فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدرقه زائران راهیان نور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سخت است درک معنی بودنِ با شما!
تمامی ایاممان بدون شما میگذرد؛
رمضان بدون شما! ...
عیدها بدون شما! ...
عزاداریها بدون شما! ...
بیا و لذت بودن با خودت
در کنار خودت در روزگاران خودت را به ما بچشان ...
#نوای_دلتنگی💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆
بارالهـا؛
یاریمان دہ ،
ڪه چون آنان باشیم ..
آنان ڪه خوبـــــ بودند
نه براے یڪ هـفته!!
بلڪه براے یڪ تاریخ ...
سلام
صبح زیباتون، شهدایـے🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بعد از تیر خوردنش
بچهها اومدن به کمکمون
خیلی خون ازش رفته بود
فقط برگشت به یکی از رفقا گفت:
بلندم کن رو زانوهام بشينم
برگشتم بهش گفتم: واسه چی..؟!
خون زیادی ازت رفته
که آقا سجاد گفت:
اربابم اومده میخوام بهش سلام بدم..
| #شهید_سجادعفتی |🪴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📊 #اینفوگرافیک | #شهید_شاخص
🔻اینفوگرافی شهدای شاخص ۱۴۰۱
🌷شهید سید مصطفی ادب دوست🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #راهیان_نور
🔻امام خامنه ای: حدود سی سال است که از جنگ میگذرد اما...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃علاقه به قرائت قرآن، نماز نافله و تقید به #نماز_اول_وقت؛ اینها اشتراکاتِ همه آنهایی است که دنیا را رها کرده و رفته اند!
🍃آنقدر برایشان مهم است که حتی برایِ بعد از خود نیز به ما #وصیت میکنند که:"مسجد، #نماز_جمعه و جماعات، مخصوصاً نماز اول وقت، قرائت قرآن کریم با معنی هر روز «را» ترک نکید، با جماعت باشید«که» دست خدا با جماعت هست."*
🍃به گمانم بیش از همه چیز؛ نماز اول وقت است که دستگیرشان شده و پلی ساخته از اینجا به سویِ ابدیت.
🍃 #امام_صادق میفرمایند:
" فضیلت اوّل وقت بر آخر آن، همانند فضیلتی است که آخرت بر دنیا دارد"*
🍃و از نظر آنها این #دنیا کوچک تر و پست تر از آن است که بخواهند برایش وقتی صرف کنن و همین امر، آنها را به سویِ خدمتِ هرچه بیشتر به خلق ، سوق میدهد.
🍃آزادخشنود، اویی که پس جنگ #تحمیلی هم از پای نَنِشَست و در "گروهِ توپخانه ۵۶ یونس" خدمتش را ادامه داد تا وقتی که تعرضِ به حریمِ آلالله، او را به #سوریه کشاند.
🍃به عنوانِ مستشار نظامی و داوطلبانه، به سوریه اعزام شد. خدمت کرد؛ و به دست تکفیریهای ملعون؛ به آرزویش رسید. خاکِ حماه، #معراج او به سویِ آسمان بود🕊
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند،
آیا بُوَد که گوشه چشمی به ما کنند؟!😔
#پروازت_مبارک 🌹
*بخشی از وصیتنامه شهید.
*(ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ص 36)
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_آزاد_خشنود
📅تاریخ تولد : ٢٩ آبان ۱٣۴۱
📅تاریخ شهادت : ٨ فروردین ۱٣٩۶
🥀مزار شهید :گلزار شهدای کوهنچان
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃 بر لوح افتخارِ جای جای این آب و خاک، حکاکی نام تو و پرستوهای چون تو را زیبا و تابناک میابم.
🍃پرستو هایی که چون تو رد پای اولیای خدا سرمشق زندگیشان بود،همان هایی که ذکر حق ورد زبانشان بوده.
🍃قصه بدین سان شد؛ آن موعدی که نفس های #جنگ، امید حیاتمان را تار کرده بود و شهرِ کمر خم کرده، پاهای خسته اش را با مشقت و سختی روی زمین نگه داشته بود، آنگاه قدم های سبزت را برداشتی تا #متجاوزان بعثی را به هلاکت برسانی...
🍃آری ای جان کشور، تو به همراه دیگر جانان بر خواستید و با قدوم پر صلابتتان در شریان های شهرها و روستاها خون روان ساختید و امید حیاتمان را باز پس گرفتید💫
🍃ستایش میکنمت که رسم #جوانمردی را بر جانِ این سرزمین حک ساختی و #الماس وجودت بانی حیاتش گردید.
🍃 #سیره ات جاوید و
#راهت پر رهرو باد
#ای_باران_رحمت_الهی
✍نویسنده: #زهرا_حسینی
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_کمال_ذاکری
📅تاریخ تولد : ۴ آبان ۱٣۴٢
📅تاریخ شهادت : ٨ فروردین ۱٣۶۱
🥀مزار شهید : گلزار شهدای مشاء دماوند
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهیدابراهیم هادی
🍃هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست! یا به هر طریقی بحث را عوض میکرد...
هیچ گاه ازکسی بد نمی گفت، مگر به قصد اصلاح کردن... هیچ وقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی پوشید...
🧔🏻بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد. زمانی هم که علت را سؤال می کردیم می گفت:"برای نفس آدم این کارها لازمه".
📚سلام بر ابراهیم، زندگی¬نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی، ص180
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹عشق او به شهدا تمامی نداشت، به گونهای که هر سال کل ایام تعطیلات عید #نوروز را در مناطق جنگی و به عنوان خادم الشهدا حضور داشت.
🌹ایام تابستان هم به زیارت امام رضا علیه السلام می رفت و بعضی مواقع به مدت یک ماه ساکن مشهد مقدس بود و حتی یک ماه رمضان به طور کامل در آشپزخانه حرم مشغول به خدمت به زوّار بود.
"شهید محمد مسرور"
#بیقرار_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت چهل و شش❤️
.
نفس های ثانیه ای ایوب جزئی از زندگیمان شده بود.
تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست تاول های ریز و درشت می زند.
دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی خارش تاول ها بیشتر شده بود.
صورتش زخم می شد و از زخم ها خون می آمد.
ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند.
وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود.
گفت:
"مردم چه ظاهر بین شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟" 😔
❤️قسمت چهل و هفت❤️
.
بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن:
"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم."
عاشق #پزشکی بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود.
چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده.
یک بار بهش گفتم:
+ ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت.
سرش را بالا انداخت.
مطمئن بود.
دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم.
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.
بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود.
وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون...
ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
ایوب از حال رفته بود که پرستارها برای#تزریق مسکن قوی آمدند. 😢
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت چهل و هشت❤️
.
دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد.
مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد.
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه #کتاب بود.
از هر موضوعی،کتاب می خواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم:
+ دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
+ مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود.
_ باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود
.
❤️قسمت چهل و نه❤️ با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد.
آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی می خواند.
گفتم:
+ تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی.
ایوب دوباره #کنکور داد
کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم.
او برای ایوب انتخاب رشته کرد.
ایوب زنگ زد تهران
_ چه خبر از انتخاب رشته م؟
+ تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی.
قبول شد.
مدیریت دولتی دانشگاه تهران
بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز تمام شد.
برای درس ایوب آمدیم تهران.
ایوب مهمان خیلی دوست داشت.
در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود.
دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند.
ایوب با هیجان از خاطراتش می گفت.
مهمانها به او نگاه می کردند و او مثل همیشه فقط به من...
قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب می شوم و احساس می کنم با این کارش به باقی مهمان ها بی احترامی می کند.
چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت.
آخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم.
منظورم را متوجه شد.
یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من
از خجالت سرخ شدم.
بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه
دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم.
😍
#ادامہ_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡🥀🕊♡
--
•|دلتنگِ توام که به دادِ دِلم برسی...
--
#شهیدمحمودرضابیضایی
#شــهـیدان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#امامزمان
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻
ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین
یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن
اےجـمڪرانبـگوڪجـاستآخـریـنامــید
ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸کافیست #صبـــح که #چشمانت را باز می کنی
لبخندی😊 بزنی جانم ...
🍃صبــح 🌥که جای #خودش را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ...
📎#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌺🌱
🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت
🍃سڑدأڔ ڋڸۿا
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
「🕊♥️」
اگرچه جسم سالمی نداشت،اما روح بلندی داشت🕊
هر چی از عمر زندگیمون میگذشت🦋
بیشتر باورم میشد
که در "بله" گفتن به ایشون اشتباه نکردم😊
کلاسم که تموم شد دیدم دم در ایستاده🚶♂
واسم دست تکون داد👋🏿
اخمام رفت تو هم
"بازم اومدی از وضع درسیم بپرسی؟😒
مگه من بچه ام که هر روز میای با استادم حرف میزنی؟"🤨
زد زیر خنده و گفت:😂
"حالا بیا و خوبی کن
آخه کدوم مرد انقد به فکر عیالشه
که من به فکرتم...؟"🤗
استادم ما رو با هم دید
به هم سلام کردن
از خجالت سرخ شده بودم... 🤭
وقتی تو جمع صحبت میکرد
فقط نگاهش به من بود👀
انگار که تو اون جمع فقط منم...
یه بار گفتم:
" ایوب...حرف که میزنی به بقیه هم نگاه کن😐
ناراحت میشن آخه...💔"
گفت:"چشم خانوم...😍"
اما باز فراموش میکرد🙄
•همسرشهیدایوببلندی💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh