🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهارم
وارد بوفه دانشگاه شدم اثری از بچه ها نبود.
میخواستم بیام بیرون که اقای عظیمی گفت:
_خانم ادیب دوستتون گفت بهتون بگم کاری واسشون پیش اومد مجبورن برن خونه
_ممنونم اقای عظیمی.خدانگهدار
_خداحافظ
سوار ماشینم شدم و به سمت خانه به راه افتادم .
همه حواسم پیش حرفهای استاد شمس و دوستش بود.
با خودم میگفتم:چرا باید بخاطر پوششم بهم توهین کنند.مگه پوشش من چه ایرادی داره .مگه ادم اختیار لباس پوشیدن خودش رو نداره.یکی نیست بهش بگه .حاج آقا تو اگه ناراحتی نگاه نکن.پسره احمق بیشعور باید میزدم تو دهنش نه اینکه مثل بز بهش نگاه کنم.خدایا چرا بنده هات انقدر فضولن.
بی خیال ادامه خودخوری شدم و به سمت خانه رفتم.
وارد خانه شدم و داد زدم:
_اهاااای اهالی خونه هستید؟
هیچ صدایی به گوش نمیرسید پس طبق معمول کسی نبود.
خیلی گشنه بودم سریع لباسهایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم .روی گاز که غذایی دیده نمیشد.
دلم یک غذای گرم خانگی میخواست .
غذایی که دستپخت مادرم باشد ولی حیف که مادر هنرمندم علاقه ای به آشپزی نداشت .
خیلی کم پیش می آمد که آشپزی کند .
مخصوصا که به دستور پدر محترم خانمی حدودا 50 ساله به اسم حمیده خانم به منزل ما می آمد و وظیفه کارهای خانه و آشپزی با او بود و فعلا یک ماهی میشد که در مرخصی به سر میبرد .
چون نوه دختری اش به دنیا آمده بود و
او به کمک تنها دخترش رفته بود.
میخواستم در یخچال را باز کنم که با یادداشت مامان رو به رو شدم.
نوشته بود:
روژانم من و هستی به گالری نقاشی دوستم رفتیم و تا شب نمیام.
دوستت دارم .مامانت.
کاش انقدر که خاله هستی مادرم را میدید من هم میدیدم.
خاله هستی دوست دوران دبیرستان مادرم است.او هم مانند مامان نقاش است.
در یخچال را باز کردم و مقداری سوسیس و تخم مرغ برداشتم و مشغول آشپزی شدم.
بعد از خوردن یک غذای مخصوص سرآشپز روژان به اتاقم رفتم تا کمی بخوابم و برای عصر انرژی داشته باشم.
هرچه به دنبال گوشی ام گشتم پیدانکردم مطمئن شدم که درنمازخانه دانشگاه جا گذاشتم پس بی خیال نبودش شدم وبه آغوش خواب پناه بردم .
باصدای زنگ آیفون و بوق زدن های ماشین ,که بی شک ماشین زیبا بود از خواب پریدم .
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت 19:10دقیقه چشمانم گرد شد .
با عجله به سمت کمد رفتم در حالی که جد و آباد خودم را مستفیض می کردم بخاطر اینکه قطعا من به خرس قطبی گفتم تو برو من به جات هستم,دنبال یک مانتو مناسب گشتم.
بی خیال آرایش کردن شدم و با برداشتن کیفم به سمت حیاط دویدم .
در ماشین زیبا را باز کردم ودر حالی که مینشستم با صدای بلندی گفتم:
_سلام بر دوستای خل و چل خودم
مهسا:علیک سلام. خوبی؟چرا گوشیتو جواب نمیدی؟از ظهره دارم باهات تماس میگیرم.
_قربونت من که عالیم .شما دوتا خوبید؟
ظهرکه رفتم نماز, گوشیمو اونجا جا گذاشتم
زیبا:سلام بر روژان خانم حواس پرت .مطمئنم تا الان مثل خرس قطبی خواب بودی!!
_ای کلک از کجا فهمیدی؟
_از اونجایی که دوستمو مثل کف دستم میشناسم .
_آفرین به تو !!زیبا برو دانشگاه گوشیمو بردارم بعد بریم خرید
زیبا:ای به چشم شما جون بخواه کیه که بده
_کوفته
زیبا خندید و گفت:
_دوستان محترم کمربنداتون رو ببندید که میخوایم تا دانشگاه پرواز کنیم .
ولووم آهنگ را بالا برد
مهسا با خنده گفت:کاپیتان پرواز کن ما آماده ایم.
هرسه شروع به خندیدن کردیم .
دقایقی بعد جلو دانشگاه ایستادیم
زیباگفت:
_بفرما اینم دانشگاه .
_مرسی.مهساگوشیتو بده برم زنگ بزنم ببینم کجا افتاده !
مهسا:بیا عزیزم.زودبیا.یک ساعت نکاریمون اینجا.به اندازه کوپنت امروز ما رو علاف کردی
-باشه بابا زود میام .
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حضرت هادی(ع) جریان وحی را چنین وصف میکند: وقتی رسول خدا تجارت شام را ترک کرد، و آنچه را از راه تجارت به دست آورده بود، در میان فقرا تقسیم کرد، هر روز به کوه حرا میرفت. به قله صعود میکرد، آثار رحمت خدا و شگفتیها و زیباییهای حکمت الهی را مشاهده مینمود. به آسمان و زمین و دریا و بیابانها مینگریست و عبرت میگرفت. او خدای را چنانکه شایسته بود عبادت میکرد.
هنگامی که به چهل سالگی رسید، خدا قلب او را بهترین و مطیعترین و خاشعترین قلوب یافت. پس دربهای آسمان را به رویش گشود تا به آنها نظر کند. به فرشتگان اجازه نزول داد. و محمد(ص) به آنان نگاه میکرد. رحمت خود را بر او نازل کرد، و از ساق عرش تا سر محمد(ص) همه را فرا گرفت. جبرئیل روحالامین را با قِلادهای از نور مشاهده کرد که به سویش فرود میآید. جبرئیل نازل شد و شانههای حضرت محمد(ص) را گرفت و فشرد و گفت: یا محمد! بخوان. پاسخ داد: چه بخوانم؟ جبرئیل گفت: یا محمد!
« إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک َ الَّذِی خَلَقَ * خَلَقَ الإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ * إِقْرَأْ وَرَبُّک َ الأَکرَمُ * الَّذِی عَلَّمَ بِالقَلَمِ * عَلَّمَ الإِنْسانَ ما لَمْ یعْلَمْ». (1تا5علق)
📚بحارالانوار ج۱۸ ص۲۰۵
#قسمت_چهارم
ادامه دارد ۰۰۰
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهارم
با کمک کیان از اتاق خارج شدم و روی صندلی راهرو نشستم . .کیان چندکلمه ای با پرستار صحبت کرد به گمانم پرستار را متقاعد کرد که ما نیازی به کلاس های قبل ازدواج نداریم.
_بانو جواب دو سه ساعت دیگه آماده میشه .بریم اول یه صبحانه مفصل بهت بدم بخوری یکم جون بگیری بعد برمیگردیم جواب رو میگیریم
_باشه بریم
باهم از آزمایشگاه خارج شدیم و به سمت ماشین به راه افتادیم
باهم از آزمایشگاه خارج شدیم
بعد ازصبحانه ،که به درخواست کیان در یک جگرگی خورده شد ،برای خرید حلقه به سمت طلافروشی یکی از دوستان پدر کیان رفتیم.
وارد طلافروشی شدیم .
مرد مسنی با لبخند به سمتمان آمد
_به به ببین کی اینجاست؟ سلام قهرمان !خیلی خوش اومدی عموجان
کیان با لبخند به او دست داد
_سلام عمو عماد .ممنونم .حالتون چطوره؟حاج خانم خوب هستند
عمو عماد با لبخند به من نگاه کرد
_خدا رو شکر ما خوبیم. ایشون رو معرفی نمیکنی؟
کیان لبخندی مملو از خجالت زد
_نامزدم هستند
عمو عماد ضربه کوتاهی به پشت کیان زد
_مبارکه شاخ شمشاد.
سپس رو به من کرد
_سلام دخترم ،تبریک میگم بهتون
_سلام.ممنونم
_این آقا کیان ما تو دنیا تکه والا.کل دنیا رو هم که بگردی مثلش پیدا نمیشه
با عشق به کیان چشم دوختم
_شرمنده ام نکن عموجون .چندان قابل تعریف هم نیستم .میدونم بدیام رو نمیگید که نامزدم پشیمون نشه .دمتون گرم
هرسه به حرف کیان خندیدیم
_ان شاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشید عموجون.
هردو از عمو عماد بخاطر دعای خیرش تشکر کردیم
_من در خدمتتونم .
کیان با لبخند نگاه کوتاهی به من انداخت
_سلامت باشید .بی زحمت حلقه هاتون رو بیارید
_ای به چشم.عمو جون مغازه مال خودتونه راحت باشید
چند پک حلقه را مقابلمان قرار داد.
کیان با وسواس حلقه های سنگین را نشانم میداد
_اینا چطوره ؟به نظرم از بقیه سنگین ترهستند
در دل قربان صدقه دست و دل بازی اش رفتم
_من دوست ندارم خیلی توچشم باشه.من کار ظریف دوست دارم .ایرادی نداره اگه ظریف تر انتخاب کنم
_مهم اینه شما بپسندی بانو
هردو دوباره به حلقه ها نگاهی انداختیم.هردو باهم دستمان برای برداشتن یک حلقه دراز شد .با دیدن دست کیان من دستم را عقب کشیدم و کیان حلقه را برداشت و با دقت نگاهش کرد.
یک رینگ ساده طلا سفید که با دو ردیف نگین برلیان تزیین شده بود.
دستم را گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت
_زیباییش تو دستت دوچندان میشه بانو
_ممنونم .خیلی خوشگله
_مبارکت باشه عزیزم.
_شما حلقه نمیخوای ؟
_عزیزم میدونی دیگه طلا برای آقایون حرامه.
با ناراحتی گفتم
_یعنی حلقه نمیندازی؟
_معلومه که حلقه اسارت شما رو میندازم بانو ولی ترجیحا نقره باشه
لبم به لبخندی شکفت
_پس بریم واسه شما هم حلقه بخریم
_چشم الان میریم.فعلا شما یه سرویس طلا هم انتخاب کن
_چشم
با انتخاب کیان یک سرویس طلاسفید ظریف و البته بسیار زیبا انتخاب کردم .
با عمو عماد خدا حافظی کردیم و به سمت نقره فروشی به راه افتادیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهارم
با کمک کیان از اتاق خارج شدم و روی صندلی راهرو نشستم . .کیان چندکلمه ای با پرستار صحبت کرد به گمانم پرستار را متقاعد کرد که ما نیازی به کلاس های قبل ازدواج نداریم.
_بانو جواب دو سه ساعت دیگه آماده میشه .بریم اول یه صبحانه مفصل بهت بدم بخوری یکم جون بگیری بعد برمیگردیم جواب رو میگیریم
_باشه بریم
باهم از آزمایشگاه خارج شدیم و به سمت ماشین به راه افتادیم
باهم از آزمایشگاه خارج شدیم
بعد ازصبحانه ،که به درخواست کیان در یک جگرگی خورده شد ،برای خرید حلقه به سمت طلافروشی یکی از دوستان پدر کیان رفتیم.
وارد طلافروشی شدیم .
مرد مسنی با لبخند به سمتمان آمد
_به به ببین کی اینجاست؟ سلام قهرمان !خیلی خوش اومدی عموجان
کیان با لبخند به او دست داد
_سلام عمو عماد .ممنونم .حالتون چطوره؟حاج خانم خوب هستند
عمو عماد با لبخند به من نگاه کرد
_خدا رو شکر ما خوبیم. ایشون رو معرفی نمیکنی؟
کیان لبخندی مملو از خجالت زد
_نامزدم هستند
عمو عماد ضربه کوتاهی به پشت کیان زد
_مبارکه شاخ شمشاد.
سپس رو به من کرد
_سلام دخترم ،تبریک میگم بهتون
_سلام.ممنونم
_این آقا کیان ما تو دنیا تکه والا.کل دنیا رو هم که بگردی مثلش پیدا نمیشه
با عشق به کیان چشم دوختم
_شرمنده ام نکن عموجون .چندان قابل تعریف هم نیستم .میدونم بدیام رو نمیگید که نامزدم پشیمون نشه .دمتون گرم
هرسه به حرف کیان خندیدیم
_ان شاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشید عموجون.
هردو از عمو عماد بخاطر دعای خیرش تشکر کردیم
_من در خدمتتونم .
کیان با لبخند نگاه کوتاهی به من انداخت
_سلامت باشید .بی زحمت حلقه هاتون رو بیارید
_ای به چشم.عمو جون مغازه مال خودتونه راحت باشید
چند پک حلقه را مقابلمان قرار داد.
کیان با وسواس حلقه های سنگین را نشانم میداد
_اینا چطوره ؟به نظرم از بقیه سنگین ترهستند
در دل قربان صدقه دست و دل بازی اش رفتم
_من دوست ندارم خیلی توچشم باشه.من کار ظریف دوست دارم .ایرادی نداره اگه ظریف تر انتخاب کنم
_مهم اینه شما بپسندی بانو
هردو دوباره به حلقه ها نگاهی انداختیم.هردو باهم دستمان برای برداشتن یک حلقه دراز شد .با دیدن دست کیان من دستم را عقب کشیدم و کیان حلقه را برداشت و با دقت نگاهش کرد.
یک رینگ ساده طلا سفید که با دو ردیف نگین برلیان تزیین شده بود.
دستم را گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت
_زیباییش تو دستت دوچندان میشه بانو
_ممنونم .خیلی خوشگله
_مبارکت باشه عزیزم.
_شما حلقه نمیخوای ؟
_عزیزم میدونی دیگه طلا برای آقایون حرامه.
با ناراحتی گفتم
_یعنی حلقه نمیندازی؟
_معلومه که حلقه اسارت شما رو میندازم بانو ولی ترجیحا نقره باشه
لبم به لبخندی شکفت
_پس بریم واسه شما هم حلقه بخریم
_چشم الان میریم.فعلا شما یه سرویس طلا هم انتخاب کن
_چشم
با انتخاب کیان یک سرویس طلاسفید ظریف و البته بسیار زیبا انتخاب کردم .
با عمو عماد خدا حافظی کردیم و به سمت نقره فروشی به راه افتادیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهارم*.
خلاصه قرار شد اسمش را بگذاریم علی ، که خودم گفتم نه، بگذاریم «غلامعلی» .چون دوران بارداری در خلوت های خودم وقتی با خدا راز و نیاز میکردم میگفتم: ای حضرت علی اگر بچم پسر باشه ,دلم میخواد غلام خودت باشه اسمشو بذارم غلامعلی و همدم تنهایی هام باشه.
سختیهایی که برای به دنیا آمدن غلامعلی کشیدم هیچ وقت فراموش نمی شود. همین سختی ها باعث شده بود که بیشتر دوستش داشته باشم و بهش وابسته تر باشم.
غلامعلی روز به روز قد میکشید و من بیشتر ذوقش را میکردم.نه تنها من بلکه کل فامیل و مخصوصا خانواده هم خیلی دوستش داشتند.پدرم که غلامعلی را پسر خودش میدونست، به هر بهونه ای ما را می کشاند کازرون. با پدر و خانواده پدری خیلی انس گرفته بود.تابستانها کلا آنجا بود با اینکه خیلی دوستش داشتم و به او وابسته بودم دلم نمی آمد جلویش را بگیرم.همین علاقه زیادی که به من داشت باعث میشد هر مشکلی داره بهم بگه. حالا اگر نمی گفت ، خودم از چشماش متوجه می شدم.
یک روز از اتاق اومدم بیرون دیدم جلوی در ایستاده داره با یکی حرف میزنه تا من را دید گفت : باشه خداحافظ.
فکر کردم با دوست کازرونیش، منصور واسه که هر روز می آمد از تو کوچه یه صدایی می داد. غلام علی هم باهاش میرفت.البته سنش خیلی بیشتر از غلامعلی بود خودم رو زدم به ندیدن و نشنیدن. همین که آمد داخل با دلهره پرسید:
_مامان بابا هست؟!
_نه بیرون چیزی شده؟!
_چیزی نشده همینطوری پرسیدم!
انگار می خواست حرفی بزنه هی دل دل می کرد.رپ سراغ مجتبی برادر کوچکش و چند بار این بچه را کشید و او را بوسید. مجتبی بچه آخر مبادا غلامعلی خیلی دوستش داشت. چند لحظه با مجتبی بازی کرده بعدش دوباره آمد پیش ما گفت:
_مامان یه چیزی می خوام بگم!
_بگو مادر چی شده؟!
_آقای آگاه گفته فردا به بابات بگو بیاد مدرسه.
_چی شده مادر تو اهل دعوا نبودی!
_مادر کی گفته من دعوا کردم؟! گفتم آقای گفت آگاه گفته می خوام بابات را ببینم.
_خوب حتما یه کاری کردی که معلم گفته بابات بیاد ببینمش!
زنم عاشق خدایی این بچه که درسش خوبه عمل جراحی دعوا هم نیست آخه غلامعلی خیلی سر به زیر بود و کاری به کار کسی نداشت در این چند سالی که در این محل زندگی میکردیم یک بار هم نشده بود با یکی از همسایه ها دعوا کنه.سرش به کار خودش بود و اصلاً با هم سن و سال های خودش نمی پرید. با آدم های بزرگتر از خودش رفت و آمد داشت.آخه سر و کارش همش با مسجد بود به همراه پدرش پای منبر و سخنرانی آقای دستغیب می نشست.از همان جا با آدم های مسجد آشنا شده و آنها رفت و آمد داشت و آخر هفته ها هم که مدرسه نداشت راهی کازرون میشد.
بیشتر سرشتوی کتاب بود و بعد از ظهر ها هم مسجد و بعضی مواقع تو محل فوتبال بازی می کرد.
#ادامه_دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📚 کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🗒 #قـسمت_چهارم
در آن ايام ، تلاش بسياری كردم تا مانند برخی رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباسِ سبزِ سپاه، همان لباس يارانِ آخر الزمانی امامِ غایب از نظر است. تلاش های من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندنِ دوره های آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. اين را هم بايد اضافه كنم كه ؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يک شخصيتِ شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعي ميكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همهٔ رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشينی با من خسته نميشود. در مانور های عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده
از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی ميشد. روزها محل كار بودم و معمولا شبها با خانواده. برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئتِ محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت. يک روز اعلام شد كه برای يک مأموريتِ جنگی آماده شويد. سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروريستهای وابسته به آمريكا، در شمالِ غربِ كشور و در حوالی پيرانشهر، مردمِ مظلومِ منطقه را به خاک و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاعِ مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده ميشدند، نيروهای اين گروهک تروريستی به شمالِ عراق فرار ميكردند. شهريورِ همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانهِ سپاه، نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را برای پاكسازی كُل منطقه تدارک ديدند.🚔🚁
ادامه دارد....
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯