eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ❤️ ضریح و زیارت کردم و بیرون اومدم. حال دلم کنار امام رضا خوبه... خیلی خوبه... دوباره اومدم روی صحن و یه گوشه نشستم بعد خوندن چند رکعت نماز و زیارت نامه امام رضا گوشیمو چک کردم. اووووه توی تلگرام کلی پیام داشتم 😳 فاطی گلی داداش علی سحر عاطی و...... اوه حالا اگه من سفر نبودم هیچ کدوم یادی ازم نمیکردن😡 حوصله هیچ کسو نداشتم ولی مگه میشه جواب فاطمه رو ندم... فاطمه ای که دوستم بود... زن داداشم شد.... حالام خواهرمه.... و چه بسا از خواهر مهربون تره برام...😊 نوشته دلش برام تنگ شده و عکس از حرم میخواد☺️ از گنبد اقا عکس گرفتم و براش فرستادم. ولی آفلاینه... آخی آبجیم خوابه😍 آقاجون.... ای امام غریب.... شنیدم میگن هرکس تورو به جان جوادت قسم بده دست شو رد نمیکنی....😢 آقاجون تورو به جان جوادت اگه قراره این عشق بلندم کنه و خدا نزدیک من به محمدجوادم برسم... اگرم قراره زمینم بزنه و از خدا دورم کنه کاری کن برای عشقش برای همیشه ازدلم بره.... 😭 تا اذان صبح فقط گریه و دعا کردم بعدم نمازمو خوندم😢 از شدت گریه هام سرم داشت منفجر میشد بلند شدم برگردم هتل... از قدمی که بر میداشتم یه زوج دست تو دست هم مشغول زیارت بودن...😢 امام رضا یعنی میشه یه روزی من و محمدجوادم.....😭 وقتی سوار تاکسی شدم خورشید داشت طلوع میکرد صحنه خیلی قشنگی بود... هنذفریم تو گوشم بود و صدای آهنگ امام رضا ۱ حامد بغضمو بیشتر میکرد... *نشون به این نشونه.... صدای نقاره خونه.... من و به تو میرسونه.... ببین دلم خونه....* زیر لب با صدای آروم و پر از بغض گفتم خدایا دیگه اسراری ندارم هرچه که تو صلاح و مصلحت میبینی و اولین قطره اشک بغض شکستم جاری شد.... نویسنده { } ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا نزدیکی‌های مسیر که رسیدیم توی گوش بغل دستی ام گفتم من از جبهه که اومدم نگاه کردم دیدم هیچ پولی توی جیبم نیست به جز این پنج تومنی. _مشکلی نیست این چه حرفیه حساب میکنیم. چهارراه اصلاح نژاد پیاده ام کردند و دیگه همون پول کم را هم از من نگرفتند مامان خیلی بهم سخت گذشت. _خدا مرگم بده مادرجون. الهی بمیرم چرا شما که میرید پول بهتون نمیدن؟! نمیگن شما می خواهید برید شاید پول لازم دارین!؟ _مامان ول کن حالا هی نمیخواد بگی! حرفاش توی گوشم بود .انشالله که این دفعه پول داره. دوست ندارم بچه ام مغرورش بشکنه. وقتی اومد خیلی خوشحال بود کلاً یک ماهی توی کردستان بود. ساکش را باز کرد. یک روسری کردی خیلی خوشگل برایم آورده بود. _مامان بفرمایید قابلت رو نداره. _مامان جان چرا زحمت کشیدی!؟ چرا پولت را خرج کردی؟ خیلی قشنگه! همینطور به روسری نگاه می کردم و می انداختم روی سرم که یک ساعت هم بیرون آورد و گفت: _این را هم برای بابا گرفتم. خیلی باباش دوست داشت.باباشم کلی ازش تشکر کرد و ساعت را بر روی دستش.چند روز مرخصی داشت که قرار شد ببرندشون جنوب.دایی‌ام هم از مکه آمده بود .غلام که خودش به همه اقوام سر می‌زد و نیاز نبود ما بگیم.خاله ام آمد دو تا موز آورد و گفت یکیش رابدید غلام بخوره یکیش هم برای شما. آن وقتها موز ایران کم بود.یک قوطی مسقطی هم از کازرون برامون سوغاتی آورده بودند. نمیزاشتم بچه ها بخورند میگفتم برای غلام علی. قوطی مسقطی با موز را دادم به غلامعلی که بخوره.مسقطی را باز کرد اول به داداش ها و خواهرش داد و بعد بقیه اش را با همون یک دونه موز گذاشت توی کیفش. گفت من باید ببرم تا بچه ها هم بخورند. این اواخر وقتی میخواست بره میگفت می خوام برم و منم یه چیزایی میذاشتم برای توی راهش.اوائل اینجوری نبود یک وقت‌هایی می‌شد میومدم خونه می‌دیدم پوتینش نیست. مادر سیامک میگفت :ها پسر ما رفت و پسر شما هم مثل این که توی ماشین بود. سیامک تارخ دوستش بود. یک کم می‌نشستم بامامان سیامک درد دل میکردم و میومدم. _خانم بچه تو این دفعه فقط نگفته می خوام برم، بچه من که بیشتر وقتا چیزی نمیگه .صبح زود میگه می خوام برم آش بگیرم ،میبینم دیگه نمیاد از همون طرف میره جبهه! اوایل که به صورت نامنظم می‌رفت جبهه از طریق کازرون میرفت.چند روزی هم که می‌آمد مرخصی به همه اقوام و فامیل سر می‌زد.اگه مراسم ختمی بود که غلامعلی نبود وقتی می آمد برای تسلیت می رفت یا اگر عروسی شده بود حتی اگه بچه اقوام به دنیا آمده بود میرفت سر می زد و تبریک می گفت. پنج شنبه سالگرد حاج نعمت بود یکی از اقواممون .غلام علی هم یک روز قبلش آمده بود مرخصی. _غلام جان مامان فردا سالگرد حاج نعمت حواست باشه هر جا میری زود برگرد. _چشم مامان حواسم هست میدونم. ... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا نزدیکی‌های مسیر که رسیدیم توی گوش بغل دستی ام گفتم من از جبهه که اومدم نگاه کردم دیدم هیچ پولی توی جیبم نیست به جز این پنج تومنی. _مشکلی نیست این چه حرفیه حساب میکنیم. چهارراه اصلاح نژاد پیاده ام کردند و دیگه همون پول کم را هم از من نگرفتند مامان خیلی بهم سخت گذشت. _خدا مرگم بده مادرجون. الهی بمیرم چرا شما که میرید پول بهتون نمیدن؟! نمیگن شما می خواهید برید شاید پول لازم دارین!؟ _مامان ول کن حالا هی نمیخواد بگی! حرفاش توی گوشم بود .انشالله که این دفعه پول داره. دوست ندارم بچه ام مغرورش بشکنه. وقتی اومد خیلی خوشحال بود کلاً یک ماهی توی کردستان بود. ساکش را باز کرد. یک روسری کردی خیلی خوشگل برایم آورده بود. _مامان بفرمایید قابلت رو نداره. _مامان جان چرا زحمت کشیدی!؟ چرا پولت را خرج کردی؟ خیلی قشنگه! همینطور به روسری نگاه می کردم و می انداختم روی سرم که یک ساعت هم بیرون آورد و گفت: _این را هم برای بابا گرفتم. خیلی باباش دوست داشت.باباشم کلی ازش تشکر کرد و ساعت را بر روی دستش.چند روز مرخصی داشت که قرار شد ببرندشون جنوب.دایی‌ام هم از مکه آمده بود .غلام که خودش به همه اقوام سر می‌زد و نیاز نبود ما بگیم.خاله ام آمد دو تا موز آورد و گفت یکیش رابدید غلام بخوره یکیش هم برای شما. آن وقتها موز ایران کم بود.یک قوطی مسقطی هم از کازرون برامون سوغاتی آورده بودند. نمیزاشتم بچه ها بخورند میگفتم برای غلام علی. قوطی مسقطی با موز را دادم به غلامعلی که بخوره.مسقطی را باز کرد اول به داداش ها و خواهرش داد و بعد بقیه اش را با همون یک دونه موز گذاشت توی کیفش. گفت من باید ببرم تا بچه ها هم بخورند. این اواخر وقتی میخواست بره میگفت می خوام برم و منم یه چیزایی میذاشتم برای توی راهش.اوائل اینجوری نبود یک وقت‌هایی می‌شد میومدم خونه می‌دیدم پوتینش نیست. مادر سیامک میگفت :ها پسر ما رفت و پسر شما هم مثل این که توی ماشین بود. سیامک تارخ دوستش بود. یک کم می‌نشستم بامامان سیامک درد دل میکردم و میومدم. _خانم بچه تو این دفعه فقط نگفته می خوام برم، بچه من که بیشتر وقتا چیزی نمیگه .صبح زود میگه می خوام برم آش بگیرم ،میبینم دیگه نمیاد از همون طرف میره جبهه! اوایل که به صورت نامنظم می‌رفت جبهه از طریق کازرون میرفت.چند روزی هم که می‌آمد مرخصی به همه اقوام و فامیل سر می‌زد.اگه مراسم ختمی بود که غلامعلی نبود وقتی می آمد برای تسلیت می رفت یا اگر عروسی شده بود حتی اگه بچه اقوام به دنیا آمده بود میرفت سر می زد و تبریک می گفت. پنج شنبه سالگرد حاج نعمت بود یکی از اقواممون .غلام علی هم یک روز قبلش آمده بود مرخصی. _غلام جان مامان فردا سالگرد حاج نعمت حواست باشه هر جا میری زود برگرد. _چشم مامان حواسم هست میدونم. ... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯