eitaa logo
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
1.1هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
13.9هزار ویدیو
28 فایل
براي بهترين دوستان خود آرزوي شهادت کنيد .. 🌷شهيد سيد مجتبي علمدار🌷 لینک ناشناس payamenashenas.ir/Shahid_Alamdar #تأسیس؛1398/1/12
مشاهده در ایتا
دانلود
🆔 @Shahid_Alamdar بندة خدا معذرتخواهی کرد. سریع برگشت و گفت: ببخشید، حواسم نبود😥.بعد دنبال شیر آب گشت. هر چه به اطراف نگاه كرد شير آب نبود😳! وقتی به مسير لوله نگاه کرد خندید و برگشت😅😆😁! ٭٭٭ 🌸🍃زمانی که در منطقة فاو دورة آموزش غواصی را ميگذراندیم، یکی از کارهای ما این بود که بعد از مدتی شنا کردن، با لباس غواصی به درون یک کشتی، که در دوران جنگ صدمه دیده بود، ميرفتیم وآنجا مستقر ميشدیم. به دلیل آمادگی جسمانی بالایی که داشت، معمولًا جزء اولین نفرات بود👌. او زودتر از بقیه وارد کشتی ميشد. به محض ورود طناب کشتی را باز ميکرد! هر کسی که به طناب آویزان بود به حالت بامزه ای به درون آب پرتاب ميشد😁. این کار موجب شور و نشاط بچه ها ميشد🙃😇🙃. شوخ طبعیهاي باعث ميشد که دوره آموزشی با همه سختیهایش برای ما شیرین شود😌. این قسمت😉 🆔 @Shahid_Alamdar
🌸✨ بعدازشهادت مردانشاهی خیلی تنها شده بود😔. کمتر صحبت ميکرد😕. در خلوت تنهایی خودش بود تا اینکه خدا دوست صمیمی دیگری در مسیر زندگی او قرار داد❤️. ِ یکی از انسانهای وارسته ای بود که با آشنا شد. حسین مسئول دسته بود. یک فرمانده منظم و در عین حال خودساخته🙂؛ 🌼شخصی که در پیشرفت معنوی بسیار تأثیرگزار بود👌.برنامه های گروهان سلمان بسیار منظم تر از بقیة گروهان بود. مقررات و نظم در این مجموعه بیشتر رعایت ميشد👥. 🌸🍃ّجو بسیار صمیمی و خوبی بین نیروها برقرار شده بود😊. برنامه های معنوی نیز بیشتر از بقیه واحدها بود👌. زیارت عاشورا و رفته رفته شب نیروها ترک نميشد😇. روحیة معنوی و اخلاص بچه ها هر روز بیشتر ميشد👏. 💚بعد از مدتی طالبی نتاج فرمانده گروهان و جانشین گروهان شد. 🌿مسابقات فوتبال⚽️، برنامه های فرهنگی،‌ آموزش نظامـ💥ـی، رزم شبانه و ... باعث شد که نیروها آماده عملیات در منطقة شلمچه شوند💪✌️. 😌 🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar با ناراحــ💔ـتی به نیزار خیره شده بود. رفیق صمیمی اش آنجا مانده بود😢 و حالااین بار در خود سه راه واطراف آن مستقر شدیم. دستور فرماندهی این بود که هر طور شده از این سه راه محافظت کنید. ساعتی بعد تانکهای دشمن در مقابل سه راه موضع گرفتند. حالت منطقه طوری بود که دشمن بر این سه راه اشراف داشت. شلیک بی امان تانکها آغاز شد🔥. کم کم خاکریز ما در حال محو شدن بود! هر بار که تانکهای دشمن قصد پیشروی داشتند بچه ها قد علم ميکردند💪. من و چند نفر دیگر از بچه ها آنقدر آرپیجی زدیم تا جایی که گوشهای ما تقریبًا هیچ صدایی را نميشنید. اما با یاری خدا توانستیم تا زمان تاریک شدن هوا خط را نگه داریم. ❤️ 🆔 @Shahid_Alamdar ((پیکر شهید حسین طالبی نتاج در مرحلة بعدی عملیات به عقب منتقل شد.))
🆔 @Shahid_Alamdar 🕊✨آرپیجی را برداشتم و رفتم روی خاکریز و شلیک کردم🔥. 🍃همزمان گلولة قناسه دشمن شلیک شد و خورد به من! ▫️پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهـ🕊ـادتین را گفتم. سرم شدید درد ميکرد. 🌴 توی ذهنم گفتم: ”الان دیگه ملائکة خدا ميیان و من هم ميرم بهشت و ...😍“ را جمع کردم و باز کردم. دیدم هنوز حس دارد😳. دست و پاهايم را تکان دادم، دیدم هیچ مشکلی ندارد😒😒.چشمهايم را بازکردم.نشستم روی زمین. هنوز در حال و هوای بودم اما ... 🍃کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تک تیرانداز عراقی درست زده توی کلاه آهنی من😂! بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده ولی آسیب جدی به من وارد نشده😉! : »”شهـ🌹ـادت لیاقت ميخواد😢.“« 🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar گروهانی که یادگار بسیاری از شهدای مظلوم بود. ❤️علاقه بچه ها به شد بیشتر نیروها تقاضای حضور در این گروهان را داشته باشند😄. ٭٭٭ گروهان سلمان در یکی از مناطق اطراف خرمشهر و در حاشیة رودخانه بهمن شیر مستقر بود. 🌱يك روز به دست گرفت! بعد به بچه های گروهان گفت:هر کس لباس کثیف برای شستشو داره داخل فرغون بریزه😉! 🌿کلی لباس جمع شد. البته بچه ها را تنها نگذاشتند. همراه برای شستن لباسها به راه افتادیم. مسافت نسبتًا زیادی راه رفتیم. وقتی به کنار تانکر آب رسیدیم، هر کدام از بچه ها را مسئول انجام کاری کرد🙃؛ 😁یکی آتش درست کرد، یکی آب تانکر را در ظرف حلبی ميریخت تا آب را گرم کند. یکی هم آب گرم را به شخص شوینده، که خود بود، ميرساند. ✨هر کاری کردیم قبول نکرد. خودش شروع به شستن لباسها کرد.چند نفر هم کمک او لباسها را آب ميکشیدند. در نهایت یکی از بچه ها که هیکل ورزشکاری داشت لباسها را ميچلاند و در لگن قرار ميداد تا آنها را پهن کنند🙂. آن زمان فرمانده گروهان سلمان بود. آن روز بیش از هشتاد قطعه لباس را شست😊. این کار زمان زیادی هم طول کشید. این نحوة برخورد و این افتادگی او بود که .♥️ ☺️ 🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar 🍃همان بچه هایی ڪه نظم انضباط را جدی نميگرفتند منقلب شده بودند😎. از اینکه اعمالی انجام داده بودند که باعث ناراحتی شده بود سخت پشیمان شدند😥. 🌾یادم است وقتی صحبت ميکرد صدای گریة😢 نیروها فضا را پرکرده بود. یکی از بچه ها، که را خیلی ناراحت کرده بود، جلو آمد و در حالی که به شدت اشک ميریخت، او را در آغوش گرفت😭. آن شب در زمین بازی گردان مجلس عجيبي شده بود😕. بعد از رفتن ، هرکدام از نیروها به یک طرف رفتند و تا ساعتها گریه و ناله ميکردند😓😭. 💠با کمک یکی از بچه ها به سراغ آنها رفتیم و تک تک آنها را آرام کردیم و به چادرها برگرداندیم. آن شب به عنوان شخصی که با حرف ميزد پی بردم. این هم نتیجة ایمان درونی او بود. . با تدبیر او گروهان سلمان دوباره متحد و هماهنگ شد💪✌️. 😌 🆔 @Shahid_Alamdar
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
🆔 @Shahid_Alamdar 🍃توسط واحد پرسنلي گردان مسلم بن عقيل به گروهان سلمان، كه در شلمچه مستقر بود، معرف
🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸 ⏬ ◀️خاک شلمچه و هفت تپه، شاهد بودند كه آقا عنوان يك فرمانده، بسیار متواضعانه با نيروهاي گروهان سلمان رفتار ميكرد👌. 💕او با الهام از جده اش حضرت زهرا(س) تقوا را سرلوحة كارهايش قرار داده بود😊. 📌 برخورد او در سختترين شرايط روحية نيروها را مضاعف ميكرد💪. شبي با براي شناسايي محور عملياتي همراه شديم. هوا خيلي سرد بود. بـ💨ـاد از بين نخلـ🌴ـها زوزه كشان مثل شلاق بر سر و صورت ما ميخورد و ما را آزار ميداد. 🌧به علت سـ❄️ـردي هوا چند نفري كه در پشت تويوتا بوديم به يكديگر چسبيديم. ⚡️ناگهان در آن سرماي استخوانسوز، صدايي آشنا به گوشمان خورد كه با آهنگ دلنشيني ميخواند: ✨« اي شهيدان خدايي، دشت كربلايي ...»✨ 🌺همگي تكاني به خود داديم. در آن تاريكـ🌒ـي شب، با صاحب صدا همنوا شديم🗣. حال و هوای همه عوض شد. ديگرسرمايي حس نميكرديم. آري، آن صداي گرم نوای آقا بود. ☺️ 🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar ✍از آنجا كه ميدانستم به بچه هاي بسيجي عشـ💕ـق ميورزد و براي آنها احترام خاصي قائل است، بلافاصله ادامه دادم: البته ! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرماندة دسته اش اطاعت نكرده و با اين كار در هنگام عمليات ميتوانست جان خودش و نيروهاي ديگر را به خطر بيندازد😟. 🌼در اين لحظه گفت: تو ضمانت جان كسي را كرده اي!؟ مگر تو او را آورده اي🌹؟ 🌷او را زمان عج آورده. او سرباز امام زمان عج است. ضمانت جان او و ديگران با 🌸✨. ◽️ما حق نداريم به آنها كوچكترين بي احترامي بكنيم👌. چه رسد به اينكه خداي نكرده به آنها سيلي هم بزنيم🙁. مكثي كرد و ادامه داد:ميداني آن سيلي را به چه كسي زده اي؟ ناخودآگاه اشك در چشمان زیبای حلقه زد😢. من نيز از اين حالت متأثر شدم. فهميدم كه منظورش چيست. خواستم حرفي بزنم اما بغض راه گلويم را بسته بود😥. دستانش را به صورتش گرفت و گفت: تا دير نشده برو ودل آن جوان را به دست بياور. شايد فردا خيلي ديرباشد.💕 من هم فورًا رفتم و به گفتة عمل كردم. بعد از مدتي آن برادر رزمنده در منطقة شلمچه به شهادت رسید. آن موقع بود كه فهميدم چرا آن روز صورتش را گرفت و گفت: «شايد فردا دير باشد..» 🍃 🆔 @Shahid_Alamdar
🌸✨🍃🌿🌸✨🍃🌿🌸✨ ❤️حضرت امام; فرمودند: ”جبهه دانشگاه است“ واقعًا روي بچه ها تأثير داشت؛ در حالت، در نماز شبها، روحيات و نورانيتها و ... 🌿جبهه مانند مادري بود كه انسانسازي ميكرد. ما در جبهه خودمان را شناختيم در نتيجه آنجا بود كه بچه ها وصل ميشدند. همة شهدا، همة رفقا كه ديديم، همه از جنگ نور گرفتند. 🌺عده اي نور نداشتند، در حدي كه محيط اطرافشان را روشن كنند؛ اماوقتي به جبهه رفتند، آنجا بود كه از انشعاب و تشعشع نورشان طوري شد كه جهانگير شدند🌸🌿. دنيا انگشت تعجب به دهان گرفت.كه چه بود و چه شد! يك دنیا امكانات، يك دنيا تجهيزات در مقابل يك عده بسيجي، يك عده افراد كم سن و سال مغلوب شدند و ناكام ماندند و به اهداف شومشان نرسيدند. 🔻جنگ كه شروع شد، عراقيها شعار ميدادند: هستيم.😏 آنها مطمئن بودند كه روزه استان خوزستان را ميگيرند، دوم به استان لرستان ميرسند و سوم هم تهران هستند🙁. اين خيال خامي بود كه در سر آنها ميگذشت😝. و الحمدلله اين آرزو را خودشان و اربابانشان به گور بردند😎. و تمامش هم به همت اين عزيزان به خصوص شهدا بود. 🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar 💚در سلام کردن همیشه پیشقدم بود. ندیدم سر کسی داد بزند. سر سفره همیشه دوزانو و با ادب مينشست🙂. آداب خوردن و آشامیدن را همیشه رعایت ميکرد. همیشه به کم قانع بود. چیزهای خوب را به دیگران ميداد و باقیماندهاش را برای خودش قرار ميداد😉. 🍒در جمع دوستان همیشه به دنبال مظلومترین و تنهاترین افراد بود! سعی ميکرد با آنها رفیق شود😇. یک بار را بی وضو ندیدیم. در همة کارها ابتدا فکر ميکرد بعد تصمیم ميگرفت. 🍃کمتر دیدم که لباس نو بپوشد. همیشه لباس نو را به دوستان و جوانترها ميداد. وقتی لباس چند بار شسته ميشد و به اصطلاح از سکه ميافتاد آنوقت خودش ميپوشید✨🍃. اينها قدمهايي بود كه براي نفس برميداشت. 🍃🌸از همان دوران دفاع مقدس🌸🍃 🆔 @Shahid_Alamdar
🌸🍃✨🌿🌸🍃✨🌿 🆔 @Shahid_Alamdar 💎خواستم بروم داخل، ولي گفتم خلوتش را به هم نزنم. پشت درايستادم. گريه هاي او در من هم اثر كرد😞. ناخواسته به حال او غبطه خوردم😓. خودم را سرزنش ميكردم واشك ميريختم😢. 💕با خودم گفتم: «ببین این بچه بسیجیها چطور قدر این لحظات را ميدانند. 🌼ببین چطور با خلوت کرده اند. هنوز نتوانسته بودم تشخيص دهم آن فرد چه كسي است؟ 💐از جلوی نمازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نمازخانه شدم. او رفته بود. ◽️وقتي به محل مناجات آن شخص رسيدم باورم نميشد😳! هنوز محل مناجات او از اشك چشمانش خيس بود😭! خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت خاصی داشت. ♥️روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم. بالاخره همان كتانی را در پاي او دیدم😧؛ . 🆔 @Shahid_Alamdar
🌸🌿🍃✨🌸🌿🍃✨🌸🌿 🆔 @Shahid_Alamdar 🌸🌿🍃✨🌸🌿🍃✨🌸🌿 او به فرمایش حضرت علی(ع)به خوبی عمل ميکرد آنگاه که فرمودند: «هر کس به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره گیرد: 💕 برادری که در راه خدا با او رفاقت کند، علمی جدید، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه » 🌺با دوستانش بسیار صمیمی بود.به خصوص همرزمانش. اتاق مجزا داشت. هر بار که با چند نفر از دوستانش از منطقه برميگشتند به آنجا ميرفت. ◽️پدر و مادر هم با افتخار از آنها پذیرایی ميکردند. هر بار هم عازم منطقه ميشد ميکرد. ميکردسرش را پایین میانداخت. وقتی برای کمک به پدرش به مغازه کفاشی مي آمد، اگر خانمی وارد مغازه ميشد، کتابی در دست ميگرفت و سرش را بالا نميآورد. ميگفت: «بابا شما جواب بده.» او ميدانست که پیامبر(ص)در این باره فرمودهاند: «چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید.» 😉 🌸🌿🍃✨🌸🌿🍃✨🌸🌿 🆔 @Shahid_Alamdar 🌸🌿🍃✨🌸🌿🍃✨🌸🌿
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
🌸🍃✨🌿🌸🍃✨🌿🌸🍃🌿 🆔 @Shahid_Alamdar #به روایت؛ #رضاعلیپور 🍃✨🌿🍃✨🌿 ◀️زمستان سال 1366 بود. دوره های سخت آموز
♦️مسیر عبور نیروها و محل عملیات هر گردان مشخص شد. ما باید طی عملیات بعد از نفوذ به منطقه دشمن، به سه راه خرمال ميرسیدیم. آن منطقه هم شناسایی شد. ٭٭٭ 🆔 @Shahid_Alamdar 💕در مسیر برگشت یکی از نیروهای همراه ما به روی مین رفت. صدای انفجار سکوت شب را شکست. چند دقیقه ای سکوت کردیم.هیچ حرکتی انجام ندادیم. عراقیها هم فکر کردند که انفجار در اثر برخورد اشیاء با مین بوده!سرما توان حرکت ما را گرفته بود. علی دوامی، معاون گردان مسلم، که مجروح هم شده بود، همان جا نشست! گفت: شما بروید. ✨من دیگر توان حرکت ندارم.ميدانستم اگر کمی در همین حال بماند، از سرما یخ ميزند. هرچه تلاش کردم که او را برای ادامه حرکت راضی کنم بیفایده بود. خوابش برده بود. ميدانستم این خواب مساوی مرگ است. 💫✨✨💫 در همین حال به سرعت به طرف ما آمد. علی را روی دوش گذاشت و حرکت کرد. 🌈مسیر ما طولانی بود. اما اگر علی را رها ميکردیم حتمًا از سرما یخ ميزد. مجتبی در مسیر طولانی عبور از کوهستان جدای از سختی راه، علی را هم بر دوش گرفته بود و با او حرف ميزد. تلاش ميکرد تا خوابش نبرد. به هر حال بعد از مدتی طولانی به نیروهای خودی رسیدیم و نجات پيداڪرد. 🌞 🆔 @Shahid_Alamdar 🌸🍃✨🌿🌸🍃✨🌿🌸🍃
🌸🍃✨🌿🌸🍃✨🌿🌸🍃 🔆پنج پاسگاه بود كه بايد آنها را ميگرفتيم. پاسگاهها به صورت خطی و پشت سر هم قرار داشت. 🔰تسخیر و پاكسازي پنجمین پاسگاه را به گروهان ما يعني گروهان سلمان سپرده بودند. 💠طبق دستور فرماندهي بقيه نیروها بايد طي عمليات به ترتيب در اطراف پاسگاه يك تا چهار مستقر ميشدند. قرار بود بدون آنكه دشمن بويي ببرد پیشروی کنیم. ◽️گفتند كسي حق تيراندازي ندارد تا به پاسگاه پنج برسيم. آن موقع يك حملة غافلگيرانه خواهيم داشت💪. ↙️⇚ کانال عݪمـــدارــعـشق⇛ 🆔 @Shahid_Alamdar
🍃🌿🌺✨🍃🌿🌺 @Shahid_Alamdar 🍃🌿🌺✨🍃🌿🌺 🍃هم پنج پاسگاه وجود داشت که پنجمین آن در سه راه قرار داشت.آنجا باید سه راهي مهم منطقه پاسگاه دوجیله و قلّه گردكو را تصرف ميكرديم و ارتباط دشمن با اين سه شهر مجاور قطع ميشد. به عنوان فرمانده گروهان به همراه شهيد علي دوامي،جانشین گردان، و شهيد بهمن فاتحي و دیگر نیروها به سمت سه راه حركت كردند. 🌺وظيفة گروهان سلمان سنگینتر بود. پاكسازي پاسگاه پنج وآن سه راه کار سنگین و مهمی بود. 🌸🌿حركت سيصد نفري نيروها در تاریکی شب و بدون صدا به سمت دشمن خيلي مشكل بود. پس از طي مسيري بايد توقف ميشد و پس ازاطمينان از حضور كل گردان دوباره به سوي سهراه حركت ميكرديم. 🌹وقتي نگاهم به افتاد، ديدم كه دائم ذكر «لاحول ولا قوة الاّ بالله»و يا ذكر يا زهرا(س) بر لبانش بود😊. ✨شرایط بسیار سخت بود. اگر دشمن از حضور ما آگاهی ميیافت و ما به اهداف تعیین شده نميرسیدیم، کار دیگر گردانها نیز با مشکل روبه رو ميشد. 🌸🍃 @Shahid_Alamdar 🍃🌿🌺✨🍃🌿🌺🍃🌿🌺✨
🇵🇸🇮🇷عَݪَـــمدآرآݩ ــعِشق
🌸🌿🍃✨🌸🌿🍃✨🌸🌿 🆔 @Shahid_Alamdar بچه ها توانستند با شلیک آرپيجي يكي از تانكها را منهدم كنند.با انفجار ت
🌸🌿🍃✨🌸🌿🍃✨🌸🌿 ⏬ گلولهٔ تيربار گرینوف به بازوي اصابت كرده بود😔. گلوله از بازو رد شده و پهلوي او را پاره كرده بود😭. دویدم به سمت 💔. او را به سمت شیار کشاندم. حال و روز او اصلًا مساعد نبود😥. خونریزی شدیدی داشت. ميخواستیم را به عقب منتقل كنيم اما قبول نكرد. ميگفت:«بايد پاسگاه دشمن را فتح كنيم.» در اين هنگام، بقيه نيروها از راه رسيدند. دوامی، تقی ایزد، فرمانده گردان، و ... با حجم آتش بچه ها تانك دشمن فرار کرد. بعد از دقايقي پاسگاه پنج به دست رزمندگان اسلام فتح شد💪. عملیات در محور ما به اهداف خود دست یافت. خبر پیروزی بچه ها بلافاصله اعلام شد. بسیاری از نیروهای دشمن در محورهای مجاور پا به فرار گذاشته بودند. کار پاکسازی تمام شد. را براي ادامة عمليات سازماندهي و تعدادي از بچه ها را در سنگرهای اطراف سه راه مستقر كرد. با اين كار راه فرار نيروهاي عراقي مسدود شد. آن موقع بود که به عقب منتقل شد. اما من خیلی ناراحت بودم😔. شب قبل ميگفت: «آرزو دارم مانند مادرم شهید شوم💔.» حالا با زخمی که بر پهلو داشت او را به عقب منتقل ميکردند😢. در مرحله سوم اين عمليات شهر هفتاد هزار نفري حلبچة عراق آزاد شد. مردم حلبچه از رزمندگان اسلام استقبال با شکوهی کردند. دولت عراق نیز از آنها انتقام گرفت! روز 25 اسفند شهر حلبچه به شدت بمباران شیمیایی شد😓. 🌹 🆔 @Shahid_Alamdar
🆔 @Shahid_Alamdar 🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨ 🔺نيروها براي حمله در آنجا مستقر و به سمت پاسگاه سوم حركت كرديم.وقتي به پاسگاه سوم رسيديم، دشمن تازه متوجه حضور ما شد. آنها از همه طرف بچه ها را به گلوله بستند. اينجاست كه فكر كردن واقعًا سخت است. 🔻در يك لحظه هم بايد فكر حفظ نيروها و حفظ جان خود باشی. هم بايد فكر كني كه چه بايد كرد؟ همة اينها بايد در يك لحظه خيلي حساس به فكرت برسد. در این شرایط فقط عنايت خداوند است كه راه را ميگشايد. 🔺اين مسائل در جنگ زياد به وجود ميآمد. به دوستان گفتم:«اگر يك روز جنگ تمام شود و ما يك ميليون بچه رزمنده داشته باشيم، يك ميليون مرد آبديده خواهيم داشت؛ کسانی که همه گونه سختی کشیده اند، مشكلات ديدند، سرما ديدند، گرما ديدند، بيخوابيها كشيدند، گرسنگيها و تشنگيها تحمل كردند. اینها به درد انقلاب ميخورند.» 🔹خلاصه آن شب با اندک نیرویی که مانده بود جلو رفتیم و پاسگاه پنجم و سه راه هم فتح شد✊. 🌹 🆔 @Shahid_Alamdar 🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨
🔻ما هم از تهران به طرف رشت حركت كرديم. اذان مغرب بود كه رسيديم. بعدها از او پرسيدم كه چرا اطلاع ندادي؟ گفت:ميترسيدم كه ناراحت شود و نتواند تحمل كند. راضي نبودم كه شما من را در آن وضع ببينید. گفت:من از خدا خواستم كه آنقدر به من قوت قلب دهد كه اگر زماني شما را در وضع بدي ديدم، خودم را نبازم. با شنيدن این حرف بسيارخوشحال شد و گفت:من هم دوست داشتم شما همين گونه باشيد. 🔺فرداي آن روز را به همراه چند نفر از مجروحان به بيمارستان بوعلي ساري منتقل كردند. مدت بيست روز در بيمارستان بود. اما چه ماندني! آرام و قرار نداشت. ◽️مراسم سوم شهيد از بيمارستان بدون آنكه به كسي بگويد به آرامگاه آمده بود. بعد از بیست روز با همان مجروحيت دوباره رفت به جبهه! باز هم مجروح شد. اما به ما چیزی نميگفت. 🔹خودش ميآمد و جلوي آيينه ميايستاد و پانسمان زخمش را عوض ميكرد. يك بار پيراهنش خوني شده بود كه مادرش از اين طريق متوجه مجروحیت شده بود. 🔶به هر حال تيري كه به خورده بود باعث شد در بيمارستان طحال و بخشي از روده اش را بردارند. ♦️فراموش نميکنم. در آن موقع به دوست هم اتاقی خود گفته بود من بيشتر از سي سال عمر نميكنم😢. 🆔 @Shahid_Alamdar 🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨
🔸ـــــــــ سلام وعرض ادب ـــــــــــ🔸 ‌ 🔹_قسمت،_ #بیستوچهارمـ🔹 🔸این داستان؛ #پایان جنگ🔸 #سیدمجتبی_علمدار #کتاب_علمــــــــــدارو‌ 🆔 @Shahid_Alamdar باهم مطالعه کنیم📘:) #بسم_رب_الشهدا🔻🔻🔻🔻
🔻روزهای سختی بود.خیلی ها احساس ڪرده بودند ڪه به روزهای آخرحماسه رسیدهایم. با آن حال و روز و با کیسه ای که به او متصل بود تصمیم گرفت به جبهه بازگردد! 🔺به دنبال رضا علیپور و چند نفر دیگر رفت. گفت:«امام; پیام داده و فرموده جبهه ها را پر کنید. من ميخواهم بروم. بقیه دوستان نیز همراه او آمدند. در اولین روزهای تابستان راهی هفت تپه شدند💔. 🔹حاج تقی ایزد وقتی چهره و دیگر دوستان مجروح را دید جلو آمد. بعد از دیده بوسی گفت:«رفقا، شما با این وضعیت توان رزم ندارید. از شما خواهش ميکنم برگردید.» 🔸با اصرار حاجی همه برگشتند. یک ماه بعد، با پذیرش قطعنامه از سوی حضرت امام;، دوران جهاد اصغر به پایان رسید. ▫️بدن طی این دوران پنج بار به سختی مجروح شد💔. یک بار هم شیمیایی شد که اثرات آن بعدها در بدن او نمایان شد. ♦️زخمهای ظاهری بدن ، مدتی بعد برطرف شد. اما داغی که از هجرت دوستان شهیدش بر دل او ماند هرگز التیام نیافت😔. 🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
هم رفت و در کنار علامه نشست. علامه روی شانه او زد و چیزی گفت. از دور دیدم سرش را به حالت ادب پایین گرفته. ✨بعد از اتمام دیدار، به گفتم: علامه به شما چی گفت!؟ جواب درستی نداد. هرچه اصرار کردم پاسخی نشنیدم. این اخلاق بود، همیشه کمتر از خودش حرف ميزد. 💕از نفری که جلوتر نشسته بود ماجرا را پرسیدم. گفت:وقتی علامه روی دوش زد به او گفت: ”بنده، در چهره شما نوری ميبینم. بیشتر مواظب خودتان باشید. آن شب همه ما برگشتیم. وقتی همه سوار شدند و حرکت کردند، دوباره به حضور علامه رسید. ◽️ساعتی را در خدمت ایشان بود. بعدها نیز چندین بار دیگر به دیدن علامه رفت و خدا ميداند که چه سخنانی بین آن بزرگوار و رد و بدل شد 🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌹عباس هم نگران بود. منتها چون بی‌سیم‌چی‌ها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این، در باره دل‌نگرانی‌مان جلوی آن‌ها صحبت کنیم😞 آخر اگر این خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه‌های لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا می‌گذاشت😔 چون او به شدت مورد علاقه بسیجی‌ها بود و برای آن‌ها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید😞 🌿چشم که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد⚫️. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد😭. خصوصا آن لحظه‌ای که از «طلائیه» به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی‌تکلف حاجی برای بچه‌های بسیجی لشکر😞، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی‌ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکرهای سپاه😞 و شلوغ‌بازی‌های رایج حاجی، رجزخوانی‌های روح‌بخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی😭، لبخندهای زین‌الدین در واکنش به شیرین‌ زبانی‌های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده‌های بالا، پای بی‌سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود: «همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»😞 🌱شب وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برای‌مان یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده😞. بعد از نماز صبح، عباس کریمی گفت: «سعید، تو همین‌جا بمون، من می‌رم به سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره!»😕 🌾رفت و اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشم‌هایی مثل دو کاسه خون😰، خیس از اشک، عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب باز کرد و گفت: «همت و یک نفر دیگر سوار بر موتور، سمت «پد» می‌رفتند که تانک بعثی‌ آن‌ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند».😭😭 🌷درحالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر می‌رسید. کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای بچه رزمنده‌های لشکر مطرح می‌کردیم؟!😰 طوری که خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را تضعیف نکند😔 - هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم به راه گذاشت ... و رفت😞 🆔 @Shahid_Alamdar ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
فعالیت های امروزمون... از مطالب امروز خوشتون اومده باشه... در ظهور مولا صلواتی عنایت بفرمایید🌹 ✾❀ @Shahid_Alamdar ❀✾
🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 🌞صبح روز بعد هنگام اذان مسئول كاروان خبر عجيبي داد؛ تازه معناي خواب آن شبم را فهميدم.آن خبر اين بود كه امروز دوباره به ميرويم؛ چون قرار است خامنه اي به شلمچه بيايند و نماز عيد قربان را به امامت ايشان بخوانيم.🤩 از خوشحالي بال درآورده بودم.😇 به همه چيز كه در خواب ديده بودم رسيدم؛ ،،، علمدار و حالا . چقدر انتظار سخت است، هر لحظه اش برايم به اندازهي يك سال ميگذاشت. از طرفي انتظار شيرين بود؛ زيرا پس از آن، امامم را از نزديك ميديدم.😍 ساعت 30:11 دقيقه بود كه آقا آمدند. همه با اشك چشم به استقبال ايشان رفتيم. بي اختيار گريه ميكردم😭. باديدنش تمام تشويشها و نگرانيها در دلم به آرامش تبديل شدند. اماوقتي كه ميرفت دوباره همه غمها بر جانم نشست. با رفتنش دلهاي ما را با خود برد. اي كاش جاي خاك شلمچه بودم. بايد به خودش ببالد از اينكه آقا بر آن قدم گذاشته است. پس از اينكه از جنوب برگشتم تمام اشكهايم تبديل به يقين شد. آن موقع بود كه از مريم خواستم راه اسلام آوردن را به من ياد بدهد. او هم خيلي خوشحال شد. وقتي ميگفتم، احساس ميكردم مثل مريم و دوستانش شده ام. 🧚‍♀من هم مسلمان شدم.🧚‍♀ این قسمت 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂 کانال عݪــــمدآرآݩ ــعشق🇮🇷 @Shahid_Alamdar
🔴به زبان مادری می گوییم... اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲