🌷شهید نظرزاده 🌷
💎 مهمان مقدس همسر #شهید_فیروز_منزه🌷 همسرش را در خواب به همراه امام زمان(عج) میبیند که... #با_ذکر_ص
2⃣6⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#مهمان_مقدس
🌷انگار بخت من را با دوری از #فیروز گره زده بودند. جنگ که شروع شد، زندگی اش شد جنگ. تنش پر از #ترکش بود، حتی حاضر نبود برای خارج کردن این آهن های جا خوش کرده در تنش چند روزی به خانه بیاید. اگر هم می آمد، ذکر و فکرش #برگشتن بود. بار آخر حتی طاقت دیدن #فرزند کوچکش را هم نداشت، او را در آغوش یکی از #همسایه ها گذاشت و گفت: من طاقت دیدن #گریه این کودک را ندارم....
🌷شهادتش برایم خیلی سخت بود. #چهار_سال تمام لباس سیاهم را از تن در نیاوردم. خیلی به خوابم می آمد و هر بار از نبودش شکایت می کردم. تا اینکه آن بار با #مهمان عزیزی به خانه آمد و در کنار بچه ها نشست. باز از نبودش شکایت کردم....
🌷با مهربانی گفت: من که هر چه می گویم رفتنِ من دست خودم نبود، باور نمی کنی، این بار با خود آقا #صاحب_الزمان آمده ام. اگر سؤالی داری از خود آقا بپرس! یادم آمد که فیروز چقدر #عاشقانه امام زمان را دوست داشت، در كارهايش از آقا یاری می خواست و می گفت: آقا در #جبهه پشتیبان کارهای ماست!
🌷به آقای #نورانی که مهمان خانه ما شده بود؛ چشم دوختم. زبانم بند آمده بود. فیروز به دنبال مهمان گرامی اش، بلند شدند که خانه را ترک کنند. دنبالشان رفتم. کوچه #غرق_نور شده بود....
🌷از خواب پریدم. آرامش عجیبی وجودم را فرا گرفته بود. همان ساعت لباس سیاهم را برای همیشه از تن خارج کردم و از آن به بعد مشکلاتی که در زندگی برای من و فرزندان شهید پیش می آمد را با #توسل به امام زمان (عج)، بر طرف می شد.
راوى: همسر #شهید_فیروز_منزه🌷
از شهداى ارتش شيراز
#یادش_باصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣ #قسمت_ششم . 🔴 #زهرا رفت توی فکر.
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
7⃣ #قسمت_هفتم
.
💢آن #شب 🌟با آقا یوســف صحبت کردم، اماباز هم دلــم راضی نشد.ارتــشیــها آدم خــودشان نبــودند. هرجاکه بــه شان می گفتند ، باید می رفتند. زندگی خشکی داشتند.وقتی آقــا یوسف رفت✨
💢مادرم گفت«خب حالاچی کار کنیم❓ چه جوابی بدیم❓»
مثل این که بــه دل مادرم #نشسته بود ولی بابا مــوافــق نبود.همسایه مان که #مــهنـدس بود،به بابا گفــته بود«نکنه گول بخوری و دخـترت رو بدی بــه راه دور #دخــتــرت حیفه #تحصیلات عالیه که داره،چیزی هم کم کسر نداره،چرا بدی به یه ارتشی❓»
💢باباگفت
«آدم خوبیه،ولی سـخته برام دخترم ازم دور بشه.»
نــزدیک های عید نــوروز بــود ڪه حورے خــانــم #خــواهر یوسف باحسن آمدند اصفهان؛ #خانه ی بـتـول
حسن تـازه خــانمش را بــرده بــود #شــیراز توی مهمانی خانه بتول،مادرم حوری خانم را دیده بــود و با اینکـه استخاره نکرده بــودیم،✨
💢گفته بود«خیلی بــاید ببخشید حوری خــانــم شرمنده،آقایوسف زحمت کشیده بــودنــد و آمــده بودند اصـفهان،ولی ما اســتخاره مــون بــد اومــده.»✨
💢حــوری خــانــم هم جــواب داده بــود«مــســئله اے نیست.داداش یــوسف الان #مشهده،مــاهم دو روز دیــگــه می ریم مشهد، بــهش می گیم استخاره ی شما بــد اومــده.»✨
💢اماهمــیــن ڪــه حسن و حوری رسیده بـودند #مـشهد، آقایوسف مــرخصیش تمام شــده بــود و بــرگشته بــود #شیـراز، انــگــارخیلی لازم نــدیــده بــودند جواب مــا را زود تــر بــه او بــگــویند.بــعداز عــیــد هم آقــا یوســف بــرای تـکمـیـل دوره ی نــظامیــش رفــت انــگلستــان و فرانسه.
💢مــدتی از ایــن #قــضیه گذشت یک روز رفــتــه بودیم خانه ی پسر خاله ام حسین آقا رب پرست،مهمانی،حسین رو ڪرد بــه مامان و گفت : «خاله❗️ یــوسف که پسر خیلی خوبی بــود.من چند سـاله میشناسمش ،تعجب می کنم که استخاره تــون بد اومــد
میخواید یــه استخاره ی دیگه بکـنیـم❓»
💢#مامان گــفت
«راسـتش خاله،مااصلا اسـتخاره نـکردیم
زهراگــفــت نمی خوام،مــاهم دیــدیــم از مــا دور می شه.دروغ مصلحتی گفتیم،اســتــخارهمون بــد اومــده.»✨
💢 حالا که اینطوره ، لااقل یه اسـتخاره بکنید.حیفه،پسرخیلی خوبیه.»👌
مــامــان رفت توی فکر،🤔مــوقع #برگشتن توی راه گفت:«راستی چی کار کنیم❓حــالاڪــه ایــن جــوری ازش تـعریف میکنن لا اقل یه استخــاره ڪنیم ✨
💢جــواب استخاره ڪه امد این بود
« خیلی خوبه،#مشکلات داره،سختی،داره،اماعــاقبتش خیلی خوبه.» .✨
.
.
#ادامه_دارد .
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh