🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_سوم
در حالی که با فهمیدن واقعیت دلم گرم شده بود ,لبخند زدم
_بله .خیلی ممنون استاد .ببخشید که به زحمت انداختمتون
_این چه حرفیه خوشحالم که تونستم پاسخ سوالتون رو بدم
زهرا لبخندی زد
_خب دختر خوب حالا که فهمیدی آقا گردنتو نمیزنه حداقل یکم بخند.نترس اگه بخندی کسی نمیگه زشت میشی
خندیدم
_خیلی خوشحالم که باهاتون آشناشدم زهرا خانم
_من بیشتر خوشحال شدم .از این به بعد هم بهم بگو زهرا, نه زهراخانم .احساس پیری میکنم ننه.من هنوز اول چلچلیمه!!!
با تموم شدن حرفش خندید و مرا هم به خنده انداخت
_باشه زهرا جون
_آفرین دختر خوب راستی اسمت چیه بانو؟
_اسمم روژان عزیزم
_چه عالی .شمارم رو بهت میدم هرموقع دوست داشتی بهم زنگ بزن .البته اگه منو به عنوان دوستت قبول داری
_باعث افتخاره عزیزم من از خدامه یه دوست مهربون مثل شما داسته باشم
. کیان از روی نیمکت بلند شد
_خب با اجازتون مادیگه بریم
_اختیاردارید اجازه منم دست شماست .بازم ممنون استاد به زحمت افتادید.و ممنون که باعث آشنایی من با زهراجون شدید.
_زحمتی نبود شما رحمتید .امیدوارم بعدها بخاطر آشنایی با زهرا پشیمون نشید !!.یه سفردرپیش دارم دعا کنید خدا کمکم کنه و بتونم به این سفر برم
_امیدوارم کارهاتون رو به راه بشه و بسلامت برید و برگردید.
_هرچی خدابخواد, برگشت مهم نیست مهم اینه خدا این بنده گنهکارش رو قبول کنه.
زهرا با شنیدن حرفهای کیان با گریه زمزمه کرد
_ کیاان توقول دادی حرفی از رفتن دیگه نزنی
با اتمام حرفش در حالی که گریه میکرد از ما دور شد.
من که از رفتار زهرا مات و مبهوت مانده بودم ,پرسیدم
_زهرا جون چرا گریه کرد ؟مگه کجا میخوایید برید؟
_زهرا جان الکی شلوغش میکنه .سعادتم شاید تو این سفر بشه .اگه قسمت شد برم ,این هفته که اومدید کلا بهتون میگم.شمافقط دعا کنید همه چیز درست شه.
_امیدوارم به قول خانجونم هرچی خیره پیش بیاد براتون.
_به دلم افتاده با دعای شما گره کارم باز میشه پس لطفا همیشه موقع نماز دعام کنید.
_چشم براتون دعا میکنم فقط امیدوارم بعدا بخاطر دعام پشیمون نشم!
کیان برای اولین بار بلند خندید و من در دل قربان صدقه خنده هایش شدم .
کیان در حالی که هنوز آثار خنده برلبانش بود ،گفت:
_ خب دیگه با اجازه من برم ببینم زهرا کجا رفت .اگه وسیله ندارید برسونیمتون؟
_ ممنونم وسیله هست شما بفرمایید .از طرف من با زهراجون هم خداحافظی کنید .لطفا شماره اش رو واسم بفرستید.ممنون
_چشم ,خدانگهدار یاعلی
_خدانگهدار
کیان رفت و دل مراهم با خود برد.روی نیمکت نشستم و زیر لب زمزمه کردم
_ای بی خبر ز دلم به خدا میسپارمت
ای ماه شبهایم به خدا میسپارمت
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_سوم
محو عروس خندان داخل آینه شدم.
صبح با شوخی های روهام و قربان صدقه های مامان و بابا، به همراه کیان راهی آرایشگاه شدم.جلو سالن ایستاد
_بفرمایید این هم آرایشگاه ،عزیزم سفارش نکنم دیگه
خندیدم
_کچلم کردی بابا!بله میدونم آرایش غلیظ نمیکنم ،موهامو هم رنگ نمیکنم .
شما عصر میاید دنبال همین روژانی که هستم نه اون روژانی که شناخته نمیشه .بخدا تا حالا صدبار گفتی عزیزم
بی هوا خندید
_واقعا صدبارگفتم ؟؟پس خداروشکر الان دیگه خیالم راحت شد
دوباره زد زیر خنده.مشت آرامی به بازویش زدم
_بی مزه .من رفتم امری نداری؟عصر زیاد منتظرم نزاری
دست روی چشمانش گذاشت
_به روی دو دیده .چشم خانوم چشم!
یواش رانندگی کن ،مواظب آقای ما هم باش
_چشم ،حتما.فعلا.یاعلی
از ماشین پیاده شدم و برای کیان دست تکان دادم با خوشحالی وارد سالن شدم
بالاخره بعد از چند ساعت همانطور که کیان سفارش کرده بود آماده شدم.با صدای شاگرد سالن از تصویرم در آینه دل کندم
_عروس خانم ،آقای دوماد اومدن
با اینکه پوششم کامل بود حتی موهایم پوشیده بود ولی به خواست کیان شنل پوشیدم و با گام هایی آرام از در خارج شدم.
کیان پشت به من ایستاده بود با آن کت و شلوار مشکی بیش از حد جذاب شده بود .
دردلم کلی قربان صدقه اش رفتم .
_سلاام
با شنیدن صدایم به سمتم برگشت .
محو چشمان پر از عشقش شدم .
با یک قدم خودش را به من رساند و دسته گلم را به دستم گرفت.
_ببخشید خانم شما همسر منو اینجا ندیدید
_نه آقا ندیدم
_خانم خوب فکر کن یکم زشتالو هستش
با صدای جیغمانندی نامش را صدا زدم
_کی......اااان
بلند زیر خنده زد .
_سلام به خانوم زیبای خودم.آماده اید بریم
لبخند زدم
_بله باکمال میل.
از سالن که خارج شدیم .مهسا و زیبا با آن چهره آرایش کرده که باعث شده بود زیباتر به چشم بیایند ،منتظر ما ایستاده بودند.
روهام هم مشغول حرف زدن با تلفن همراهش بود .تا همگی چشمشان به من افتاد باذوق به سمتم آمدند .
تازه متوجه فیلم بردار شدم که دخترها را از من دور میکرد تا بتواند راحتتر به ما نزدیک شود .
با صدای صوت و دست همراهانمان ،با کمک کیان سوار ماشین شدم ،خودش هم سوار شد و به سمت باغ برای عکاسی روانه شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯