eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت پنجاه رمان ناحله از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر . چون واقعا من تو شرایط سختے بودم حتے نیم ساعتم برام پر ارزش بود. براے همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم. نشستم رو به رو دکتر .چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد. مامانم کنارش وایستاده بود. از دکتراے بیمارستانے بود که مامان توش کار میکرد. برا همین میشناختتش. بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف +خانم مظاهرے مث اینکه این دخترتون زیادے درس میخونه نه؟ مامان پوفے کشید و _این جور که معلومه .... ینے ظاهرا که اره ولے باطنا و خدا میدونه. چشامو بستم و سعے کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم. با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلے و علامتا رو بهش بگم. چندتایے و درست گفتم ولے به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد. چشمامو باز و بسته کردمو _نمیتونم واقعا نمیبینم. نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده اے که رو چشام بود. دونه دونه سوال میپرسید که چجورے میبینم باهاش. به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم. زود گفتم. _عه عه این خوبه ها. دکتر با دقت نگاه کرد +مطمئنی؟ _بله +شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدے !!؟ سرمو به معناے چ میدونم تکون دادم. اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینڪ بزنم. برخلاف همه من از عینڪ متنفر بودم و همیشه واهمه ے اینو داشتم که یه روزے عینکے شم. مامان خیلے بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر. _الان باید عینڪ بزنه؟ +بله دیگه‌ _عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایے رو کاغذ نوشت و داد دست مامان. از جام پاشدم و کنارش ایستادم. بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظے کردیم و اومدیم بیرون. مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایے که دکتر گفته بود. سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه. چندتا قاب عینڪ زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد. آخر سرم یه عینڪ ساده مشکے که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایے انتخاب کردم. مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد . به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه. تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد +اره . مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم. _میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟ مشکوڪ بهم زل زد +چرا انقدر تو اونجا میرے بچه؟ _جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش. +الان من حوصله ندارم _اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه. کمربندشو بست و گف +باشه فقط زود برگردیاا.. _چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه. چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم با تاکید مامانم براے زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان . چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد . حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در . چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالے کردم . وقتے دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدے رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد . حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا‌. دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم . تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّے ریخت انتظار نداشتم اینطورے غیر منتظره ببینمش. اولین بارے بود که تونستم چشماشو واضح ببینم . سرش و انداخت پایین و گفت : +سلام. ببخشید پشت در موندین .صداے جاروبرقے باعث شد نشنوم صداے درو. با تمام وجود خداروشکر کردم . با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتے که بهم گفته بود و شمردم. فکر کنم از همیشه بیشتر بود . یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا . صدامو صاف کردم وسعے کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسے که دارم از چهرم مشخص نباشه. حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاڪ شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم : _ سلام فکر کنم به گوشش رسید ڪ اومد کنار تا برم داخل . رفتم تو حیاط. درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل . صداش به گوشم رسید که گفت : +ریحانههه !!ریحانهههه !! چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولاے بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست . ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگاے تیره بهش میاد و چه همخونے جالبے با رنگ چشم و ابرو و مژه هاے پُرِش داره. ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت پنجاه و یڪ رمان ناحله صداے ریحانه منو ار فکر به موهاے لخت و محاسن مشکے محمد بیرون کشید گیج گفتم _چی؟؟؟ +اه فاطمهههههه دوساعت دارم برات فڪ میزنم تازه میگے چیی؟ حواست کجاست خواهر؟ مجنونیاا!! دیگه زیادے سوتے داده بودم خندیدم و گفتم _غرررر نزنننن چطورییے تو دلم تنگ شد واست بابا +اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده . تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه . _چع خبرااا خوبیییے وایییے نے نے تون خوبه؟ +خوبم.نے نے مونم خوبه بیاا داخل دیگههه! دوساعته اینجا نگهت داشتم. _نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برمممم . +عه اینطورے که نمیشه. یخورده بمون حداقل ! _نمیشه عزیزم باید برم . +خبب پس صبر کن نے نے و بیارم ببینے .حداقل رو ایوون بشین خسته میشیے اینجورے _اشکالیے نداره بدووو بیاررشش ریحانه رفت منم جورے نشستم که بتونم یواشکے به محمد نگاه کنم داشت کف ماشین و جارو برقے میکشید نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد با خط خیلے قشنگے نوشته بود "اللهم عجل لولیڪ الفرج" یه لبخند قشنگ رو لبم نشست صداے ریحانه و شنیدم که با صداے بچگونه گفت : +خاله فاطمه من اومدم! با ذوق از جام بلند شدم وبے اراده گفتم _ واییے خدااا چههه نازه این بَشر! +بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته . _اسمش فرشته است ؟ +ارهه دخترمون خودشم فرشته اس. _اے جونم قربونش برم الهیی بچه رو گرفت سمتم و گفت : +بیا انقدر نے نے دوست دارے بغلش کن _دوست دارم بغلش کنما... ولے میترسم! ما اطرافمون بچه نداریم ! +عه ترس واسه چے .بشین بدم بغلت نشستیم باهم بچه رو آروم گذاش تو بغلم انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده اے شدن میکردم . دست کوچولوش و آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد. یهو با ذوق گفتم : _وایے بوے نے نے میده! ریحانه زد زیر خنده و +نے نیه ها دلت میخواد بوے چے بده ؟؟ با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش. دیگه حواسم از محمد پرت شده بود براش روسرے کوچولوے صورتے بسته بودن. خواب بود .مژه هاے بلندش باعث میشد هے دلم واسش ضعف برهه ریحانه بلند گفت : +بسهه محمد به خداا تمیز شد چے از جون اون بدبخت میخواے ؟ دنباله نگاهش و گرفتم ڪ رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد . در جواب حرف ریحانه چیزے نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود یهو ریحانه داد کشید وگفت : عه جزوتو نیاوردمم .یادت میره ببریش برم بیارم رفت داخل.تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شد و صورتش قرمز. یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم واے خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیرے که بچه رو بیدار کردے . سریع با دست آزادم جعبه ے زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش . صداے سوئیج ماشین محمد اومد فڪ کنم قفلش کرده بود انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم هر چے میگذشت اخماے بچه بیشتر توهم میرفت . اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صداے گریه بچه بلند شد . خیلے ترسیدم تجربه ے نگه دارے بچه رو نداشتم .نمیدونستم وقتے گریه میکنه باید چیکار کنم .همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاڪ خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صداے گریه ے بچه شدت گرفت چاره اے برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده ، جورے که انگار یه صحنه ترسناڪ و دیده باشم بلند گفتم : +وایییییے بچه گریه میکنه برگشتم پشت سرم و نگاه کردم. مردد و با تعجب ایستاده بود.نمیدونست باید چیکار کنه چون رو پله بودم با استرس زیادے از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم. یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جورے دستش و گذاشت زیر پتوے بچه که با دستم تماسے نداشته باشه. چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولے تونستم بوے عطرش و حس کنم امروز چه اتفاقاے عجیبے افتاد خیلے خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت. فرشته رو گرفت و رفت داخل . دوباره تپش قلب گرفته بودم زیپ کیفم و بستم و بندش و گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت : +ببخش که دیر شد جزوه و ازش گرفتم و گفتم : _نه بابا این چ حرفیه بعدم بغلش کردم و گفتم : _خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم. +عهه حیف شد که زود دارے میرے .خوشحال شدم دیدمت گلم. خداحافظ . جوابش و دادم و ازش دور شدم . در خونشون و بستم و نشستم‌تو ماشین قبل از اینکه مامان حرفے بزنه گفتم : _غلط کردم تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم . یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔅السّلام علیکَ ایُّها المقدَّمُ المأمول...✋ 🌱سلام بر تو ای مولایی که آرزوی آمدنت بهترین آرزوهاست و آرزومندان و منتظرانت، برترین مردم تاریخ... 🌱سلام بر تو و بر روز آمدنت... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان 🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 84 - بازماندگان جنگها وَ قَالَ عليه‌السلام بَقِيَّةُ اَلسَّيْفِ أَبْقَى عَدَداً وَ أَكْثَرُ وَلَداً🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: باقى ماندگان شمشير و جنگ، شمارۀ شان با دوام‌تر، و فرزندانشان بيشتر است 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹اللّهُمَّ زَینِّی فِیهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ وَ اسْتُرْنِی فِیهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْکفَافِ وَ احْمِلْنِی فِیهِ عَلَی الْعَدْلِ وَ الْإِنْصَافِ وَ آمِنِّی فِیهِ مِنْ کلِّ مَا أَخَافُ بِعِصْمَتِک یا عِصْمَةَ الْخَائِفِینَ 🔸خدایا من را در این روز با پوشش و پاكدامنى زینت ده 🔸و من را جامه قناعت و خوددارى بپوشان 🔸و بر عدل و انصاف وا دارم نما 🔸و از هر چیز كه می ترسم، آسوده ام دار 🔸 به نگاهدارى خودت اى نگه دار هراسندگان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
Ahmad-Dabbagh-Tahdir-Quran-Joze-12.mp3
4.09M
📖 تندخوانی جزء دوازدهم قرآن کریم 🎙قاری: احمد دباغ
. 💥 کلیدهای ناب و طلایی جز ۱۲ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید حسین خلعتبری عقاب تیزپرواز ارتش جمهوری اسلامی ایران... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
زندگی‌نامه حسین خلعتبری مکرم در سال ۱۳۲۸ در روستای بصل کوه شهرستان رامسر، دیده به جهان گشود. وی دوران کودکی و جوانی را در رامسر سپری نمود و بعد از گذراندن دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان در سال ۱۳۴۹ به خدمت مقدس سربازی اعزام شد. پس از گذراندن دوران سربازی، در سال ۱۳۵۱ به دلیل علاقه وافری که به فن خلبانی داشت وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و بعد از گذراندن دوره مقدماتی پرواز، جهت طی نمودن دوره پیشرفته به کشور آمریکا اعزام شد. حسین خلعتبری در آمریکا ابتدا دوره خود را در دانشگاه شپارد آغاز کرد و سپس به دانشگاه تگزاس منتقل شد. استعداد خیره کننده او در یادگیری و در پی آن هدایت هواپیما، باعث شده بود به عنوان دانشجوی ممتاز شناخته شود و نام او را تمامی اساتید به عنوان یک دانشجوی برجسته بر زبان آورند. حسین خلعتبری مکرم در همین حین به خاطر مهارت خاصی که در خلبانی داشت، دوره شلیک موشک ماوریک که یک موشک هوا به سطح است و به وسیله آن می‌توان انواع شناورها را هدف قرار داد، را با موفقیت طی کرد. سرانجام دوره خلبانی حسین خلعتبری پایان می‌یابد و او با دریافت گواهینامه خلبانی در هواپیمای اف ۴ به ایران بازمی‌گردد و در پایگاه ششم شکاری بوشهر با درجه ستوان دومی مشغول به خدمت می‌شود. نام حسین خلعتبری به عنوان یکى از شاگردان موفق و ممتاز دانشگاه شپارد و تگزاس در فراگیرى علوم خلبانى اف ۴ طى دوران آموزشش، در مصاحبه‌ها و گفتگوهاى اساتید این دانشگاه برده شده است. همچنین در سال ۲۰۰۶ یکى از مجلات جنگى آمریکا ویژه‌نامه‌اى در مورد مهارت‌هاى پروازى و ابتکار عمل‌ها و خلاقیت‌هاى شهید خلعتبرى منتشر کرد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اولین شهید حزب‌الله لبنان در ماه رمضان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕑وقت_عاشقی 🔻چرا اینقدر نماز می‌خوانی؟ ✨سردار شهید محمدعلی شریفی معاون لجستیک تیپ الغدیر از هر فرصتی برای خواندن نماز بهره می‌جست. ✨به او گفتم چرا اینقدر نماز می‌خوانی؟ ✨ گفت آدم در آخر عمر باید ارتباطش با خدا قوی باشد. ✨من همین طور به او نگاه کردم و مات و مبهوت ماندم. چند روز بعد با عروج سرخش راز نمازهایش را دریافتم. 📚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دستنوشتهٔ زیبای شهید مسعود ملا درباره ماه مبارک رمضان: «با سلام بر ایام الله با سلام بر کسانی که ایام الله را به وجود آوردند با سلام بر امام زمان(عج) سلام بر امام عزیزمان که جانم فدایش باد سلام بر شهدا که در این ماه جایشان بر سر سفره های افطار خالی است عجب صفایی دارد ماه رمضان ماهی که همه به میهمانی خدا می روند ماهی که در رحمت، بر روی تمام بندگان خدا باز می شود ماهی که خدا در دل ها نفوذ می کند در ماه رمضان خدا در چشم های بصیرت مردمان پاکدل نفوذ می کند سعی کنید از این ماه به حول و قوه الهی بیشترین استفاده ها را ببرید در این ماه دل ها همه جلا پیدا می کند و دلی که به یاد خدا پاک شود نگرانی هم ندارد» شهدارایادکنیم باذکرصلوات❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📷شهید دلاوری که امروز بعد از زخمی کردن۷ صهیونیست به مدت ۵ ساعت با تروریستهای صهیونیست دست و پنجه نرم میکرد شهید مجاهد برکات منصور از افسران سابق نظامی تشکیلات خودگردان فلسطین بود 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
عصر بود که از شناسایی اومد. انگار با خاک حمام کرده بود! از غذا پرسید؛ نداشتیم. یکی از بچه‌ها تندی رفت از شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کوبیده‌ها رو که دید، گفت: "این چیه؟" بشقاب رو زد کنار و گفت: "هر چی بسیجی‌ها خوردن از همون بیار. نیست؟ نون خشک بیار!" شهید🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛ ﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند : خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾ در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ_مهدوی 🎙حجت الاسلام الهی 🔸مومن همیشه با عجل الله فرجه است ، چه در ظهور ، چه در غیبت.... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد شجاعی ✖️غربال‌های تند و سنگینِ آخرالزمانی! جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج صلوات ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی با شهید عزیز 🕊🌹 حاج ،غلامی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی ، بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم . گفت : نه ، نه ! حرف این چیزها را نزن ، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور ، خانه من عقب ماشینم است ، باور نمی کنی بیا ببین . همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد : سه تا کاسه ، سه تا بشقاب ، یک سفره پلاستیکی ، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر . گفت : این هم خانه … دنیا را گذاشته ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها . 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh