eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
📖رمان نسل سوخته👓 ✨قسمت اول💞 ←هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته🤔 ما نسلی بودیم که ...هرچند کوچیک...اما تو هوایی نفس کشیدیم که...شهدا هنوز توش نفس می کشیدن.. ما نسل جنگ بودیم💪 آتش🔥جنگ شاید شهرها رو سوزوند...دل❤️خانواده ها رو سوزوند...جان عزیزانمون💞 رو سوزوند....اما انسانهایی توش نفس کشیدن...که وجودشون بیش از تمام آسمان☁️و زمین ارزش داشت....بی ریا...مخلص...بااخلاق....متواضع...جسور...شجاع...پـاک...انسانهایی که برای توصیف عظمت وجودشون...تمام لغات زیبا و عمیق این زبان کوچیکه و کم میاره.... و من یک دهه شصتی هستم☺️یکی که توی اون هوا به دنیا اومد...توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتند و نفس میکشیدن...کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد... من از نسل سوخته ام...اما سوختن من.از آتش جنگ نبود... داشتم از پله ها میومدم بالا که چشمم 👀بهش افتاد...غرق خون...با چهره ای آرام...زیرش نوشته بودن...بعد از شهدا چه کردیم؟!..شهدا شرمنده ایم😭 چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟...نمی دونم...اما زمان برای من ایستاد...محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمیدونستم... مادرم فرزند شهیده❤️...همیشه می گفت...روزهای بارداری من...از خدا یه بچه می خواستم مثل شهدا🌹..دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت... اون روزها کی می دونست...نفس مادر..چقدر روی جنین تاثیر گذاره...حسش ...فکرش...آرزوهاش...و جنین همه رو احساس می کنه... ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه کردم....مثل شهدا.... اون روز ....فقط ۹سالم بود... .. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 ✨قسمت اول💞 ←هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته🤔 ما ن
📖رمان نسل سوخته👓 🦋قسمت دوم 💫اون روز... پای اون تصویر...احساس عجیبی داشتم...که بعد از گذشت ۱۹ سال....هنوز برای من زنده است.. مدام به اون جمله فکر🤔میکردم...منم دلم میخواست مثل اون شهید 🕊باشم...اما بیشتر از هر چیزی...قسمت دوم جمله اذیتم میکرد...😔 بعضی ها میگفتن مهران خیلی مغروره ...مادرم میگفت عزت نفس داره💞... غرور یا عزت نفس ...کاری نمیکردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... -ببخشید...عذرمیخوام...شرمنده ام... هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره..منم همین طور...اما هر کسی با دو تا برخورد...می تونست این خصلت رو تو وجود من ببینه...خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم👀گرفت... صبح تصمیمم رو گرفته بودم... -من هرگز کاری نمیکنم که شرمنده شهدا 🌹بشم... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست کردن...به هر کی میرسیدم ازش می پرسیدم... -دوست شهید داشتید؟...شهیدی رو میشناختید؟...شهدا چطور بودن؟... یه دفتر شد...پر از خصلت های اخلاقی شهدا...خاطرات کوچک یا بزرگ...رفتار یا منش شون... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد...می نشستم و ازش می خواستم از پدر بزرگ برام بگه... _اخلاقش...خصوصیاتش...رفتارش...برخوردش با بقیه.... و مادرم ساعت ها برام تعریف میکرد... خیلی ها بهم میخندیدن😂....مسخرم میکردند....ولی برام مهم نبود...گاهی بدجور دلم میسوخت...اما من برای خودم هدف داشتم...... هدفی که بهم یاد داد...توی رفتارها دقت کنم...شهدا🕊...خودم...اطرافیانم...بچه های مدرسه....و پدرم... .. ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 🦋قسمت دوم 💫اون روز... پای اون تصویر...احساس عجیبی داشتم...که بعد ا
📖رمان نسل سوخته👓 ✨قسمت سوم مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت میکردم....خوب و بد میکردم...با اون عقل ۹ ساله ...سعی میکردم همه چی رو با رفتار شهدا بسنجم🌹.... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ...وه ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگترها ...شدم آقا مهران-☺️ این تحسین واقعا برام ارزشمند بود...اما آغاز و شروع بزرگترین امواج زندگی من شد... از مهمونی بر میگشتیم...مهمونی مردونه...چهره پدرم به شدت گرفته بود..به حدی که جرأت نگاه کردن بهش رو نداشتم...خیلی عصبانی بود😡... تمان مدت داشتم به این فکر میکردم که... - چی شده؟...یعنی من کار اشتباهی کردم؟...مهمونی که خوب بود... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود... از در که رفتیم تو... مادرم با خوشحالی☺️ اومد استقبالمون...اما با دیدن چهره پدرم.... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه 👀کرد... - سلام اتفاقی افتاده؟... پدرم با ناراحتی سر چرخوند سمت من... - مهران برو توی اتاقت... نفهمیدم چطوری...با عجله توی اتاق... قلبم ❤️تند تند میزد...هیچ جور آر م نمیشدم و دلم شور میزد....چرا؟نمیدونم - لای در رو باز کردم...آروم و چهار دست و پا...اومدم سمت حال... -مرتیکه عوضی ...دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که...من رو با این سن و هیکل...به خاطر یه الف بچه دعوت کردن..‌.قدش تازه به کمر من رسیده...اون وقتیه خاطر آقا....باباش رو دعوت میکنن.... وسط حرفا...یهو چشمش افتاد بهم...با عصبانیت...نیم خیز حمله کرد سمت قندون....و با ضرب پرت کرد سمتم... -گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 ✨قسمت سوم مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت میکردم....خوب و بد میکردم
📖رمان نسل سوخته👓 ✨قسمت چهارم ←دویدم داخل اتاق و در رو بستم...تش قلبم شدیدتر شده بود....دلم میخواست گریه 😭کنم ولی بدجور ترسیده بودم... الهام و سعید...زیاد از بابا کتک میخوردن اما من؛نه...این اولین بار بود... دست بزن داشت...زود عصبی😡میشد و از کوره در میرفت... ولی دستش رو من بلند نشده بود....مادرم همیشه میگفت.. -خیالم از تو راحته... و همیشه دل نگران...دنبال الهام و سعید بود...منم کمکش میکردم...مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمیگشت...سر بچه ها رو گرم میکردم سراغش نرن...حوصلشون رو نداشت..... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 ✨قسمت چهارم ←دویدم داخل اتاق و در رو بستم...تش قلبم شدیدتر شده بود
📖رمان نسل سوخته👓 🌸اولین پله های تنهایی🌸 ←مات و مبهوت...پشت در خشکم زد...نیم ساعت دیگه زنگ 🔔کلاس بود....و من حتی نمیدونستم سوار کدوم خط بشم...کجا پیاده شم...یا اگه بخوام سوار تاکسی بشم باید... همون طور... چند لحظه ایستادم... برگشتم سمن در که زنگ بزنم...اما دستم بین زمین و آسمان خشک شد.... _حالا چی میخوای به مامان بگی؟.. اگه بهش بگی چی شده که ...مامان همینطوری هم کلی غصه توی دلش داره...این یکی هم بهش اضافه میشه... دستم رو آوردم پایین....رفتم سمت خیابون اصلی....پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها میرفت که زودتر برسیم مدرسه...و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفتم.... مردم با عجله در رفت و آمد بودند...جلوی هر کسی را که میگرفتم بهم محل نمیذاشت....ندید گرفته میشدم...من....با اون غرورم... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم...رفتم تو یه مغازه دو سه دقیقه طول کشید....اما باالاخره یکی راهنماییم کرد کجا باید بایستم.... با عجله رفتم سمت ایستگاه...دل توی دلم نبود....یه ربع دیگه زنگ رو میزدن و در رو میبستن... اتوبوس رسید....اما بین هجمه جمعیت...رسما بین در گیر کردم و له شدم.... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل....دستم گز گز کرد .... یا هر تکان اتوبوس....یا یکی روی می افتاد.....یا زانوم کنار پله له می شد.... توی هر ایستگاه هم....با باز شدن در ...پرت می شدم بیرون... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم...با اون قد های بلند و هیکل های بزرگ....و من.... بالاخره یکی به دادم رسید...خودش رو حائل من کرد...دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار....توی تکان ها...فشار جمعیت می افتاد روی اون... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود...سرم رو آوردم بالا... -متشکرم...خدا خیرتون بده... اون لبخند 😊زد....اما من با تمام وجود میخواستم گریه😭 کنم... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_پنجم 🌸اولین پله های تنهایی🌸 ←مات و مبهوت...پشت در خشکم زد..
📖رمان نسل سوخته👓 🌸نمک زخم🌸 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه...ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد... -فضلی...این چه ساعت مدرسه اومدنه؟...از تو بعیده... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین...چی میتونستم بگم؟...راستش رو میگفتم...شخصیت پدرم خورد می شد...دروغ میگفتم...شخصیت خودم جلوی خدا...جوابی جز سکوت نداشتم... چند دقیقه بهم نگاه کرد... -هر کی جای تو بود...الان یه پس گردنی ازم خورده بود...زود برو سر کلاست...برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم... -دیگه تاخیر نکنی ها... -چشم اقا... و دویدم سمت راه پله ها... اون روز توی مدرسه...اصلا حالم دست خودم نبود...با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم....دعوا و بد رفتاریش بامادرم وما یک طرف...این سوژه جدید رو باید چکار میکردم؟... مدرسه که تعطیل شد...پدرم سر کوچه،توی ماشین منتظر بود...سعید رو جلوی چشم من سوار کرد...اما من... وقتی رسیدم خونه...پدر وسعید...خیلی وقت بود رسیده بودن...زنگ در رو که زدم...مادرم با نگرانی اومد دم در... -تاحالا کجا بودی مهران؟دلم هزار راه رفت... نمی دونستم باید چه جوابی بدم...اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم...چی گفته و چه بهانه ای اورده...سرم رو انداختم پایین... -شرمنده... اومدم تو...پدرم سر سفره نشسته بود...سرش رو بالا اورد و نگاه معناداری بهم کرد...به زحمت خودم رو کنترل کردم... -سلام بابا...خسته نباشی... جواب سلامم رو نداد...لباسم رو عوض کردم...دستم رو شستم و نشستم سر سفره...دوباره مادرم با نگرانی نگاهم کرد... -کجا بودی مهران؟...چرا با پدرت برنگشتی؟...از پدرت هر چی که میپرسم هیچی نمیگه..فقط ساکت نگام میکنه... چند لحظه بهش نگاه کردم...دل خودم بدجور سوخته بود...اما چی میتونستم بگم؟...روی زخم دلش نمک بپاشم یه یه زخم به درد وغصه هاش اضافه کنم؟...از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست...واز این به بعد باید خودن برم و برگردم ... -خدایا...مهم نیست سر من چی میاد...خودت هوای دل مادرم رو داشته باش... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_ششم 🌸نمک زخم🌸 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه...ناظم با
📖رمان نسل سوخته👓 🌸شروع ماجرا🤓 سینه سپر کردم و گفتم... -همه ی پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان....منم بزرگ شدم...اگر اجازه بدید میخوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برمیگردم... تا این رو گفتم...دوباره صورت پدرم گر گرفت...با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد.... _اگر اجازه بدید؟؟؟؟...باز واسه من آدم شد...مرتیکه بگو.... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت..و بقیه حرفشو خورد....مادرم با ناراحتی....و در حالی که گیج میخورد و نمی فهمید چه خبره...سر چرخوند سمت پدرم... _حمید آقا... این چه حرفیه؟...همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن... قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب... _پس ببر...بده به همون ها که آرزوش رو دارن...سگ خور... صورتش رو چرخاند سمت من... _تو هم هر گهی میخوای بخوری بخور...مرتیکه واسه من آدم شده.... وبلند شد رفت توی اتاق...گیج میخوردم...نمیدونستم چه اشتباهی کردم...که دارم به خاطرش دعوا میشم... بچه ها هم خیلی ترسیده بودن...مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش...از حالت نگاهش معلوم بود...خوب فهمیده چه خبره...یه نگاهی به من و سعید کرد... _اشکالی نداره....چیزی نیست...شما غذاتون رو بخورید... اما هر دوی ما میدونستیم...این تازه شروع ماجراست... ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_هفتم 🌸شروع ماجرا🤓 سینه سپر کردم و گفتم... -همه ی پسرهای هم س
📖رمان نسل سوخته👓 🌸سوز درد😔 فردا صبح زود از جا بلن شدم و زود حاضر شدم...مادرم تازه میخواست سفره رو بندازه...تا چشمش👀بهم افتاد دنبالم دوید... -صبح☀️به این زودی کجا میری؟؟...هوا تازه روشن🌗شده.... -هوای صبح ☀️خیلی عالیه☺️...آدم ۲بار این هوا بهش بخوره زنده میشه🌈... -وایسا صبحانه🍳 بخور و برو.... -نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس🚌کی میاد...باید کلی صبر کنم...اول صبح اتوبوس خیلی شلوغه... کم کم روزها کوتاه تر وهوا سردتر☃میشد...بارون ها⛈ شدیدتر... گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر میرسید...شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل میشد...و الا با اون وضع...باید گرگ ومیش...یا حتی خیلی زودتر از خونه میومدم بیرون... توی برف سنگین یا یخ❄️ زدن زمین...اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن...و باید زمان زیادی رو توی ایستگاهها منتظر اتوبوس میشدی...و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی...یا بخاطر هجوم بزرگترها...حتی به زور و فشار هم نمیتونستی سوار بشی... بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش 🐁 آب💧کشیده میشدم...خیسه خیس....حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام 👢رو بیرون بیارم بذارم‌کنار بخاری...از بالا توش پر برف🌨 میشد...جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس میخورد...و تا مدرسه پام یخ میزد...سخت بود اما... سخت تر زمانی بود که...همزمان با رسیدن من...پدرم هم میرسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده میکرد... بدترین لحظه لحظه ای بود که باهم چشم تو چشم میشدیم...درد جای سوز سرما رو میگرفت... اون که میرفت بی اختیار اشک از چشمام سرازیر میشد....و بعد چشم های پف کرده ام رو میگذاشتم به حساب سوز سرما...دروغ نمیگفتم...فقط در برابر حدس ها،سکوت میکردم....😔 ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#به_وقت_رمان 📖رمان نسل سوخته👓 #قسمت_هشتم 🌸سوز درد😔 فردا صبح زود از جا بلن شدم و زود حاضر شدم..
📖رمان نسل سوخته👓 🌸چشمهای کور من😔 اون روز ...یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس🚌 خراب شد...چی شده بود نمی دونم و درست یادم نمیاد...همه پیاده شدند و چاره ای جز پیاده 🚶‍♂رفتن نبود.... توی برف ها میدویدم و خدا خدا میکردم که به موقع برسم مدرسه...و در رو نبسته باشن‌...دو بار هم توی راه خوردم زمین...جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم...و حسابی زانوم پوست کن شد... یه کوچه به مدرسه...یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم... هم کلاسیم بود. و من اصلا نمیدونستم پدرش رفتگره...همیشه شغل پدرش رو مخفی میکرد... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش...و توی اون هوا پدرش داشت هولش میداد...تا یه جایی که رسید سریع پیاده شد و خدافظی کرد و رفت...و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم...اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش پیدا بود...خیلی بین بچه ها مرسوم بود....اما ایستادم تا پدرش رفت...معلوم بود نمیخواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ..میترسیدم متوجه من بشه..و نگران که کی اون رو با پدرش دیده... تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود....مدام از خودم میپرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت میکشه...پدرش که کار بدی نمیکنه و هزاران سوال دیگه... مدام توی سرم میچرخید...زنگ تفریح تازه حواسم جمع شده بود... عین کوری که تازه بینا شده...تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون میومدن مدرسه.. بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی میکردند...و من غرق در فکر از خودم خجالت میکشیدم...چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟...چطور اینقدر کور بودم و نمیدیدم؟... اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم... هرچند مثل صبح سوز نمی اومد ..اما میخواستم حس اونها رو درک کنم... وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم...دستش رو گذاشت روی گوش هام.. -کلاهت کو مهران؟...مثل لبو سرخ شدی... اون روز چشمهام سرخ و خیس بود...اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین بار از عمق وجودم برای مشکلات اون ایام خداروشکر کردم... خداروشکر کردم قبل از اینکه دیر بشه...چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودند... و اگر هر روز مثل همیشه پدرم من رو به مدرسه میبرد... هیچ کس نمیدونست کی باز میشدن...شاید هرگز.... ..... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯