🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_یکم
در حالی که از عصبانیت و ناراحتی اشکهایم بی اراده می ریخت به زمین چشم دوختم
_خدایا باور نمیکنم کسی که عاشق دیدارش شدم بخواد گردنمو بزنه .خدایا چیکارکنم .نکنه مهسا راست میگه ؟نه
, دروغه ,مطمئنم دروغه
دلم آرام و قرارنداشت با عجله مانتو عبایی بلندم را پوشیدم.روسری را مثل سری های قبل لبنانی بستم .
بدون اینکه به کسی خبر بدهم از خانه خارج شدم و به سمت امامزاده به راه افتادم.
نیم ساعت بعد در حالی که چادر نماز سفیدم را مرتب میکردم وارد صحن امام زاده شدم.
دورکعت نماز خواندم و مقابل ضریح نشستم و درد و دل کردم .از نگرانی هایم گفتم از گناهانم گفتم و طلب مغفرت کردم.حرفهای مهسا در سرم میچرخید و مرا بی قرارتر میکرد .تنها کسی که میتوانست مرا از سردرگمی نجات دهد کیان بود.
تلفن همراهم را از کیفم درآوردم و شماره کیان را گرفتم.
با شنیدن صدای کیان از ضریح چشم گرفتم وپاسخ دادم:
_سلام
_سلام خانم ادیب.حالتون خوبه ان شاءالله؟
_نمیدونم,استاد باید ببینمتون .یه سوال واسم پیش اومده باید بپرسم ازتون ولی باتری گوشیم خالیه الان خاموش میشه
_میخوایید گوشیتون رو بزنید به شارژ .من چنددقیقه دیگه تماس میگیرم
_نمیشه ,اومدم امام زاده .
_اگه ایرادی نداره من میام اونجا
_باشه منتظرتونم .
_خدانگهدار
خودم را تا رسیدن کیان مشغول خواندن قرآن کردم.
صدای مداحی در فضا پیچیده بود.
معنویت این فضا احساس خوبی را به انسان منتقل میکند.
روی نیمکتی روبه روی در ورودی نشستم تا کیان بتواند مرا پیدا کند.
به گلدسته های امام زاده نگاه میکردم که صدای کیان در گوشم پیچید
_سلام
با عجله ایستادم و به پشت سر برگشتم نگاهم به کیان و دخترچادری که کنارش بود افتاد.
با دیدن آن دختر احساس خوبم پرکشید و ته دلم خالی شد .
به زور نگاه از دخترگرفتم و به کیان چشم دوختم.
نمیدانم کیان در چشمان اماده باریدنم چه دید که گفت:
_خوبید؟
خوب !در آن لحظه نمیدانستم چه حالی دارم .نگاه از او گرفتم و در حالی که سعی میکردم بغض صدایم را تغییر ندهد .نجوا کردم
_سلام استاد.ممنونم
نگاهی دوباره به دختر که کمی عقب تر ایستاده بود کردم
_سلام خانم
استاد به دختر گفت:
_زهرا جان
آن دختر جانش بود و خودش جان من شده بود.
دخترک در حالی که لبخند میزد به سمتم آمد
_سلام بانو..
ادامه دارد......
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_یکم
وارد اتاق پرو شدم و به کمک فروشنده لباس را پوشیدم.
بسیار تن خور زیبایی داشت.
فروشنده که بسیار از تن پوش لباس راضی بود با لبخند زمزمه کرد
_انگار مخصوص شما دوختن .خیلی زیبا تو تنتون نشسته .من برم اقای دوماد رو ...
با عجله وسط حرفش پریدم
_اینکار رو نکنید .میخوام سورپرایزش کنم
خندید
_هرطور مایلید .پس بیاین کمکتون کنم درش بیارید
_ممنون میشم
با کمک فروشنده لباس را از تنم خارج کردم و بعد از آماده شدنم از اتاق پرو خارج شدم
کیان سرش را پایین انداخته بود و متوجه خروجم نشده بود .
به سمتش رفتم با خباثت لبخند زدم
_سلام شادوماد
سرش را با عجله بالا آورد .
انگار فکرمیکرد با همان لباس پیشش رفته ام .
اول با بهت و بعد با لبخند نجوا کرد
_پس لباست کو عروس خانوم
_یه سورپرایزه آقای دوماد
_بدجنس نبودی خانوم! حالا پسندیده شد ؟
با خنده جواب دادم
_بعله
مردانه خندید و از روی مبل برخواست .
نزدیک پیش خوان ایستاد و لباس را برای روز عروسی رزرو کرد .از فروشنده پرسیدم
خانم شما کلاه حجاب هم مخصوص عروس دارید
_بله داریم .الان مدلهاش رو میارم خدمتتون
بعد از چند دقیقه یک توربان سفید که به آن تور متصل بود را روی میز قرار داد .باذوق به آن چشم دوخته بودم بسیار برایم جذاب بود.با هیجان گفتم
_وااای عالیه.اینم میخوام.
فروشنده با لبخند آن راهم برایمان ثبت کرد.با تصور خودم در آن لباس بسیار شادمان میشدم ولی ترس داشتم از اینکه نکند مادرم نپسندد و ناراحت شود .توکل کردم به خدا .امیددداشتم حال که من نمیخواستم به گناه بیفتم ،خداهم مادرم را از من خشنود کند.
بعد از تشکر از فروشنده از مزون خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
اول در را برایم باز کرد. من سوار شدم ،سپس خودش چرخید و سوار ماشین شد
قبل از حرکت با لبخند نگاهم کرد
_خب خانم خانما کجا برم
لبم را تر کردم
_بریم اسباب بازی فروشی
_ای به چشم.فقط بانو اونجا چه خبره
_شما برو من بهتون میگم
_چشم عزیزم .
ماشین را به حرکت درآورد و به سمت فروشگاه اسباب بازی به راه افتاد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯