شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 ✨قسمت سوم مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت میکردم....خوب و بد میکردم
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
✨قسمت چهارم
←دویدم داخل اتاق و در رو بستم...تش قلبم شدیدتر شده بود....دلم میخواست گریه 😭کنم ولی بدجور ترسیده بودم...
الهام و سعید...زیاد از بابا کتک میخوردن اما من؛نه...این اولین بار بود...
دست بزن داشت...زود عصبی😡میشد و از کوره در میرفت...
ولی دستش رو من بلند نشده بود....مادرم همیشه میگفت..
-خیالم از تو راحته...
و همیشه دل نگران...دنبال الهام و سعید بود...منم کمکش میکردم...مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمیگشت...سر بچه ها رو گرم میکردم سراغش نرن...حوصلشون رو نداشت.....
#ادامهدارد...
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 ✨قسمت چهارم ←دویدم داخل اتاق و در رو بستم...تش قلبم شدیدتر شده بود
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_پنجم
🌸اولین پله های تنهایی🌸
←مات و مبهوت...پشت در خشکم زد...نیم ساعت دیگه زنگ 🔔کلاس بود....و من حتی نمیدونستم سوار کدوم خط بشم...کجا پیاده شم...یا اگه بخوام سوار تاکسی بشم باید...
همون طور...
چند لحظه ایستادم...
برگشتم سمن در که زنگ بزنم...اما دستم بین زمین و آسمان خشک شد....
_حالا چی میخوای به مامان بگی؟..
اگه بهش بگی چی شده که ...مامان همینطوری هم کلی غصه توی دلش داره...این یکی هم بهش اضافه میشه...
دستم رو آوردم پایین....رفتم سمت خیابون اصلی....پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها میرفت که زودتر برسیم مدرسه...و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفتم....
مردم با عجله در رفت و آمد بودند...جلوی هر کسی را که میگرفتم بهم محل نمیذاشت....ندید گرفته میشدم...من....با اون غرورم...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم...رفتم تو یه مغازه دو سه دقیقه طول کشید....اما باالاخره یکی راهنماییم کرد کجا باید بایستم....
با عجله رفتم سمت ایستگاه...دل توی دلم نبود....یه ربع دیگه زنگ رو میزدن و در رو میبستن...
اتوبوس رسید....اما بین هجمه جمعیت...رسما بین در گیر کردم و له شدم....
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل....دستم گز گز کرد ....
یا هر تکان اتوبوس....یا یکی روی می افتاد.....یا زانوم کنار پله له می شد....
توی هر ایستگاه هم....با باز شدن در ...پرت می شدم بیرون...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم...با اون قد های بلند و هیکل های بزرگ....و من....
بالاخره یکی به دادم رسید...خودش رو حائل من کرد...دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار....توی تکان ها...فشار جمعیت می افتاد روی اون...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود...سرم رو آوردم بالا...
-متشکرم...خدا خیرتون بده...
اون لبخند 😊زد....اما من با تمام وجود میخواستم گریه😭 کنم...
#ادامهدارد...
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_پنجم 🌸اولین پله های تنهایی🌸 ←مات و مبهوت...پشت در خشکم زد..
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_ششم
🌸نمک زخم🌸
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه...ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد...
-فضلی...این چه ساعت مدرسه اومدنه؟...از تو بعیده...
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین...چی میتونستم بگم؟...راستش رو میگفتم...شخصیت پدرم خورد می شد...دروغ میگفتم...شخصیت خودم جلوی خدا...جوابی جز سکوت نداشتم...
چند دقیقه بهم نگاه کرد...
-هر کی جای تو بود...الان یه پس گردنی ازم خورده بود...زود برو سر کلاست...برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم...
-دیگه تاخیر نکنی ها...
-چشم اقا...
و دویدم سمت راه پله ها...
اون روز توی مدرسه...اصلا حالم دست خودم نبود...با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم....دعوا و بد رفتاریش بامادرم وما یک طرف...این سوژه جدید رو باید چکار میکردم؟...
مدرسه که تعطیل شد...پدرم سر کوچه،توی ماشین منتظر بود...سعید رو جلوی چشم من سوار کرد...اما من...
وقتی رسیدم خونه...پدر وسعید...خیلی وقت بود رسیده بودن...زنگ در رو که زدم...مادرم با نگرانی اومد دم در...
-تاحالا کجا بودی مهران؟دلم هزار راه رفت...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم...اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم...چی گفته و چه بهانه ای اورده...سرم رو انداختم پایین...
-شرمنده...
اومدم تو...پدرم سر سفره نشسته بود...سرش رو بالا اورد و نگاه معناداری بهم کرد...به زحمت خودم رو کنترل کردم...
-سلام بابا...خسته نباشی...
جواب سلامم رو نداد...لباسم رو عوض کردم...دستم رو شستم و نشستم سر سفره...دوباره مادرم با نگرانی نگاهم کرد...
-کجا بودی مهران؟...چرا با پدرت برنگشتی؟...از پدرت هر چی که میپرسم هیچی نمیگه..فقط ساکت نگام میکنه...
چند لحظه بهش نگاه کردم...دل خودم بدجور سوخته بود...اما چی میتونستم بگم؟...روی زخم دلش نمک بپاشم یه یه زخم به درد وغصه هاش اضافه کنم؟...از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست...واز این به بعد باید خودن برم و برگردم ...
-خدایا...مهم نیست سر من چی میاد...خودت هوای دل مادرم رو داشته باش...
#ادامهدارد...
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_ششم 🌸نمک زخم🌸 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه...ناظم با
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_هفتم
🌸شروع ماجرا🤓
سینه سپر کردم و گفتم...
-همه ی پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان....منم بزرگ شدم...اگر اجازه بدید میخوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برمیگردم...
تا این رو گفتم...دوباره صورت پدرم گر گرفت...با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد....
_اگر اجازه بدید؟؟؟؟...باز واسه من آدم شد...مرتیکه بگو....
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت..و بقیه حرفشو خورد....مادرم با ناراحتی....و در حالی که گیج میخورد و نمی فهمید چه خبره...سر چرخوند سمت پدرم...
_حمید آقا... این چه حرفیه؟...همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن...
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب...
_پس ببر...بده به همون ها که آرزوش رو دارن...سگ خور...
صورتش رو چرخاند سمت من...
_تو هم هر گهی میخوای بخوری بخور...مرتیکه واسه من آدم شده....
وبلند شد رفت توی اتاق...گیج میخوردم...نمیدونستم چه اشتباهی کردم...که دارم به خاطرش دعوا میشم...
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن...مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش...از حالت نگاهش معلوم بود...خوب فهمیده چه خبره...یه نگاهی به من و سعید کرد...
_اشکالی نداره....چیزی نیست...شما غذاتون رو بخورید...
اما هر دوی ما میدونستیم...این تازه شروع ماجراست...
#ادامهدارد...
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_هفتم 🌸شروع ماجرا🤓 سینه سپر کردم و گفتم... -همه ی پسرهای هم س
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_هشتم
🌸سوز درد😔
فردا صبح زود از جا بلن شدم و زود حاضر شدم...مادرم تازه میخواست سفره رو بندازه...تا چشمش👀بهم افتاد دنبالم دوید...
-صبح☀️به این زودی کجا میری؟؟...هوا تازه روشن🌗شده....
-هوای صبح ☀️خیلی عالیه☺️...آدم ۲بار این هوا بهش بخوره زنده میشه🌈...
-وایسا صبحانه🍳 بخور و برو....
-نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس🚌کی میاد...باید کلی صبر کنم...اول صبح اتوبوس خیلی شلوغه...
کم کم روزها کوتاه تر وهوا سردتر☃میشد...بارون ها⛈ شدیدتر...
گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر میرسید...شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل میشد...و الا با اون وضع...باید گرگ ومیش...یا حتی خیلی زودتر از خونه میومدم بیرون...
توی برف سنگین یا یخ❄️ زدن زمین...اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن...و باید زمان زیادی رو توی ایستگاهها منتظر اتوبوس میشدی...و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی...یا بخاطر هجوم بزرگترها...حتی به زور و فشار هم نمیتونستی سوار بشی...
بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش 🐁 آب💧کشیده میشدم...خیسه خیس....حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام 👢رو بیرون بیارم بذارمکنار بخاری...از بالا توش پر برف🌨 میشد...جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس میخورد...و تا مدرسه پام یخ میزد...سخت بود اما...
سخت تر زمانی بود که...همزمان با رسیدن من...پدرم هم میرسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده میکرد...
بدترین لحظه لحظه ای بود که باهم چشم تو چشم میشدیم...درد جای سوز سرما رو میگرفت...
اون که میرفت بی اختیار اشک از چشمام سرازیر میشد....و بعد چشم های پف کرده ام رو میگذاشتم به حساب سوز سرما...دروغ نمیگفتم...فقط در برابر حدس ها،سکوت میکردم....😔
#ادامهدارد...
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_هشتم 🌸سوز درد😔 فردا صبح زود از جا بلن شدم و زود حاضر شدم..
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_نهم
🌸چشمهای کور من😔
اون روز ...یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس🚌 خراب شد...چی شده بود نمی دونم و درست یادم نمیاد...همه پیاده شدند و چاره ای جز پیاده 🚶♂رفتن نبود....
توی برف ها میدویدم و خدا خدا میکردم که به موقع برسم مدرسه...و در رو نبسته باشن...دو بار هم توی راه خوردم زمین...جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم...و حسابی زانوم پوست کن شد...
یه کوچه به مدرسه...یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم... هم کلاسیم بود. و من اصلا نمیدونستم پدرش رفتگره...همیشه شغل پدرش رو مخفی میکرد...
نشسته بود روی چرخ دستی پدرش...و توی اون هوا پدرش داشت هولش میداد...تا یه جایی که رسید سریع پیاده شد و خدافظی کرد و رفت...و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم...اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش پیدا بود...خیلی بین بچه ها مرسوم بود....اما ایستادم تا پدرش رفت...معلوم بود نمیخواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ..میترسیدم متوجه من بشه..و نگران که کی اون رو با پدرش دیده...
تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود....مدام از خودم میپرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت میکشه...پدرش که کار بدی نمیکنه و هزاران سوال دیگه...
مدام توی سرم میچرخید...زنگ تفریح تازه حواسم جمع شده بود...
عین کوری که تازه بینا شده...تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن...
بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن...
و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون میومدن مدرسه..
بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی میکردند...و من غرق در فکر از خودم خجالت میکشیدم...چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟...چطور اینقدر کور بودم و نمیدیدم؟...
اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم...
هرچند مثل صبح سوز نمی اومد ..اما میخواستم حس اونها رو درک کنم...
وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم...دستش رو گذاشت روی گوش هام..
-کلاهت کو مهران؟...مثل لبو سرخ شدی...
اون روز چشمهام سرخ و خیس بود...اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین بار از عمق وجودم برای مشکلات اون ایام خداروشکر کردم...
خداروشکر کردم قبل از اینکه دیر بشه...چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودند...
و اگر هر روز مثل همیشه پدرم من رو به مدرسه میبرد...
هیچ کس نمیدونست کی باز میشدن...شاید هرگز....
#ادامهدارد.....
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_نهم 🌸چشمهای کور من😔 اون روز ...یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_دهم
🌸احسان
از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم...دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه...
می رسیدم سر کوچه درشون میاوردم و میذاشتم توی کیفم...و همونطوری میرفتم مدرسه...
آخر یه روز ناظم منو کشید کنار...
-مهران؟...راست میگن پدرت ورشکست شده🤔
برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم...
-نه آقا پدرمون ورشکست نشده.😳..
یه نگاهی بهم انداخت و دستش رو گرفت توی دستم...
-مهران جان خجالت نداره..بین خودمون میمونه بعضی چیزا رو باید مدرسه بدونه...منم مثل پدرت...تو هم مثل پسر خودم...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم...خنده ام گرفت...دست کردم توی کیفم و شال و دستکشم رو بیرون آوردم...نگاه دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من..روی صورت ناظممون نقش بست...
-پس چرا ازشون استفاده نمیکنی؟؟...
سرم رو انداختم پایین...
-آقا شرمنده ام که این رو میپرسم ولی از احسان هم پرسیدید...چرا دستکش و کلاه و شال نداره؟؟؟...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد...دستش رو کشید روی سرم...
-قبل از اینکه بشینی سر جات...حتما روی بخاری موهات رو خشک کن.....
#ادامهدارد.....
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_دهم 🌸احسان از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم...دستک
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته 🔍
#قسمت_یازدهم
💠دست های کثیف
سرکلاس نشسته بودیم که یهو...بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد...
-دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن...
و هلش داد...
حواس بچه ها رفت سمت اونها...احسان زیر چشمی بهشون نگاه کرد...معلوم بود بغض گلوش رو گرفته...😓
یهو حالتش جدی شد....
-کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟!...
و پیمان بی پروا گفت....
-تو پدرت آشغالیه...صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه...بعد هم میاد توی خونتون...مادرم گفته....هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه...😧
احسان گریش گرفت...😪حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت...
-پدر من آشغالی نیست...خیلیم تمییزه...
هنوز بچه ها توی شوک بودن...که اونها با هم گلاویز شدن...رفتم سمتشون و از پشت یقه ی پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب...احسان دوباره حمله کرد سمتش...رفتم وسط شون...
پشتم رو کردم به احسان...و پیمان رو هل دادم عقب تر...خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم...
-کثیف و آشغالی...کلماتی بود که از دهن تو دراومد...مشکل داری برو بشین جای من...من جام رو باهات عوض میکنم...
بی معطلی رفتم سمت میز خودم...
همه میدونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم...شوک برخورد من هم...به شوک حرف های پیمان اضافه شد....
بی توجه به همشون...خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان...
احسان قدش از من کوتاه تر بود...پشتم رو کردم به پیمان...
-تو بشین سر میز من بشینم...پشت سری ها تخته رو نمی بینن...
پیمان که تازه به خودش اومده بود...یهو از پشت سر،یقه ام رو کشید...
-لازم نکرده تو بشینی اینجا...😠
#ادامهدارد....
نویسنده رمان : 🌸شہید سید طاها ایمانے🌸
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 💎رمان نسل سوخته💎 #قسمت_سیزدهم رقابت💪 امتحانات ثلث دوم هم از راه رسید.... توی دفتر ش
#به_وقت_رمان
🌹رمان نسل سوخته🌹
#قسمت_چهاردهم
🎀تاوان خیانت🎀
بچه ها همه رفته بودن...اما من پای رفتن نداشتم👣...توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم...نه می تونستم برم...نه می تونستم...🤢
از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم...که خدایا من رو ببخش😭...از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد...👹
-حالا مگه چی شده؟...همش ۱/۵ نمره بود...تو که بالاخره قبول می شدی...این نمره که تو نتیجه قبولی تاثیر نداشت...🙄
بالاخره تصمیمم رو گرفتم...
-خدایا...من می خواستم برای تو شهید بشم...قصدم مسیر تو بود...اما حالا...من رو ببخش...😪
عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر💪...پشت در ایستادم...😑
-خدایا...خودت تو قرآن گفتی خدا به هر کی بخواد عزت میده...به هر کی نخواد نه🙃...عزت من از تو بود...من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم😤و با چشم هام دزدی کردم...تو من رو همه جا عزیز کردی...و این تاوان خیانت من به عزت توئه...و در زدم...🚪
رفتم داخل دفتر...معلم ها دور هم نشسته بودن...چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن📝...با صدای در سرشون رو آوردن بالا...
-تو هنوز اینجایی فضلی؟...چرا نرفتی خونه؟🤔
-آقای غیور ببخشید...میشه یه لحظه بیاید دم در؟...😤
سرش رو انداخت پایین...
-کار دارم فضلی...اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا...اگرم واجبه از همون جا بگو...داریم برگه تصحیح می کنیم نمیشه بیای تو...🙁
بغض گلوم رو گرفت...😞جلوی همه؟...به خودم گفتم...
-برو فردا بیا...امروز با فردا چه فرقی می کنه...جلوی همه بگی...اون وقت...
اما بعدش ترسیدم...😱
-اگه شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ...
نویسنده : 🌺شہید سید طاها ایمانے🍀
✅ڪپے بہ شـرط دعـا براے فـرج مولا🌱🌸
#ادامهدارد....
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 👒رمان نسل سوخته👒 #قسمت_شانزدهم 📝نامه های بی شاید - با خودت فکر نکردی ... اگر ف
#به_وقت_رمان
🎬رمان نسل سوخته🎬
#قسمت_هفدهم
چشم ها را باید بست😓
تا چشمم به آقای غیور افتاد👀... بی مقدمه گفتم ...
- آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟😐 ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه
... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ..😩
خنده اش گرفت ...🤓
- علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ..☺️
سرم رو انداختم پایین ...😶
- ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ...😓
از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ...📚
- روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه
... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ..😯
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد 😇... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی
گفتم ...
- آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟😎 ...دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ...
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو
ببینی ... 😍
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ...
- نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ...🙏
از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... 🚪
یهو حواسم جمع شد ...🙂
- خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن
توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ...☺️
دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ...🎓
نویسنده : شہید سید طاها ایمانے🌹
🍭ڪپے بہ شـرط دعـا براے ظہور مولا🍭
#ادامهدارد....
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 🎬رمان نسل سوخته🎬 #قسمت_هفدهم چشم ها را باید بست😓 تا چشمم به آقای غیور افتاد👀... ب
#به_وقت_رمان
💙رمان نسل سوخته💙
#قسمت_هجدهم
عزت از آن خداست ..🔮
دفتر رو در آوردم و دادم دستش ...
- آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...🙃
خنده اش گرفت ..☺️
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر 😱
با عجله ... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام
کار داشت ...
- ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست😐 ... یه
ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی
های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه
ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ...😳
کلید رو گذاشت روی میز ...🔑
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم
اسراف نشه ... بیت الماله ...😇
از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد
بهم اعتماد کرده باشن ...🤗
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ...❤️
برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ..
و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ...💪 در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان
خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...😓
اشک توی چشم هام جمع شده بود ... 😣
ان الله ... یعز من تشاء ... و یذل من تشاء ...خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ...🤓💜
نویسنده : 👑شہید سید طاها ایمانے👑
ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا❤️
#ادامهدارد....
✿[ @ShahidToorajii ]✿
═══✼🖤✼═══
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 💙رمان نسل سوخته💙 #قسمت_هجدهم عزت از آن خداست ..🔮 دفتر رو در آوردم و دادم دستش ..
#به_وقت_رمان
🍄رمان نسل سوخته🍄
#قسمت_نوزدهم
چراهای بی جواب⁉️❌
من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم...💞 بعضی رفتارها خیلی برام
آزاردهنده بود 😣... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...📝
تمرین برای برقراری ارتباط 👬... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و
برخوردهای متفاوت💪 ... تمرین برای صبر ...☘ تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم
وسعتش برام بیشتر می شد ..
شناخت شخصیت ها 👥... منشا رفتارها👀 ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها
... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ... 🤔
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده👨
بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...🙃
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل
شون دست بزنه ...مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد 🌭... ما خوراکی هامون
رو با هم تقسیم می کردیم🍽 ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از
سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...😶
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود💔 ... و می خواستم ... این بت
فکری رو بین بچه ها بشکنم ... ⚒
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه
میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...💈
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن🕳 ... و پدری
که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم
کم داشت من رو طرد می کرد ... 😞
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ...
با این افکار 😤... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به
عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...😓
رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های
سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...💚
نویسنده : 💎شہید سید طاها ایمانے💎
🌱ڪپے بہ شـرط دعا براے ظهور مولا🌱
#ادامهدارد....
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯