شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_پنجم 🌸اولین پله های تنهایی🌸 ←مات و مبهوت...پشت در خشکم زد..
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_ششم
🌸نمک زخم🌸
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه...ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد...
-فضلی...این چه ساعت مدرسه اومدنه؟...از تو بعیده...
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین...چی میتونستم بگم؟...راستش رو میگفتم...شخصیت پدرم خورد می شد...دروغ میگفتم...شخصیت خودم جلوی خدا...جوابی جز سکوت نداشتم...
چند دقیقه بهم نگاه کرد...
-هر کی جای تو بود...الان یه پس گردنی ازم خورده بود...زود برو سر کلاست...برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم...
-دیگه تاخیر نکنی ها...
-چشم اقا...
و دویدم سمت راه پله ها...
اون روز توی مدرسه...اصلا حالم دست خودم نبود...با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم....دعوا و بد رفتاریش بامادرم وما یک طرف...این سوژه جدید رو باید چکار میکردم؟...
مدرسه که تعطیل شد...پدرم سر کوچه،توی ماشین منتظر بود...سعید رو جلوی چشم من سوار کرد...اما من...
وقتی رسیدم خونه...پدر وسعید...خیلی وقت بود رسیده بودن...زنگ در رو که زدم...مادرم با نگرانی اومد دم در...
-تاحالا کجا بودی مهران؟دلم هزار راه رفت...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم...اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم...چی گفته و چه بهانه ای اورده...سرم رو انداختم پایین...
-شرمنده...
اومدم تو...پدرم سر سفره نشسته بود...سرش رو بالا اورد و نگاه معناداری بهم کرد...به زحمت خودم رو کنترل کردم...
-سلام بابا...خسته نباشی...
جواب سلامم رو نداد...لباسم رو عوض کردم...دستم رو شستم و نشستم سر سفره...دوباره مادرم با نگرانی نگاهم کرد...
-کجا بودی مهران؟...چرا با پدرت برنگشتی؟...از پدرت هر چی که میپرسم هیچی نمیگه..فقط ساکت نگام میکنه...
چند لحظه بهش نگاه کردم...دل خودم بدجور سوخته بود...اما چی میتونستم بگم؟...روی زخم دلش نمک بپاشم یه یه زخم به درد وغصه هاش اضافه کنم؟...از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست...واز این به بعد باید خودن برم و برگردم ...
-خدایا...مهم نیست سر من چی میاد...خودت هوای دل مادرم رو داشته باش...
#ادامهدارد...
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_ششم 🌸نمک زخم🌸 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه...ناظم با
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_هفتم
🌸شروع ماجرا🤓
سینه سپر کردم و گفتم...
-همه ی پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان....منم بزرگ شدم...اگر اجازه بدید میخوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برمیگردم...
تا این رو گفتم...دوباره صورت پدرم گر گرفت...با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد....
_اگر اجازه بدید؟؟؟؟...باز واسه من آدم شد...مرتیکه بگو....
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت..و بقیه حرفشو خورد....مادرم با ناراحتی....و در حالی که گیج میخورد و نمی فهمید چه خبره...سر چرخوند سمت پدرم...
_حمید آقا... این چه حرفیه؟...همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن...
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب...
_پس ببر...بده به همون ها که آرزوش رو دارن...سگ خور...
صورتش رو چرخاند سمت من...
_تو هم هر گهی میخوای بخوری بخور...مرتیکه واسه من آدم شده....
وبلند شد رفت توی اتاق...گیج میخوردم...نمیدونستم چه اشتباهی کردم...که دارم به خاطرش دعوا میشم...
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن...مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش...از حالت نگاهش معلوم بود...خوب فهمیده چه خبره...یه نگاهی به من و سعید کرد...
_اشکالی نداره....چیزی نیست...شما غذاتون رو بخورید...
اما هر دوی ما میدونستیم...این تازه شروع ماجراست...
#ادامهدارد...
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_هفتم 🌸شروع ماجرا🤓 سینه سپر کردم و گفتم... -همه ی پسرهای هم س
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_هشتم
🌸سوز درد😔
فردا صبح زود از جا بلن شدم و زود حاضر شدم...مادرم تازه میخواست سفره رو بندازه...تا چشمش👀بهم افتاد دنبالم دوید...
-صبح☀️به این زودی کجا میری؟؟...هوا تازه روشن🌗شده....
-هوای صبح ☀️خیلی عالیه☺️...آدم ۲بار این هوا بهش بخوره زنده میشه🌈...
-وایسا صبحانه🍳 بخور و برو....
-نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس🚌کی میاد...باید کلی صبر کنم...اول صبح اتوبوس خیلی شلوغه...
کم کم روزها کوتاه تر وهوا سردتر☃میشد...بارون ها⛈ شدیدتر...
گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر میرسید...شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل میشد...و الا با اون وضع...باید گرگ ومیش...یا حتی خیلی زودتر از خونه میومدم بیرون...
توی برف سنگین یا یخ❄️ زدن زمین...اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن...و باید زمان زیادی رو توی ایستگاهها منتظر اتوبوس میشدی...و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی...یا بخاطر هجوم بزرگترها...حتی به زور و فشار هم نمیتونستی سوار بشی...
بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش 🐁 آب💧کشیده میشدم...خیسه خیس....حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام 👢رو بیرون بیارم بذارمکنار بخاری...از بالا توش پر برف🌨 میشد...جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس میخورد...و تا مدرسه پام یخ میزد...سخت بود اما...
سخت تر زمانی بود که...همزمان با رسیدن من...پدرم هم میرسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده میکرد...
بدترین لحظه لحظه ای بود که باهم چشم تو چشم میشدیم...درد جای سوز سرما رو میگرفت...
اون که میرفت بی اختیار اشک از چشمام سرازیر میشد....و بعد چشم های پف کرده ام رو میگذاشتم به حساب سوز سرما...دروغ نمیگفتم...فقط در برابر حدس ها،سکوت میکردم....😔
#ادامهدارد...
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_هشتم 🌸سوز درد😔 فردا صبح زود از جا بلن شدم و زود حاضر شدم..
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_نهم
🌸چشمهای کور من😔
اون روز ...یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس🚌 خراب شد...چی شده بود نمی دونم و درست یادم نمیاد...همه پیاده شدند و چاره ای جز پیاده 🚶♂رفتن نبود....
توی برف ها میدویدم و خدا خدا میکردم که به موقع برسم مدرسه...و در رو نبسته باشن...دو بار هم توی راه خوردم زمین...جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم...و حسابی زانوم پوست کن شد...
یه کوچه به مدرسه...یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم... هم کلاسیم بود. و من اصلا نمیدونستم پدرش رفتگره...همیشه شغل پدرش رو مخفی میکرد...
نشسته بود روی چرخ دستی پدرش...و توی اون هوا پدرش داشت هولش میداد...تا یه جایی که رسید سریع پیاده شد و خدافظی کرد و رفت...و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم...اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش پیدا بود...خیلی بین بچه ها مرسوم بود....اما ایستادم تا پدرش رفت...معلوم بود نمیخواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ..میترسیدم متوجه من بشه..و نگران که کی اون رو با پدرش دیده...
تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود....مدام از خودم میپرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت میکشه...پدرش که کار بدی نمیکنه و هزاران سوال دیگه...
مدام توی سرم میچرخید...زنگ تفریح تازه حواسم جمع شده بود...
عین کوری که تازه بینا شده...تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن...
بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن...
و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون میومدن مدرسه..
بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی میکردند...و من غرق در فکر از خودم خجالت میکشیدم...چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟...چطور اینقدر کور بودم و نمیدیدم؟...
اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم...
هرچند مثل صبح سوز نمی اومد ..اما میخواستم حس اونها رو درک کنم...
وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم...دستش رو گذاشت روی گوش هام..
-کلاهت کو مهران؟...مثل لبو سرخ شدی...
اون روز چشمهام سرخ و خیس بود...اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین بار از عمق وجودم برای مشکلات اون ایام خداروشکر کردم...
خداروشکر کردم قبل از اینکه دیر بشه...چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودند...
و اگر هر روز مثل همیشه پدرم من رو به مدرسه میبرد...
هیچ کس نمیدونست کی باز میشدن...شاید هرگز....
#ادامهدارد.....
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_نهم 🌸چشمهای کور من😔 اون روز ...یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_دهم
🌸احسان
از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم...دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه...
می رسیدم سر کوچه درشون میاوردم و میذاشتم توی کیفم...و همونطوری میرفتم مدرسه...
آخر یه روز ناظم منو کشید کنار...
-مهران؟...راست میگن پدرت ورشکست شده🤔
برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم...
-نه آقا پدرمون ورشکست نشده.😳..
یه نگاهی بهم انداخت و دستش رو گرفت توی دستم...
-مهران جان خجالت نداره..بین خودمون میمونه بعضی چیزا رو باید مدرسه بدونه...منم مثل پدرت...تو هم مثل پسر خودم...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم...خنده ام گرفت...دست کردم توی کیفم و شال و دستکشم رو بیرون آوردم...نگاه دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من..روی صورت ناظممون نقش بست...
-پس چرا ازشون استفاده نمیکنی؟؟...
سرم رو انداختم پایین...
-آقا شرمنده ام که این رو میپرسم ولی از احسان هم پرسیدید...چرا دستکش و کلاه و شال نداره؟؟؟...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد...دستش رو کشید روی سرم...
-قبل از اینکه بشینی سر جات...حتما روی بخاری موهات رو خشک کن.....
#ادامهدارد.....
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
4.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اربعین
اگه تونستی حتما اربعین به زیارت سید الشهدا برو و اگر نتونستی این کار رو انجام بده👌
#نشر_حداکثری
#امام_زمان #عین_الحیاة #اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
10.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کشف پیکر مطهر شهیدی در جزیره مجنون و پاسخ این شهید به خبرنگار شرق
⁉️تو تابوت شهدا چی می ریزند؟!
💠پاسخ سردار باقرزاده فرمانده تفحص شهدا به توییت یکی از خبرنگاران کشور عزیزمان را در این کلیپ ببینید 😔
#نشر_حداکثری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌حرفهای عجیب در پخشزندۀ تلویزیون!
👈 تا حالا شنیدید همچین چیزایی رو؟!
🔹امام می فرمود ؛ شرکت نکردن در انتخابات از بزرگترین گناه کبیره است...
👈 عزیزان خیلی باید تلاش کنیم که خدای نکرده این گناه کبیره رخ ندهد ، پس مجاهدت میکنیم و #ایران_قوی رو می سازیم ...
#حماسه_جمهور
#انتخابات
#نشر_حداکثری
-----------------------------------------------
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حاجحسینیکتا:
هر جا توسل به حضرت فاطمه (س)شد پیروز شدیم
«یا مَوْلاتى یا فاطِمَهُ أَغیثینى»
🔸سهم شما ۱۴ مرتبه
#نشر_حداکثری
🔰اللهم لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ🔰
خدایا کسیکه بر ما رحم نمیکنه بر ما مسلط نکن...
📣 فعلا و تا اطلاع ثانوی:
پویشِ #نمی_دانم
خوب است در این شرایط جنگی ما هم مثل یمنیها، پویش #نمیدانم را شروع کنیم.
یمنیها در حملهی آمریکا به کشورشان این پویش را در فضای مجازی راه انداختند. کاربران در پاسخ به هر سوالی با #نمیدانم جواب دادند و از دادن اطلاعات خودداری کردند.
در ساعت آینده این پویش #نمیدانم میتواند از دادن اطلاعات دربارهی محل شلیک موشکها و پهبادها و... موثر باشد.
میتوان به اطلاعات صداوسیما بسنده کرد.
🔈 کمک کنید این پروتکل رسانه ای به گوش همه برسه
*مردم در جواب چه چیزهایی بگویند #نمیدانم
1_ از کجا موشک ها پرتاب شد؟
#نمیدانم
2_ کی موشک ها پرتاب میشود ؟
#نمیدانم
3_ کجاها آسیب دیده ؟
#نمیدانم
4_ چه کسانی شهید شدند؟
#نمیدانم
و...
👈لطفا برای تک تک اعضای خانواده و دوستانتون ارسال بفرمایید
🟧#نشر_حداکثری🟧
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✊ ⌝ زمانی که در جنگ
فشارها بر ما حادث میشد
و بهصورت مضطری هیچکاری از ما برنمیآمد
پناهگاهی جز حضرت زهراﷺ نداشتیم.
فاطمه در هور،
فاطمه در کربلای ۵،
فاطمه در اروند،
فاطمه در کوههای سرد و سخت کردستان،
[برایمان] مادری کرد! ⌞
🌹ـــ روایتی از سردار دلها
🔅|‹ به یاد شبهای عملیات
👈 به تاسی از سرداران شهید اسلام
به مادرمان زهرا #توسل میکنیم...
انشاءالله بهبرکت وجود مبارک حضرت مادر،
پیروزی از آنِ فرزندان زهــرا خواهد بود...
🌷⌝ صلوات خاصه حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها):
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها
وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَـدَدِ ما اَحـاطَ بِه عِلْـمُکَ ⌞
#نشر_حداکثری
#انتقام_ملی
#وعده_صادق #مرگ_بر_اسرائیل
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نشر_حداکثری
امسال بنا نبود در تهران عزای حسین(ع) برپا بشود / آن عالم سه بار در خواب این را به من فرمود و بعد گفت : شخص آقا امام حسین(ع) بلا را از مردم ایران برگرداند.....
⏺این جملهی مرحوم احمد مستنبط است به دخترشان، در مورد عزای امسال سیدالشهدا💐 که ماجرای کامل آن در فایل شنیداری بالا نقل شده و همین چند روز پیش (۸ تیر ۱۴۰۴)، توسط حجتالاسلام ظهیرالدین بیان شده است.
شنیدن آن انشاءالله ما را بیش از پیش قدردان بندهنوازی سیدالشهدا💐 خواهد کرد.
شکرا اباعبدالله
#وعده_صادق
#عاشورا
#امام_حسین
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯