eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 🍄رمان نسل سوخته🍄 #قسمت_نوزدهم چراهای بی جواب⁉️❌ من سعی می کردم با همه تیپ ... و ا
🔮رمان نسل سوخته🔮 💗تو شاهد باش💗 یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... 😇 حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...☕️ پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون😴 ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم 😠... حتی جواب سلامم رو هم نداد ... سریع براش چای ریختم🥃 ... دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ... - به والدین خود احسان می کنید؟ ...🙄 جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ... - لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش...😫 بدجور دلم شکست💔 ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...😭 - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...😪 چشم هام پر از اشک شده بود ...😭 یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...😎 - اصلا لازم نکرده روزه بگیری😟 ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ... - اما ...صدام بغض داشت و می لرزید ...😥 - به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ..😑 نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود😳 ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ... - شبتون بخیر ...😭 و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد🤧 ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...😓 - خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی... 💔 گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ... 😤 صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد 📻... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ...🤦‍♂ که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ... تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ...🤐 دویدم سمت دستشویی که یهو ... اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...🤕 نویسنده : 💝شہید سید طاها ایمانے💝 ✅ڪپے به شـرط دعا براے ظہور مولا✅ .. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 هرسه به سمت مجتمع خرید رفتیم . اول از همه به طبقه سوم که مخصوص مانتو و شلوار بود, رفتیم. از پشت ویترین به مانتو ها نگاه میکردم دلم یه مانتو خیلی خاص میخواست . ناگهان نگاهم به یک فروشگاه افتاد که اول از همه نام فروشگاه مرا به سمت خود کشید (حجاب زیبا) وقتی پشت ویترین ایستادم از دیدن آن همه مانتو های زیبا و بلند دهانم باز مانده بود. با لبخند به داخل فروشگاه رفتم و مانتوها را نگاه کردم . چشمم به یک مانتو عبایی بلند افتاد که با نوار های باریک سفید رنگ کار شده بود,بسیار زیبا بود . به فروشنده که خیلی محجبه و البته زیبا بود گفتم : _ببخشید خانم این مانتو, سایز من رو دارید؟ _بله عزیزم سایزتون هست الان میارم خدمتتون. فروشنده رفت مانتو را بیاورد تازه به یاد بچه ها افتادم . با زیبا تماس گرفتم و آدرس فروشگاه را دادم کمی نگذشت که سر و کله شان پیدا شد . با ذوق مانتو را به آنها نشان دادم و گفتم : _بچه ها این مانتو رو ببینید چطوره؟ مهسا نگاهی به مانتو کرد و گفت: _زیادی بلند نیست؟ _چون بلنده خوشم اومد ازش _من میگم تو یه چیزیت هست میگی نه!بفرما تو از کی تا حالا مانتو بلند میپوشی ؟ _ای بابا مهسا حالا دلم میخواد بپوشم. لباس را از فروشنده گرفتم و به داخل اتاق پرو رفتم. مانتو در تنم به زیبایی نشسته بود با مانتو پیش فروشنده رفتم و گفتم : _یه شلوار و روسری یا شال هم میدید که به این لباس بیاد؟ _ببین عزیزم به نظرم اگه شلوار سفید با یک روسری سورمه ای با طرح های سفید و یا یک شال سورمه ای ساده بپوشی زیبا تر میشه _خیلی عالیه پس لطفا واسم بیارید. بعد از گرفتن آنها دوباره وارد اتاق پرو شدم . با دیدن تصویر خودم در آینه شوکه شدم .بسیار از لباس ها راضی بودم دوباره از اتاق پرو خارج شدم . زیبا با دیدنم گفت: _واای روژان چقدر نازشدی.خیلی بهت میاد. _جدی میگی؟خودم خیلی خوشم اومده. مهسا نگاهی انداخت و گفت : _با اینکه از مانتو بلند متنفرم ولی خب این مدل هم خوشگله!!! فروشنده صدایم زد و گفت: _خیلی زیبا شدید .اجازه هست من شالتون رو درست کنم _ممنونم.بله حتما روبه رویش ایستادم با دقت شال را روی سرم درست میکردو در آخر با یک گیره که به نظرم زیبا بود شال را محکم کرد.خیلی دلم میخواست خودم را ببینم. انگار او هم میدانست چقدر مشتاقم , برای همین روبه رویم آینه را گرفت. با دیدن مدل شال دهانم باز مانده بود. شال را مدل لبنانی بسته بود حتی یک تار از موهایم دیده نمیشد. همیشه فکرمیکردم حجاب جلوی زیبایی را میگیرد ولی حالا با دیدن خودم به این باور میرسیدم که حجاب از همه چیز زیباتر است. از فروشنده تشکر کردم و نگاهی به مهسا و زیبا انداختم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای زنگ موبایلم از فکر و خیال بیرون آمدم . اسم مردمحجوب من روی گوشی چشمک میزد. _سلام _سلام عزیزم .روژان جان میشه چند لحظه بیای دم در چشمانم گرد شد همین چنددقیقه پیش با او صحبت کرده بودم و او خانه بود به این سرعت چرا به دیدنم آمده بود.سوالات در ذهنم رژه میرفتند _خانومم منتظرتما با صدای کیان به خودم آمدم. _چشم الان میام‌ با عجله مانتوعبایی را پوشیدم و شالم را برداشتم و از اتاق خارج شدم _کجا میری عزیزم به مامان که روی مبل نشسته و کتاب به دست داشت نگاهی کردم _کیان اومده دم در ،کارم داره _برو عزیزم تعارف کن بیاد داخل زشته دم در نگهش داری _چشم بهش میگم در حالی که شال را روی سرم محکم نگهداشته بودم، با عجله تا جلو در دویدم . در را باز کردم .نفس نفس زنان گفتم _سلام خوبی با لبخند نگاهم میکرد _سلام عزیزم .ممنونم تو خوبی؟دویدی؟ _اره میخواستم زیاد منتظر نمونی _مهربون کیان. لبخند زدم _بیا بریم داخل _نه عزیزم همینجا راحتم _من و تو که الان باهم صحبت کردیم چی شد اومدی اینجا _ناراحتی برم هوم؟ _اتفاقا خیلی هم خوشحالم. دستم را میان دستان پرمحبتش گرفت _وقتی پای تلفن یکهو صدات ناراحت شد و سریع خداحافظی کردی، اعصابم بهم ریخت .میدونی که تحمل ناراحتیت رو ندارم. اومدم ببینم چرا ناراحت شدی _ببخشید اذیتت کردم . _در صورتی که بگی میبخشمت _میشه نگم _نوچ ،جان کیان راه نداره سرم را پایین انداختم، چه میگفتم آخر.بگویم سر حسی بچهگانه تو را عذاب داده ام.بگویم از اینکه عمه فروغت حرف بارم کند و یا از اینکه سیمین با نگاه عاشقانه تو را نگاه کند،ناراحتم. _چیزی نیست آخه _من اومدم همون چیزی نیست رو بشنوم ازت .خواهش میکنم سرم را پایبن می اندازم _اگه بگم بهم نمیخندی _این چه حرفیه عزیزم .بگو قول میدم نخندم _خب راستش .من از رویایی به عمه فروغت و سیمین ناراحتم دستم را میگیرد. _ببین عزیزم زهرا به من همه چیز رو گفته، اینکه عمه چی گفته و یا دخترعمه ام چه حرفی زده.روژان قبولم داری؟ _معلومه که قبولت دارم _هیچ وقت من قصد ازدواج با دخترعمم رو نداشتم و خودم بارها به عمه سربسته گفته بودم ولی وقتی دیدم هنوز انتظار دارند رک و راست حرفم رو زدم.پس به هیچ کس اجازه نمیدم که گله کنه.حالا تو شدی همه زندگیم و کسی حق نداره به زندگیم حرفی بزنه عزیزم.اگه فردا هرکسی چیزی گفت خودم جوابش رو میدم و نمیزارم لحظه ناراحت بشی.حالا اگه به حرفم اعتماد داری ببخند. کیان مرد بودنش را بارها با رفتارها و حمایت هایش به من ثابت کرده بود.کودک درونم به احترامش ایستاده بود و دست میزد و من باعشق به او چشم دوختم و لبخندی واقعی بر لب آوردم _ببین با خنده چقدر زیبا میشی .نبینم بخاطر حرف های بقیه خودتو ناراحت کنی عزیزم.من همیشه هواتو دارم خانومم با لبخند دستش را فشردم _من خیلی خوشبختم که تو رو دارم .ممنونم که همیشه هوامو داری. _منم خوشبختم.خب دیگه عزیزم برو داخل .منم برم به کارهام برسم .فردا ظهر میبینمت عزیزم _چشم .مواظب خودت باش . با لبخند وارد خانه شدم و دیگر ترسی برای رویایی با عمه فروغ و سیمین نداشتم چون مطمئن شدم که کیان هواسش به من است و نمیگذارد بقیه با حرفهایشان آزارم بدهند. &ادامه دارد... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سخاوت این بچه نمونه بود توی دلم کلی ذوق می کردم که بچه ام. انقدر با سخاوته بعضی وقتها احساس غرور می کردم که همچین پسری دارم. اولین باری بود که رفته بود جبهه وقتی برگشت دائم توی پایگاه مسجد بود سه تا مسجد دستش بود و مسئول بود.آخر هفته بود که خداحافظی کرد و گفت می خوام برم کازرون. رفتم زنگ بزنم مادرم که بگم غلامعلی اومد خونتون و حواست حواست باشه چه غذای خوبی براش درست کن. البته مادرم بیشتر از من غلام را می خواست و هواش را داشت. زنگ زدم به مادرم و گفتم غلام چطوره چیکار میکنه؟ _خوبه ما در همه سلام میرسونن. حس کردم مادرم یه چیزی میخواد بگه ولی نمیگه. _مادر غلام نگفت کی برمیگرده شیراز؟! _نه نگران نباشیا.. _چی شده مادر طوری شده تورو خدا حرف بزن. _نه مادر! چرا میترسید چیزی نشده!غلام گفت می خوام برم جبهه ما هم هر کاری کردیم که نره قبول نکرد. _راست میگی؟ با کی رفت؟ با چی رفت؟ نباید میذاشتی بره... _چیکار کنیم مادر مگه حریف زبان این بچه میشیم. _چرا حداقل زنگ نزد خداحافظی کنه ؟حالا من به باباش چی بگم ؟اون دفعه هم راضی نبود که بره. _ننه خدا پشت و پناهش هست تو نگرانش نباش _حالا چطوری رفت؟ _رفت سر جاده و با اتوبوس‌های سر راهی رفت. خودم هم با خواهرت و شوهرش آقای محکمی همراهش کردیم. _مادر به جای اینکه جلودارش بشید و به من اطلاع بده همراهی هم کردی! _ننه اون یه بار رفته بود جبهه دیگه دلش هوایی شده بود نمیتونست بمونه. خیلی ناراحت شدم همش فکر می کردم حالا به باباش چی بگم؟ بابا که از سرکار برگشت بدونه من و من گفتم مثل اینکه غلام رفته جبهه. _اونکه رفته بود کازرون! _از همان طرف با ماشین های بین راهی رفته امروز زنگ زدم به مادرم گفت ما نتونستیم جلوش رو بگیریم. _آخه این بچه مگه درس نداره امتحان نداره باید برم گروه مقاومت ببینم کجا رفته! ... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🀄️ کتاب 📨 سفر كربلا حسابي به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخيهاي بيش از حد و صحبتهاي پشت سر مردم و غيبتها و... نابود ميشد و اعمال زشت من باقي ميماند. البته وقتي يك كار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاك شدن كارهاي زشت ميشد. زیارت اهل بیت بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت. البته زيارتهاي بامعرفتي که با گناه آلوده نشده بود. اما خيلي سخت بود. هر روز ما، دقيق بررسي و حسابرسي ميشد. كوچكترين اعمال مورد بررسي قرار ميگرفت. همينطور كه اعمال روزانه ام بررسي ميشد، به يكي از روزهاي دوران جواني رسيديم. اواسط دهه هشتاد. يكباره جوان پشت ميز گفت: به دستور آقا اباعبدالله پنج سال از اعمال شما را بخشيديم. اين پنج سال بدون حساب طي ميشود. باتعجب گفتم: يعني چي!؟ گفت: يعني پنج سال گناهان شما بخشيده شده و اعمال خوبتان باقي ميماند. نميدانيد چقدر خوشحال شدم. اگر در آن شرايط بوديد، لذتي كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس ميكرديد. پنج سال بدون حساب و كتاب؟! 1 .كارهاي خوب، گناهان را پاك ميكند.)قرآن کريم. سوره هود آيه 114) ادامه دارد .... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯