی؛ هر دم که بزرگ تر و بزرگ تر میشدی خالصانه ولای اهل بیت را پذیرا بودی و نهایت همین عشق و تورا به جنگ با تکفیری ها کشاند... 🍃سوریه صدایت زد! زینب(س) دعوت نامه را امضا کرد و این چنین شد که تو «مدافع حرم» شدی. این تو بودی که تخریبچیِ تیپ جوادالائمه شده بودی و من به این فکر میکنم که گویا اول نَفْس خویش را تخریب کرده ای... 🍃و اما باز هم «تدمر»... محل آسمانی شدن عارفانی که عشق را معنا کردند‌ و از ان سرزمینی دلباخته ساختند. چشم بر تعلقات دنیوی بستی و خانواده ات را به حسین(ع) سپردی! 🍃دل کندی و همین تورا بال پرواز شد! تو جاودانه شدی و حال سالگرد شهادت توست؛ همان روزی که را ملاقات کردی و سر بر دامن پر مهر او گذاشتی... ✨سالگرد شهادت مبارکت باشد، شهیدِ زینبی♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱٣ مرداد ۱٣۴٢ 📅تاریخ شهادت : ۱٨ مرداد ۱٣٩۶ 📅تاریخ انتشار : ۱۸ مرداد ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : تدمر، سوریه 🥀مزار شهید : مازندران، چالوس، گلزار شهدای یوسف رضا(ع) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh