eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 محو عروس خندان داخل آینه شدم. صبح با شوخی های روهام و قربان صدقه های مامان و بابا، به همراه کیان راهی آرایشگاه شدم.جلو سالن ایستاد _بفرمایید این هم آرایشگاه ،عزیزم سفارش نکنم دیگه خندیدم _کچلم کردی بابا!بله میدونم آرایش غلیظ نمیکنم ،موهامو هم رنگ نمیکنم . شما عصر میاید دنبال همین روژانی که هستم نه اون روژانی که شناخته نمیشه .بخدا تا حالا صدبار گفتی عزیزم بی هوا خندید _واقعا صدبارگفتم ؟؟پس خداروشکر الان دیگه خیالم راحت شد دوباره زد زیر خنده.مشت آرامی به بازویش زدم _بی مزه .من رفتم امری نداری؟عصر زیاد منتظرم نزاری دست روی چشمانش گذاشت _به روی دو دیده .چشم خانوم چشم! یواش رانندگی کن ،مواظب آقای ما هم باش _چشم ،حتما.فعلا.یاعلی از ماشین پیاده شدم و برای کیان دست تکان دادم با خوشحالی وارد سالن شدم بالاخره بعد از چند ساعت همانطور که کیان سفارش کرده بود آماده شدم.با صدای شاگرد سالن از تصویرم در آینه دل کندم _عروس خانم ،آقای دوماد اومدن با اینکه پوششم کامل بود حتی موهایم پوشیده بود ولی به خواست کیان شنل پوشیدم و با گام هایی آرام از در خارج شدم. کیان پشت به من ایستاده بود با آن کت و شلوار مشکی بیش از حد جذاب شده بود . دردلم کلی قربان صدقه اش رفتم . _سلاام با شنیدن صدایم به سمتم برگشت . محو چشمان پر از عشقش شدم . با یک قدم خودش را به من رساند و دسته گلم را به دستم گرفت. _ببخشید خانم شما همسر منو اینجا ندیدید _نه آقا ندیدم _خانم خوب فکر کن یکم زشتالو هستش با صدای جیغمانندی نامش را صدا زدم _کی......اااان بلند زیر خنده زد . _سلام به خانوم زیبای خودم.آماده اید بریم لبخند زدم _بله باکمال میل. از سالن که خارج شدیم .مهسا و زیبا با آن چهره آرایش کرده که باعث شده بود زیباتر به چشم بیایند ،منتظر ما ایستاده بودند. روهام هم مشغول حرف زدن با تلفن همراهش بود .تا همگی چشمشان به من افتاد باذوق به سمتم آمدند . تازه متوجه فیلم بردار شدم که دخترها را از من دور میکرد تا بتواند راحتتر به ما نزدیک شود . با صدای صوت و دست همراهانمان ،با کمک کیان سوار ماشین شدم ،خودش هم سوار شد و به سمت باغ برای عکاسی روانه شد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به خواست ما قرار بر این شد که فقط عکاس خانم برای عکاسی بیاید وجود هر مردی در زمان عکاسی را ممنوع کرده بودیم .مرد غیرتی من هیچ دلش نمیخواست لحظه ای نگاه نامحرم روی بدنم چرخ بخورد و من از این بابت هزاران بار خدا را شکر میکردم. برای ه؛عکس منو کیان کلی به ژستی که عکاس میداد می‌خندیدیم و در آخرهم با ژستی که خودمان میخواستیم ،عکس گرفتیم. بیچاره عکاس لحظه شماری میکرد تا هرچه زودتر کارمان تمام شود.نزدیکی های اذان مغرب بود که کار عکاسی به پایان رسید. چندنفر از دوستان متاهل کیان به همراه خانم هایشان و برادر عزیزم به همراه مهسا و زیبا منتظر ما بیرون باغ ایستاده بودند تا ما را تا جشن، که در عمارت برگزار میشد، همراهی کنند. کیان در را برایم باز کرد و کمک کرد تا سوار شوم .سپس خودش ماشین را دور زد و سوار ماشین شد .قبل از اینکه حرکت کند رو به من کرد _عزیزم من میخوام اگه بشه اول نماز بخونم بعدش به جشن بریم چون ممکنه اونجا وقت نکنم نمازم رو بخونم.ایرادی نداره کمی منتظرم بمونی ؟ با رضایت لبخندی زدم _من میخوام نماز بخونم واسه همین قبل آرایش صورتم وضو گرفتم .لطفا برو جایی که بتونیم دوتایی نماز بخونیم کمی فکر کرد _عزیزم خیلی دلم میخواست بریم کهف الشهدا ولی مسیرمون دور میشه و ممکنه بقیه اعتراض کنند اگه موافقی بریم امامزاده صالح نمازمون رو بخونیم و آخر شب بریم کهف الشهدا .چطوره؟ با ذوق دو دستم را به هم کوبیدم _وای عالیه.بزن بریم کیان به سمت امامزاده به راه افتاد دوستانش و روهام هم پشت سرمان می آمدند.بیست دقیقه بعد جلو امامزاده بودیم.کیان ماشین را پارک کرد .همه به پیروی از او پارک کردند .روهام دوان دوان خودش را به ما رساند و به شیشه سمت کیان چند ضربه زد _داداش چرا اومدی اینجا کیان با شوخی به او گفت _اومدم دست به دعا بشم بخت تو هم باز بشه روهام با نیش باز جواب داد _خدا خیرت بده .فقط تو میتونی تو این لحظه به یاد من باشی هرسه با اتمام حرفش خندیدیم.کیان از ماشین پیاده شد ودستی به شانه روهام زد _داداش گوش بده صدای اذانه.اومدیم نماز بخونیم و بریم . روهام با دهانی باز به کیان چشم دوخته بود _نکنه روژان هم میخواد با این وضع بیاد نماز بخونه؟ کیان به او چشمکی زد و به سمتم آمد در را برایم باز کرد.در دستش قرار دادم و با کمکش پایین آمدم. _با اجازه برادرشون بله روهام کلافه دستی به سرش کشید _دیوونه ای دیگه.چیکارتون کنم.فقط لطفا سریع مامان از صبح صدبار زنگ زده کیان روی شانه روهام را بوسید _شرمنده که اذیت شدی .چند لحظه دیگه تحمل کنی رسیدیم خونه روهام خجالت زده لب زد _نه بابا این چه حرفیه.دشمنت شرمنده . همه با هم وارد امام زاده شدیم .من سرم را پایین انداخته بودم و جایی را نمیدیدیم با این حال نگاههای دیگران به خودم را احساس میکردم ..کیان دستم را گرفته بود و مرا راهنمایی میکرد.زیبا خم هرلحظه در حال عکاسی بود تا این لحظه را برایمان به یادگار ثبت کند.داخل صحن در یک گوشه دوستان کیان فرشی را پهن کردند و همگی نمازمان را همان جا به جماعت خواندیم. تصور نمیکردم نماز خواندن با آن لباس آنقدر برایم سخت باشد ولی شیرینی بعدش عجیب به دل می‌نشست. همانجا برای عاقبت به خیریمان دعا کردم.چه میدانستم روزی او از همه ما زودتر عاقبت بخیر میشود. اگر میدانستم شاید خواهش میکردم .هردو باهم و همزمان عاقبت بخیر شویم .شاید دیدگاهمان از عاقبت بخیری فرق میکرد .من تصورم در داشتن فرزندان مومن و صالح بود و او قطعا تصورش چیزی فراتر از این ها بود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان ماشین عروس را جلوی عمارت متوفق کرد .صدای فریاد بچه ها بلند شده بود ،از ذوق یک صدا میگفتند _عروس و دوماد اومدند قصاب به دستور پدرکیان گوسفندی را جلوی پایمان قربانی کرد . با کمک کیان از ماشین پیاده شدم. کیان دستم را گرفت تا کمکم کند ،روهام سمت دیگرم ایستاد. در طول مسیر مشعل های زیبایی قرارداده بودند .ریسه های رنگی به عمارت نمای فوق العاده زیبایی داده بود . جلو در ورودی که رسیدیم . پنج مرد با لباس محلی مشغول دف زنی بودند . در حیاط برای آقایان میز و صندلی چیده بودند و خانم ها داخل عمارت شدند. با کمک کیان وارد ساختمان شدم .مادرم به همراه خاله و زهرا به استقبالمان آمده بودند و نقل و سکه روی سرمان میریختند .محبوبه خانم هم اسپند به دست نزدیکمان شد. جلو در سالن ورودی کیان شنلم را از سرم برداشت .همه متحیر به من نگاه میکردند از همه متحیر تر مادرم بود. باورش نمیشد من همچون عروس های محجبه لبنانی خودم را آراسته باشم . محبوبه خانم سینی را مقابلم نگهداشت .کیان مقداری اسپند از ظرف برداشت ،دور سرم چرخاند و بعد روی زغالها ریخت ،بوی اسپند بلند شد. _چشم بد ازت دور باشه عزیزم. محبوبه خانم میخواست سینی را ببرد که مانع شدم _محبوبه خانم پس آقامون چی ؟بزار واسش اسفند دود کنم همه با لبخند نگاهم میکردند و نگاه عاشقانه کیان چیز دیگری بود. مقذاری اسپند براشتم و چندین بار دور سر کیان چرخاندم همین باعث شد همه به خنده بیفتند،سپس روی زغالهای داغ پاشیدم. _چشم بد از عشقم دور کیان لبخندی زد و دستم را کمی فشرد با صدای خاله چشم از کیان گرفتم _پسرم،عروس خوشگلمو بعدا هم میتونی ببینی الان بیاین بریم به مهمونا خوش آمد بگید ،به اندازه کافی دیر شده _چشم مامان جان همراه با هم از راهرو گذشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم همه میهمانها به احتراممان ایستاده بودند. اعتقاد متفاوت خانواده هایمان زیادی به چشم بود .فامیل های ما همه با لباسهای باز مقابل کیان بودند و فامیل های آن ها همه محجبه. کیان طفلکم تا وارد خانه شد سرش را به زیر انداخت و دیگر به میهمانان نگاه نکرد .سرم را خم کردم و آهسته کنارگوشش لب زدم _کیانم ببخشید ناراحت سرم را پایین انداختم .به دستم فشاری آورد و آهسته لب زد _زندگیم ،چرا عذر خواهی میکنی؟مگه تقصیر توئه؟ _اگه زن دیگه ای انتخ..... نگذاشت حرفم را کامل کنم .سرش را نزدیکم کرد و با لحن پر از عشقی آهسته نجوا کرد _تو عزیزدل کیانی خانوم.شما دلیل زندگیمی .نبینم دیگه از این حرفها بزنی .برای من تو و اعتقاداتت مهمید نه اعتقادات خانواده ات.این حرفها رو بی خیا ببین چطور مبهوت خانوم خوشگل من شدند بهتره بریم بهشون خوش آمد بگیم مگر میشد او اینگونه مرا آرام کند و من جان ندهم برای خودش و مهربانی هایش. با هم به همه خوش آمد گفتیم و در جایگاه عروس و داماد قرار گرفتیم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بالاخره میهمانی رو به اتمام بود . برخلاف فامیل های کیان که با محبت بغلم میکردند و آرزوی خوشبختی برایمان میکردند ،فامیل های من با حرفهای نا به جایشان اشک را مهمان چشمانم میکردند _روژان حیف این همه زیبایی نبود که مخفی کردی تا بقیه نبینن _روژان جون ای کاش میگفتید جشن عروسیتون مثل دور همی سالمندهاست حداقل اینهمه هزینه لباس و آرایشگاه نمیکردیم _وای روژان جون خیلی حیف شدی این خانواده عصر هجری به درد تو نمیخوره _شاید باورت نشه ولی از اول هممونی دلم خیلی به حالت سوخت .اینکه همسرت مجبورت کرده واسه عروسیت خودت رو بپوشونی خیلی ظالمانه است. و هزاران حرف و متلک دیگر،که درنهایت تاب شنیدنش را نیاوردم و با عجله ببخشید آرامی گفتم و به سمت اتاق کیان رفتم .تا وارد اتاق شدم اشکم روی گونه ام جاری شد . چند تقه به در خورد با عجله اشکهایم را پاک کردم _بله _روژان جان صدای مهربان کیان باعث از پشت در کنار بروم و در را برایش باز کنم. خودم مثل کودکان خطا کرده عقبتر ایستادم . وارد اتاق شد و در را بست . _عروس خانم سرتو بیار بالا ببینمت با خجالت سرم را بالا آوردم با دیدن چشمان گریان با دوقدم خودش را به من رساند _عزیزدلم چی شده؟ بغض راه گلویم را بسته بود _هیچی _خانوم من بخاطر هیچی گریه میکنه اگر کمی بیشتر خودم را برای لوس میکردم،زشت بود؟ _همه فامیلم بخاطر پوششم و جشنمون کلب متلک بهم انداختند _شما از ازدواج بامن ناراحتی؟ _معلومه که نه. _پس دیگه بقیه اش مهم نیست ما میدونستیم که راه سختی درپیش گرفتیم .ما تا ابد پای اعتقادمون می ایستیم حالا بقیه هرچی میخوان بگن.اصلا مهم نیست.مهم من و تو ایم .مهم رضایت خالقمونه . با مهربانی با دستش اشک هایم را پاک کرد و پیشانی ام را بوسید _بریم بیرون عزیزم .قراره بریم خونه خودمون .پس لطفا بخند. با لبخند دست در دست هم از اتاق خارج شدیم .همه فامیل رفته بودند . فقط خانواده من و خانواده کیان و خانم جون باقی مانده بودند .بخاطر وجود کمیل شنل را روی لباسم پوشیدم هرچند پوششم کامل بود. با شوخی های روهام و کیان ،به خانه کوچکمان که خود برای زندگی جدیدمان آماده کرده بودیم،نزدیک شدیم. پدرم دستم را در دست کیان گذاشت _پسرم ،من دخترم رو امانت دستت میسپارمم .میدونم که امانت دار خوبی هستی .جون خانواده ما به جون روژان بسته است نا امیدمون نکن _از چشمام بیشتر مراقبشم .مطمئن باشید تا جون دارم مراقبشم. پدرم مرا به آغوش کشید .دلم برای آغوشش تنگ میشد.بدون خجالت در آغوشش اشک میریختم . روهام که مشخص بود کلافه شده و دلش نمی آید اشکم را ببیند سریع بحث را عوض کرد _جمع کن دختر نق نقو .هرکی ندونه من که میدونم فردا علی الطلوع برگشتی خونه . خودتم نخوای بیای .این کیان طفلک کافیه فقط یکبار دست پختت رو بخوره بعد تو رو همراه قابلمه میفرسته خونه بابا جونت دست روی شانه کیان گذاشت خدابهت صبر بده داداش صدای خنده همه بلند شد .با چشمانی گرد شده نگاهش میکردم . _قربون اون چشای بزرگت بشم که آدم تا چند شب از ترس خوابش نمیبره،اصلا نگران نباش خودم تا ابد غلامتم حتی اگه کیان پس بفرستند با حرص رو به کیان کردم _کیا......ن _جانم عزیزم _ببین چی میگه بهم _عزیزم ان شاءالله هر موقع خودش خواست ازدواج کنه تلافی میکنیم. تا حرف ازدواجش شد نگاهش به زهرا و افتاد و لبخند به لب آورد .یواشکی چشم غره ای به او رفتم که سریع نگاه از زهرا گرفت خلاصه بعد از کلی کل کل کردن با روهام همه ما را به خداسپردند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند و سپس رفتند. من ماندم و کیان و زندگی که درآینده خواب های عجیبی برایمان دیده بود &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز سلام عیدتون مبارک🌸 با عرض پوزش نویسنده رمان روژان پارت گذاری این رمان رو متوقف کردند. ومتاسفانه بنده نمیتونم ادامه پارت هارو براتون بزارم😔 انشاءالله از امشب یک رمان جدید رو آغاز میکنیم🌹🌹 با تشکر فراوان از شما همراهان همیشگی ما🌷🙏 💜
✍امام على عليه السلام: به خدا سوگند، هرگز ملتى در زندگىِ مرفّه و پر نعمتى نبوده اند و نعمت و رفاه از آنان زائل نشده است، مگر به سبب گناهانى كه مرتكب شده اند، چرا كه خداوند به بندگانش ظلم نمى كند. اگر مردم به هنگامى كه بلاها و سختى ها بر آنان فرود مى آمد و نعمت ها از دستشان مى رفت، با نيت هاى خوب و دلى مشتاق به پروردگارشان پناه مى بردند، بى گمان هر از دست رفته اى به آنان باز مى گشت و هر فاسدى اصلاح مى شد. 📚نهج البلاغه، از خطبه 178 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✨﷽✨ 🌼بِهوش باشید ✍در حفظ دین خود بکوشید و خسته و بی تاب و بی حوصله نشوید و ضعف نشان ندهید ؛ که گفته اند《حفظ دین در آخرالزمان از نگاه داشتن آتش شعله ور در کف دست سخت تر است》. درباره دین اطلاعات درست به دست آورید ؛ و گول هر ادعا یا نظریه را نخورید ،《مقداری از کتابهای سالم دینی را بخوانید》، اسلام را با (عملکردها و اشخاص) مقایسه نکنید و فاسدان و دنیاداران را در هر لباس" ملاک " دین شناسی نشناسید . شما جوانان مظلوم ایران امروز میان دو هیولای مهیب و حمله ور گرفتار شده اید: مسلمان نماها متفکر نماها برخی مسلمان نما در آن طرف داریم و برخی متفکرنما در این طرف و شما هنگامی که از《اسلام و منابع اصیل اسلام》اطلاعاتی مستند و درست فهم شده و کافی نداشته باشید ؛ اسلامی و غیر اسلامی عملکردها را از هم تمیز نمی دهید و همه را به پای اسلام می گذارید و از چشم اسلام می بینید ؛ پس باید خطر را جدی گرفت ، باید (خامی جوانی) و احساسات (بی مبانی) را از خود دور کرد. بِهوش باشید ؛ بِهوش باشید . 📚 ۱۵۰ سال تلاش خونین ، محمد رضا حکیمی ، ص ۱۴۲ الی ۱۴۸ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✅هشدار امیرالمومنین ✍امام علی (ع) در وصیتنامه خویش فرمودند: «امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید، که افراد شرور و بدکار جامعه، بر شما مسلط می‌شوند.» این حدیث، حجت و دلیلی است برای افرادی که از شرایط روزگار ناراضی هستند. و در ادامه می‌فرماید: «[در این صورت] هرچه دعا کنید، به اجابت نرسد.» 📚 نهج البلاغه، نامه ۴۷ 🔺 اگر منتظر اجابتِ دعای اللهم عجل لولیک الفرج هستید، نسبت به دیگران احساس نگرانی داشته باشید و این نگرانی خود را با رفتار و اعمال خوب ابراز کنید، نه صرفا با زبان. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
به وقت رمان جدید🍃
❤️ دوربین رو تحویل امانت داری حرم دادم و با یه قبض زرد رنگ به طرف بچه ها برگشتم.😑 اعصابم خط خطی و داغون بود .😡 فاطمه(فاطمه خانوم رفیق شفیق بنده): فائزه چرا عین گوجه فرنگی قرمز شدی؟😳 حرف فاطمه شد تلنگری برای به رگبار بستن فاطمه و اون خادم حرم که تو گشت بود😤 _هان😡چیه😡 توقع داری عین گوجه فرنگی نشم😡 دختره ی عقده ای به هیچ کس کار نداشت اصل اومد گیر داد به این دوربین بدبخت من😡 فاطمه: بابا خواهر من ول کن حالا با گوشی عکس بگیری چی میشه حتما که نباید دوربین باشه 😉 _عه😒 نکنه فکر کردی کیفیت عکس دوربین کنون و گوشیای چینی ما یکیه 😡 فاطمه: پیف پیف حالا هی کیفیت کیفیت نکن بابا 😷 دیگه گذشت رفت بیا بریم زیارت 😰 _الهی چادرت نخ کش بشه _الهی غذات بسوزه _الهی شوهرت کچل باشه _دختره عقده ای _چرا دوربینو گررررفتی😭 مندل(مهدیه بانو دوست گرام اینجانب): خدا مرگیت بده🤕 زیارت خودت با این حرفایی که زدی باطل شد که بدرک 😈 زیارت مارم باطل کردی👿 _عه😮 چه ربطی داره به زیارت😳 کی گفته باطله😟 _اصلا صبرکن الان میرم از اون حاج آقا که اونجا وایساده میپرسم🙄 فاطمه بدو بریم☺️ دست فاطمه رو گرفتم و به زور کشوندم سمت یه روحانی که با یه پسر وایساده بود توی یه قدمی شون ایستادیم از پشت _اوووم😴 سلام حاج اقا😊 حاجی برگشت و ما با دیدن سیمای زیبای حاجی چشامونو درویش کردیم حاجی: سلام علیکم بفرمایید _عه ببخشید حاج اقا من یه سوالی داشتم 🤓 حاجی: بفرمایید میشنوم _حقیقتش میخواستم بدونم اگه فوش بدی و نفرین کنی زیارتت باطل میشه😳 یهو یه نفر شروع کرد به خندیدن😂 عه کی بود😳 فاطمه که نی🤔 منم نیستم🤗 حاجیم نی😧 پس کیه😳 عه این یارو قدبلندس که کنار حاجیه😡 پشتش به ما بود و میخندید و شونه هاش از پشت می لرزید😐 _ببخشید آقا واسه چی میخندی😡 یارو قلد بلنده: برای اینکه زیارت رو اصولا میگن قبول نیست نه باطل شده😃 اینو گفت و برگشت طرف ما🙃 و برگشت برادر قدبلنده همانا و باز موندن دهن اینجانب به ابعاد غار مرحوم علی صدرم یه جا😮 وای خدا😱 چه چشمایی👁 عسلی😍 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
❤️ چشم قشنگه: اوهوم😊 خانووووم😳 حواستون کجاست😳 اوه اوه از اون موقع دارم همینجوری عین بز پسر مردمو دید میزنم وای آبروم رفت😭 خودمو جم و جور میکنم 😉 _بله آقا😡 من اصلا دوس دارم بگم باطل میکنه شما مفتشی😏 چشم قشنگه: نخیر مفتش نیستم😏 طلبه هستم و باید مشکلات دینی افراد رو حل کنم😌 _عه😳 پس امامه ت کو😂 اصلا عبام نداری که😃 چشم قشنگه: یعنی بنظر شما هرکس لباس نداشته باشه طلبه نیس😕 _نع😊 نیست😊 چشم قشنگه: بابا خانوم شما عجب رویی دارید ها😆 روحانی که تا اون موقع ساکت بود با صدایی که توش خنده موج میزد گفت : عه ! جواد از تو بعیده😒 دخترگلم بی ادبی پسر منو ببخشید 🙂 اوه اوه فامیل در اومدن😱 _عه چیزه 😁 یعنی چیزه 😑 اهان یعنی میخواستم بگم نه بابا این چه حرفیه خداببخشه😊 روحانی: ممنون دخترگلم لطف کردی التماس دعا چشم قشنگه 😡 من 😜 روحانی😊 فاطمه 😕 با فاطمه به طرف بچه ها برگشتیم ولی فکرم پیش چشمای پسره بود🙄 وای خدایا خودت ببخشم من که چشم ناپاک نبودم😢 فاطمه:وااااایییی خاک تو سرم😱 _عه خاک تو سر عمر😄 چرا تو سر تو😂 فاطمه: بچه ها رفتن😱 حالا تو این شلوغی چجوری پیداشون کنیم😢 بدبخت شدیم فائزه😁 خدا لعنتت کنه😭 _فاطمه😐 مگه عصر حجره😳 بابا زنگ میزنیم پیداشون میکنیم دیگه😕 فاطمه: عه😨 راس میگی ها🤓 بزنگ ببین کجان 🙄 _از دست تو😝 گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم📱 وااای😵فاطمه شارژ برقی نداشتم خاموش شده😦 فاطمه: وای فائزه یه کاری کن😫 برو از یکی گوشی بگیر تورو خدا😭 یک آن یه فکر به ذهنم رسید...🙄 حاج آقا و پسرشون😜 آروم و متین به سمتشون حرکت کردم ☺️ هنوز همونجا بودن😊 _ببخشید حاج اقا🙂 حاجی: عه شمایید دخترم😍 بفرمایید _حقیقتش ما از دوستامون جدا شدیم حالاهم گوشیم شارژ نداره باهاشون تماس بگیرم😔 میشه از گوشی شما استفاده کنم😰 حاجی: عه این چه حرفیه دخترم 😌 جواد جان گوشیتو بده تا تماسشونو بگیر😌🤓 جواد (همون چشم قشنگه خودمون): 😒 بله بفرمایید😏 وقتی گوشیشو به طرفم گرفت دستامو بردم جلو برای گرفتنش که یهو یه لرزش کاملا ضایع افتاد توی دستام😣 به هر بدبختی بود گوشی رو از دستش گرفتم 😒 تا رسید دستم قفل شد دوباره روی صفحه قفل نوشته بود 👈سید محمد جواد👉 😍وای خدا اونم سیده😍 _عه ببخشید قفل شد🙄 آقا سید آروم جوری که من نفهمم (البته ارواح عمش یجوری اتفاقا گفت من بفهمم😎 ) گفت : از بس استخاره کردید موقع گرفتنش دیگه😡 گوشی رو دوباره دستش دادم اونم رمز و زد و بهم پس داد 😒 حالم بی خود و بی جهت گرفته بود☹️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯