eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
2.1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
83 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با کشیده شدن دستم به زهرا نگاه کردم نگران لب زد: _روژان چی شده عزیزم چرا هراسونی ؟ با بلند شدن صدای اذان دو زانو روی زمین نشستم و از ته دل زار زدم: _خدااااا مواظبشی مگه نه ؟کیان برمیگرده مگه نه؟اون نمیزنه زیر قولش ، نمیزنه زیر قولش! زهرا مرا به آغوش کشید و هم پای من اشک ریخت. با کمک خانمهایی که اطرافمان تجمع کرده بودند به داخل امامزاده رفتیم . خانم جوانی درحالی که لیوان آب در دست داشت رو به رویم نشست و آن را به سمتم گرفت _بیا کمی آب بخور .داری از حالی میری عزیزم _نمیخورم ممنونم زهرا لیوان راگرفت و به لبم نزدیک کرد _روژان یکم بخور .خواهش میکنم. بالاجبار لیوان را گرفتم و جرعه ای آب نوشیدم. _روژان جان من میخوام نماز بخونم .عزیزم تو اگه حالت خوب نیست بشین تا من بیام _نه منم میخوام نماز بخونم ،الان فقط نماز میتونه دلمو آروم کنه . _باشه عزیزم.پس پاشو نماز جماعت شروع شد هردو در صف نمازگزاران ایستادیم . خدا را به اولیاء و ائمه قسم دادم که کیان را صحیح و سالم به من و خانواده اش برگرداند. نذر کردم اگر کیان سالم از این سفربرگشت چادر بپوشم . وقتی دلم آرام گرفت با زهرا از امام زاده خارج شده و به سمت عمارت جناب شمس به راه افتادم _روژان .نمیخوای بگی تو امامزاده چه خوابی دیدی؟ با یادآوری کیان و خوابش با صدایی لرزان گفتم _خانجونم میگه هروقت خواب بد، دیدی واسه هیچ کس تعریف نکن.نمیخوام در موردش حرف بزنم. دیگر حرفی بینمان زده نشد . روبه روی عمارت نگه داشام، دست زهرا را گرفتم با خجالت و من من کنان گفتم: _زهرا خواهش میکنم ازت اگه کیان تماس گرفت خبرش رو بهم بده .فرقی نمیکنه چه زمانی باشه حتی اگه نصف شب باشه !قبوله؟ _باشه عزیزم هرموقع تماس گرفت بهت خبرمیدم.نمیای بریم خونه؟ _نه دیگه دیروقته باید برم، خانجون منتظرمه _ممنون که اومدی.سلام به خانجون برسون _وظیفه بود عزیزم.باشه چشم .تو هم سلام به خاله برسون خداحافظ _رسیدی خونه زنگ بزن.خدا حافظ دوهفته از دیدارم با زهرا گذشت .دوهفته ای که برای فرار از فکر و خیال کیان به کتابهایم پناه آورده بودم و خودم را درگیر امتحانات و دانشگاه کرده بودم . در این دوهفته فرزاد بارها تماس گرفته بود و من یا تماسش را پاسخ نمیدادم و یا رد تماس میزدم . آخرین روز امتحاناتم بود ‌.انقدر ان کتاب را خوانده بودم که از دیدن متنش حالم بد میشد. امتحانش مثل آب خوردن بود برایم، در عرض بیست دقیقه پاسخ دادم و از سالن امتحانات خارج شدم. روی یکی از نیمکت ها به انتظار مهسا و زیبا نشستم و خودم را مشغول فضای مجازی کردم . چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که با صدای سلامی ،از صفحه گوشی چشم گرفتم و به سمت صاحب صدا نگاهی انداختم فرزاد روبه رو ی من استاده بود. با چشمانی گرد شده و ابروهایی بالا داده .گفتم _علیک سلام. _میتونم کنارتون بشینم؟ _نخیر اصلا. نگاه از او گرفتم و به سمت دیگر،در سالن جلسات،نگاه انداختم _نگفتید امرتون؟ _امری ندارم .اومدم امروز ازتون خواهش کنم به حرفم گوش بدید _من دلیلی برای شنیدن حرفهای شما نمیبینم _دلیل بالاتر از این که عاشقت شدم چنان با شتاب گردنم را به سمتش چرخاندم که صدای شکستن مهره های گردنم به گوش او هم رسید. _فکر کنم این شیوه مخ زنی مدتهاست قدیمی شده اقای دکتر _من هیچ وقت نیاز به مخ زنی نداشتم _بله یادم نبود همه واسه شما سرو دست میشکوندن و خودشون رو آویزون شما میکردند _دقیقا همینطور بوده و تو اولین نفری هستی که توجه منو به خودش جلب کرده ،داره برام ناز میکنه _ناز !اونم من! بی توجه به او خندیدم‌ &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯