3⃣9⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 خواب #امام_زمان(عج) و نوید شهادت
🌷يك روز او را بسيار #سرحال ديدم، پرسيدم: «چه شده؟ اينطور سرحال شدى!» پاسخ داد: «ديشب وقتى #استتار كرده بوديم، در خواب، صحراى وسيعى را در مقابلم ديدم و #آقايى را كه صورتش مى درخشيد.» به احترام ايشان ايستادم و سؤال كردم «آقا #عاقبت ما چه مى شود؟» فرمودند: «#پيروزى با شماست ولى اگر پيروزى واقعى را مى خواهيد، براى #فرج من دعا كنيد.»
🌷باز پرسيدم: «آقا من #شهيد مى شوم؟ فرمودند: «اگر بخواهى، بله. تو در همين مسير شهيد مى شوى، به اين نشانى كه از سينه به بالا چيزى از بدنت باقى نمى ماند. به #برونسى بگو پيكرت را به قم ببرد و به خانواده برساند.»
🌷اين #طلبه وصيتنامهاش را نوشت و از شهيد برونسى خواست كه هر وقت شهيد شد، جنازهاش را به قم برساند. چند روز بعد #دشمن متوجه حضور ما شد و ما را به #گلوله بست. طلبه ى جوان شهيد شد و از سينه به بالا، چيزى از بدنش نماند.
📚 كتاب ١٥ آيه، صفحه ٩١
راوى: محمد قاسمى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مادر شهید ذوالفقاری🌷 🔰علمای نجف در مراسم چهلم او میگفتند: #شهیدذوالفقاری شجاعت زیادی داشت و بعد از
2⃣6⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠طلبه لوله کش
🔰هادی متوجه شد که بیشتر دوستان #طلبه، از خانوادههای مستضعف نجف هستند و در منازلی🏠 زندگی میکنند که آب لوله کشی نداشت🚱 و بضاعت مالی برای لوله کشی نداشتند. برای همین به #تهران آمد و چند روزی در مغازه یکی از دوستانش ماند و لوله کشی را یاد گرفت.
🔰هرچه لازم داشت را تهیه کرد و راهی #نجف شد🚌 بعد از ظهرها بعد از کلاس درس لوله تهیه میکرد و به خانه #طلبههای_نجف میرفت. از خود طلبهها کمک میگرفت و منازل مردم مستضعف، ولی مومن👌 نجف را #لوله_کشی آب میکرد.
🔰هادی شهریه و هیچ مزدی💰 برای لوله کشی نمیگرفت🚫 یکبار با او بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمیگیری⁉️ خُب نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم #خرج_داری و... #هادی خندید و گفت: خدا خودش میرسونه☺️
🔰سرش داد زدم و گفتم: یعنی چی #خدا خودش میرسونه؟ ما هم بچه آخوند هستیم و این #روایتها را شنیدهایم. ⚡️اما آدم باید برای کار و زندگیش برنامهریزی کنه👌 تو پس فردا میخوای زن بگیری و...
🔰هادی دوباره لبخند زد😊 و گفت: آدم برای #رضای_خدا باید کار بکنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره، هر وقت #احتیاج داشتیم برامون میفرسته✅ بعد مکثی کرد و #ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد.
🔰گفت: یه شب🌙 تو همین #نجف خیلی به پول احتیاج داشتم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم🕌 و مشغول زیارت شدم. اصلاً هم حرفی در مورد پول با مولا #امیرالمومنین(ع) نزدم. همین که به ضریح چسبیده بودم یه #آقایی به شانه من زد و گفت: آقا این پاکت💌 مال شماست.
🔰برگشتم و دیدم یک #آقای_روحانی است که او را نمیشناختم. بعد هم بیاختیار پاکت را گرفتم📩 بعد از #زیارت راهی منزل شدم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول💵 داخل آن پاکت است.
🔰هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: #حاج_باقر، همه چیز دست خداست. من برای این مردم #ضعیف، ولی با ایمان✨ کار میکنم. #خدا هم هروقت احتیاج داشته باشم برام میذاره تو پاکت و میفرسته📨
📚برگرفته از کتاب #پسرک_فلافل_فروش
#شهید_هادی_ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مادر شهید خواب #امام_زمان(عج) رو میبیند آقا به او می فرمایند: چرا مانع میشوی که #فرمانده نیروهایم به
9⃣9⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠فرمانده امام زمان عجل الله فرجه 🇮🇷
🔮ما میدانستیم او ان قدر #سربزیر هست که درچهره کسی نگاه نمیکند❌ حتی درخیابان که مردم به ما می گفتند یک روزی این #خانمیرزا را ماشین نابود میکند چون #اصلا به اطرافش توجه نداشت. اما داستان #عجیب دیگرش این هست که او تازه از مجروحیت خلاص شده بود و داشت دیوار منزلمان🏚 تعمیر میکرد که ناگهان صدای مارش عملیات جبهه از رادیو شنیده شد.
🔮همانطورکه کارمیکرد باخوشحالی فریاد زد🗣 #شلمچه آماده باش که من هم آمدم. مادرم تا شنید بی تابی کرد وگفت عزیزم تو هنوز #مجروح هستی امتحان دانشگاه هم داری خانه مان هم کار داره. نمیگذارم بری📛 او می گفت مادر من #بایدبروم و مادر اصرار، که نمیگذارم..
🔮 #همانشب مادرم موقع خواب در حالیکه گوشه ای درسالن یا هال منزل تنها خوابیده بوده🛌 است میگوید #سحر، چشمم بیدارشد ⚡️اما در حال بین خواب وبیداری بودم که ناگهان اتاق روشن شد✨ و پشت سر آن #اقایی وارد شد. فهمیدم کسی جز وجود مبارک #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه) نیست❌
🔮به استقبالش #ایستادم وگفتم. ❣السلام علیک یابن رسول الله. حضرت جواب فرمودند اما هرچه #اصرارکردم اقا بفرمایید اقا جلوتر نیامدند🚫 فرمودند: چرا مانع میشوی فرمانده #نیروهای_من به جبهه برود⁉️گفتم: اقا قربون جدت این بچه هنوز مجروحه💔 #امتحان دانشگاه هم دارد و خانه ما هم تعمیرداره.
🔮باز گفتم: اقا بفرمایید. باز حضرت فرمودند چرامانع #فرمانده نیروهای من میشوی؟؟ این مطلب #سه بار تکرارشد. تا اینکه فرمودند: پس، فردای قیامت انتظار #شفاعت از مادر حضرت زهرا سلام الله علیها ، نداشته باش❌😢
🔮تا این را فرمود، گفتم: چشم آقا #چشم_آقا اگر دیگه گفتم نرو، چشم راستم👁 را در بیار بگذار کف دستم. باهمان زبان محلی #دوبار تکرارکردم. آنوقت آقا با تبسمی تشریف اوردند و #نشستند ومن هم روبروی ایشان👥 زانو زدم.
🔮یک لیوان چای☕️ یا نوشیدنی ریختند (بجای اینکه من پذیرایی کنم) و فرمودند #بخور گفتم نه آقا میل ندارم و #غرق_تماشای حضرت شده بودم😍بازفرمودند: بخور.گفتم آقا #میل_ندارم. فرمودند: بسیارخوب. بعد کاغذی از جیبشان بیرون اوردند که به رنگ سبز📗 بسیار قشنگ و #نورانی بود به اندازه کف دستی بیشتر نبود⭕️
🔮روی آن چیزهایی نوشتند که من #سواد خواندنش را نداشتم ان کاغذ را به #دست_راست من دادند و من گرفتم.فرمودند: این کاغذ را به #خانمیرزا بده و سلامش برسان گفتم چشم اقا. و بلند شدند تادم در🚪 بدرقه کردم. وتشریف بردند.
🔮ناگهان با #صدای_اذان مسجد🕌ازجا پریدم چراغ💡خانه راروشن کردم. دیدم الله اکبر، نامه اقا💌 #دردستم هست. سراسیمه به اطاق خانمیرزا رفتم گفت: چی شده چرا گریه میکنی⁉️گفتم: مادر دیگه #مانعت نمیشم برو بسلامت! چرا مادر؟ تو که خیلی #سخت می گرفتی
🔮گفتم ببین #امام_زمان (علیه السلام) برایت نامه نوشته💌 و کاغذ سبز را بهش دادم. #خانمیرزا از شادی پروازکرد🕊 گاهی می بوسید و #روی_چشم می گذاشت وگاهی سجده میکرد وگاهی دست به اسمان میگرفت و #شکرمیکرد. بعد که آرام شد😌 آماده #نمازصبح شد📿
🔮آخر بار فقط دیدم که نامه آقا را در لباس سبز پاسداریش گذاشت وگفت #مادر این واقعه را حتی به پدرم هم نگو❌گفتم: چشم و #همانروز اماده سفرشد. انگار دل مادر ازاین رو به ان روشده بود خوشحال بود. بستگان بدون اطلاع قبلی دسته دسته می امدند👥👥 وخداحافظیش👋 میکردند
🔮و میگفتند #مادرخانمیرزا چی شده ساکتی چرا مانعش نمیشی⁉️ می گفت: سپردمش به #امام_زمان برود به امیدخدا. و او رفت
پانزده روز شد که #خبر_شهادتش🌷 آوردند...
⚜فاعتبروا یا اولی الابصار.
❣ببینید آنان که #یکشبه ره صدساله رفته اند.
#شهید_خانممیرزا_استواری🌷
🔷راهشان پر رهرو🔷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به روایت از مادر#شهید:
چهار دختر و سه پسر داشتم...
اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشتم.
دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!!
در را باز کردم ، دیدم #آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت:
این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!
آن آقای نورانی فرمود:
حتی اگر #علی اصغرامام حسین (ع)🌷 باشد!
بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخواند و رفت...
گفتم: اقا شما کی هستید؟
گفت: #علی ابن الحسین امام سجاد (ع)🌷!
هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم خدمت #شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: شما صاحب #پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🔅سلام بر شکوه سَروَری و
#آقایی تو
که از پدران خویش
به ارث برده ای
🔅 #سلام بر تو و
بر روزی که
بر #تمام_خلق
سروری خواهی کرد😍
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ سَادَةِ الْبَشَرِ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh