eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
2.1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
83 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه جوووون: 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 باورم نمیشد که مادرم بخواهد بدون در نظر گرفتن آینده من چنین تصمیمی بگیرید . خودم که بدون شک نمیتوانستم حریف تصمیم مادرم شوم. با روهام تماس گرفتم تا او مرا از این مخمصه نجات دهد. بعد از خوردن چندبوق تماس برقرار شد . در حالی که سعی میکردم بغض نکنم ,گفتم: _سلام داداشی _سلام عزیزم .خوبی؟ _اره خوبم.کی میای خونه؟ _روژان چیزی شده ؟چرا صدات اینجوریه؟ _داداشی لطفا بیا خونه حرف میزنیم _باشه عزیزم الان راه میفتم تا نیم ساعت دیگه خونه ام. _باشه مواظب خودت باش.خداحافظ در حالی که دلم گرفته بود به نماز ایستادم تا کمی از هم صحبتی با خالقم آرامش پیدا کنم. بعد نماز روی تخت دراز کشیدم و به مراسم عصر فکر کردم . با صدای روهام که صدایم میزد از فکر خارج شدم . روهام وارد اتاقم شد _خواهرکوچیکه چی شده عزیزم؟ _سلام داداشی .بیا بشین تا واست توضیح بدم. روی تختم نشست _حالا بگو چی شده؟ _هیچی مامان عصر میخواد منو ببره مهمونی خونه هیلدا خانم _اگه میخوای بری ایرادی نداره من قرارم رو میزارم واسه یه روز دیگه با گریه گفتم: _داداشی مامان منو کرده عروسک خیمه شب بازیش.پسر هیلداخانم از فرانسه برگشته.مامان هم گیر داده باید بیای واسش خودنمایی کنی و اونو جذب خودت کنی . _چییییی؟یعنی چی اونو جذب خودت کنی _داداش من نمیخوام عصر برم به اون مهمونی. تو رو خدا برو با مامان حرف بزن .تو رو جون من!!!! _نگران نباش من میرم الان باهاش حرف میزنم. _مرسی داداش روهام از اتاقم خارج شد و من پشت در ایستادم تا بهتر بتوانم صدایشان را بشنوم. صدای عصبانی روهام به گوشم رسید _مامان یعنی چی که اون لیاقت روژان رو داره؟مامان جان اصلا از کجا معلوم این دونفر از هم خوششون بیاد؟مامان روژان دخترتونه!!!چرا با آینده اش بازی میکنید؟ _من بفکر آینده اونم.روهام تو حق نداری دخالت کنی فهمیدی؟ _چرا من حق ندارم؟مامان جان فکرکنم باید یادآوری کنم اون موقع ای که شما دنبال کارهای گالری و سفرهای خارجه ات بودی من مواظبش بودم .پس من حق دارم دخالت کنم .مامان خانم عصر روژان بامن میاد بیرون تمام. با صدای شنیدن صدای بسته شدن در خانه به سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاهی انداختم . روهام با عصبانیت سوار ماشین شد و از خانه خارج شد. در حالی که اشک میریختم روی تخت دراز کشیدم و خدا خدا میکردم که خدا کمکم کند تا به آن مجلس نروم . &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _ممنونم خانجون. _ان شاءالله مشکلی که نیست؟ مادرم که تا آن لحظه سکوت کرده بود، به حرف آمد _اگر این دختر با آبروی خانواده بازی نکنه .مشکلی نیست خانجون آیا واقعا اینکه من میخواستم مطابق میل کیان مراسمم گرفته شود و گناه در عروسی ام نباشد ، درخواست اشتباهی بود!؟ کاش مادر باور میکرد که من تغییر کرده ام و دیگر آن دختر ساده که دنبال آزادی بود، نیستم _چیشده مگه؟ مادر درحالی که اخم کرده بود نالید _روژان پاشو کرده تو یک کفش که الا و بلا بایدعروسی جدا باشه ،نمیخواد مختلط باشه خانم جان با آرامش لبخندی زد _خب ایرادش کجاست ؟بزارید هرجور دوست دارن مراسم رو بگیرند . _اِ خانجون.بعدا چطوری تو روی در و همسایه سرمون رو بالا بگیریم.خیلی از اقوام ممکنه اگه اینجوری باشه ،اصلا نیان . _یادته عروسی خودتون رو ،مگه شما خودت نبودی که میگفتی عروسی باید باب میل عروس خانم باشه. حالا هم اجازه بده خودش و شوهرش تصمیم بگیرند. مادر که ناراضی بودن در چهره اش نمایان بود، به احترام خانم جون چیزی نگفت. خانم‌جون که دید مادر سکوت کرده روبه من کرد _مادر جان پاشو زنگ بزن کیان بیاد ،ببینیم اون چی میگه _چشم .با اجازه با عجله به اتاقم رفتم و با کیان تماس گرفتم . به بوق سوم نرسیده ، تماس را وصل کرد و لبخند به لبم آورد _سلام عشقم. _سلام عزیزم خوبی؟ _ممنون ،شما خوبی؟ _خداروشکر .جانم کارم داری؟ _کیان جان میشه الان بیای خونمون .خانجون اینجاست میخواد در مورد موضوعی باهات حرف بزنه _نمیخوای بگی در مورد چیه؟ _شما بیا خودت میفمی ! _چشم عزیزم الان میام .فعلا خدانگهدار _خدانگهدار لطفا آروم رانندگی کن عزیزم _چشم .یاعلی تماس را قطع کردم. با عجله کمی به خودم رسیدم و دستی به صورتم کشیدم و به پیش خانم جون برگشتم &ادامه دارد...... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯