eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
💎 مهمان مقدس همسر #شهید_فیروز_منزه🌷 همسرش را در خواب به همراه امام زمان(عج) میبیند که... #با_ذکر_ص
2⃣6⃣1⃣ 🌷 🌷انگار بخت من را با دوری از گره زده بودند. جنگ که شروع شد، زندگی اش شد جنگ. تنش پر از بود، حتی حاضر نبود برای خارج کردن این آهن های جا خوش کرده در تنش چند روزی به خانه بیاید. اگر هم می آمد، ذکر و فکرش بود. بار آخر حتی طاقت دیدن کوچکش را هم نداشت، او را در آغوش یکی از ها گذاشت و گفت: من طاقت دیدن این کودک را ندارم.... 🌷شهادتش برایم خیلی سخت بود. تمام لباس سیاهم را از تن در نیاوردم. خیلی به خوابم می آمد و هر بار از نبودش شکایت می کردم. تا اینکه آن بار با عزیزی به خانه آمد و در کنار بچه ها نشست. باز از نبودش شکایت کردم.... 🌷با مهربانی گفت: من که هر چه می گویم رفتنِ من دست خودم نبود، باور نمی کنی، این بار با خود آقا آمده ام. اگر سؤالی داری از خود آقا بپرس! یادم آمد که فیروز چقدر امام زمان را دوست داشت، در كارهايش از آقا یاری می خواست و می گفت: آقا در پشتیبان کارهای ماست! 🌷به آقای که مهمان خانه ما شده بود؛ چشم دوختم. زبانم بند آمده بود. فیروز به دنبال مهمان گرامی اش، بلند شدند که خانه را ترک کنند. دنبالشان رفتم. کوچه شده بود.... 🌷از خواب پریدم. آرامش عجیبی وجودم را فرا گرفته بود. همان ساعت لباس سیاهم را برای همیشه از تن خارج کردم و از آن به بعد مشکلاتی که در زندگی برای من و فرزندان شهید پیش می آمد را با به امام زمان (عج)، بر طرف می شد. راوى: همسر 🌷 از شهداى ارتش شيراز 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#پنجشنبه که می آید دل #نورانی می شود هوای #بهشت به سـر می زند عطر #عود و #گلاب همه جا می پیچد؛ و یادت در تمام #خاطره ها زنده می شود... #شهید_محمدرضا_دهقان🌷 #یاد_شهدا_باصلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آرزوی صادقانه #شهادت موجب #پاکی دل از آلودگی ها و #نورانی شدن اندیشه انسان میشود.... 📎استاد علیرضا #پناهیان 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#پنجشنبه که می آید دل #نورانی می شود هوای #بهشت به سـر می زند عطر #عود و #گلاب همه جا می پیچد؛ و یادت در تمام #خاطره ها زنده می شود... #شهید_محمدرضا_دهقان🌷 #یاد_شهدا_باصلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
دوست داشتن آدمهای بزرگ، #انسان را بزرگ میکند و دوست داشتن آدمهای #نورانی به انسان #نورانیت میدهد. اثر وضعی #محبوب، آنقدر زیاد است که آدم باید #مراقب باشد مبادا به افراد #بی‌ارزش علاقه پیدا کند. 🎤🎤استاد پناهیان #شهید_حسین_معز_غلامی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
ماجرای #جالب حضور شهید مدافع حرم #مجید_قربانخانی با خالکوبی در سوریه #حتما_ببینید👌😭 🍃🌹🍃🌹 @shahidNa
#دوست_شهید: مجید بچه خوش زبون و #با_معرفتی بود. هیچ #کینه‌ای را به دل نمی‌گرفت. کمک حال مردم بود و دل نازک. خیلی زود #گریه می‌کرد. ماه رمضان‌ها #نان می‌گرفت و بین دوست و همسایه‌ها پخش می‌کرد. عاشق #مسافرت بود. هرجا می‌رفت برای همه سوغاتی می‌گرفت، ولی از زمانی که تصمیم به #رفتن گرفت، خیلی عوض شده بود، انگار #نورانی شده بود. دیگر با کسی‌کاری نداشت. تو خودش بود. مرتب می‌گفت فقط زودتر به #سوریه بروم.
🌷شهید نظرزاده 🌷
3⃣8⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠 ماجرای وصیت نامه ای که عمل بهش سخت بود. #شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌷 🔹بخشی
💠وجوه یومئذ مسفرة ضاحکة مستبشرة... ⚜چهره هایی در آن روز گشاده و #نورانی و #خندان و مسرور است. #شهید_هادی_ذوالفقاری 📗سوره مبارکه عبس/آیات 38 و 39 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مادر شهید خواب #امام_زمان(عج) رو میبیند آقا به او می فرمایند: چرا مانع میشوی که #فرمانده نیروهایم به
9⃣9⃣8⃣ ‌ 🌷 💠فرمانده امام زمان عجل الله فرجه 🇮🇷 🔮ما میدانستیم او ان قدر هست که درچهره کسی نگاه نمیکند❌ حتی درخیابان که مردم به ما می گفتند یک روزی این را ماشین نابود میکند چون به اطرافش توجه نداشت. اما داستان دیگرش این هست که او تازه از مجروحیت خلاص شده بود و داشت دیوار منزلمان🏚 تعمیر میکرد که ناگهان صدای مارش عملیات جبهه از رادیو شنیده شد. 🔮همانطورکه کارمیکرد باخوشحالی فریاد زد🗣 آماده باش که من هم آمدم. مادرم تا شنید بی تابی کرد وگفت عزیزم تو هنوز هستی امتحان دانشگاه هم داری خانه مان هم کار داره. نمیگذارم بری📛 او می گفت مادر من و مادر اصرار، که نمیگذارم.. 🔮 مادرم موقع خواب در حالیکه گوشه ای درسالن یا هال منزل تنها خوابیده بوده🛌 است میگوید ، چشمم بیدارشد ⚡️اما در حال بین خواب وبیداری بودم که ناگهان اتاق روشن شد✨ و پشت سر آن وارد شد. فهمیدم کسی جز وجود مبارک (عجل الله تعالی فرجه) نیست❌ 🔮به استقبالش وگفتم. ❣السلام علیک یابن رسول الله. حضرت جواب فرمودند اما هرچه اقا بفرمایید اقا جلوتر نیامدند🚫 فرمودند: چرا مانع میشوی فرمانده به جبهه برود⁉️گفتم: اقا قربون جدت این بچه هنوز مجروحه💔 دانشگاه هم دارد و خانه ما هم تعمیرداره. 🔮باز گفتم: اقا بفرمایید. باز حضرت فرمودند چرامانع نیروهای من میشوی؟؟ این مطلب بار تکرارشد. تا اینکه فرمودند: پس، فردای قیامت انتظار از مادر حضرت زهرا سلام الله علیها ، نداشته باش❌😢 🔮تا این را فرمود، گفتم: چشم آقا اگر دیگه گفتم نرو، چشم راستم👁 را در بیار بگذار کف دستم. باهمان زبان محلی تکرارکردم. آنوقت آقا با تبسمی تشریف اوردند و ومن هم روبروی ایشان👥 زانو زدم. 🔮یک لیوان چای☕️ یا نوشیدنی ریختند (بجای اینکه من پذیرایی کنم) و فرمودند گفتم نه آقا میل ندارم و حضرت شده بودم😍بازفرمودند: بخور.گفتم آقا . فرمودند: بسیارخوب. بعد کاغذی از جیبشان بیرون اوردند که به رنگ سبز📗 بسیار قشنگ و بود به اندازه کف دستی بیشتر نبود⭕️ 🔮روی آن چیزهایی نوشتند که من خواندنش را نداشتم ان کاغذ را به من دادند و من گرفتم.فرمودند: این کاغذ را به بده و سلامش برسان گفتم چشم اقا. و بلند شدند تادم در🚪 بدرقه کردم. وتشریف بردند. 🔮ناگهان با مسجد🕌ازجا پریدم چراغ💡خانه راروشن کردم. دیدم الله اکبر، نامه اقا💌 هست. سراسیمه به اطاق خانمیرزا رفتم گفت: چی شده چرا گریه میکنی⁉️گفتم: مادر دیگه نمیشم برو بسلامت! چرا مادر؟ تو که خیلی می گرفتی 🔮گفتم ببین (علیه السلام) برایت نامه نوشته💌 و کاغذ سبز را بهش دادم. از شادی پروازکرد🕊 گاهی می بوسید و می گذاشت وگاهی سجده میکرد وگاهی دست به اسمان میگرفت و . بعد که آرام شد😌 آماده شد📿 🔮آخر بار فقط دیدم که نامه آقا را در لباس سبز پاسداریش گذاشت وگفت این واقعه را حتی به پدرم هم نگو❌گفتم: چشم و اماده سفرشد. انگار دل مادر ازاین رو به ان روشده بود خوشحال بود. بستگان بدون اطلاع قبلی دسته دسته می امدند👥👥 وخداحافظیش👋 میکردند 🔮و میگفتند چی شده ساکتی چرا مانعش نمیشی⁉️ می گفت: سپردمش به برود به امیدخدا. و او رفت پانزده روز شد که 🌷 آوردند... ⚜فاعتبروا یا اولی الابصار. ❣ببینید آنان که ره صدساله رفته اند. 🌷 🔷راهشان پر رهرو🔷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#سیــــــره_شهــــــدا 💢سادگی و بی‌ریایی از ویژگی‌های بارز شهید احمد مکیان بود ... 💢چهره‌ی خیلی معمولی ولی #نورانی داشت. لباساش تقریبا کهنه و ساده بود ... خیلی #مهربون بود. 💢باطنی سرشار از نورانیت و معنویت داشت. #شهید_احمد_مکیان 🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌸❁﷽❁🌸 💎 در ماه 🌾 انس بن مالک می‌گوید: رسول‌خدا(ص) در از منزل بیرون آمد و فرمود: ای مردم! کدام یک از شما می‌خواهد کند؟ عرض کردیم: همه می‌خواهیم توبه کنیم. فرمود: 1️⃣. غسل کنید، 2️⃣. وضو بگیرید، 3️⃣. چهار رکعت نماز(دو نماز 2رکعتی) - در هر رکعت یک بار «حمد»، سه بار «توحید» و هر کدام از دو سوره معوذتین (فلق و ناس) را یک بار- بخوانید، 4️⃣. سپس هفتاد بار استغفار کنید، 5️⃣. و آن را به «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» ختم کنید، 6️⃣. آن گاه بگویید: «یا عزیزُ یا غفار، اِغفِرلی ذُنوبی و ذُنوبَ جَمیعِ المُومنینَ و المُومِنات، فَاِنّه لا یَغفِرُ الذُّنوبَ الّا اَنت». سپس فرمود: هر بنده ‌ای از امت من این عمل را انجام دهد، از آسمان به او ندا می شود: 👈 ای بنده خدا! عمل خود آغاز کن؛ زیرا توبه تو و گناه تو شد. 👈 و فرشته‌ ای از زیر عرش به او خطاب می ‌کند: ای بنده! خجسته باد بر تو و فرزندان تو! 👈 و فرشته ‌ای دیگر ندا می ‌کند: ای بنده، دشمنان تو در روز قیامت از تو خواهند شد. 👈 و فرشته ‌ای دیگر ندا می ‌کند: ای بنده! تو از دنیا می ‌روی و دین تو از تو گرفته و قبر تو گشوده و می ‌شود. 👈 و فرشته‌ ای دیگر ندا می‌ کند: ای بنده! پدر و مادر تو از تو خواهند شد، اگر چه از تو ناخشنود باشند و پدر و مادر و فرزندان تو آمرزیده شدند و روزی تو در دنیا و آخرت گشوده و فراوان خواهد بود. 👈 و ندا می‌کند: من همراه با می‌ آیم و به او سفارش می ‌کنم که با تو به رفتار کند و اثر مرگ حتی خراشی در تو ایجاد نخواهد کرد و فقط روح تو به آرامی از بدنت خارج خواهد شد. ✅ عرض کردیم: ای رسول خدا! اگر بنده‌ا ی این عمل را در غیر این ماه انجام دهد، چه اثری خواهد داشت؟ فرمود: همانند آن چه توصیف کردم برای او خواهد بود و این سخنان را جبرئیل آن گاه که خداوند مرا به آسمان () برد، به من آموخت. 📚منبعـ/اقبال الاعمال/سید بن طاووس 📙ج2/ص13 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #شهدا، بهترین میزبانان‌اند👌 پذیرای همه ی رنگ‌ها🎨 اما آن را که دل💖 #زلال‌تر #نگاه_شهدا هم بیشتر😍
📝 🌸ابراهیم هدایتگر.. 🔸درست آخرین روزهای سال 96📆 بود. وقتی به خانه برگشتم به همه چیز و همه کس بودم. به انقلاب و مسئولین و... همه بد می گفتم. من سالها در بودم و جانباز💔 شدم. حالا چند وقتی بود که برای استخدام پسرم به همه سر می زدم و کسی جواب درستی به من نمی داد. 🔹نمی دانستم چه باید کرد. حتی توی اداره آخری گفتم: ای کاش می آمد و بساط شما رو جمع می کرد😔 وقتی آمدم خانه🏡فرزندم پیش من آمد و برای اینکه من رو آروم کنه، یک به من داد و گفت: بابا این رو بخون. خیلی جالبه☺️ 🔸نگاهی به چهره روی جلد کردم و نام کتاب را خواندم: باعصبانیت😡 کتاب را به گوشه ای پرت کردم و گفتم: اینا . مسئولین می خوان کاراشون رو خوب جلوه بدن از مایه می ذارن... 💢بلند شو... بلندشو... از جا پریدم. دو نفر👥 با هیکل ورزشکارها اما چهره بالای سرم بودند. نفر اول گفت: اعمال وجهاد خودت رو به خاطر کار پسرت از بین نبر. هرآن کس که دندان دهد نان دهد. خدا خودش کارها رو به موقع درست می کنه👌 بعد ادامه داد: نعمت های خدا رو به جا بیار. 🔸یک آیه قرآن هم خواند که به من خیلی داد. چند جمله هم گفت که دوای همه دردهای💔 من بود. بعد خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. گفتم شما کی هستی⁉️ گفت: یه خدا. وقتی اصرار کردم. نفر پشت سری گفت: ایشون هستند. از خواب پریدم. مات و مبهوت بودم😟سریع دنبال کتابی📕 گشتم که دیشب فرزندم به من داده بود. 🔹کتاب را پیدا کردم. چهره با عکس روی جلد کمی فرق داشت. کتاب را که باز کردم📖 تصویر مهمان چند دقیقه قبلم را دیدم. چهره ای زیبا😍 و نورانی با بلند. حالا در ایام عید کتاب را تا آخر . هر لحظه خدا را به خاطر نعمتهایش شکر میکنم و از حرفهایی که زدم استغفار میکنم📿 به راستی سلام خدا بر ابراهیم که مرا هدایت کرد✅ یک جانباز از روستاهای خراسان جنوبی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 3⃣3⃣#قسمت_سی_وسوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت
❣﷽❣ 📚 💥 4⃣3⃣ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. 💢هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. 💢 می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» 💢 از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» 💢 و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» 💢 می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. 💢با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. 💢 پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» 💢ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh