🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتم
فقط یک ساعت فرصت داشتیم تا آماده شویم و خودمان را به امام زاده برسانیم.
تا پایم را داخل خانه گذاشتم با اهل خانواده روبه رو شدم که آماده نشسته و منتظر من بودند .مادرم با عصبانیت غر زد
_من نمیفهمم این همه عجله واسه چیه؟روژان برو لباستو آماده کردم بپوش کمی هم به خودت برس .آدم رغبت نمیکنه بهت نگاه کنه.
روهام با خنده دستش را دور شانه مادرم حلقه کرد
_اره والا .مامان جونم همه که مثل شما دلبر نمیشن .حرص نخور صورتت چروک میشه عزیزدلم
پدرم از روی مبل بلند شد و به سمتمان آمد .گوش روهام را گرفت
_دیگه نبینم دور و بر عشق من بپلکی .ایشون فقط عزیز دل بنده هستند شما هم خیلی ....
دیگر نایستادم تا به شوخی های روهام و بابا گوش بدهم با عجله وارد اتاقم شدم.
مادر برایم یک مانتو مجلسی سفید با روسری سفید رنگ آماده کرده بود.
سریع مانتو شلوارم را با انها عوض کردم .روسری را طبق معمول لبنانی روی سرم فیکس کردم .برای آنکه مادرم کمتر غر بزند آرایش ملایمی هم کردم و بعد از برداشتن کیف و کفش سفید جدیدم از اتاق خارج شدم.
_من حاضرم میتونیم بریم.
حمیده خانم در حالی که اسپند دود میکرد به سمتم آمد و اسپند دور سرم چرخاند
_چشم بد ازت دور باشه خوشگلم ،هزار الله و اکبر مثل ماه شدی.
پدر و روهام با تحسین نگاهم میکردند .مادر چشمانش بارانی شده بود .لبخندی به رویم زد و زودتر از همه از خانه خارج شد .
به دنبال خانم جان رفتیم .
نیم ساعت مانده بود به اذان ظهر که به امام زاده صالح رسیدیم . روهام زودتر از همه متوجه خانواده کیان شد و انها را به ما نشان داد .به طرفشان نگاهی انداختم .عمو و کمیل کت و شلوار مشکی شیکی با پیراهن سفید پوشیده بودند .خاله روسری فیروزه ای زیبایی به سر کرده بود که به زیبایی صورتش را قاب گرفته بود.
زهرا هم روسری یاسی رنگی به سر کرده بود و مثل همیشه زیبا بود و در آخر چشمم به کیانم افتاد .مردی که حاضر بودم برایش جان دهم.مرد زیبای من کت و شلوار شیری رنگی با پیراهن سفید پوشیده بود. او و مردان خانواده اش بر خلاف خانواده من کروات نزده بودند.بعد از سلام و احوال پرسی و قربان صدقه رفتن های خاله گوشه ای از امام زاده نشستیم.
با اشاره خاله به سمتش رفتم . چادر سفیدی به روی سرم انداخت و دست گل زیبای نرگس را که، زهرا خریده بود را به دستم داد و مرا کنار کیان نشاند
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتم
_دلبر ما حالشون چطوره؟
لبخندی زدم و آرام نجوا کردم
_تا وقتی عشقش کنارش باشه عالیه
_خداروشکر عزیزم.بانو یه خواهشی دارم ازت
_جانم
_جانت بی بلا عزیزم .میگن موقع خوندن خطبه عقد هردعایی کنید برآورده میشه .میشه لطفا دعا کنی من به آرزوم برسم
_چه آرزویی؟اول بگید تا دعا کنم
_جون کیان دعا کن! قول میدم بعد عقد بگم
مگر میشد جانش وسط باشد و قبول نکنم
_دیگه به جونت قسمم نده .شما هرچی بگی تا ابد میگم چشم
_ممنونتم عزیزم
با قرار گرفتن قرآن به سمتم ،چشم از کیان گرفتم و به ان سمت نگاه کردم.زهرا با لبخند قران را برایم باز کرده بود .
قرآن را گرفتم و سوره یاسین را باز کردم.عاقد شروع کرد به خواندن خطبه عقد .
در دل با خدا نجوا کردم
_خداجونم من بنده خوبی برات نبودم و خیلی کم شکر گزاری کردم ولی تو همیشه بهترین ها رو برام خواستی.خداجونم من نمیدونم کیانم چی میخواد ولی اگر به نفعشه حاجتش رو بده .خدایا بخاطر همه چیز ممنونم .
با صدای زهرا به خودم اومدم
_عروس خانم زیر لفظی میخواد
یعنی به همین سرعت خطبه را خوانده بود و حال متتظر جواب من بود.
خاله با مهربانی انگشتر ظریف و تک نگینی را به کیان داد.
کیان همانطور که عاشقانه نگاهم میکرد انگشتر را به دست راستم کرد.
صدای وکیل دوباره به گوش رسید
_خب زیر لفظی هم که تقدیم شد عروس خانم وکیلم .
بدون آنکه نگاه از چشمان عاشق کیان بگیرم لب زدم
_با استعانت از امام زمان عج و با الگو گرفتن از زندگی حضرت فاطمه (س) و بزرگترای مجلس ع بله
صدای کل کشیدن خانم ها و صلوات فرستادن آقایون بلند شد .همه تبریکات به سمتمان سرازیرشد .
کیان که بله را گفت صدای اذان از مناره های امام زاده به گوش رسید.حلقه هایمان را به دست یکدیگر کردیم و دوباره همه برایمان صلوات فرستادند و برای عاقبت به خیریمان دعا کردند .
عاقد بعد از دعای خیر کردن از جمع دور شد ما دوتا نیز به اصرار زهرا روبه روی هم ایستادیم و عکس یادگاری گرفتیم
_بانو صدای اذان میاد .لطفا دعا واسه من یادت نره
_موقع عقد دعا کردم دیگه
_ممنون عزیزم .حالا دوباره دعاتو تکرار کن بزار سفارشی بره
_چشم
دوباره دعایم را در دل تکرار کردم .
_دعا کردم حالا میگی آرزوت چی بود.
پاشو عزیزم نماز ظهرمون رو بخونیم و بعدش میگم .
بزرگتر ها ما را به بهانه های مختلف ترک کردند .من ماندم و کیان.
پشت سرش به نماز ایستادم و اولین نماز دونفره مان را به او اقتدا کردم.
بعد از نمازی که مملو بود از حس های خوب ،کیان رو به من کرد
_قبول باشه جون دل کیان
_قبول حق ،همینطور از شما .آقامون حالا میگی دعات چی بود و چرا دوست داشتی موقع اذان باشه
دستم را گرفت و به آسمان چشم دوخت من هم به تبعیت از او چشم به آسمان آبی دوختم
_اخه میگن موقع اذان درهای رحمت خدا باز میشه و هرچی از خدا بخوای بهت میده .به قولی میخواستم دعات سفارشی برآورده بشه.به دلم افتاده خدا بخاطر تو هم که شده حاجتمو میده .دعام ...
کمی سکوت کرد وبعد با صدایی لرزان حرفش را ادامه داد
&ادامه دارد....
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نهم
_دعام این بود که شهید بشم .
دلم لرزید و ترس به جانم افتاد.
اشک به چشمانم دوید .باورم نمیشد در لحظاتی که به قول خودش درهای رحمت خدا باز بود برای شهادتش دعا کرده بودم.
بغض که به گلویم چنگ انداخت .اهسته دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم و چادر را جلوی چشمانم گرفتم و اشک ریختم بخاطر خودم و معشوقی که در سرش هوای پرواز داشت.معشوقی که عشق من هم نمیتوانست او را از هدف والایش دور کند.
کیان چشم به زمین دوخت و من زار زدم برای زندگی آینده ام.
چادرم را کمی از روی صورتم کنار زد وشروع به زمزمه کرد
_این دختره
اینجا نشسته ،
گریه میکنه
زاری میکنه
از برای من
پرتقال من
روهام بزن
کیانو نزن
با شنیدن اسم روهام زدم زیر خنده،خودش هم خنده اش گرفته بود و هم پای من خندید
_فدای خنده ات بشم .بانو شما که اینقدر زیبا میخندی. چراچشمای خوشگلت رو بارونی میکنی آخه؟
با ناز پشت چشمی کردم
_خیلی لوسی
_اره به نظر منم خیلی لوسه
با چشمانی گرد شده گفتم
_کی؟
_روهام دیگه
_من چی؟
روهام با چشمانی باریک شده و بدبین به کیان نگاه میکرد
کیان که فکر نمیکرد روهام حرفش را شنیده باشد ،خندید
_داشتیم از خوبیات میگفتم
با بدجنسی به کیان نگاه کردم و لب زدم
_بگم؟
ناشیانه چشم غره ای به من رفت که باعث شد بزنم زیر خنده
روهام مشکوک با لبخند روبه کیان کرد
_اره جون داداشت .از خنده های این خواهر آدم فروشم معلومه که چقدر ازم تعریف کردی.
کیان ایستاد و دستی به شانه کیان زد
_خیلی چاکرم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دهم
با لبخند به آن دو نگاه میکردم و لذت میبردم از اینکه هردو باهم دوست شده بودند .
با آمدن بزرگترها همگی باهم از امامزاده خارج شدیم.
کیان در رستورانی بسیار مجلل میز رزرو کرده بود و همگی را به نهار دعوت کرد.
اولین روزی که دوخانواده باهم پیوند خورده بودند به خوشی به پایان رسید.
روز بعد صبح خروس خون کیان به دیدنم آمد ،جلو در داخل ماشین نشسته بود .
با چشمانی که به زور باز نگهشان داشته بودم، سوار ماشین شدم.
_سلام بر خوابالوی خودم
_سلام برآقای سحرخیز خودم
_من قربون چشای پف کرده ات.حاضری بیای تا جایی بریم
در حالی که هنوز گیج خواب بودم از ماشین پیاده شدم.کیان با تعجب صدایم زد
_روژان ،کجا میری عزیزم
_برم لباس بپوشم سری میام.
وارد اتاقم شدم و هرچه دم دستم می آمد را پوشیدم و از خانه خارج شدم.
ماشین که به راه افتاد خمیازه ای کشیدم با همان دهانی که یک متر باز مانده بود گفتم
_کجا میریم ؟
کیان به قیافه خواب آلودم خندید و با دستش سرم را به صندلی تکیه داد
_بخواب جونم .رسیدیم بیدارت می کنم
لبخندی خسته زدم و به چشمانم اجازه دادم تا مرا به عالم هپروت ببرد
در آسمان هفتم بودم که کیان با صدایی که مملو از عشق بود نامم را به زبان آورد و خواب را از چشمانم ربود
_روژانم
میم مالکیت آخر نامم مرا غرق خوشی کرد
_سلام
_سلام خوابالو .پاشو رسیدیم
با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم .چشمم به یک کافه بسیار زیبا که میان درختان سر به فلک کشیده ،ساخته شده بود،افتاد
_وااااای عاشقتم کیان
کیان با لبخند به سمتم چرخید
_میدونی دارم به چی فکر میکنم
_نه،به چی؟
_به اینکه هر روز همینقدر شگفت زده ات کنم و تو از خوشی داد بزنی عاشقتم .بهترین حس دنیا رو پیدامیکنم.
_عاشق تو بودن بهترین حس دنیاست
صبحانه را در کافه خوردیم و باهم به درختان چشم دوختیم .روز ی که با او شروع شود برایم روز خوش شانسی ام میشود.
_هنوز باورم نمیشه که ساکن قلبم شدی و تا یک ماه دیگه ساکن خونم میشی.
_منم باورم نمیشه که به تو رسیدم.برای رفتن سر خونه زندگیمون روز شماری میکنم.
_همه سعیم رو میکنم زودتر بریم.موافقی امروز بریم دنبال خونه؟
شادمان بودم از اینکه کیان هم مانند من مشتاق بود تا هرچه زودتر زندگیمان را زیر یک سقف شروع کنیم.
_باشه موافقم
_پس پاشو یک سر بریم خونه ما ،بعدش بریم بنگاه دنبال خونه
&ادامه دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_یازدهم
باهم راهی عمارت شدیم .
وارد عمارت که شدیم نگاهم به زهرا افتاد .
که به سمت باغ پشتی می رفت او متوجه حظور ما نشده بود ..دلم میخواست من هم به انجا سرکی بکشم پس بدون انکه او را متوجه خودم کنم به سمت کیان چرخیدم و با عشوه صدایش زدم
_کیانم
_جانم
_میشه تا شما میری تو خونه من بدم پیش زهرا
_باشه عزیزم برو
با ذوق گونه اش را بوسیدم و به سمت باغ دویدم .
زهرا کنار درختی نشسته بود و درس میخواند.
پاورچین پاورچین به سمتش رفتم بلند داد زدم
_مچتو گرفتم چیکار میکنی
در حالی که از ترس ایستاده بود و دستش را روی قلبش گذاشته بود ،به من نگاهی کرد
_دیوونه .سکته کردم از ترس .نمیگی جوون مردم ناکام از دنیا بره
خندیدم
_از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره عزیزم
_یا بادمجونی نشونت بدم کیف کنی
با عصبانیتی ساختگی به سمتم حمله کرد که به سمت انتهای باغ دویدم.در حال دویدن بودم که چشمم به ساختمان انتهای باغ افتاد.
تابه حال به این قسمت باغ نیامده بودم.مقابل ساختمان ایستادم و به اطراف چشم دوختم.
زهرا که به کنارم رسید ،متعجب پرسید
_چی شده؟به چی زل زدی ؟
_چرا من تا حالا این ساختمون رو ندیده بودم؟
_چون تا قبل اینکه عروسمون بشی انقدر فضول نبودی عزیزم
ویشگون ریزی از دستش گرفتم
_آی دستم کبود شد .
با هیجان گفتم
_خیلی دلم میخواد داخلش رو ببینم .زهرا میشه برم داخل
_آره عزیزم راحت باش.
با ذوق وارد خانه شدم .
یک سالن نقلی که در انتهای آن پله میخورد و به طبقه بالا می رفت.زیر پل ها یک سرویس بهداشتی ساخته شده بود. .آشپزخانه هم سمت چپ قرار داشت که پنجره هایش رو به حیاط باز میشد.خانه کوچک و جالبی بود .با زوق به طبقه بالا رفتم.
دو اتاق خواب به همراه سرویس بهداشتی در ان طبقه ساخته شده بود.
پنجره اتاق خواب ها رو به حیاط باز میشد.
پنجره را به زور باز کردم و با لبخند به باغ چشم دوختم.
زهرا نزدیکم ایستاد.
_روژان بیا بریم بیرون اینجا خیلی درب و داغونه .سالهاست که اینجا بلا استفاده مونده .
یک زمانی عمو حمیدم اینجا زندگی میکرد ولی بعد از رفتن او به اتریش دیگه کسی ساکن اینجا نشد.
_زهرا به نظرت به کیان بگم موافقت میکنه بیایم اینجا زندگی کنیم؟
_بعیده اخه اینجا خیلی داغونه .
_درست کردن اینجا با من ،غمت نباشه.
_ببینیم و تعریف کنیم.
همراه با زهرا از ساختمان خارج شدیم و به سمت اتاق کیان به راه افتادیم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دوازدهم
وارد سالن که شدیم خاله به پیشوازم آمد
_سلام .عزیزدلم خوش اومدی .وقتی کیان گفت با تو اومده خیلی خوش حال شدم که عروس خوشگلم اومده بهمون سری بزنه
_سلام خاله جون.ببخشید اول نیومدم پیشتون.واقعیتش زهرا رو که دیدم ،دنبالش رفتم ته باغ
_خدا ببخشه عزیزم .
بیا بشین واست صبحونه بیارم
_ممنونم خاله جون .با کیان بیرون صبحونه خوردیم
_نوش جونت عزیزم.پس برو پیش..
_من خودم اومدم
با صدای کیان با لبخند به سمتش برگشتم.دلم میخواست ساعت ها بنشینم و به آن چهره مردانه و جذابش چشم بدوزم
_کیان جان میخواین برین بیرون؟
_بله مادرجون میریم دنبال خونه بگردیم
قبل از اینکه خاله حرفی بزند من با لبخند گفتم
_دیگه نیاز نیست بگردیم چون من پیداش کردم
کیان با تعجب گفت
_چطوری؟
زهرا خندید
_بنگاه زهرا شمس خانه مورد نظر رو به خانمتون نشون داد
چشم خاله و کیان گرد شد.در تایید حرف زهرا سرتکان دادم و گفتم
_بله دقیقا.
خاله که از حرفهای ما سر در نمی آورد مستاصل پرسید
_کجا خونه پیدا کردید
تبسمی کردم
_ته باغ.
خاله که انگار از شنیدن حرف من بیشتر متعجب شده بود گفت:
_خونه قبلی آقا حمید؟
زهرا در جواب خاله گفت
_آره .الان رفتیم اونجا
کیان با آرامش مرا مخاطب قرار داد
_زهرا راست میگه
با لبخند سر تکان دادم
_عزیزم بیا بریم دوباره اون خونه رو ببین
_من با دقت دیدم عزیزم
_حالا اینبار با هم بریم ببینیم ایرادی داره
_خب نه.بفرمایید بریم
کیان رو به خاله کرد
_مادرجون با اجازه اتون ما بعدش میریم بیرون
_باشه عزیزم ولی حتما واسه نهار با عروس گلم بیا خونه میخوام واسش فسنجون درست کنم
_چشم مهربونم
خاله بر خلاف بعضی از مادرشوهرها ،بسیار فهمیده و خوش قلب بود.
با زوق گونه اش را بوسیدم
_فدای مهربونیتون.حتما با کله میام .
همه به حرفم خندیدند .
با کیان به سمت ساختمان ته باغ رفتیم.دلم میخواست بهترین لحظه های زندگیم را اینجا آغاز کنم.بچه هایم در این باغ بزرگ شوند و من و کیان با عشق آنها را بزرگ کنیم.چه میدانستم دنیا برایم خواب های عجیبی دیده است.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سیزدهم
وارد ساختمان شدیم .کیان روبه رویم ایستاد
_عزیزدلم اینجا به درد زندگی نمیخوره شما لیاقتت یه خونه بهتره نه این مخروبه
_ولی من اینجا رو دوست دارم .جون روژان قبول کن
_قسمم نده دورت بگردم.باشه هرچی شما بگی من فقط میخوام تو راحت باشی و آسایش داشته باشی
در یک قدمی اش ایستادم و دستهایش را گرفتم
_من وقتی تو کنارم باشی آرامش دارم .
تو باشی من تو خرابه هم زندگی میکنم.اینجا رو دوست دارم حس خوبی بهم میده .دلم میخواد بچه هامون مثل تو ،توی این خونه بزرگ بشن
دستم را بالا آورد بوسید
_دردت به جونم خانوم خوشگلم.چشم هر چی شما امر کنی
با حرفهایش عشق به جانم سرازیر میکرد تا مبادا روزی از عشقمان کم شود.
_مرد جذابم ، بریم یک نفر رو پیدا کنیم بیاد اینجا رو سر و سامون بده؟
_بریم عزیز دلم.شما فقط امر کن
خندیدم
_چشم اینکار رو خوب بلدم
او هم خندید
_شما به جز اینکار ،توی عاشق کردن من هم زیادی واردی .منو دیوونه خودت کردی بانو
_قابل شما رو نداره آقا
_ممنوم بانو
_کیانم زنگ بزنم به بابام بگم یه طراح داخلی خوب بهمون معرفی کنه
_نمیخوای جایی دیگه بریم و ببینی؟
_نه عزیزم .من عاشق این عمارتم
_عاشق پسرشون چی؟
_اون که دیگه جای خود داره عاقا. از بقیه که پنهون نیست از شما چه پنهون .من دیوونه پسر این عمارت شدم.به نظرتون کلاه رفته سرم؟
کمی چهره متفکر به خودش گرفت
_نه بانو شما روسری سرته .کی جرات داره روسری عشقمو برداره کلاه بزاره سرش
دیوانگی هم عالمی دارد .من و کیان هم دیوانه وار به هم دل بسته بودیم .
با پدرم تماس گرفتم وقضیه را به او گفتم.قرار شد یک طراح بسیار خبره را عصر به عمارت بفرستد تا ساختمان را ببیند.من و کیان هم با خیالی آسوده کمی در باغ قدم زدیم و از آرزوهایمان گفتیم.
آرزوهایی که شاید تا ابد آرزو می ماند .
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهاردهم
بعد از نهار دلچسبی که خاله زحمتش را کشیده بود همراه با کیان به اتاقش رفتم
_میدونی بار اولی که اومدم تو اتاقت به چی فکر میکردم
_به اینکه چه استاد جذابی داری و چقدر خوش شانسی که عاشق من شدی
آرام به بازویش مشتی زدم
_نخیر به این فکر کردم تو چقدر خودشیفته ای!
بلند خندیدم و او را هم به خنده انداختم
_ممنون از تعریفت عزیزم
_لاقابل. ولی از شوخی گذشته بار اول اشتباهی به جای اتاق زهرا وارد اتاق تو شدم .اول از همه بوی عطرت به مشامم رسید.اون موقع دلم میخواست اونقدر عطرت رو به ریه هام بکشم تا کمتر دلتنگت بشم.بعدش هم محو چشمای جذابت تو عکس شدم.
روبه رویم ایستاد
_تو جای من نیستی که بدونی چشمات چقدر زیبا و جدابه.برای اولین بار چشمان پر شیطنتت منو جذب کرد و بعد خوبیای باطنی
لبخندی عمیق بر روی لبهایم نشست.
_یه اعتراف کنم. همون روز زهرا به من گفت که این شعر رو برای من نوشتی
با دست به قاب عکس اشاره کردم
_عجب خواهر فضولی داشتم و خودم خبر نداشتم.بهتره گوشش رو بپیچونم
با تصور زهرا که گوشش را گرفته، بلند خندیدم.
دقایقی را باهم گفتیم و خندیدیم .
عصر که شد پدر پیامک زد که فخاری نامی برای طراحی داخلی تا چند دقیقه دیگر به جلوی عمارت میرسد.
با شنیدن صدای زنگ کیان از ساختمان خارج شد تا خانم فخاری را به داخل دعوت کند.
پشت پنجره ایستادم.
دختر جوانی که حدودا هم سن و سال من نشان میداد وارد شد.
پوشش نامناسبش باعث شد همچون تیری که از چله رها میشود به سمت بیرون بدوم
مرد با حجب و حیایم مقابل خانم فخاری ایستاده بود و به زمین چشم دوخته بود و فخاری که چشم از چشمان فراری مردم برنمیداشت.
با شنیدن صدای پایم با لبخند به سمتم برگشت
_روژان جانم ،خانم فخاری واسه طراحی تشریف آوردن
بدون میل و رغبت به سویش دست دراز کردم
_سلام خانم فخاری .خیلی خوش اومدید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شانزدهم
لبخند روی لب کیان، نشان میداد که با نظراتم موافق است ولی خانم فخاری با تحقیر نگاهم میکرد.
انگار کسی را دیده که از پشت کوه آمده و چیزی از مد و طراحی های مدرن نمیداند.
فخاری با لحنی تمسخرآمیز کیان را خطاب قرار داد
_آقای شمس به نظرم ایشون چیزی از هنر نمیدونند
نگاه تحقیر آمیزی به انداخت وبعد با لوندی بسیار رو به کیان حرفش را ادامه داد
_ بهتره که به من اعتماد کنید و اجازه بدید با سلیقه خودم خونه رو براتون طراحی کنم.مطمئنم از دیدن سلیقه من شوکه میشید.
نگاه بی پروایش و لحن اغواگونه اش به کیان، بسیار آزارم میداد و همین هم باعث شد اخم به ابرو بیاورم.
کیان که سرش را پایین گرفته بود، ناگهان نگاهش را به سمت من سوق داد و با دیدن اخم های من، او هم ابرو درهم کشید
_خانم فخاری ،همسر بنده خیلی بهتر از من و شما سر از مد و طراحی در میارند .شاید به نظر شما سلیقه ایشون دمده باشه ولی به نظر من سلیقه ساده ایشون نشون از مناعت طبعشونه، که متاسفانه تو خیلی از آدمها دیده نمیشه . من به داشتن چنین همسری افتخار میکنم.
ممنون از اینکه تشریف آوردید .من از تغییر دکوراسیون این خونه منصرف شدم.
نمیدانم تا به حال حس پریدن داشته اید یانه؟
من آن لحظه دلم میخواست از خوشی پرواز کنم .
مرد دوست داشتنی من به خوبی از من و عقیده ام دفاع کرده بود.
لبخندی به پهنای باند پرواز، بر روی لبانم نقش بست.
با غرور به خانم فخاری نگاه کردم.
هنوز باورش نمیشد که مرد من اینگونه او و عشوه های زنانه اش را کیش و مات کرده باشد و عذرش را خواسته باشد.
کیان به سمت در ورودی رفت
_بفرمایید من و همسرم شما رو تا جلوی در همراهی میکنیم.
فخاری با عصبانیت و غرولند کنان از کنارمان گذشت
_نیازی نیست خودم راه رو بلدم.
با رفتن خانم فخاری کیان مقابلم ایستاد و دستم را گرفت
_من به هیچ کس اجازه نمیدم به همسرم بگه بالای چشمت ابروئه! چه برسه که بگه عشق من از هنر چیزی نمیدونه.
خودم برات اینجا رو همون مدلی که دوست داری میسازم .
تا وقتی من زنده ام هیچ وقت اجازه نداری که از حرفهای نا به جای بقیه خم به ابرو بیاری، باشه جانم؟
با چانه ای لرزان در جوابش فقط سری تکان دادم
نمیدانم آن بغض لعنتی از کجا ، سر و کله اش پیدا شده بود، که بر گلویم چنبره زده بود.
آن لحظه انقدر محو وجودش شده بودم که هیچگاه به ذهنم نرسید ،شاید روزی برسد که خم به ابرو که هیچ ،کمرم از نبودش خم بشود!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پانزدهم
سلام .ممنونم.داشتم خدمت ایشون میگفتم که اصلا نگران خونه نباشند بهترین خونه رو تقدیمشون میکنم.
صدای تو دماغی و پر از عشوه اش زیادی روی اعصابم رژه میرفت.
با اخم اندکی که روی پیشانی ام نشسته بود با اکراه جواب دادم
_که اینطور.
در حالی که کیان را برانداز می کرد با لحن لوسی گفت
_آقای شمس نمیخواین خونه رو به من نشون بدید
انگار نه انگار که من هم وجود دارم ،آن لحظه دلم میخواست کاری کنم تا لبخند از روی لبهای رژ زده اش محو شود.
چه معنا داشت روبه رویم بایستد و برای عشق جانم ،عشوه بریزد.
کیانم با لبخند زیبایی به من نگاهی انداخت
_عزیزم میشه لطفا شما راه رو به ایشون نشون بدی
_حتما عزیزم
با اکراه خانم فخاری را تا داخل ساختمان همراهی کردم.
او مشغول نگاه کردن به کل ساختمان شد.
من همان درب ورودی به انتظار کیان ایستادم.
کمی که گذشت مرد جذابم با لبخند به سمتم آمد.
_چرا اینجا ایستادی بانو
_منتظر شما بودم آقا
به چشمان پر از عشق کیان خیره شدم .من جان میدادم برای چشمانی که هیچ وقت به گناه باز نشده بود.
با صدای تو دماغی خانم فخاری چشم از کیان کندم و به او چشم دوختم
_اقای شمس من خونه رو کامل دیدم .نیاز به تغییرات زیادی نداره .اگر شما نظر خاصی برای خونه دارید بگید وگرنه من نظرم رو بگم
کیان با لبخند به من چشم دوخت
_به نظرم این خونه نیاز به تغییرات زیادی داره.لطفا یه خونه طراحی کنید که لیاقت همسرم رو داشته باشه.هرچقدر هزینه اش بشه، مهم نیست!روژان جان، شما نظری واسه خونه نداری عزیزم؟
_خب من یه خونه مدرن نمیخوام .یه خونه میخوام که روح زندگی توش جریان داشته باشه .
این خونه رو همین شکلی دوست دارمفقط یه تغییرات کوچیک کنه.دلم میخواد ترکیب خونه سفید ، آبی روشن و صورتی کم حال باشه.من یه خونه ایرانی میخوام
&ادامه دارد..
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفدهم
با صدای تلفن همراهم چشم از کیان گرفتم و به صفحه آن چشم دوختم.
شماره خانه خودنمایی میکرد.آیکون سبز را فشار دادم
_الو
_سلام
_سلام بر مامان خوشگلم
_شما نمیخوای بیای خونه؟ شما با اجازه کی رفتی اونجا
_وا مامان .من که صبح واستون پیام رو در یخچال چسبونده بودم.
_بله دیدم .اگه پدرت مانع نمیشد همون موقع که دیدم زنگ میزدم که بر گردی خونه.دختر ساده من شما باید صبر کنی دعوتت کنن بری اونجا نه اینکه هنوز روز اول خودت راه افتادی با کیان رفتی. اصلا میدونی احترام یعنی چی؟خانواده شمس باید تو رو پاگشا میکردن.الان باخودشون نمیگن این دختر چقدر پرروئه که خودش پا شده اومده .
صدای عصبانی مامان آنقدر بلند بود که کیان همه حرفهایش را شنیده بود .با شرمندگی به کیان نگاه کردم .لبخندی به رویم زد و از من کمی فاصله گرفت
_مامان جان چرا انقدر ناراحتی اتفاقی نیفتاده که.خانواده کیان چنین فکری در موردم نمیکنند .اتفاقا خاله از دیدنم خیلی هم خوش حال شد
_بامن یکی به دو نکن روژان همین الان پا میشی ،میای خونه.نکنه میخوای شبم اونجا بمونی
با حرف مادر از خجالت گر گرفتم .احساس میکردم کیان از آن فاصله هم حرف مامان را شنیده است.
با صدای خفه ای گفتم
_چشم .الان میام.
_منتظرتم .خداحافظ
تماس را قطع کردم.به سمت کیان رفتم
_عزیزم میشه منو برسونی خونه
کیان نگاهی به قیافه گرفته ام انداخت
_من معذرت میخوام
با خجالت لب زدم
_این چه حرفیه آخه .
_حق با مامانت بود .من باید صبر میکردم مامانم اول دعوتت میکرد بعدش .به قول قدیمیا عروسم رو پاگشا میکردم.این قیافه مظلوم چیه به خودت گرفتی؟یادت رفته من عاشق اون دختر زبون درازی شدم که جلسه اول منو به مبارزه طلبیده بود
با یادآوری آن روز، در کلاس های سه شنبه های مهدوی ،زیر خنده زدم
_ای جونم .شما همیشه بخند دلبرجانم.
با لبخند دستش را گرفتم
_بریم؟اگه تا ده دقیقه دیگه نرسم خونه مامانم سرمو گوش تا گوش لب باغچه میبره و میفرسته در خونتون.
_بریم زندگیم.
با خاله و زهرا خداحافظی کردم و همراه با کیان به خانه رفتم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هجدهم
کیان ماشین را مقابل خانه نگه داشت به سمتم چرخید
:روژان جان الان بری تو خونه ممکنه مامان هنوز ناراحت باشه و حرفی بهت بزنه.میدونم خودت بهتر از من میدونی که در جوابشون فقط باید بگی چشم .تا نه ایشون ناراحت بشه و نه شما عزیزم.باشه؟
_چشم .نمیای بریم داخل؟
_نه عزیزم .شما برو .مواظب خودت باش
_رسیدی خونه،خبر بده.شما هم مواظب خودت باش خدانگهدار
حق با کیان بود،با ورودم به خانه سرزنش های مادرم دوباره شد و من طبق خواسته کیان سکوت کردم و فقط با ببخشید و چشم جوابش را دادم.
مادرم که دید هرچه می گوید من حق را به او میدهم .دیگر چیزی نگفت و به اتاقش رفت.
من نیز وارد اتاقم شدم و بعد تعویض لباسهایم روی تخت دراز کشیدم و به آینده ام فکر کردم
نمیدانم کی چشمانم گرم خواب شده بود و من به خواب افتاده بودم .
با صدای بلند موسیقی از خواب پریدم.نگاهی به ساعتم انداختم دوساعتی میشد که خوابیده بودم.هوا کاملا تاریک شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و با چشمان نیمه باز موبایلم را از روی تخت برداشتم .ده تماس بی پاسخ و چند پیامک از کیان داشتم.
پیامک ها را باز کردم
(سلام خانوم تماس گرفتم جواب ندادی.من رسیدم خونه)
(روژان جانم .خانوم چرا جواب نمیدی مامان چیزی بهنت نگفت؟ )
(خانوم خوابالوی من ،خوابیدی؟نگرانتم عزیزم پیاممو دیدی خبر بده)
(خوابالو زنگ زدم به روهام گفت خانوم خوابیده.فردا نهار خونه ما دعوتید.شب خوش عزیزم)
با خواندن پیام آخرش چشمانم نا خودآگاه باز شد .
سریع شماره اش را گرفتم.چند بوق خورد ولی برنداشت.دوباره تماس گرفتم.
داشتم از پاسخ دادنش ناامید میشدم که تماس وصل شد
_جانم
_سلام.خوبی
_سلام به چشمای پف کرده ات خانوم.چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی
لبخندی که داشت روی لبم مینشست را جمع کردم و با لحن لوسی گفتم
_اِ کیان اذیت نکن دیگه .خب خسته بودم خوابم گرفت.
_من که چیزی نگفتم عزیزم.
_کیان قضیه نهار فردا شب چیه
_عرضم خدمتتون که مامان تماس گرفتند با مامان و شما رو برای نهار دعوت کردند.
با اتمام حرفش زیر خنده زد
_چه خوش خنده .دقیقه به چی میخندی آقامون
با همان خنده گفت
_به اینکه چه مامان در مامانی تو جمله ام شد .
به لحن با نمکش لبخندی زدم
&ادامه دارد....
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نوزدهم
_میگم نکنه شما به مامان گفتی زنگ بزنه و ما رو دعوت کنه ،اره؟
_نه عزیزم ،من رسیدم خونه مامان خودش حرفش رو پیش کشید ،من فقط اصرار کردم مهمونی رو ظهر بندازه.
_حالا چرا ظهر
خندید
_شاید باورت نشه ولی مامانت چنان شب خواستگاری زهر چشم گرفته ازم ،که جرات نمیکنم کاری کنم که ناراحت بشه .منم که طاقت ندارم تا فرداشب نبینمت واسه هین مهمونی روظهر انداختم .
بلند و بی دغدغه به لحن با نمک کیان خندیدم
_شما نخنده کی باید بخنده خانوم .انا مظلوم
با صدایی که از لبخند میلرزید گفتم
_اره جون من تو خیلی مظلومی .
_باور کن همه بهم میگن جناب مظلوم
_اونا تو رو نشناختند.باید بیام واسشون از مظلومیت توبگم
خندید و من دلم برای دیدن روی ماهش غنج رفت
_اتفاقا فردا نهار خاله ها و عمه ها مهمون ما هستند تا عروس خانواده شمس رو ملاقات کنند.یادت نره از مظلومیتم بگی بهشون.
با تصور اینکه سیمین و فروغ خانم هم در مهمانی هستند حسابی ابرو در هم کشیدم
_روژان جان چیزی شده
با گیجی لب زدم
_هان
_خانومم میگم چی شد چرا چیزی نمیگی
_هیچی.من باید برم فعلا کاری نداری
_فعلا یاعلی
تماس را که قطع کردم دوباره روی تخت دراز کشیدم.سیمین و حرف هایش در ذهنم رژه می رفت.نمیدانم چرا کودک درونم گوشه ای کز کرده بود .انگار او هم از این دیدار ترسیده بود.
اوهم از کنایه شنیدن بیزار بود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیستم
با صدای زنگ موبایلم از فکر و خیال بیرون آمدم .
اسم مردمحجوب من روی گوشی چشمک میزد.
_سلام
_سلام عزیزم .روژان جان میشه چند لحظه بیای دم در
چشمانم گرد شد همین چنددقیقه پیش با او صحبت کرده بودم و او خانه بود به این سرعت چرا به دیدنم آمده بود.سوالات در ذهنم رژه میرفتند
_خانومم منتظرتما
با صدای کیان به خودم آمدم.
_چشم الان میام
با عجله مانتوعبایی را پوشیدم و شالم را برداشتم و از اتاق خارج شدم
_کجا میری عزیزم
به مامان که روی مبل نشسته و کتاب به دست داشت نگاهی کردم
_کیان اومده دم در ،کارم داره
_برو عزیزم تعارف کن بیاد داخل زشته دم در نگهش داری
_چشم بهش میگم
در حالی که شال را روی سرم محکم نگهداشته بودم، با عجله تا جلو در دویدم .
در را باز کردم .نفس نفس زنان گفتم
_سلام خوبی
با لبخند نگاهم میکرد
_سلام عزیزم .ممنونم تو خوبی؟دویدی؟
_اره میخواستم زیاد منتظر نمونی
_مهربون کیان.
لبخند زدم
_بیا بریم داخل
_نه عزیزم همینجا راحتم
_من و تو که الان باهم صحبت کردیم چی شد اومدی اینجا
_ناراحتی برم هوم؟
_اتفاقا خیلی هم خوشحالم.
دستم را میان دستان پرمحبتش گرفت
_وقتی پای تلفن یکهو صدات ناراحت شد و سریع خداحافظی کردی،
اعصابم بهم ریخت .میدونی که تحمل ناراحتیت رو ندارم. اومدم ببینم چرا ناراحت شدی
_ببخشید اذیتت کردم .
_در صورتی که بگی میبخشمت
_میشه نگم
_نوچ ،جان کیان راه نداره
سرم را پایین انداختم، چه میگفتم آخر.بگویم سر حسی بچهگانه تو را عذاب داده ام.بگویم از اینکه عمه فروغت حرف بارم کند و یا از اینکه سیمین با نگاه عاشقانه تو را نگاه کند،ناراحتم.
_چیزی نیست آخه
_من اومدم همون چیزی نیست رو بشنوم ازت .خواهش میکنم
سرم را پایبن می اندازم
_اگه بگم بهم نمیخندی
_این چه حرفیه عزیزم .بگو قول میدم نخندم
_خب راستش .من از رویایی به عمه فروغت و سیمین ناراحتم
دستم را میگیرد.
_ببین عزیزم زهرا به من همه چیز رو گفته، اینکه عمه چی گفته و یا دخترعمه ام چه حرفی زده.روژان قبولم داری؟
_معلومه که قبولت دارم
_هیچ وقت من قصد ازدواج با دخترعمم رو نداشتم و خودم بارها به عمه سربسته گفته بودم ولی وقتی دیدم هنوز انتظار دارند رک و راست حرفم رو زدم.پس به هیچ کس اجازه نمیدم که گله کنه.حالا تو شدی همه زندگیم و کسی حق نداره به زندگیم حرفی بزنه عزیزم.اگه فردا هرکسی چیزی گفت خودم جوابش رو میدم و نمیزارم لحظه ناراحت بشی.حالا اگه به حرفم اعتماد داری ببخند.
کیان مرد بودنش را بارها با رفتارها و حمایت هایش به من ثابت کرده بود.کودک درونم به احترامش ایستاده بود و دست میزد و من باعشق به او چشم دوختم و لبخندی واقعی بر لب آوردم
_ببین با خنده چقدر زیبا میشی .نبینم بخاطر حرف های بقیه خودتو ناراحت کنی عزیزم.من همیشه هواتو دارم خانومم
با لبخند دستش را فشردم
_من خیلی خوشبختم که تو رو دارم .ممنونم که همیشه هوامو داری.
_منم خوشبختم.خب دیگه عزیزم برو داخل .منم برم به کارهام برسم .فردا ظهر میبینمت عزیزم
_چشم .مواظب خودت باش .
با لبخند وارد خانه شدم و دیگر ترسی برای رویایی با عمه فروغ و سیمین نداشتم چون مطمئن شدم که کیان هواسش به من است و نمیگذارد بقیه با حرفهایشان آزارم بدهند.
&ادامه دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_یکم
از صبح استرس به جانم افتاده بود.با اینکه میدانستم کیان هست ولی هرچه به مهمانی نزدیک تر میشدیم بیشتر اضطراب پیدا میکردم.
بالاخره زمان راهی شدن به مهمانی فرارسید.
مانتو عبایی مجلسی کرمم را پوشیدم.شال لمه نقره ایم را هم به شکل زیبایی بستم .دلم میخواست امروز زیباتر از همیشه باشم .کمی کرم پودر زدم و سرمه به چشمانم کشیدم .
وقتی از ظاهر و چهره ام اطمینان پیدا کردم از اتاق خارج شدم.
همه منتظر من ایستاده بودند .با عجله به سمتشان رفتم
_ببخشید... ببخشید
روهام لپم را کشید
_کیان رو بخشیدم بهت . ببین چه به خودشم رسیده.
مامان و بابا ،با لبخند نگاهم میکردند .همه باهم به دنبال خانم جون رفته و از انجا به سمت مهمانی رفتیم.
وقتی پدر جلو در عمارت ایستاد ،روهام پیاده شد و آیفون را فشرد.
نگهبان با عجله در را کامل باز کرد و پدر ماشین را به داخل عمارت برد.
چند ماشین داخل حیاط پارک بود .مشخص بود مهمانانشان آماده بودند.
با استرس دسته کیفم را میفشردم.چندلحظه بیشتر نگذشته بود که خاله و عمو به همراه زهرا و کیان به پیشوازمان آمدند.
خاله با مهربانی مرا به آغوش کشید
_خیلی خوش اومدی عزیز دلم .ماشاءالله چفدر خوشگل شدی عزیزم
_ممنونم خاله جون .
عمو با مهربانی خاله را مخاطب قرار داد
_حاج خانوم بزار منم یک دقیقه دختر عزیزم رو ببینم
خاله بوسه ای روی گونه ام کاشت و از من فاصله گرفت .عمو مقابلم ایستاد و با دوست سرم گرفت و پدرانه پیشانی ام را بوسی
_خیلی خوش اومدی دخترم
_ممنونم پدرجان
حالا که محبت پدرانه او را دیده بودم دلم میخواست تا ابد پدرجان صدایش بزنم.
عمو نگاهی به نگهبان که مش رضا،صدایش میزدند،کرد
_مشتی بگو گوسفند رو بیارن جلو پای عروسم قربونی کنند.
کیان مردانه کنار روهام ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد.
قصاب با آن چهره عبوس ولب هایی که پشت سبیل کلفتش پنهان شده بود ، به سمتمان آمد و گوسفند بیچاره را مقابل پایم سر برید.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_دوم
بعد از قربانی کردن ،با تعارف پدر همه وارد خانه شدند و من پشت سرشان در کنار کیان به داخل رفتم.
همه به احترام آمدن ما ایستاده بودند،خاله سریع اسپندی دود کرد و بالای سر من و کیان چرخاند.
کیان هم با لبخند پولی از جیبش خارج کرد و بعد از چرخاندن به دور سر من ،به عنوان صدقه کنار سینی اسپند گذاشت .
همه به هم معرفی شدند .شوهر خاله های کیان با مهربانی با من احوال پرسی کردند .چندباری هم درآغوش خاله ها فشرده شدم و سیل تبریکات به سمتمان روانه شد .عمه مهدخت با مهربانی مرا به آغوش کشید و آرزوی خوشبختی برایمان کرد .همسرش که مرد بسیار با شخصیت وصد البته شوخی بود با خنده گفت
_پس کسی که با عث شد این آهوی گریزپای ما به دام عشق بیفته شما هستید ،من فرهاد هستم شوهر مهدخت جان ،تبریک میگم بهتون
به تشبیه بامزه اش لبخندی زدم
_ممنونم آقا فرهاد .از آشنایی با شما خوشبختم
کنار آقا فرهاد مردی ایستاده بود ِلاغر اندام با چهره ای عبوس و جدی.
به گمانم او سالهابود که با لبخند و شادی سر و سری نداشت.
_سلام ،من شوهر عمه آقا کیان هستم.بهتون تبریک میگم.
لحن سرد و خشکش باعث شد حس میکردم بیش از حد از من متنفر است.شاید حق داشت هرچه باشد او روزی انتظار داشت کیان دامادش شود.
در حالی که لبخند از لب هایم پر کشیده بود لب زدم
_ممنونم
آخرین نفر فروغ خانم بود که با اخم به من نگاه می کرد .به رسم ادب زودتر به حرف آمدم
_سلام عمه جون حالتون خوبه؟
با عصبانیت گفت
_علیک سلام.به من بگو فروغ خانم من عمه شما نیستم.
یک لحظه با تصور اینکه همه متوجه حرف او شده اند خجالت کشیدم و اشک به چشمانم دوید .زیر چشمی به بقیه نگاه کردم
خداروشکر کردم که کسی جز کیان حواسش به ما نیست .میخواستم جواب بدهم که کیان دستش را پشتم گذاشت و قبل از من به فروغ خانم گفت
_عمه جان ،روژان عزیزدل بنده است .بخاطر من به شما گفت عمه حالا که شما دوست ندارید از امروز شما رو فروغ خانم صدا میزنیم.
فروغ دیگر حرفی نزد و روی مبل کنار همسرش نشست .
کیان مرا به سمت روهام برد و رو به روهام کرد
_روهام جان بیا بریم پیش جوونترا .تو حیاط هستند.
روهام آهسته نجوا کرد
_خدا خیرت بده .یکم دیگه اینجا مینشستم خوابم میگرفت
هرسه باهم از خانه خارج شدیم و به سمت پشت عمارت رفتیم .
با زوق رو به روهام کردم
اون ته باغ خونه ماست .البته هنوزآماده نشده .
روهام طبق عادت همیشه وقتی خوشحال بود لپم را کشید
_چه خونمون ،خونمون هم میکنه .کسی ندونه فکر میکنه خونه خودمون اسیری میکشیدی
_آی لپم دیوونه نکن الان قرمز میشه
کیان با خنده دست روهام را از روی لپم برداشت
_شازده ایشون تاج سر من هستند حق نداری اذیتش کنید .از امروز لپ کشیدن ممنوعه
روهام بلند خندید
_باشه بابا منو نکش حالا
وقتی به بچه ها نزدیک شدیم یسنا با دیدنم با زوق به سمتم آمد و مرا بغل کرد. بقیه هم که متوجه آمدنمان شده بود ایستادند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_سوم
وقتی به بچه ها نزدیک شدیم، یسنا با دیدنم با ذوق به سمتم آمد و مرا بغل کرد
_سلام عشقمممممم .
خندیدم .کیان که کنارم بود با خندهرگفت
_نمیدونستم روژان خانم عشق شما هم محسوب میشه یسنا خانم.
یسنا از آغوشم بیرون آمد و باخنده رو به کیان کرد
_ببخشید یادم نبود بگم .من قبل اومدن شما عاشقش شده بودم
هرسه بلند خندیدم
به بقیه ملحق شدیم .سیمین و سوسن کنار هم ایستاده بودند .با سوسن به گرمی احوال پرسی کردم که او هم با لبخند و مهربانی جوابم را داد
سوسن را دیدم که اخمهایش توی هم بود و دستانش محکم چادرش را نگه داشته بود.با اینکه میدانستم دل خوشی از من ندارد با این حال رو بهش کردم
_سلام سیمین جان .خوبید
با اکراه و سرد جواب داد.
_سلام ممنونم
من نیز دیگر حرفی به او نزدم .با صدای کیان به او نگاه کردم
_عزیزم شما قبلا با دخترخاله ها و دخترعمه هام آشناشدی .امروز میخوام پسرخاله با معرفتم رو هم بهت معرفی کنم .
با دستش برشانه پسری که همسن و سال خودش بود، زد
_ایشونم آقای دکتر ،پسرخاله بنده هستند.حسام جان داداش بزرگتر دوقلوها
لبخندی زدم
_سلام از آشنایی با شما خوشبختم
_سلام .همچنین.تبریک میگم بهتون
_ممنونم.
حسنا باناراحتی گفت
_بزارید منم حال عشقمو بپرسم دیگه
به سمتش چرخیدم
_سلام عزیزم
_سلام روژان جون .تبریک میگم بهتون
_ممنونم عزیزم
کیان روهام را که در مدت احوالپرسی من ساکت ایستاده بود ،را به بقیه معرفی کرد
_ایشون هم آقا روهام ،برادر خانم بنده هستند
دوباره احوالپرسی ها شروع شد .
روهام و حسام که انگار از هم خیلی خوششان آمده بود کنار هم نشستند.من هم کنار کیان نشستم.
کیان تا زمان نهار کنارم نشست و با جوانها گفتیم و خندیدیم .
موقع نهار همه به داخل خانه برگشتیم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_چهارم
با ورودمون به ساختمان خاله ثریا با محبت گونه ام را بوسید
_کیان جان میخوای براتون غذا بیارم تو حیاط تا دونفره شام بخورید
حسام که حرف را شنیده بود بلند گفت
_خاله جون باور کن من بدون کیان غذا از گلوم پایین نمیره
بخاطر تن صدای بالایش همه خندیدند.
_عمرا من کنارت بشینم ،اشتهام کور میشه .من کنار خانومم میشینم
روهام با شیطنت بحث را ادامه داد
_شرمنده داداش ،خواهرم فقط کنار خودم میشینه
_شرمنده اخلاق ورزشیت اجازه خواهرتون دست منه که شرمنده نمیتونم اجازه بدم
دوباره صدای خنده جمع بلند شد .
خاله رو به حسام و روهام کرد و با لبخند گفت
_الکی خودتون رو اذیت نکنید سفره رو جدا پهن کردم .آقایون جدا،خانم ها هم جدا
تا حرف خاله تمام شد یسنا و حسنا با خنده گفتند
_آخ جون روژان جون پیش ما میشینه
بالاخره بحث نشستن من کنار جمع خاتمه پیدا کرد و من کنار خانم جون و دوقلو ها نشستم
بعد صرف نهار خوش مزه ای که خاله ثریا تدارک دیده بود .کم کم مهمانها عزم برگشت کردند .
ماهم آماده برگشت شده بودیم که کیان رو به پدرم کرد
_پدرجان اگه ایرادی نداره ،روژان جان اینجا بمونه .عصر میخوایم با هم تا جایی بریم
پدرم با لبخند دستی بر شانه کیان زد
_پسرم از حالا دیگه تو صاحب اختیارشی ،نیاز به اجازه نیست خوش بگذره بهتون
_ممنونم پدرجان
بعد از خدا حافظی با خانواده من همگی به داخل ساختمان رفتیم .
با اصرار خاله برای استراحت همراه با کیان به اتاقش رفتیم.
با خستگی روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم
_آخیییش ،چقدر خسته بودما انگار کوه جابه جا کردم
صدای خنده کیان بلند شد
_خدا قوت عزیزم.
با نیش باز که دندانهایم را به نمایان گذاشته بود به او نگاه کردم
_حوصله داری چندتا از فیلم های دوره جوانی و نوجوانیم رو ببینی
با ذوق دستانم را بهم کوبیدم
_آخ جون آره
با خنده لپ تاپش را روشن کرد و کنارم نشست.
یکی دوساعتی مشغول دیدن فیلمهای کیان شدیم .هرچه بیشتر او را میشناختم بیشتر به روحیه شاد و پر از شیطنتش میرسیدم.
شاید در نگاه خیلی از مردم پسر مذهبی ها که چشمشان فراریست از گناه و نگاه به نامحرم ،پسرانی بد دل، عبوس و عقده ای هستند .شاید من هم روزی عقیده ام همین بوده ولی حال که با یکی از همان پسر بسیجی ،مذهبی ها زندگی میکنم مخالف این عقیده هستم.
به نظرم نشاطی که در انهاست بسیار واقعیست برخلاف نشاط کاذبی که من و امثال من در گذشته از آن برخوردار بودم.
کیان برای من در نگاه اول مردیست عاشق و نجیب و بعد
مردی که شیطنتهایش مخصوص محارمش است و لاغیر.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_پنجم
عصر با کیان برای خرید وسایل تعمیر خانه به بازار رفتیم،همه وسایل را خریدیم .
اشتیاق عجیبی برای آغاز زندگی مشترکمان داشتیم.
از روز بعد من هرروز به عمارت میرفتم و باهم مشغول رنگ آمیزی و رسیدگی به خانه میشدیم .
اگر شیطنت های روهام و زهرا را فاکتور بگیرم آنها هم کمکی به ما میرساندند.
مادر هم روزها برای خرید جهیزیه به بازار می رفت و حسابی سرش شلوغ شده بود .
بارها خواسته بود او را همراهی کنم ولی من در جواب همه ی آنها گفته بودم که سلیقه او را بیشتر قبول دارم وفقط دلم میخواهد که رنگ وسایلم صورتی کم حال و آبی آسمانی باشد .
روزها پشت سر هم میگذشتند و ما به روز جشن نزدیک تر میشدیم
حرفهای مادرم در مورد جشن استرس به جانم انداخته بود.
مادر اصرار داشت که جشن باید مختلط باشد،چندنوع غذا سرو شود.
پدر سکوت کرده بود ،روهام اول مخالفت کرد ولی وقتی دید فایده ندارد بیخیال شد و فقط نظاره گرشد.
چند روزی بحث کردن من و مادرم، بر سر جشن راه به جایی نبرد.
بالاخره خبر به گوش خانم جون رسید.
خانم جون یک روز عصر به خانه ما آمد.
سینی چایی را مقابلش نگه داشتم
_بفرمایید خانجون
_دستت درنکنه عزیزکم.ان شاءالله سفید بخت بشی مادر
_ممنونم خانجون
خانم جان به کنارش اشاره کرد
_بیا کنارم بشین عزیزم.
با لبخند به سمتش رفتم و کنارش نشستم
_خونه ات رو چیدی کمتر از ده روز دیگه عروسیته عزیزم
_بله خانجون .مامان همه جهیزیه ام رو خریده .ان شاءالله دوسه روز دیگه میریم میچینم
_ان شاءالله به سلامتی مبارکت باشه عزیزم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_ششم
_ممنونم خانجون.
_ان شاءالله مشکلی که نیست؟
مادرم که تا آن لحظه سکوت کرده بود، به حرف آمد
_اگر این دختر با آبروی خانواده بازی نکنه .مشکلی نیست خانجون
آیا واقعا اینکه من میخواستم مطابق میل کیان مراسمم گرفته شود و گناه در عروسی ام نباشد ، درخواست اشتباهی بود!؟
کاش مادر باور میکرد که من تغییر کرده ام و دیگر آن دختر ساده که دنبال آزادی بود، نیستم
_چیشده مگه؟
مادر درحالی که اخم کرده بود نالید
_روژان پاشو کرده تو یک کفش که الا و بلا بایدعروسی جدا باشه ،نمیخواد مختلط باشه
خانم جان با آرامش لبخندی زد
_خب ایرادش کجاست ؟بزارید هرجور دوست دارن مراسم رو بگیرند .
_اِ خانجون.بعدا چطوری تو روی در و همسایه سرمون رو بالا بگیریم.خیلی از اقوام ممکنه اگه اینجوری باشه ،اصلا نیان .
_یادته عروسی خودتون رو ،مگه شما خودت نبودی که میگفتی عروسی باید باب میل عروس خانم باشه.
حالا هم اجازه بده خودش و شوهرش تصمیم بگیرند.
مادر که ناراضی بودن در چهره اش نمایان بود، به احترام خانم جون چیزی نگفت.
خانمجون که دید مادر سکوت کرده روبه من کرد
_مادر جان پاشو زنگ بزن کیان بیاد ،ببینیم اون چی میگه
_چشم .با اجازه
با عجله به اتاقم رفتم و با کیان تماس گرفتم .
به بوق سوم نرسیده ، تماس را وصل کرد و لبخند به لبم آورد
_سلام عشقم.
_سلام عزیزم خوبی؟
_ممنون ،شما خوبی؟
_خداروشکر .جانم کارم داری؟
_کیان جان میشه الان بیای خونمون .خانجون اینجاست میخواد در مورد موضوعی باهات حرف بزنه
_نمیخوای بگی در مورد چیه؟
_شما بیا خودت میفمی !
_چشم عزیزم الان میام .فعلا خدانگهدار
_خدانگهدار لطفا آروم رانندگی کن عزیزم
_چشم .یاعلی
تماس را قطع کردم.
با عجله کمی به خودم رسیدم و دستی به صورتم کشیدم و به پیش خانم جون برگشتم
&ادامه دارد......
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_هفتم
خانم جون با دیدنم لبخندی زد
_یک همسر خوب همیشه باید وقتی شوهرش میاد مرتب و آماده باشه.آفرین بهت .همیشه همینطور باش عزیزم
لبخندی زدم
_چشم خانجون.
نیم ساعتی نگذشته بود که صدای آیفون بلند شد .
برای دیدنش عجیب بیقراربودم .با عجله به سمت آیفون پا تند کردم
_سلام آقا
صدای مهربانش بر جانم نشست
_سلام عزیزم
در را باز کردم و به سمت بیرون رفتم .
مرد جذاب من وارد حیاط شد و به سمتم آمد .لبخند بر لبانش نقش بسته بود.
دوقدم به سمتش رفتم .مقابلم که ایستاد دستش را به سمتم دراز کرد.
به آرامی دستم را میان دستان گرمش جای دادم
_خوش اومدی
_ممنون عزیزم
باهم واردخانه شدیم .
کیان با محبت با مادر و خانم جان خوش و بش کرد و مقابل خانم جان نشست .
من هم بعد از پذیرایی کردن از او کنارش نشستم .با صدای خانم جون چشم از کیان گرفتم و به او دوختم
_خوبی مادر؟خانواده محترمت خوبن
کیان با مهربانی گفت
_ممنونم خانجون .الحمدالله اونها هم خوبن سلام رسوندن خدمتت.
_سلامت باشند .غرض از مزاحمت اینکه من از روژان خواستم زنگ بزنه شما بیای تا در مورد جشنتون صحبت کنیم
_بله ،بفرمایید من درخدمتم
_ببین پسرم واقعیتش اینه که ما دوتا خانواده باهم اختلاف سلیقه داریم .ما مهمونیامون مدتهاست که مختلط بوده ،خدا شاهده که همیشه ناراضی بودم ولی چه کنم که دیگه دوره و زمون باب دل من نمیچرخه .خانواده شما هم که قطعا اینجور مهمونی هایی رو نه شرکت میکنند و نه موافقش هستند،درسته؟
نمیدانم چرا ولی از کیان خجالت میکشیدم که چنین بحثی به راه افتاده وقتی خودم هم کار و اعتقادات او را می پسندم .
_بله درسته.
_عزیزم حالا پدر و مادر روژان اصراردارند که جشن عروسی مختلط باشه
با شنیدن این جمله ،کمی اخمهایش بهم پیچید .
_ببخشید خاتون .من با همه احترامی که برای مامان و پدرجون قائلم ولی نمیتونم این رو قبول کنم .جدای از اعتقاداتم من غیرتم اجازه نمیده چشم مردهای دیگه ای به همسر جوان و زیبام بیفته.نمیخوام خدای ناکرده به کسی توهین کنم ولی من هرچقدر هم بدونم چشم مردان فامیل دو طرف پاکه ولی زیبایی همسرم رو فقط مختص محارمش میدونم
میتوانستم به راحتی ،برق تحسین را در چشمان خانم جان ببینم.
به کیان که مرا نگاه میکرد چشم دوختم.اینبار مرا مخاطب قرار داد
_روژان جان نمیخوام ناراحتت کنم .میدونم که شب عروسیمون چقدر واست مهمه .میخوام بدونی هزاران برابر از شب عروسی تو و رضایت خدا برام مهمه.شرمنده اتم ولی نمیتونم با این تصمیمتون موافقت کنم .
تا خواستم لب باز کنم و به او بگویم که من هم از اول با ا هم عقیده بوده ام .مادر با عصبانیت گفت
_قرار نبود تعصبات کورکورانه اتون رو به دخترم تلقین کنید .مردان طایفه ما اونقدر با غیرت هستند که چشمشون دنبال ناموس مردم نباشه .
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_هشتم
کیان با صبوری جواب مادرم را داد
_مامان جان بحث تعصبات کورکورانه نیست بحث عشق من به دختر خانم شماست.بحث تعلق خاطر داشتن من به روژانه .چون روژان برام مهمه و بیشتر از جونم دوسش دارم نمیتونم اجازه بدم همسرم تو شب عروسیش بین نامحرم بی حجاب بگرده .چون دوسش دارم روش غیرت دارم .
خانم جان که دید کم کم ممکن است ناراحتی پیش بیاید میانه دعوا را گرفت
_منو به عنوان بزرگترتون قبول دارید یانه؟
مادرم به آرامی گفت
_البته خانجون
کیان هم با مهربانی گفت
_شما تاج سر منید خا نجون
خانم جان با مهربانی به هردو نگاهی انداخت
_سلامت باشید هردوتون. .
هردو قلول دارید که اون شب مهم ،یک شب ویژه واسه عروس خانمه؟
مادر و کیان هردو گفتند
_بله
_پس بزارید خود عروس تصمیم بگیره که عروسیش چطور برگزار بشه .
کیان با تعجب سرش را بالا گرفت و به خانم جان نگاهی انداخت .شاید او تصور میکرد که من با نظر خانواده ام موافق هستم .
تا خواست لب به اعتراض باز کند ،خانم جون لب زد
_منو به بزرگی قبول کردی پس سکوت کن و بزار دخترم تصمیم بگیره .بهش حق انتخاب بده عزیز من
کیان سر به زیر انداخت
_چشم
_روژان جان مادر نظرت رو بگو
با استرس نگاهی به مامان انداختم .با زبان لبم را تر کردم
_مامان جون خودتون میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم .خودتون هم میدونید که خیلی وقت که دیگه اعتقاداتم تغییر کرده .من شرمندتونم ولی نمیتونم موافقت کنم که مجلسمون مختلط باشه.
نگاه از چهره ناراحت مامان گرفتم و به کیان که با افتخار به من چشم دوخته بود ،انداختم.
_باشه هرطور مایلی ،اگه کسی به مهمونیتون نیومد من تقصیری ندارم .با اجازه
مادر بعد از اتمام حرفش به اتاقش رفت ،میخواستم به سمت اتاقش بروم که خانم جون دستم را گرفت
_عزیزن بزار یکم تنها باشه .نیاز به تنهایی داره .بعد عروسی اون باید جواب متلک های فامیل رو بده بهش حق بده عزیزم._چشم خانجون
دوباره کنار کیان نشستم .خانم جان کمی ما را نصیحت کرد که چگونه در زندگی رفتار کنیم تا زندگی شادی درکنار هم داشته باشیم.
به من گفت مردها گاهی نیاز به تنهایی دارند تا به مشکلاتشون فکر کنند این اجازه رو به مردم بدهم .گاهی لازم دارند با دوستانش وقت بگذارد مانعش نشوم.همیشه هوای زندگی ام را داشته باشم .به او هم سفارش کرد .
که زن وقتی ناراحت است برخلاف مردها نیاز دارد که پیشش بنشینی و به حرفهایش گوش بدهی .زن نیاز به محبت دارد تا وجودش همیشه شاداب باشد .زن هم باید گاهی برای دل خودش زندگی کند
من و کیان هم با علاقه به حرف ها و نصیحت هایش گوش دادیم و قول دادیم در زندگی به آن عمل کنیم و در برابر مشکلات زندگی پشت هم باشیم و باهم با مشکلات بجنگیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_نهم
یک هفته تا جشن عروسی بیشتر نمانده بود.
امروز قراربود باهم برای خرید لباس عروس به مزون برویم .
آماده منتظر کیان نشسته بودم .راس ساعت ۱۸ کیان از راه رسید .مامان کیان را به داخل خانه دعوت کرد .
مرد مهربان من وارد خانه شد .اول با مادر سلام و احوالپرسی کرد و بعد به سمت من که به احترامش ایستاده بودم، آمد.
_سلام آقا
_سلام روژان جان .آماده ای بریم
_بله من آماده ام .یک لحظه صبر کن من برم کیفمو بردارم ،بریم
_باشه عزیزم
صدای مادرم توجهم را جلب کرد
_کیان جان، از کجا میخواین لباس عروس بخرید؟
_نمیدونم مامان جان،هرجایی که روژان جان بخواد
_من یک مزون خوب میشناسم ،از آشنایان هستش.همه ی لباس هاش رو از آلمان آورده.
قبل از اینکه کیان حرفی بزند،تصمیمی که گرفته بودم را گفتم
_مامان جان من نمی خوام لباس عروس بخرم
مادرم با تعجب لب باز کرد
_ منظورت چیه
نگاهی به کیان که او هم با تعجب نگاهم میکرد کردم
_من میخوام لباس عروس کرایه کنم مامان جان
مامان با عصبانیت گفت
_این چه حرفیه روژان .کدوم یکی از دخترای فامیل ما لباس کرایه کردند که تو میخوای .
بدون انکه اجازه بدهد من حرفی بزنم رو به کیان کرد
_آقا کیان شما اگه نگران پول لباس هستید من خودم پولش رو میدم
اگر بگویم آن لحظه دلم میخواست از غصه مردم بمیرم ،دروغ نیست.
کیان طفلکم در حالی که ناراحتی در صدایش مشخص بود مامان را مخاطب قرار داد
_مامان جان ،اصلا بحث پول نیست .من اونقدر تو حسابم هست که بهترین رو برای روژان جان بخرم .من خودمم مثل شما الان از روژان جان این قضیه را شنیدم .
از کیان خجالت میکشیدم .با یک قدم خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و به آرامی فشردم و نگاهم را به مادرم دوختم
_مامان جان من خودم این تصمیم رو گرفتم .برای یک شب نمیخوام هزینه اضافی کنم.دلم میخواد با مابه التفاوت پولش برای بچه های کار هدیه بخرم .لطفا قبول کنید .باور کنید کسی نمیفهمه.دعای خیر اون بچه ها منو خوشبخت میکنه.
مادرم بی میل گفت
_هرجور راحتی .
ما را تنها گذاشت و به اتاقش رفت.
بعد از رفتن مامان کیان با عشق چشم به من دوخت.
_میدونی تو بهترین بنده خدایی .من با تو خوشبختم و بهت افتخار میکنم عزیزم
با محبت پیشانی ام را بوسید .
_اگه آماده ای بریم
_بریم عزیزم آماده ام.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_ام
باهم به چند مزون لباس عروس سر زدیم ولی هیچ کدام لباس عروس پوشیده نداشتند.کیان در مورد مدل لباس نظر خاصی نمیداد و فقط میگفت تو خوشت بیاد برای من کافیست!
بارها بخاطر تصمیمم مرا مورد لطف خود قرارمیداد و دلم غرق خوشی میشد .
بالاخره بعد از کلی گشتن یک لباس چشمم را گرفت.
یک پیراهن سفید آستین دارکه با پارچه ساتن طرح دار دوخته شده بود.دامن پیله داشت و روی پیله های آن شکوفه های سفید کار شده بود ،یقه آن نیز سه سانتی بود .
پوشیدگی کامل لباس مرا به وجد آورد
_آقا این لباس چطوره؟
کیان با دقت به ویترین چشم دوخت
_خوشگله عزیزم .خداروشکر مجلسمون مختلط نیست وگرنه من تا آخر شب بخاطر بازی این لباس باید سکته میکردم
باتعجب رو به او کردم
_داری مسخره ام میکنی؟
_این چه حرفیه عزیزدلم .تقصیر من که نیست لباسی که پسندیدی خیلی بازه
با دست لباس را به او نشان دادم
_کیان این لباس به این پوشیدگی کجاش بازه اخه؟
تا حرفم تمام شد کیان زیر خنده زد
_ای وای ،بببخشید عزیزم من فکرگردم این لباس کناری منظورته
با دهانی باز به لباس کناری چشم دوختم یک لباس عروس سفید که دامنش دنباله دار بود و یقیه بسیار بازی داشت و یا بهتر بگویم اصلا یقه نداشت .
چپ چپ به کیان نگاه کردم
_به نظرت من انقدر لباس باز میپوشم
مردانه خندید
_نه عزیزم ،خودمم یک لحظه شک کردم ولی گفتم شاید واقعا چنین انتخابی داری با اینکه از لباس خوشم نیومده بود ولی بخاطر دل تو نمیخواستم اعتراض کنم .
_حالا که متوجه شدید نظرتون در مورد لباس چیه؟
_بی نظیره ،تو امروز با انتخابات منو واقعا شگفت زده کردی عزیزم
با لبخند دستش را گرفتم و به داخل مزون بردمش
دختر جوانی که بسیار پوشش زننده ای داشت با دیدن ما با لحن بسیار لوسی گفت
_خیلی خوش اومدید من در خدمتم.
مرد محجوب من که به سرامیک هاچشم انداخته بود بسیار جدید گفت
_ممنونم .خانومم میخواستن یکی از لباسهاتون رو ببینند.
فروشنده که گل از گلش شکفته بود روبه من کرد
_عزیزم کدوم لباس رو میخوایین پرو کنید .
لباس را که نشانش دادم .
سریع لباس را از تن مانکن خارج کرد و به من سپرد.عجیب دلم میخواست مرد دوست داشتنی ام را اذیت کنم.
_اینجا اتاق پرو هستش عزیزم میتونید اینجا پرو کنید
_باشه ممنونم
لباس را گرفتم ،روبه کیان کردم
_عزیزم من برم بپوشم
_ کمک لازم نداری
_نه خودم میتونم.
_باشه عزیزم .لطفا پوشیدی بیرون نیا من خودم میام اونجا تو تنت میبینم
لبخند خبیثی بر لب نشاندم .
_حتما عزیزم
با همان لبخند وارد اتاق پرو شدم
&ادامه دارد...
🌈☀️🍄🦋☔️☔️🌈🍄☔️🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_یکم
وارد اتاق پرو شدم و به کمک فروشنده لباس را پوشیدم.
بسیار تن خور زیبایی داشت.
فروشنده که بسیار از تن پوش لباس راضی بود با لبخند زمزمه کرد
_انگار مخصوص شما دوختن .خیلی زیبا تو تنتون نشسته .من برم اقای دوماد رو ...
با عجله وسط حرفش پریدم
_اینکار رو نکنید .میخوام سورپرایزش کنم
خندید
_هرطور مایلید .پس بیاین کمکتون کنم درش بیارید
_ممنون میشم
با کمک فروشنده لباس را از تنم خارج کردم و بعد از آماده شدنم از اتاق پرو خارج شدم
کیان سرش را پایین انداخته بود و متوجه خروجم نشده بود .
به سمتش رفتم با خباثت لبخند زدم
_سلام شادوماد
سرش را با عجله بالا آورد .
انگار فکرمیکرد با همان لباس پیشش رفته ام .
اول با بهت و بعد با لبخند نجوا کرد
_پس لباست کو عروس خانوم
_یه سورپرایزه آقای دوماد
_بدجنس نبودی خانوم! حالا پسندیده شد ؟
با خنده جواب دادم
_بعله
مردانه خندید و از روی مبل برخواست .
نزدیک پیش خوان ایستاد و لباس را برای روز عروسی رزرو کرد .از فروشنده پرسیدم
خانم شما کلاه حجاب هم مخصوص عروس دارید
_بله داریم .الان مدلهاش رو میارم خدمتتون
بعد از چند دقیقه یک توربان سفید که به آن تور متصل بود را روی میز قرار داد .باذوق به آن چشم دوخته بودم بسیار برایم جذاب بود.با هیجان گفتم
_وااای عالیه.اینم میخوام.
فروشنده با لبخند آن راهم برایمان ثبت کرد.با تصور خودم در آن لباس بسیار شادمان میشدم ولی ترس داشتم از اینکه نکند مادرم نپسندد و ناراحت شود .توکل کردم به خدا .امیددداشتم حال که من نمیخواستم به گناه بیفتم ،خداهم مادرم را از من خشنود کند.
بعد از تشکر از فروشنده از مزون خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
اول در را برایم باز کرد. من سوار شدم ،سپس خودش چرخید و سوار ماشین شد
قبل از حرکت با لبخند نگاهم کرد
_خب خانم خانما کجا برم
لبم را تر کردم
_بریم اسباب بازی فروشی
_ای به چشم.فقط بانو اونجا چه خبره
_شما برو من بهتون میگم
_چشم عزیزم .
ماشین را به حرکت درآورد و به سمت فروشگاه اسباب بازی به راه افتاد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_دوم
تا پایم را داخل فروشگاه گذاشتم چشمم به عروسکی افتاد که کپی نوزاد بود .با ذوق دست کیان را کشیدم و به سمت عروسک رفتم
_آقا ببین چقدرنازه.منو یاد تو میندازه
مردانه خندید
_دیوونه.
روبه فروشنده که مردی میان سال بود ،کرد
_ببخشید آقا میشه این عروسک رو بیارید؟
_بله حتما چند لحظه صبر کنید
فروشنده که رفت عروسک را بیاورد دست کیان را گرفتم
_حتما خیلی گرونه ،چرا گفتی بیاره
_مگه خوشت نیومده بود
_چرا ولی نمیخواستم بخرمش فقط نشونت دادم.
_حالا حرص نخور پیر میشی عزیزم ،بزار بیاره از نزدیک ببینیم
فروشنده عروسک را مقابلمان گذاشت وشروع کرد به تعریف کردن
_جنسش خیلی عالیه .صورتش متحرک .حرف میزنه
با تعجب به همان عروسک نیم وجبی نگاه میکردم
فروشنده دکمه عروسک را فشار داد.
صورتش همچون صورت یک نوزاد تکان میخورد صدای ملج ملوچ خوردن شیشه شیر مرا به وجد آورده بود.کیان هم بامحبت به من چشم دوخته بود
_واای ببین کیان چقدر نازه ،انگار واقعا نوزاده .خیلی دوست داشتنیه
_اره خیلی بانمکه .
روبه فروشنده کرد و قیمتش را پرسید .نسبت به قیمتش ،باارزشتر بود ولی به نظرم دلیلی برای خریدش وجود نداشت .
_کیان جان بهتره بریم چندتا عروسک دخترانه قیمت مناسب با چندتا ماشین بگیریم .این به درد ما نمیخوره عزیزم
روبه فروشنده کرد
_آقا لطفا ۱۰ تا عروسک و ده تا ماشین واسه ما بیارید
فروشنده که دوباره از ما دور شد .باخنده سرش را نزدیک گوشم آورد
_میبریم واسه دختر بابا
کم مانده بود چشمانم از حدقه بزند بیرون
_دختر بابا کیه اون وقت؟
با شنیدن لحن مشکوک و بازجویانه ام خندید
_دختر بابا یعنی دختر خوشگل من و شما
_عزیزم فکر کنم سرت به جایی خورده
بلند خندید.
با آمدن فروشنده سکوت کرد .
همه اسباب بازی ها را خریدیم بعد از کادو پیچ کردنشان با کمک فروشنده آن ها را درماشین گذاشتیم و به راه افتادیم
_خب بانو کجا بریم؟
_نمیدونم بریم تو سطح شهر دور بزنیم هرجا بچه کار دیدیم نگه داریم و بهش هدیه بدیم
_چشم عزیزم.
آنقدر بچه کار زیاد بود که به چهارراه سوم نرسیده اسباب بازی ها تمام شد.همانجا کمی عقبتر از بچه ها یک دختربچه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد.چشمان مشکی درشتش زیبایی خاصی به چهره اش داده بود.اسباب بازی ها تمام شده بود و او جلو نیامده بود و فقط با حسرت به ما نگاه میکرد .بچه ها که شادمان از ما دور شدند من چشمم به او بود که باحسرت آن ها را نگاه میکرد .
کیان هم انگار متوجه او شده بود که به سمتش رفت
_سلام خوشگل خانم
با آن چشمان معصومش به ما زل زده بود.با لبخند نزدیکش شدم
_عزیزم چرا شما نیومدی هدیه بگیری
انگار مهرسکوت به لبهایش زده بودند.
کیان با مهربانی گفت
_اگه به عمو بگی اسمت چیه ،منم یک عروسک خوشگل بهت هدیه میدم.
_ستاره
صدای آرامش به گوشمان رسید و لبخند به لبمان آورد
_چه اسم قشنگی داری عزیزدلم
کیان به سمت ماشین رفت .
چنددقیقه بعد با همان عروسک که برای دختر آینده مان خریده بود،برگشت.به مهربانی بی دریغش چشم دوختم .عروسک را به سمت ستاره گرفت و دست عروسک را فشار داد.
صدای خنده عروسک بلند شد و چشمان ستاره با دیدنش ستاره باران شد.کیان با لبخند شیشه شیر را داخل دهان عروسک گذاشت صدای ملچ ملوچ عروسک که بلند شد ،ستاره با ذوق بالا و پایین پرید
_شیرمیخوره شیر میخوره
با لبخند نگاهش کردم
_عزیزم بگیرش واسه شماست
با ذوق عروسک را گرفت و از ته دل خندید .
کیان دستی به سرش کشید
_عزیزم حالا که انقدر خوشحال شدی میشه واسه من و خاله دعا کنی که خوشبخت بشیم.
ستاره با لبخند سرش را تکان داد.
کیان مقداری پول در دستش گذاشت
_اینو هم بده به خانواده ات
_ممنون عموجون
_خواهش میکنم خوشگلم .میای بریم خونتون برسونیمتون
_نه ،مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشم
_آفرین عزیزم کار خوبی میکنی.عموجون پول رو به کسی نشون نده باشه ؟همین الان برو خونه .
_چشم عموجون.خداحافظ خاله جون
گونه اش را بوسیدم
_خداحافظ خوشگل خانم .
ستاره دوان دوان از ما دور شد .
من و کیان هم سوارماشین شدیم به سمت خانه به راه افتادیم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_سوم
محو عروس خندان داخل آینه شدم.
صبح با شوخی های روهام و قربان صدقه های مامان و بابا، به همراه کیان راهی آرایشگاه شدم.جلو سالن ایستاد
_بفرمایید این هم آرایشگاه ،عزیزم سفارش نکنم دیگه
خندیدم
_کچلم کردی بابا!بله میدونم آرایش غلیظ نمیکنم ،موهامو هم رنگ نمیکنم .
شما عصر میاید دنبال همین روژانی که هستم نه اون روژانی که شناخته نمیشه .بخدا تا حالا صدبار گفتی عزیزم
بی هوا خندید
_واقعا صدبارگفتم ؟؟پس خداروشکر الان دیگه خیالم راحت شد
دوباره زد زیر خنده.مشت آرامی به بازویش زدم
_بی مزه .من رفتم امری نداری؟عصر زیاد منتظرم نزاری
دست روی چشمانش گذاشت
_به روی دو دیده .چشم خانوم چشم!
یواش رانندگی کن ،مواظب آقای ما هم باش
_چشم ،حتما.فعلا.یاعلی
از ماشین پیاده شدم و برای کیان دست تکان دادم با خوشحالی وارد سالن شدم
بالاخره بعد از چند ساعت همانطور که کیان سفارش کرده بود آماده شدم.با صدای شاگرد سالن از تصویرم در آینه دل کندم
_عروس خانم ،آقای دوماد اومدن
با اینکه پوششم کامل بود حتی موهایم پوشیده بود ولی به خواست کیان شنل پوشیدم و با گام هایی آرام از در خارج شدم.
کیان پشت به من ایستاده بود با آن کت و شلوار مشکی بیش از حد جذاب شده بود .
دردلم کلی قربان صدقه اش رفتم .
_سلاام
با شنیدن صدایم به سمتم برگشت .
محو چشمان پر از عشقش شدم .
با یک قدم خودش را به من رساند و دسته گلم را به دستم گرفت.
_ببخشید خانم شما همسر منو اینجا ندیدید
_نه آقا ندیدم
_خانم خوب فکر کن یکم زشتالو هستش
با صدای جیغمانندی نامش را صدا زدم
_کی......اااان
بلند زیر خنده زد .
_سلام به خانوم زیبای خودم.آماده اید بریم
لبخند زدم
_بله باکمال میل.
از سالن که خارج شدیم .مهسا و زیبا با آن چهره آرایش کرده که باعث شده بود زیباتر به چشم بیایند ،منتظر ما ایستاده بودند.
روهام هم مشغول حرف زدن با تلفن همراهش بود .تا همگی چشمشان به من افتاد باذوق به سمتم آمدند .
تازه متوجه فیلم بردار شدم که دخترها را از من دور میکرد تا بتواند راحتتر به ما نزدیک شود .
با صدای صوت و دست همراهانمان ،با کمک کیان سوار ماشین شدم ،خودش هم سوار شد و به سمت باغ برای عکاسی روانه شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_چهارم
به خواست ما قرار بر این شد که فقط عکاس خانم برای عکاسی بیاید وجود هر مردی در زمان عکاسی را ممنوع کرده بودیم .مرد غیرتی من هیچ دلش نمیخواست لحظه ای نگاه نامحرم روی بدنم چرخ بخورد و من از این بابت هزاران بار خدا را شکر میکردم.
برای ه؛عکس منو کیان کلی به ژستی که عکاس میداد میخندیدیم و در آخرهم با ژستی که خودمان میخواستیم ،عکس گرفتیم.
بیچاره عکاس لحظه شماری میکرد تا هرچه زودتر کارمان تمام شود.نزدیکی های اذان مغرب بود که کار عکاسی به پایان رسید.
چندنفر از دوستان متاهل کیان به همراه خانم هایشان و برادر عزیزم به همراه مهسا و زیبا منتظر ما بیرون باغ ایستاده بودند تا ما را تا جشن، که در عمارت برگزار میشد، همراهی کنند.
کیان در را برایم باز کرد و کمک کرد تا سوار شوم .سپس خودش ماشین را دور زد و سوار ماشین شد .قبل از اینکه حرکت کند رو به من کرد
_عزیزم من میخوام اگه بشه اول نماز بخونم بعدش به جشن بریم چون ممکنه اونجا وقت نکنم نمازم رو بخونم.ایرادی نداره کمی منتظرم بمونی ؟
با رضایت لبخندی زدم
_من میخوام نماز بخونم واسه همین قبل آرایش صورتم وضو گرفتم .لطفا برو جایی که بتونیم دوتایی نماز بخونیم
کمی فکر کرد
_عزیزم خیلی دلم میخواست بریم کهف الشهدا ولی مسیرمون دور میشه و ممکنه بقیه اعتراض کنند اگه موافقی بریم امامزاده صالح نمازمون رو بخونیم و آخر شب بریم کهف الشهدا .چطوره؟
با ذوق دو دستم را به هم کوبیدم
_وای عالیه.بزن بریم
کیان به سمت امامزاده به راه افتاد دوستانش و روهام هم پشت سرمان می آمدند.بیست دقیقه بعد جلو امامزاده بودیم.کیان ماشین را پارک کرد .همه به پیروی از او پارک کردند .روهام دوان دوان خودش را به ما رساند و به شیشه سمت کیان چند ضربه زد
_داداش چرا اومدی اینجا
کیان با شوخی به او گفت
_اومدم دست به دعا بشم بخت تو هم باز بشه
روهام با نیش باز جواب داد
_خدا خیرت بده .فقط تو میتونی تو این لحظه به یاد من باشی
هرسه با اتمام حرفش خندیدیم.کیان از ماشین پیاده شد ودستی به شانه روهام زد
_داداش گوش بده صدای اذانه.اومدیم نماز بخونیم و بریم .
روهام با دهانی باز به کیان چشم دوخته بود
_نکنه روژان هم میخواد با این وضع بیاد نماز بخونه؟
کیان به او چشمکی زد و به سمتم آمد در را برایم باز کرد.در دستش قرار دادم و با کمکش پایین آمدم.
_با اجازه برادرشون بله
روهام کلافه دستی به سرش کشید
_دیوونه ای دیگه.چیکارتون کنم.فقط لطفا سریع مامان از صبح صدبار زنگ زده
کیان روی شانه روهام را بوسید
_شرمنده که اذیت شدی .چند لحظه دیگه تحمل کنی رسیدیم خونه
روهام خجالت زده لب زد
_نه بابا این چه حرفیه.دشمنت شرمنده .
همه با هم وارد امام زاده شدیم .من سرم را پایین انداخته بودم و جایی را نمیدیدیم با این حال نگاههای دیگران به خودم را احساس میکردم
..کیان دستم را گرفته بود و مرا راهنمایی میکرد.زیبا خم هرلحظه در حال عکاسی بود تا این لحظه را برایمان به یادگار ثبت کند.داخل صحن در یک گوشه دوستان کیان فرشی را پهن کردند و همگی نمازمان را همان جا به جماعت خواندیم.
تصور نمیکردم نماز خواندن با آن لباس آنقدر برایم سخت باشد ولی شیرینی بعدش عجیب به دل مینشست. همانجا برای عاقبت به خیریمان دعا کردم.چه میدانستم روزی او از همه ما زودتر عاقبت بخیر میشود.
اگر میدانستم شاید خواهش میکردم .هردو باهم و همزمان عاقبت بخیر شویم .شاید دیدگاهمان از عاقبت بخیری فرق میکرد .من تصورم در داشتن فرزندان مومن و صالح بود و او قطعا تصورش چیزی فراتر از این ها بود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_پنجم
کیان ماشین عروس را جلوی عمارت متوفق کرد .صدای فریاد بچه ها بلند شده بود ،از ذوق یک صدا میگفتند
_عروس و دوماد اومدند
قصاب به دستور پدرکیان گوسفندی را جلوی پایمان قربانی کرد .
با کمک کیان از ماشین پیاده شدم.
کیان دستم را گرفت تا کمکم کند ،روهام سمت دیگرم ایستاد.
در طول مسیر مشعل های زیبایی قرارداده بودند .ریسه های رنگی به عمارت نمای فوق العاده زیبایی داده بود .
جلو در ورودی که رسیدیم .
پنج مرد با لباس محلی مشغول دف زنی بودند .
در حیاط برای آقایان میز و صندلی چیده بودند و خانم ها داخل عمارت شدند.
با کمک کیان وارد ساختمان شدم .مادرم به همراه خاله و زهرا به استقبالمان آمده بودند و نقل و سکه روی سرمان میریختند .محبوبه خانم هم اسپند به دست نزدیکمان شد.
جلو در سالن ورودی کیان شنلم را از سرم برداشت .همه متحیر به من نگاه میکردند از همه متحیر تر مادرم بود.
باورش نمیشد من همچون عروس های محجبه لبنانی خودم را آراسته باشم .
محبوبه خانم سینی را مقابلم نگهداشت .کیان مقداری اسپند از ظرف برداشت ،دور سرم چرخاند و بعد روی زغالها ریخت ،بوی اسپند بلند شد.
_چشم بد ازت دور باشه عزیزم.
محبوبه خانم میخواست سینی را ببرد که مانع شدم
_محبوبه خانم پس آقامون چی ؟بزار واسش اسفند دود کنم
همه با لبخند نگاهم میکردند و نگاه عاشقانه کیان چیز دیگری بود.
مقذاری اسپند براشتم و چندین بار دور سر کیان چرخاندم همین باعث شد همه به خنده بیفتند،سپس روی زغالهای داغ پاشیدم.
_چشم بد از عشقم دور
کیان لبخندی زد و دستم را کمی فشرد با صدای خاله چشم از کیان گرفتم
_پسرم،عروس خوشگلمو بعدا هم میتونی ببینی الان بیاین بریم به مهمونا خوش آمد بگید ،به اندازه کافی دیر شده
_چشم مامان جان
همراه با هم از راهرو گذشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم همه میهمانها به احتراممان ایستاده بودند.
اعتقاد متفاوت خانواده هایمان زیادی به چشم بود .فامیل های ما همه با لباسهای باز مقابل کیان بودند و فامیل های آن ها همه محجبه.
کیان طفلکم تا وارد خانه شد سرش را به زیر انداخت و دیگر به میهمانان نگاه نکرد .سرم را خم کردم و آهسته کنارگوشش لب زدم
_کیانم ببخشید
ناراحت سرم را پایین انداختم .به دستم فشاری آورد و آهسته لب زد
_زندگیم ،چرا عذر خواهی میکنی؟مگه تقصیر توئه؟
_اگه زن دیگه ای انتخ.....
نگذاشت حرفم را کامل کنم .سرش را نزدیکم کرد و با لحن پر از عشقی آهسته نجوا کرد
_تو عزیزدل کیانی خانوم.شما دلیل زندگیمی .نبینم دیگه از این حرفها بزنی .برای من تو و اعتقاداتت مهمید نه اعتقادات خانواده ات.این حرفها رو بی خیا ببین چطور مبهوت خانوم خوشگل من شدند بهتره بریم بهشون خوش آمد بگیم
مگر میشد او اینگونه مرا آرام کند و من جان ندهم برای خودش و مهربانی هایش.
با هم به همه خوش آمد گفتیم و در جایگاه عروس و داماد قرار گرفتیم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_ششم
بالاخره میهمانی رو به اتمام بود .
برخلاف فامیل های کیان که با محبت بغلم میکردند و آرزوی خوشبختی برایمان میکردند ،فامیل های من با حرفهای نا به جایشان اشک را مهمان چشمانم میکردند
_روژان حیف این همه زیبایی نبود که مخفی کردی تا بقیه نبینن
_روژان جون ای کاش میگفتید جشن عروسیتون مثل دور همی سالمندهاست حداقل اینهمه هزینه لباس و آرایشگاه نمیکردیم
_وای روژان جون خیلی حیف شدی این خانواده عصر هجری به درد تو نمیخوره
_شاید باورت نشه ولی از اول هممونی دلم خیلی به حالت سوخت .اینکه همسرت مجبورت کرده واسه عروسیت خودت رو بپوشونی خیلی ظالمانه است.
و هزاران حرف و متلک دیگر،که درنهایت تاب شنیدنش را نیاوردم و با عجله ببخشید آرامی گفتم و به سمت اتاق کیان رفتم .تا وارد اتاق شدم اشکم روی گونه ام جاری شد .
چند تقه به در خورد با عجله اشکهایم را پاک کردم
_بله
_روژان جان
صدای مهربان کیان باعث از پشت در کنار بروم و در را برایش باز کنم.
خودم مثل کودکان خطا کرده عقبتر ایستادم .
وارد اتاق شد و در را بست .
_عروس خانم سرتو بیار بالا ببینمت
با خجالت سرم را بالا آوردم با دیدن چشمان گریان با دوقدم خودش را به من رساند
_عزیزدلم چی شده؟
بغض راه گلویم را بسته بود
_هیچی
_خانوم من بخاطر هیچی گریه میکنه
اگر کمی بیشتر خودم را برای لوس میکردم،زشت بود؟
_همه فامیلم بخاطر پوششم و جشنمون کلب متلک بهم انداختند
_شما از ازدواج بامن ناراحتی؟
_معلومه که نه.
_پس دیگه بقیه اش مهم نیست ما میدونستیم که راه سختی درپیش گرفتیم .ما تا ابد پای اعتقادمون می ایستیم حالا بقیه هرچی میخوان بگن.اصلا مهم نیست.مهم من و تو ایم .مهم رضایت خالقمونه .
با مهربانی با دستش اشک هایم را پاک کرد و پیشانی ام را بوسید
_بریم بیرون عزیزم .قراره بریم خونه خودمون .پس لطفا بخند.
با لبخند دست در دست هم از اتاق خارج شدیم .همه فامیل رفته بودند .
فقط خانواده من و خانواده کیان و خانم جون باقی مانده بودند .بخاطر وجود کمیل شنل را روی لباسم پوشیدم هرچند پوششم کامل بود.
با شوخی های روهام و کیان ،به خانه کوچکمان که خود برای زندگی جدیدمان آماده کرده بودیم،نزدیک شدیم.
پدرم دستم را در دست کیان گذاشت
_پسرم ،من دخترم رو امانت دستت میسپارمم .میدونم که امانت دار خوبی هستی .جون خانواده ما به جون روژان بسته است نا امیدمون نکن
_از چشمام بیشتر مراقبشم .مطمئن باشید تا جون دارم مراقبشم.
پدرم مرا به آغوش کشید .دلم برای آغوشش تنگ میشد.بدون خجالت در آغوشش اشک میریختم .
روهام که مشخص بود کلافه شده و دلش نمی آید اشکم را ببیند سریع بحث را عوض کرد
_جمع کن دختر نق نقو .هرکی ندونه من که میدونم فردا علی الطلوع برگشتی خونه .
خودتم نخوای بیای .این کیان طفلک کافیه فقط یکبار دست پختت رو بخوره بعد تو رو همراه قابلمه میفرسته خونه بابا جونت
دست روی شانه کیان گذاشت خدابهت صبر بده داداش
صدای خنده همه بلند شد .با چشمانی گرد شده نگاهش میکردم .
_قربون اون چشای بزرگت بشم که آدم تا چند شب از ترس خوابش نمیبره،اصلا نگران نباش خودم تا ابد غلامتم حتی اگه کیان پس بفرستند
با حرص رو به کیان کردم
_کیا......ن
_جانم عزیزم
_ببین چی میگه بهم
_عزیزم ان شاءالله هر موقع خودش خواست ازدواج کنه تلافی میکنیم.
تا حرف ازدواجش شد نگاهش به زهرا و افتاد و لبخند به لب آورد
.یواشکی چشم غره ای به او رفتم که سریع نگاه از زهرا گرفت
خلاصه بعد از کلی کل کل کردن با روهام
همه ما را به خداسپردند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند و سپس رفتند.
من ماندم و کیان و زندگی که درآینده خواب های عجیبی برایمان دیده بود
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯