eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
2.1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
83 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_دهم 🌸احسان از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم...دستک
📖رمان نسل‌ سوخته 🔍 💠دست های کثیف سرکلاس نشسته بودیم که یهو...بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد... -دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن... و هلش داد... حواس بچه ها رفت سمت اونها...احسان زیر چشمی بهشون نگاه کرد...معلوم بود بغض گلوش رو گرفته...😓 یهو حالتش جدی شد.... -کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟!... و پیمان بی پروا گفت.... -تو پدرت آشغالیه...صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه...بعد هم میاد توی خونتون...مادرم گفته....هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه...😧 احسان گریش گرفت...😪حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت... -پدر من آشغالی نیست...خیلیم تمییزه... هنوز بچه ها توی شوک بودن...که اونها با هم گلاویز شدن...رفتم سمتشون و از پشت یقه ی پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب...احسان دوباره حمله کرد سمتش...رفتم وسط شون... پشتم رو کردم به احسان...و پیمان رو هل دادم عقب تر...خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم... -کثیف و آشغالی...کلماتی بود که از دهن تو دراومد...مشکل داری برو بشین جای من...من جام رو باهات عوض میکنم... بی معطلی رفتم سمت میز خودم... همه میدونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم...شوک برخورد من هم...به شوک حرف های پیمان اضافه شد.... بی توجه به همشون...خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان... احسان قدش از من کوتاه تر بود...پشتم رو کردم به پیمان... -تو بشین سر میز من بشینم...پشت سری ها تخته رو نمی بینن... پیمان که تازه به خودش اومده بود...یهو از پشت سر،یقه ام رو کشید... -لازم نکرده تو بشینی اینجا...😠 .... نویسنده رمان : 🌸شہید سید طاها ایمانے🌸 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 وقتی به خانه رسیدم با صدای بلند و پر انرژی داد زدم _سلااام .من اووومدم .ای اهل خونه رهام که از پله ها پایین میومد گفت: _سلام بر خواهر یکی یدونه خودم . _سلام بر خان داداش خودم.باز میبینم خوشتیپ کردی کجا به سلامتی شال و کلاه کردی _یه جای خوب _منم بیام؟ _نخیر اونجا جای بچه ها نیست _خواهش داداشی جونم.بابا دلم گرفت تو این خونه در حالی که الکی بغض کرده بودم گفتم: _مامان که همش سرش گرم کارای خودشه.باباهم که شرکته.من طفلک تو این خونه تنهای تنهام _خودتو لوس نکن دختر گنده چه بغضم میکنه واسه من .روژان خودتی فکرنکن الکی بغض کنی میبرمت من که دیدم تیرم به سنگ خورده گفتم: _روهی جون منم ببر دیگه. _روهی جون و کوفت .چندبار بگم اسمم رو درست صدا کن.اونجا جای مناسبی واسه تو نیست. در حالی که ناراحت شده بودم آهسته گفتم: _باشه بابا برو باهمون دوست دخترای رنگارنگت خوش باش.سنگ دل از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم راه افتادم .دستم روی دستگیره در بود که در آغوش رهام فرو رفتم.در حالی که مقنعه ام رو از سرم بر میداشت گفت: _هر چی فکرکردم دیدم نمیتونم همراهی خواهر خوشگلم رو از دست بدم. یدونه خواهرجیغ جیغو که بیشتر ندارم. _اخ جووون منو با خودت میبری _معلومه که میبرمت ولی باید قول بدی از کنارم تکون نخوری در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم .محکم بغلش کردم و گفتم: _داداش دیووونه مهربوووون خودمی رهام بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت: _روژان جان .ساسان داره واسه گرفتن فوق تخصصش میره پاریس واسه همین گودبای پارتی گرفته.سریع اماده شو که دیر میشه .منم برم .پارتنر امشبمو کنسل کنم _میگم داداشی اگه قول دادی به کسی ایرادی نداره برو من می مونم خونه.ممکنه ناراحت بشه _فدای سر آبجی کوچیکه.تو برو آماده شو وروجک .کاری به این کارا نداشته باش با لبخند به اتاقم رفتم تا آماده شوم . ساسان دوست صمیمی رهام بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودند یک جورایی مثل یک برادر بود برایم. او متخصص قلب بود از رفتنش ناراحت بودم ولی موفقیت او باعث خوشحالی بود. به سمت کمدم رفتم .پیراهن یاسی رنگی را انتخاب کردم که کوتاه و عروسکی بود.جلو آینه ایستادم و لباس را مقابلم گرفتم تا ببینم لباس مناسبی هست یا نه ولی یک لحظه به یاد استاد شمس افتادم قطعا اگر او بود میگفت .این لباس که زیادی کوتاه بود مناسب یک دختر خوب نیست. نمیدانستم چرا ولی با تصور او از پوشیدن پیراهن منصرف شدم. دوباره به سمت کمد رفتم و به لباسهایم نگاهی انداختم .همه از هم کوتاهتر و بازتر .دلم راضی به پوشیدن هیچ کدام نبود. صدای رهام به گوشم رسید که میگفت عجله کنم به اندازه کافی دیرش شده. بالاخره با عجله کت و شلوارصورتی کمرنگم را انتخاب کردم .کتش حدودا بلند بود. در حالی که لبخند میزدم گفتم : _این عالیه. با عجله آماده شدم و بعد از انجام دادن یک آرایش ساده و دخترانه . موهایم را که زیادی بلند بود را گیس کردم و بعد از برداشتن شال حریرم از اتاق خارج شدم و به سمت رهام رفتم. رهام با دیدن من سوتی زد و گفت: _خانوم خوشگله شما خواهر زشت منو ندیدید در حالی که حرصم گرفته بود گفتم: _زشت خودتی و دوست دخترات. _اوه اوه چه عصبانی .با قسمت دوم جمله ات کاملا موافقم.بیا بریم که دیر شد. همراه با رهام به راه افتادیمو بعد از حدودا چهل دقیقه رسیدیم نگاهی به ویلای روبه رویم کردم و گفتم: _من فکرمیکردم تو خونه اش جشن گرفته.اینجا ویلای کیه؟ _اینجا ویلای خودشه,تازه خریده.پیاده شو عزیزم دیر شد. در حالی که دستم را دور بازوی رهام حلقه کرده بودم گفتم: _چه سر و صدایی میاد.حتما خیلی مهمون داره _اره فکرکنم.عزیزم لطفا تنها جایی نرو و فقط کنارم بمون .قبل نوشیدن چیزی هم حتما به من نشون بده که نوشیدنی الکی نباشه در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم: _کاش نمیومدم رهام .اینجا یه جوریه.میترسم _نترس عزیزم .من پیشتم هرموقع دیدی حالت بد شد بهم اطلاع بده برمیگردیم ساسان را دیدم که درحالی که لبخند میزد به سمتمان آمد و گفت: _وای خدا ببین کی اومده ؟دارم از خوشی میمیرم در حالی که لبخند میزدم به او گفتم: _واسه همین خودت شخصا منو دعوت کردی _به جان همین رهام .بهش گفتم بدون روژان پاتو اینجا نمیزاری _اره جون خودت.انقدر بی معرفتی میخواستی بدون خداحافظی بری در حالی که لبخند میزد منو به آغوش کشید و گفت: _مگه میشه بدون خداحافظی با تو جایی برم .جغله _ولم کن ساسان لهم کردی.جغله هم خودتی.تو اصلا داداش خوبی نیستی... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 باهم راهی عمارت شدیم . وارد عمارت که شدیم نگاهم به زهرا افتاد . که به سمت باغ پشتی می رفت او متوجه حظور ما نشده بود ..دلم میخواست من هم به انجا سرکی بکشم پس بدون انکه او را متوجه خودم کنم به سمت کیان چرخیدم و با عشوه صدایش زدم _کیانم _جانم _میشه تا شما میری تو خونه من بدم پیش زهرا _باشه عزیزم برو با ذوق گونه اش را بوسیدم و به سمت باغ دویدم . زهرا کنار درختی نشسته بود و درس میخواند. پاورچین پاورچین به سمتش رفتم بلند داد زدم _مچتو گرفتم چیکار میکنی در حالی که از ترس ایستاده بود و دستش را روی قلبش گذاشته بود ،به من نگاهی کرد _دیوونه .سکته کردم از ترس .نمیگی جوون مردم ناکام از دنیا بره خندیدم _از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره عزیزم _یا بادمجونی نشونت بدم کیف کنی با عصبانیتی ساختگی به سمتم حمله کرد که به سمت انتهای باغ دویدم.در حال دویدن بودم که چشمم به ساختمان انتهای باغ افتاد. تابه حال به این قسمت باغ نیامده بودم.مقابل ساختمان ایستادم و به اطراف چشم دوختم. زهرا که به کنارم رسید ،متعجب پرسید _چی شده؟به چی زل زدی ؟ _چرا من تا حالا این ساختمون رو ندیده بودم؟ _چون تا قبل اینکه عروسمون بشی انقدر فضول نبودی عزیزم ویشگون ریزی از دستش گرفتم _آی دستم کبود شد . با هیجان گفتم _خیلی دلم میخواد داخلش رو ببینم .زهرا میشه برم داخل _آره عزیزم راحت باش. با ذوق وارد خانه شدم . یک سالن نقلی که در انتهای آن پله میخورد و به طبقه بالا می رفت.زیر پل ها یک سرویس بهداشتی ساخته شده بود. .آشپزخانه هم سمت چپ قرار داشت که پنجره هایش رو به حیاط باز میشد.خانه کوچک و جالبی بود .با زوق به طبقه بالا رفتم. دو اتاق خواب به همراه سرویس بهداشتی در ان طبقه ساخته شده بود. پنجره اتاق خواب ها رو به حیاط باز میشد. پنجره را به زور باز کردم و با لبخند به باغ چشم دوختم. زهرا نزدیکم ایستاد. _روژان بیا بریم بیرون اینجا خیلی درب و داغونه .سالهاست که اینجا بلا استفاده مونده . یک زمانی عمو حمیدم اینجا زندگی میکرد ولی بعد از رفتن او به اتریش دیگه کسی ساکن اینجا نشد. _زهرا به نظرت به کیان بگم موافقت میکنه بیایم اینجا زندگی کنیم؟ _بعیده اخه اینجا خیلی داغونه . _درست کردن اینجا با من ،غمت نباشه. _ببینیم و تعریف کنیم. همراه با زهرا از ساختمان خارج شدیم و به سمت اتاق کیان به راه افتادیم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * انگار این بچه به دلش برات شده بود که رژیم سقوط می‌کنه.چون توی همه تظاهرات ها شرکت می کرد و شب ها هم کشیک بود و نگهبانی. اصلا شب و روز نداشت .از صبح میزد بیرون ،بعضی وقتا شب نمی اومد .گاهی هم تا سه روز پیدایش نمی شود و من خودم می رفتم توی خیابون از دور می دیدمش تا دلم آروم بشه. آن روز تا بلند شدم دیدم آماده شده و داره از در میره بیرون و دیگه صداش نزدم که برگرد صبحونه بخور. آخه گفتم درست نیست از راه برگرده. نزدیکای ظهر داشتم توی حیاط لباس می شستم که با صدای در به خودم اومدم. _فاطمه مادر جان ببین کیه در میزند منتظر بودم فاطمه در را باز کند و همین طور که پای تجدید لباس نشسته بودم به در نگاه میکردم .همین که در رو باز کرد زن همسایه در را هل داد و داخل  آمد طوری که فاطمه همراه در به دیوار خورد. _بفرمایید مامان مجید خوش اومدید. از پای تشت لباسها  بلند شدم. _چه سلامی؟ چه علیکی! تا بچه ام را به کشتن ندید دست بردار نیستید! _چی شده خانم؟ خدا نکنه! _این غلام  شما چی میگه که دست از سر بچه من برنمیداره؟! _مامان مجید بیا بریم داخل ناراحت نباش. فاطمه جان آب خنک بیار مامان مجید بخوره حالش جا بیاد. _نمیخوام خانوم ! آب می خوام چیکار؟! دستش را گرفتم و به زور آوردمش داخل . _شما حالا یه دقیقه بشین الان عصبانی هستی. میدونستم چی شده لازم نبود مامان مجید توضیح بده. مال خودم رو زدم به ندونستن، آخه یه بار دیگه هم اومده بود دعوا. به زودی نشاندمت با یک لیوان آب دادم دستش. آتیش از سرش بالا زده بود. همین که آب را خورد انگار آتش خاموش شد. _خب حالا بگو ببینم چی شده؟ _مامان غلام، بچه تو نترسه! خودش بره چیکار داره بچه منو با خودش میبره ؟بچه شما اگه بگیرنش جون و جثه کتک خوردن و داره مثل مجید من که نیست. این را به خاطر هیکل درشت غلام می گفت که دست ساواک ها هم می افتاد توان کتک خوردن داشت. راست می گفت. ماشالا غلام تنومند بود و جثه درشتی داشت. _شما که میدونی من هم یه دونه پسر را بیشتر ندارم اگه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد من با اینستا‌دختر چه خاکی بر سرم بریزم توی این شهر غریب. باباشم که میدونی ۶ ماه به یکسال اینجا نیست.جون ما به مجید بنده هست. تو رو خدا به بچه ات بگو مجید من را با خودش نبره .بچه شما اصلاً ترس حالیش نیست. همینطور حرف می‌زند و گریه میکرد و درد دل میکرد.حالا خوبه این دفعه گفت بچه ات شجاعه.دفعه قبل که اومده بود دعوا، می گفت که غلامت آمریکایی هست! این را به خاطر یک کاپشن جیری که تن غلامعلی بود می گفت.من می خندیدم و می گفتم :غلام جسوره ولی آمریکایی نیست. ... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
䠆䈆✆찆㤆 ⠆㤆⼆ ✆㈆ 㠆䜆䠆ㄆ ㄀㄀4021014135654.mp3
زمان: حجم: 2.82M
💠 ،✅بررسی حوادث بعد از ظهور در جهان ♦️ امام زمان علیه السلام ⭕️ دارد... 💚 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📘کتاب 📝 من قبل از بلوغ ، نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم ، همیشه در مسجد حضور داشتم . کمتر روزی پیش می آمد که نماز صبحم قضا شود . اگر یک روز خدای ناکرده نماز صبحم قضا می شد ، تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم . این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم . خوشحال شدم . به صفحه ی اول کتابم نگاه کردم . از همان روز بلوغ ، تمام کار های من با جزئیات نوشته شده بود . کوچکترین کار ها . حتی ذره ایی کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند . تازه فهمیدم که ⪻فَمَن یَعمَل مِثقال ذَرَةِِ خَیراََ یَرَةِِ ⪼ یعنی چه . هر چی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم ، آن ها جدی نوشته بودند ! در داخل این کتاب ، در کنار هر کدام از کار های روزانه ی من ، چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره می شویم ، مثل فیلم به نمایش در می آمد . درست مثل قسمت ویدیو در موبایل های جدید ، فیلم آن ماجرا را مشاهده می کردیم . آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات ! یعنی با مواجه با دیگران، حتی فکر افراد را هم می دیدیم . لذا نمی شد هیچ کدام از آن کار ها را انکار کرد . غیر از کار ها ، حتی نیّت های ما ثبت شده بود . آن ها همه چیز را دقیق نوشته بودند . جای هیچ گونه اعتراضی نبود . تمام اعمال ثبت شده بود . هیچ حرفی هم نمی شد بزنیم . اما خوشحال بودم که از کودکی ، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم . از این بابت به خودم افتخار می کردم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم . ادامه دارد .... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯