شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 🎬رمان نسل سوخته🎬 #قسمت_هفدهم چشم ها را باید بست😓 تا چشمم به آقای غیور افتاد👀... ب
#به_وقت_رمان
💙رمان نسل سوخته💙
#قسمت_هجدهم
عزت از آن خداست ..🔮
دفتر رو در آوردم و دادم دستش ...
- آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...🙃
خنده اش گرفت ..☺️
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر 😱
با عجله ... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام
کار داشت ...
- ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست😐 ... یه
ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی
های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه
ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ...😳
کلید رو گذاشت روی میز ...🔑
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم
اسراف نشه ... بیت الماله ...😇
از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد
بهم اعتماد کرده باشن ...🤗
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ...❤️
برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ..
و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ...💪 در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان
خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...😓
اشک توی چشم هام جمع شده بود ... 😣
ان الله ... یعز من تشاء ... و یذل من تشاء ...خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ...🤓💜
نویسنده : 👑شہید سید طاها ایمانے👑
ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا❤️
#ادامهدارد....
✿[ @ShahidToorajii ]✿
═══✼🖤✼═══
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هجدهم
با شنیدن حرفش شوکه شدم و از او چشم گرفتم و به دست هایم نگاه کردم.
ساسان کلافه دستی بر موهایش کشید و گفت:
_منو ببین روژان.لطفا به من نگاه کن
به او نگاه کردم که لبخند زد و گفت:
_من هیچ وقت تو رو به چشم خواهرم ندیدم روژان .میخوام قبل رفتنم بدونی که من تو رو همیشه دوست داشتم ولی نه به عنوان خواهرم بلکه به عنوان کسی که وقتی اولین بار دیدمش عاشق لبخندش شدم.من دوست داشتم و دارم به عنوان همسفر زندگیم نه خواهرم.
با چشمانی وحشت زده به او نگاه کردم قدمی عقب تر ایستادم.ساسان دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد ولی من سریع عکس العمل نشون دادم و گفتم :
_به من دست نزن
_باشه عزیزم
_من عزیز تو نیستم .یعنی وقتهایی که من دلم از همه چیز میگرفت و بهت پناه می آوردم تو منو خواهرت نمیدونستی؟
_روژان جان من نمیتونم به عشقم به چشم خواهرم نگاه کنم .
_من عشقت نیستم .من اصلا نسبتی با تو ندارم
در حالی که اشکم میریخت
گفتم:
_امیدوارم هرجا هستید موفق باشید آقا ساسان
_روژان جان .بیا بشینیم وباهم حرف بزنیم.
_من حرفی با شما ندارم .خدانگهدار.
بی توجه به صدازدن هایش از سالن خارج شدم .به روهام پیام دادم که کاری برایم پیش آمده مجبور شدم با تاکسی برگردم .
سوار تاکسی شدم و آدرس پارک نزدیک خانه را به راننده دادم.
دلم میخواست کمی تنها باشم شنیدن آن حرفها از ساسان برایم سنگین بود .
روی نمیکتی نشستم و به روزهایی که با ساسان گذرانده بودم فکر کردم.
باورهایم بهم ریخته بود دلم میخواست با کسی دردو دل کنم .نمیدانم چرا ولی وقتی به خودم امدم که صدای کیان به گوشم رسید؟
_الو بفرمایید
_سلام اقای شمس
_سلام خانم ادیب.اتفاقی افتاده
_نه.راستش میخواستم یه سوال بپرسم ازتون
_بفرمایید من در خدمتم
_به نظرتون اینکه من اقایی رو مثل برادرم دوست داشته باشم و
با او در ارتباط باشم گناهه؟
_به نظرتون فکر شما محرمیت ایجاد میکنه؟
_خب نه!!
_پس ارتباطتون با اون گناهه
_ولی من اونو واقعا مثل داداشم دوست داشتم .نه بیشتر و نه کمتر
_ایا اون هم همین احساس رو نسبت به شما داشته ؟یعنی شما مطمئنید که اونم شما رو به چشم خواهرش میدیده؟
_تا حالا فکرمیکردم اینجوری بوده ولی امروز فهمیدم اون هیچ وقت منو به چشم خواهرش ندیده
_خب.الان مشکلتون حل شد
_استاد به نظرتون خدا منو میبخشه؟
_معلومه که میبخشه فقط کافیه از کارتون پشیمون باشید و دیگه تکرار نکنید
_پشیمونم.دلم نمیخواد امام زمان ازم رو برگردونه
_براتون خوشحالم که متوجه اشتباهتون شدید.میتونم یه خواهشی کنم ازتون
_بفرمایید استاد
_شما دلتون پاکه که خدا بهتون توجه کرده که انقدر بخاطر اینکارتون پشیمونید.واسه منم دعا کنید .
_چشم استاد حتما.ببخشید مزاحمتون شدم
_ممنونم.شما مراحمید بازم اگه سوالی بود من در خدمتم .
_ممنونم .روزخوش
_خواهش میکنم.یاعلی
تماس را قطع کردم و به آسمان چشم دوختم و با تمام وجود احساس کردم خدا به من لبخند میزند
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هجدهم
کیان ماشین را مقابل خانه نگه داشت به سمتم چرخید
:روژان جان الان بری تو خونه ممکنه مامان هنوز ناراحت باشه و حرفی بهت بزنه.میدونم خودت بهتر از من میدونی که در جوابشون فقط باید بگی چشم .تا نه ایشون ناراحت بشه و نه شما عزیزم.باشه؟
_چشم .نمیای بریم داخل؟
_نه عزیزم .شما برو .مواظب خودت باش
_رسیدی خونه،خبر بده.شما هم مواظب خودت باش خدانگهدار
حق با کیان بود،با ورودم به خانه سرزنش های مادرم دوباره شد و من طبق خواسته کیان سکوت کردم و فقط با ببخشید و چشم جوابش را دادم.
مادرم که دید هرچه می گوید من حق را به او میدهم .دیگر چیزی نگفت و به اتاقش رفت.
من نیز وارد اتاقم شدم و بعد تعویض لباسهایم روی تخت دراز کشیدم و به آینده ام فکر کردم
نمیدانم کی چشمانم گرم خواب شده بود و من به خواب افتاده بودم .
با صدای بلند موسیقی از خواب پریدم.نگاهی به ساعتم انداختم دوساعتی میشد که خوابیده بودم.هوا کاملا تاریک شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و با چشمان نیمه باز موبایلم را از روی تخت برداشتم .ده تماس بی پاسخ و چند پیامک از کیان داشتم.
پیامک ها را باز کردم
(سلام خانوم تماس گرفتم جواب ندادی.من رسیدم خونه)
(روژان جانم .خانوم چرا جواب نمیدی مامان چیزی بهنت نگفت؟ )
(خانوم خوابالوی من ،خوابیدی؟نگرانتم عزیزم پیاممو دیدی خبر بده)
(خوابالو زنگ زدم به روهام گفت خانوم خوابیده.فردا نهار خونه ما دعوتید.شب خوش عزیزم)
با خواندن پیام آخرش چشمانم نا خودآگاه باز شد .
سریع شماره اش را گرفتم.چند بوق خورد ولی برنداشت.دوباره تماس گرفتم.
داشتم از پاسخ دادنش ناامید میشدم که تماس وصل شد
_جانم
_سلام.خوبی
_سلام به چشمای پف کرده ات خانوم.چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی
لبخندی که داشت روی لبم مینشست را جمع کردم و با لحن لوسی گفتم
_اِ کیان اذیت نکن دیگه .خب خسته بودم خوابم گرفت.
_من که چیزی نگفتم عزیزم.
_کیان قضیه نهار فردا شب چیه
_عرضم خدمتتون که مامان تماس گرفتند با مامان و شما رو برای نهار دعوت کردند.
با اتمام حرفش زیر خنده زد
_چه خوش خنده .دقیقه به چی میخندی آقامون
با همان خنده گفت
_به اینکه چه مامان در مامانی تو جمله ام شد .
به لحن با نمکش لبخندی زدم
&ادامه دارد....
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_هجدهم
بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون😉
بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ😍
مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه😝)
_مهدیه
مندل:جونم
_نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها😉 بیا بریم همین بستنی حمید (به به😋 یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان ) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه😋
فاطی: آره ارواح عمت 😏تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی😝
_بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس😡
مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید🍦
فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم.
بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم.
🎶
من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده.😐
مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه😂
_خیلی بیشعورید ها😳 مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم😡(آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون😜)
فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن😂
_دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت✋
فاطی: اگه به علی نگفتم😡
_برو بگو 😏
مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم😁
فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره😂
_ بیشعور گامبو خودتی 😡 من فقط تپلم😊
مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن😭
#قسمت_هجدهم
نویسنده { #فائزه_وحی }
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هجدهم*
_من که از کارهای تو سر در نمیارم! حالا برو استراحت کن حتما صبح زود هم میخوای بری!
_مادر جان چقدر میزنی!
خیلی وقت بود که مشغول ساخت و ساز مسجد ثارالله بودند شب و روز کار میکردند تا مسجد را آباد کند خودش میگفت به سرپرستی و مسئولیت گروه مقاومت مسجد ثارالله را به عهده دارم.
بهش میگفتم غلام مادر اینقدر خودت رو اذیت نکن.می گفت: چند روز دنیا را باید به خاطر آخرت،به تلاش در راه خدا وقف کرد .منم دیگه حرفی نداشتم که بزنم.
خیلی دلسوز بود و سخاوتش نمونه بود دلش برای همه میسوخت .یک روز نزدیکای غروب بود که اومد گفت:
_مامان بابا کجاست؟!
_توی خونه چیکارش داری؟
_مامان تو هم بیا می خوام از بابام اجازه بگیرم!
دستم را گرفت و برد توی اتاق .باباش طبق معمول کتابی دست بود.
_بابا می خوام یه اجازه بگیرم.
آقا محمد علی کتابش را بست و گفت اجازه چی؟!
_یک خانواده هستند سه تا بچه داره. این آقا با خانمش و مادرش می خوان بیان شب اینجا بخوابن.
_مگه خودشون خونه زندگی ندارند؟ مگه اینجا ای نیستن؟
_مال طرف های خرمشهر و آبادان هستند .جنگ زده هستند. گناه دارن. فردا میرن.
_بابا تو اصلا نمی شناسیشون که بیارشون اینجا بخوابن؟!
_فقط همین یک شب. به خدا میشناسمشون!
باباش سکوت کرد.غلامعلی دیگه به نظر خودش جواب را گرفت با دو رفت آنها را بیاره. همان اوایل جنگ هم بود.
_خدایا این بچه میخواد کجا شش نفر را بخوابونه.
اتاق داشتیم در واقع یک اتاق بزرگی بود که یک در کشوی وسطش بود حالا شده بود دو تا اتاق .یک اتاق تلویزیون بود که بچهها هم همونجا می خوابیدند.
_یا الله یا الله..
_بفرمایید
تا صداشون رو شنیدم چادرم را پوشیدم و رفتم استقبال شون.
غلام هدایتشان کرد به سمت اتاق. این خانواده سه تا دختر و پسر قد و نیم قد داشتند.دلم به حالشان سوخت بیچاره ها از آبادان آواره شده بودند.
_مامان چی داریم برای ؟شام چیزی میخوای بخرم؟
_مادرجان برو یک ظرف ماست بخر بیا. تخم مرغ هم داریم درست می کنم. الان که دیر وقت نمیشه غذا درست کرد.
رفت و یک ظرف ماست خرید و با چه ذوقی به من کمک می کرد تا از مهمانها پذیرایی کنم. خیلی خوشحال بود که آنها را آورده بود خانه.از وقتی آمده بودند آقا محمد علی همینطور داشت از شرایط آبادان میپرسید.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🀄️ کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمت_هجدهم
⭕️ نجات یک انسان
همین طور که با ناراحتی ، کتاب اعمالم را ورق می زدم و با اعمال نابود شده مواجه می شدم ، یکباره دیدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده :
⪻ نجات یک انسان ⪼
خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست . این کار خالصانه برای خدا بود . به خودم افتخار کردم و گفتم : خدا را شکر . این کار را واقعاََ خالصانه برای خدا انجام دادم . ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای تفریح و شنا کردن ، به اطراف سد زاینده رود رفتیم . رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفریح .
یکباره صدای جیغ یک زن و فریاد های یک مرد همه را میخکوب کرد !😱
یک پسر داخل آب افتاده بود و دست و پا می زد ، هیچ کس هم جرئت نمی کرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد . 😔
من شنا و غریق نجات بلد بودم . آماده شدم که به داخل آب بروم اما رفقا مانع شدند ! 😒
آنها می گفتند : اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خودش ببرد . خطرناک است و ....
اما یک لحظه با خودم گفتم : فقط به خاطر خدا و پریدم داخل آب . 🏊♂️
خدا را شکر که توانستم این بچه را نجات بدهم . هر طور بود او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم .
پدر و مادرش حسابی از من تشکر کردند . خودم را خشک کردم و لباسم را عوض کردم .
ادامه دارد ....
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯