مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۶۲
💠 آقای احمدی از استان ایلام
✍
وقتی در دانشگاه امام حسین (علیهالسلام) دانشجو بودم، عباس دانشگر را بیشتر در نمازهای جماعت و برنامههای دانشگاه، دورادور میدیدم؛ اما فرصت آشنایی از نزدیک برایم پیش نیامده بود، تا آن روز که در جریان آموزشهای رزمی در منطقه هزار دره، در اطراف دانشگاه، دست به میلههای بالای سرمان که مثل میلههای بارفیکسِ پشتسرهم بود، از بالای گودال پرآبی، به دنبال هم و یکییکی عبور میکردیم. در حال عبور، نتوانستم خودم را نگه دارم و تعادلم را از دست دادم و به داخل آب افتادم. در میان همهمه خندههای دیگران، نگاهی متفاوت توجهم را جلب کرد؛ چشمان مهربان عباس که انگار عمق مشکلم را دریافته بود، بدون هیچ تردیدی، چوب بلندی را به طرفم گرفت تا مرا از آن مهلکه بیرون بکشد. آن نگاه دلسوزانه و اقدام بیدرنگش، تصویری ماندگار از انسانیت و مسئولیتپذیری عباس دانشگر را در ذهنم حک کرد.
گویی شخصیت عباس از همان ابتدا با مِهر و گرهگشایی عجین شده بود. در زمان حیاتش، هر جا میدید کسی به کمک او نیاز دارد ، بیدریغ قدم پیش میگذاشت و پس از شهادتش نیز، این روحیه نهتنها خاموش نشده، بلکه به مدد الهی، بُعدی فراتر یافته و دستان یاریاش برای نیازمندان بازتر شده است. داستان دوستم، گواه روشنی بر امتداد روحیه همیاری اوست.
یکی از دوستانم در مسیر اشتغال به کارش دچار مشکل مهمی شده بود که با توکل به خداوند متعال و عنایت اهلبیت (علیهمالسلام) و با وساطت شهید دانشگر، این موضوع ناباورانه حل شد. داستان از این قرار بود که دوستم، که جوان ۳۱سالهای بود، چندین بار با من درد دل کرد و از اینکه هرچه تلاش میکند مشغول به کار نمیشود، اظهار ناراحتی کرد. بنده که ارادت خاصی به برادر شهیدم عباس دانشگر داشتم، به ایشان گفتم به این شهید والامقام متوسل شوید. البته کتاب «رفیق شهیدم مرا متحول کرد» را بهصورت امانت به ایشان دادم تا مطالعه کنند و پس از مطالعه به دیگران بدهند، تا آنان هم بهرهمند گردند. چند روز بعد، دوستم که در همسایگی هم زندگی میکردیم، آمد و با صدایی آمیخته به حیرت و شادی به من گفت که پس از خواندن بخشهایی از کتاب «رفیق شهیدم مرا متحول کرد» و توسل به شهید و قرائت زیارت عاشورا، در عالم رؤیا مرا که شهید را به او معرفی کردم، دیده است که همراه دو نفر که چهرهشان را نمیدیده، کلاه سبز پاسداری به او دادهایم. میگفت به لطف خداوند متعال، گرهی کورِ مسیر استخدامش باز شده است.
استخدام در یک ارگان دولتی در مسیر یاوری امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با این سن، مشکل به نظر میرسید؛ اما لطف بیکران خداوند متعال با نگاه ویژه شهید عباس، این امر را ممکن ساخت.
هر بار که به این اتفاق فکر میکنم، قلبم سرشار از قدردانی از شهید دانشگر میشود که با وساطت کریمانهاش، بار سنگینی را از دوش دوستم برداشت. ایشان که تا پیش از این درگیر ناامیدی شده بود، حالا با انگیزهای مضاعف، در حد توان خود به نیازمندان کمک میکند و ثواب کارهای خیرش را به روح بلند شهید عباس هدیه میکند.
پس از این محبت شهید، ارادتم به او دوچندان شد و قاب عکسی از چهره نورانیاش زینتبخش دیوار خانهمان گردید. ما دیگر او را تنها یک شهید نمیدانیم، بلکه عضوی از خانوادهمان حس میکنیم.
شهید عباس دانشگر حسابی در دلم جا گرفته است. حتی در زیارت عتباتعالیات، در کنار ضریح ائمه اطهار (علیهمالسلام)، قلبم مملو از یاد او بود و ثواب زیارتم را به روح بلندش تقدیم کردم.
گاهی اوقات، وقتی با مشکلی روبهرو میشوم و از ته دل از شهید کمک میخواهم، حس میکنم به آرامش عجیبی میرسم و گویی راهحلی به ذهنم میرسد که قبلاً به آن فکر نکرده بودم. این حس حضور و راهنماییِ شهید برایم بسیار ارزشمند است.
باور دارم که شهدا پشتیبان و راهنمای ما در زندگی هستند. این یقین، مسئولیتی سنگین بر دوشم میگذارد تا با تمام توان، نام و یاد این شهید بزرگوار را زنده نگه دارم و در این جهاد تبیین، سربازی کوچک، اما مصمم باشم.
امیدوارم عاقبتمان مثل شهید عباس دانشگر ختم به خیر و شهادت گردد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۶۳
💠 خانم نائینی از استان مرکزی
✍
روزهای بهاری با بازیهای شاد کودکانم در حیاط خانه سپری میشد، غافل از طوفانی که در راه بود. صدای خندههایشان هنوز در گوشم بود، طنینی شیرین که حالا جای خود را به بوقهای ناهنجار دستگاه مانیتور قلب در این اتاق سرد و بیروح بیمارستان داده بود.
ابتدا با یک تب ساده شروع شد، اما در عرض چند روز، سرفههای بیامان و چهرههای رنگپریدهشان، ما را سراسیمه به بیمارستان کشاند.
حالا چشمانم به بدن نحیف و مریض فرزندان کوچکم خیره مانده بود که زیر سرم و متصل به دستگاههای پزشکی بهسختی نفس میکشیدند. ده روز بود که اینجا بودیم. ده روز کابوسوار که هر لحظهاش بهاندازه یک سال میگذشت. تب بالا، سرفههای ممتد و نگاههای نگرانشان مرا بهشدت به هم میریخت. شبها در کنار تختشان مینشستم، پلک نمیزدم و به چهرههای تبدار و نفسهای بریدهشان خیره میماندم. یک شب، سرفههای پسر کوچکم آنقدر شدید شد که رنگ صورتش کبود شد و من جز اشک ریختن و التماس به پرستار، کاری از دستم برنیامد. در همین روزهای پر از دلهره بود که یاد شهید دانشگر افتادم... گویی در آن لحظات یأس، نگاه پُر مِهر شهید در ذهنم جان گرفت و محبتش در دلم جاری شد.
درست چند ماه قبل، در یک عصر دلگیر پاییزی،کتاب “آخرین نماز در حلب” به دستم رسید. یکی از دوستانم کتاب را برایم هدیه آورده بود. نمیدانم چه نیرویی مرا به سمت این کتاب کشاند. شاید نگاه نافذ شهید دانشگر روی جلد کتاب بود، شاید هم دلتنگی عمیقی که در آن روزها احساس میکردم. با هر صفحهای که میخواندم، احساس میکردم شهید عباس دانشگر روبرویم نشسته و دارد با من حرف میزند. انگار مرا همراه خودش به دنیای دیگری میبرد. دنیایی پر از نور، امید و معنویت.
اما حالا، در این اتاق سرد و بیروح بیمارستان، خبری از آن نور و امید نبود. ناامیدی مثل یک هیولا به جانم چنگ میزد. نگاههای نگران دو فرزند دلبندم مرا بهشدت به هم میریخت خدایا، چهکار کنم؟ دیگه طاقت ندارم.
به یاد شهید دانشگر افتادم، به یاد دلنوشته خانمی اهل نجفآباد اصفهان که در کتاب آخرین نماز در حلب خوانده بودم، او بعد از درک جایگاه والای شهدا نزد حضرت باریتعالی، به شهید گفته بود:
«میدانی رفیق شهیدم! چیزی فراتر از همه چیز زندگیام را از تو دارم»
از ماجرای عنایات شهید به آن خانم که یادم آمد، در بیمارستان با شهید عباس دانشگر درد دلم شروع شد. با او از ناامیدی و عجز و درماندگیام گفتم. گفتم دیگر تحمل این شرایط سخت را ندارم. در آن سکوت سنگین شب بیمارستان، حس میکردم تمام درهای دنیا به رویم بسته شده است. ناگهان، حرف مادرم در گوشم پیچید: وقتی همه درها بسته شد، به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) متوسل شو. با دلی شکسته، وضو گرفتم و مفاتیح کوچکم را زیر نور کمسوی چراغ آوردم. با هر 'یا مَوْلاتى یا فاطِمَهُ اَغیثینی' که میگفتم، گویی رشتههای ناامیدی از وجودم گسسته میشد و جای آن را آرامشی عجیب میگرفت.
صبح روز بعد، پرستار با لبخندی وارد اتاق شد. مادر! یه خبر خوب دارم. حال بچهها خیلی بهتره. تبشون قطع شده و علائمشون داره کمکم از بین میره.
نمیدانستم باید سجده شکر به جا بیاورم یا اشک شوق بریزم. فقط میدانستم که انگار معجزهای رخداده است. این تجربه، ایمانم را به قدرت توسل به اهلبیت (علیهمالسلام) و رحمت الهی صدچندان کرد. از آن روز به بعد، نگاهم به زندگی و مشکلات، رنگ دیگری پیدا کرد. فهمیدم که همیشه نوری در تاریکی وجود دارد، اگر به آن ایمان داشته باشی.
به لطف خداوند متعال، با عنایت مادر شهدا و بهواسطهی نگاه مهربان شهید دانشگر، فرزندانم دوباره به زندگی برگشتند. چند روز بعد، وقتی بچهها از بیمارستان مرخص شدند، یکی از کتابهای شهید را که پدر بزرگوارش برایم فرستاده بود، همراه با یک عکس از عباس، به پرستاران هدیه دادم. میخواستم آنها هم از این نور و برکت بهرهمند شوند.
عباس عزیز، برای من فراتر از یک شهید است. او برادری مهربان و دلسوز است که دستم را گرفته و در این مسیر پر فراز و نشیب زندگی، همراهیام میکند. خدا را شکر میکنم که مرا با این رفیق آسمانی آشنا کرد؛ هم او که در یکی از یادداشتهایش در کتاب اینگونه گفته بود:
«قهرمان باش! مبارز باش! وقتی با وضعیت نامساعد همراه میشوی عکسالعمل نشان نده و صرفاً آن را قبول کن و سپس با آرامش اقدام کن؛ اقدامی قدرتمندانه اگر نمیدانی فوری چه بکنی هیچ کاری نکن. صبور و معقول باش و راهحل را وارد گود کن، نه احساس را»
امیدوارم سبک زندگی شهدا همواره چراغ راه زندگیام باشد و بتوانم با معرفی این بندههای برگزیده خدا به دیگران، آنان را با تفکر و بینش شهدا آشنا کنم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۶۴
💠 خانم بازیار از برازجان استان بوشهر
✍
عطر ملایم گلهای محمدی که در گوشه و کنار پارک کاشته شده بود، مانند نوازشی روحبخش، با زمزمهی دعای فرج در هم آمیخته و فضایی روحانی ایجاد کرده بود؛ فضایی که قلبها را مملو از خشوع میکرد و اشک بر گونهی آنهایی که ایستاده شروع برنامه را نظارهگر بودند، جاری میساخت؛ اشکی از سر معرفت و عشق به خدا و شهدا، مانند شبنمی که بر گلبرگهای ایمان مینشیند.
مراسم جشن تولد شهید بود، روی میز کیک بزرگی بود که تصویر شهید عباس دانشگر، روی آن خودنمایی میکرد و در کنار آن تصویر زیبای ماکت ایستاده شهید با آن نگاه نافذ و لبخند آرامشبخش، همچون چراغی راهنما، در دلها نور میافشاند و حس زیبایی از حضور شهید را تداعی میکرد؛ گویی که او نیز در جمعمان حاضر بود.
دختران نوجوان سرود زیبای «این مردم ساکن عشق آبادن» را چنان با شور و احساس همخوانی میکردند و با امامزمان (عج) جشن بیعت گرفته بودند که گویی با تک تک واژهها، پیمانی ناگسستنی میبستند. چند نفر از خواهران اسپری برف شادی را روی سر مهمانان مراسم میریختند و همگی از خوشحالی دست میزدند.
وقتی وسط حلقه بچهها نور فشفشه به آسمان میرفت، بهوضوح میشد برق شادی را در چشمان دانشآموزان دید؛ چشمانی که از ذوق و هیجان میدرخشید. آنها غرق در شادی بودند، انگار تمام دنیا را در آن لحظه به آنها داده باشند.
بیش از ۲۰۰ نفر از جوانان، نوجوانان و کودکان بهاتفاق خانوادهشان، آمده بودند تا در جشن تولد شهید عباس دانشگر شرکت کنند؛ هر کدام با دلی که برای این شهید عزیز میتپید.
در همین لحظات شلوغ برگزاری مراسم، مادر فاطمه، با چهرهای هیجانزده به سویم آمد. صدایش میلرزید: 'خانم بازیار... خواب دیدم... خواب دیدم شهید عباس... مزارشون وسط حرم امام رضاست... چه حس عجیبی بود... چه نوری...'
هنگام تعریف خواب، اشک در چشمانش حلقهزده و صدایش مملو از شور بود. این رؤیا، با توصیف مزار شهید در میان صحن مطهر امام رضا (علیهالسلام)، فراتر از یک خواب معمولی به نظر میرسید؛ گویی گوشهای از بهشت را به او نشان داده بودند. فضایی باشکوه با شور و حالی وصفناپذیر پیش رویش نمایان شده و جمعیتی نیز در اطراف مزار شهید دیده بود.
وقتی ماجرای خواب را شنیدم، اشک روی گونههایم جاری شد.
برنامه جشن تولد شهید با تمام برکاتش تمام شد. مراسمی گرم و صمیمی که با همدلی و عشق به شهدا مقدمات برگزاری آن یکی پس از دیگری، ناباورانه فراهم شده بود؛ گویی دستهای غیبی در کار بود. تلاش کردیم در راه آشنایی بیشتر مردم شهرمان با این شهید عزیز، گامی کوچک برداریم؛ امیدوار به اینکه این قدم، راهی بهسوی شناخت بیشتر ارزشهای شهدا بگشاید.
بعد از مراسم ما با تعدادی از بچهها مصاحبه کردیم، جالب اینجا بود که همه میگفتند که واقعاً حس میکردند شهید عباس دانشگر بین آنها در مراسم جشن تولدش حضور داشته است.
از نکات قابلتوجه دیگر اینکه چند روز که گذشت خبردار شدیم دختر کودکی از شرکتکنندگان در جشن تولد شهید، چند روز قبل از برگزاری مراسم، در عالم رؤیا شهید دانشگر را با لبخند مهربانش در کنار مزار مطهرش دیده است.
دختر کودک میگفت: خواب دیدم رفتیم سمنان، سر مزار شهید عباس دانشگر بودیم. اون لحظه با تمام وجود حس کردم که شهید جلوم ایستاده و داره به من نگاه می کنه، داشت به من لبخند میزد. خیلی حس خوبی بود، من خیلی خوشحال بودم. وقتی از خواب بیدار شدم، ماجرای خواب را برای مامانم تعریف کردم. چند ساعت بعد داخل کانال پیامرسان مجازی دیدیم که پنجشنبه مراسم تولد شهید دانشگرِ و ما هم دعوت شده بودیم.
آیا این فقط یک اتفاق بود که هر دو رؤیای صادقانه را در ارتباط با مراسم تولد شهید دانشگر دیده باشند؟ این سؤال مدام در ذهنم رژه میرفت و شوری غیر قابل بیان از حضور شهید در مراسمش را در دلم بیدار میکرد؛ حسی آمیخته با یقین و شگفتی.
از درک حیات طیبه شهدا و حضورشان در زمان برگزاری مراسم یادبودشان حیرتزده بودم؛ حقیقتی که فراتر از تصورات مادی ماست.
به اثر حضور شهید اندیشیدیم، به لحظهای تأملبرانگیز که ارتباط بین جهان خواب و واقعیت را به شکلی عجیب و فوقالعاده نشان میداد؛ مانند پلی که دو عالم را به هم وصل میکرد. انگار شهید دانشگر خود به جشن تولدش آمده بود؛ با نشانههایی از جنس نور و رؤیا.
یاد و نام شهدا همواره زنده است و آنها به اذن الهی، شاهد و ناظر بر محافل ما هستند. این محفل نورانی، بار دیگر یادآور حضور همیشگی آنها در قلبهای ما بود.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۶۵
💠 آقای ابوالفضل عباسپور از استان بوشهر
✍
عطر گلاب و اسپند در فضای امامزاده عبدالمهیمن (علیهالسلام) پیچیده بود و حسی معنوی به آن بخشیده بود. طنین گرم و گیرای مداح اهلبیت (علیهمالسلام) که با سوز و گداز، مصیبت حضرت ابوالفضلالعباس (علیهالسلام) را میخواند، دلها را به سوی کربلای حسینی پرواز میداد. مهمانان مراسم هفتگی هیئت، شامل سنین مختلف بودند.
پیرمردی با قامتی خمیده که گذر ایام بر شانههایش سنگینی میکرد و عصایش، تکیهگاهی برای قدمهای لرزانش بود، پس از پایان مراسم، آرامآرام به سمت میزی رفت که در گوشهای از صحن قرار داشت.
چشمش به قاب عکسی افتاد که روی میز بود. چهرهی جوانی با لبخندی آرام و نگاهی نافذ، در آن قاب جا خوش کرده بود. زیر عکس، نام “شهید عباس دانشگر” حک شده بود. پیرمرد با صدایی آرام، زمزمه کرد: “خدا رحمتت کنه پسرم… چه جوون رعنایی…”
در همین لحظه، نوجوانی با موهای فشن و لباس اسپرت، با تردید به میز نزدیک شد. با نگاهی کنجکاوانه به عکس خیره شد و پرسید: “ببخشید… این جوان کیه؟”
پیرمرد با لبخندی مهربان گفت: “از این جوانان بپرس پسرم. آنها این عکس را قاب کرده و اینجا گذاشتهاند. حتماً چیزی میدانند.”
من که نزدیکشان بودم و اتفاقاً بیشتر کتابهای شهید را خوانده بودم، پیشقدم شدم و با افتخار گفتم: “این شهید یه قهرمانه. یه جوون مثل خود شما که جونشو برای ما داد. اسمش شهید دانشگره.”
نوجوان با کنجکاوی پرسید: “چطوری شهید شد؟ کجا جنگیده؟”
شروع کردم به تعریفکردن. از غیرت، شجاعت و مهربانی شهید دانشگر. از اینکه چطور در اوج جوانی، دل از دنیا کنده و برای دفاع از حرم اهلبیت (علیهمالسلام) راهی سوریه شده. از اینکه چطور در آخرین نماز خود در حلب، با خدا عهد بست و به عهدش وفا کرد.
در همین حین، یکی از رفقای هیئت که او هم از دلدادگان شهید بود، به جمعمان اضافه شد. او با شور و حرارت، خاطراتی از شهید تعریف کرد که در کتاب “آخرین نماز در حلب” خوانده بود. از مراسم تولدی که برای شهید گرفته بودیم و چهرههای متعجب و کنجکاوی که در سالگرد تولدش با نام شهید آشنا شده بودند. از اینکه چگونه زندگی شهید، بسیاری از جوانان را متحول کرده و به راه درست هدایت کرده است.
نوجوان بادقت گوش میداد. چشمانش برق میزد. انگار دریچهای جدید به رویش باز شده بود. وقتی صحبتهای من و دوستم تمام شد، با صدایی آرام و لحنی متأثر گفت: “خیلی ممنون… خیلی چیزها فهمیدم. فکر نمیکردم همچین آدمهایی هم وجود داشته باشن.”
آن شب، بذری در دل آن نوجوان کاشته شد. بذر عشق به شهید، بذر غیرت و شجاعت، بذر آگاهی و بصیرت. بذری که شاید سالها طول بکشد تا جوانه بزند و به درختی تنومند تبدیل شود، اما بالاخره ریشه میدواند و ثمر میدهد.
در دلم خدا را شکر کردم. باز هم شهید دانشگر نگاهی به ما کرد و این توفیق را نصیبمان کرد تا بتوانیم او را به یک نفر دیگر معرفی کنیم.
این راه، راهی است بیپایان. راهی که با هر معرفی، با هر یادواره، با هر قطره اشکی که برای شهید ریخته میشود، نور او را در دلها روشنتر میکند و چه سعادتی بالاتر از اینکه ما واسطه شناخت شهید دانشگر شدیم و در این مسیر پرنور قدم برمیداریم.
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۶۶
💠 آقای سید غلامرضا میرقادری از شهرستان اقلید استان فارس
✍
شاید اگر کسی میگفت که روزی تار و پود زندگیمان با یک کلیک در فضای مجازی، رنگ و بوی شهادت میگیرد، باور نمیکردیم. اما تقدیر اینگونه رقم خورد.
پسرم، غرق در گشتوگذار در دنیای اینترنت، ناگهان با نامی آشنا شد: «شهید عباس دانشگر». نامی که پیش از آن نمیشناختیم، اما حالا برای ما دریچهای رو به آسمان شده است. این آشنایی جرقهای شد تا با خانواده این شهید بزرگوار ارتباط برقرار کنیم؛ با پدر ارجمند شهید و حاج نادر حیدری، مسئول دلسوز کانون شهید دانشگر، همصحبت شدیم.
در آن روزهای نخست، هنوز نمیدانستیم شهید عباس دانشگر، این جوان آسمانی، اهل کدام دیار است. کمکم فهمیدیم که ریشه در خاک سمنان دارد و در راه دفاع از حریم اهلبیت (علیهم السلام)، مظلومانه به شهادت رسیده است. پیکر مطهرش در آتش کین دشمنان، با دو موشک تاو ضدتانک سوخته است؛ گویی تقدیر این بوده که او نیز، همچون حضرت زهرا (سلام الله علیها)، با شهادتی زهرایی به دیدار معبود بشتابد و در جوار رحمت الهی متنعم شود. با اینکه جز بخشی از پیکر سوختهاش چیزی نماند، نام و یادش همچون خورشیدی در دل مردم زیادی تابیدن گرفته است.
روزها میگذشت و به سالگرد شهادت شهید نزدیک میشدیم. بااینحال، از روز دقیق شهادتش اطلاعی نداشتیم. این مسئله ذهنم را به خود مشغول کرده بود. صبح یک روز پنجشنبه، پس از اقامه نماز صبح، درحالیکه دلم سرشار از یاد شهید بود، به خواب رفتم. هنوز پلکهایم سنگینی خواب را حس میکرد که ناگهان با صدای زنگ در، از خواب پریدم.
نگاهی به ساعت انداختم؛ اول صبح بود. با تعجب، سراسیمه به سمت در رفتم. پستچی وظیفهشناس، با چهرهای مهربان، بستهای را به دستم داد و گفت: «صبحتان بخیر، این بسته تقدیم شما. لطفاً اینجا را امضا کنید.»
بسته را تحویل گرفتم و داخل حیاط خانه شدم که همسرم با صدایی خوابآلود از اتاق بیرون آمد و پرسید: «کی بود؟»
گفتم: «پستچی بود، یه بسته از طرف کانون شهید عباس دانشگر برای ما آورده.»
همسرم لحظهای مکث کرد و با هیجان خاصی گفت: «آقا! اتفاقاً چند دقیقه پیش من یه خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم صدای زنگ در خانه اومد، درست مثل همین لحظه. وقتی پرسیدم کیه، یه جوون خوشسیما با لباس سبز، توی حیاط ایستاده بود. لبخندی زد که قلبم را آرام کرد و گفت: "من عباس دانشگر هستم..." از خواب پریدم که صدای زنگ در حیاط را شنیدم و الان شما میگویی پستچی یک بسته آورده که نام شهید دانشگر روی آن نوشته شده. این بسته هر چه هست، هدیه خود شهید است، یک نشان از حضورش.»
دریافتیم که لحظاتی قبل از تحویل بسته پستی، شهید به خواب همسرم آمده بود؛ گویی پیامی آسمانی بود قبل از هدیهای زمینی. متعجب از آنچه اتفاق افتاده بود، فهمیدیم آن روز، روز شهادت شهید عباس دانشگر است. بسته فرهنگی که از طرف کانون شهید عباس دانشگر برای ما ارسال شده بود، شامل تصاویر شهید، جانماز و اقلامی دیگر بود تا بین نوجوانان و جوانان شهرمان توزیع کنیم.
نظارت و اشراف شهید بر فعالیتهای فرهنگی که به نام او در سطح کشور انجام میشد، برای ما بسیار شگفتانگیز بود؛ مانند نظارت یک فرمانده بر نیروهایش از عالم بالا. پس از این ماجرا، حقیقت زندهبودن شهدا را با تمام وجود درک کردیم. این دیگر یک باور ذهنی نبود، بلکه یک تجربه ملموس و عینی بود.
به یاد آخرین جملات شهید در حلب سوریه افتادیم که فرموده بود: «سپاه حضرت ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) یار میخواهد، خیلی کار داریم.» و اکنون، شهید با کمک یاران و خادمان خود، کسانی که توفیق جهاد تبیین سبک زندگی شهدا را دارند، در حال تربیت یاران حضرت ولیعصر (عج) است و گویی به خواست خداوند متعال شهید در حال تکثیر خویش در بین نوجوانان و جوانان این سرزمین است.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۶۷
💠 آقای فخرالدین اسلام منش از استان تهران
✍
قبل از ازدواج، زیاد اهل رعایت دقیق مسائل مذهبی نبودم. زندگیام به طور معمولی پیش میرفت؛ مثل خیلیهای دیگر، غرق روزمرگیها بودم و مسیر مشخصی را دنبال نمیکردم. اما آشنایی من و همسرم، دنیایم را عوض کرد. او همکارم بود، پزشکی عمومی که آن زمان مشغول گذراندن دوره تخصصش بود. همکاری در پایاننامهاش جرقهای برای آشنایی بیشتر ما شد و همین بهانه، دریچهای نو به رویم گشود که با پیشنهاد ازدواج ختم به خیر شد.
خانواده همسرم، بهویژه مادرشان، مذهبی و از سادات بودند. ایشان از نوادگان آیتاللهالعظمی سید عبدالحسین لاری، شاگرد برجسته آیتالله میرزای شیرازی، بودند.
نقل است که اهالی لامرد برای حضور مجتهد جامعالشرایط در شهرشان به نجف اشرف نزد آیتالله میرزای شیرازی رفتند و ایشان، آیتالله عبدالحسین لاری را بهعنوان شاگرد خود معرفی کردند و به آن منطقه فرستادند.
این پیشینه مذهبی برای من کاملاً جدید و کمی غریب بود. احساس میکردم وارد دنیای متفاوتی شدهام. از خانواده همسرم چند شهید والامقام تقدیم انقلاب اسلامی شده بود.
با وجود مخالفتهای اولیهای که از سوی دو خانواده وجود داشت، به خواست خداوند متعال علاقه ما بر همه چیز غلبه کرد و خانوادهها با ازدواج ما موافقت کردند. کمکم، باورهای مذهبی همسرم و خانوادهاش وارد زندگی من شد که برایم تازگی داشت.
سال ۱۳۹۹ برای اولینبار همراه همسرم در راهپیمایی ۲۲ بهمن تهران شرکت کردم. در آن جمعیت عظیم، در میان عکسهای بیشمار شهدا، ناگهان نگاهم به تصویر شهیدی گره خورد. چهرهای معصوم و آرام که با تمام تصاویر اطرافش تفاوت داشت. گویی آن نگاه مرا صدا میزد، یک کشش عجیب و ناشناخته. بدون هیچ دلیلی، آن عکس را انتخاب کردم و با خودم به خانه مادر همسرم بردم. وقتی پرسیدند این شهید کیست، گفتم: «نمیدانم، اما مهرش عجیب به دلم نشسته، نمیدانم چرا، حس میکنم باید عکسش در خانهمان باشد.»
تصویر شهید را در خانه گذاشتم و با کنجکاوی در اینترنت دربارهاش جستجو کردم. نام شهید، عباس دانشگر بود. هرآنچه درباره زندگیاش، نحوه شهادتش، و خاطرات سردار اباذری، فرماندهاش، پیدا کردم را با اشتیاق خواندم. در خلال این جستجوها، به نکتهای برخوردم که واقعاً برایم عجیب بود: عدهای در خاطراتشان گفته بودند که برای حاجت گرفتن به این شهید متوسل شدهاند و نتیجه گرفتهاند. این موضوع برایم بسیار جذاب بود و حس کنجکاویام را بیشتر تحریک کرد. با خودم عهد کردم که به نیتش کار خیر انجام دهم و اگر در زندگی روزمرهام با پیگیری نتوانستم مشکلم را حل کنم، این شهید را برای رفع حاجتم واسطه قرار دهم.
در ابتدا، وقتی مشکلی پیش میآمد، در دلم با او صحبت میکردم. با شهید درد دل میکردم. باورم نمیشد، اما انگار گرهها یکییکی باز میشدند. مثلاً اگر در محل کار مشکلی پیش میآمد، بعد از صحبت با شهید، راهحل ناگهان پیدا میشد.
وساطت شهید محضر ائمه اطهار (علیهمالسلام) و خداوند متعال را بهوضوح در زندگیام حس میکردم.
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۶۸
💠 ادامه خاطره آقای فخرالدین اسلام منش از استان تهران
✍
نقطه اوج زندگیمان، آن لحظهای بود که صدای خندهی فرشتههای آسمانی، فضای خانهی خاموش و منتظرمان را پس از سالها انتظار پر کرد. سالها از ازدواجمان میگذشت و تنها چیزی که در گوشه و کنار خانهمان کم بود، حضور گرم فرزند بود.
بعد از فوت مادر همسرم که غم بزرگی برایمان بود و حسرت نبودنش بر دلمان نشست، تصمیم گرفتیم این بار جدیتر به دنبال درمان برویم. مادر همسرم (خدا بیامرزدش) همیشه با لبخندی مهربان میگفت: "اگر خدا به شما دختر داد، اسمش را هُدی بگذارید."
بعد از آشنایی با شهید دانشگر، به جایگاه والای شهدا نزد خداوند پی بردم و درک کردم که آنان جان خود را در راه خدا فدا کردهاند و خداوند نیز به ایشان عزت بخشیده است. با شهید دانشگر در دلم حرف زدم و با تمام وجود گفتم: "شما از خدا بخواه به ما فرزند سالم و صالح عطا کند."
به همسرم نگفتم که با شهید حرف میزنم. دوست نداشتم این تغییرات اعتقادیام را بداند، هرچند میدانستم خوشحال میشود، اما میخواستم این راز برای خودم بماند.
وقتی فهمیدم همسرم سهقلو باردار است، غرق در خوشحالی شدم! فرزند دار شدنمان را لطف خداوند متعال به عنایت ائمه اطهار (علیهمالسلام) و به برکت دعای شهید دانشگر میدانستم.
روز موعود رسید؛ روز تولد فرزندانمان. اضطراب وجودم را پر کرده بود، اما امیدم به خدا بود. وقتی صدای گریهی آنها را شنیدم، قلبم پر از شادی شد. نه یک صدا، نه دو صدا، بلکه سه صدای کوچک و دلنشین که نویدبخش سه زندگی جدید بود.
دیدن این سه هدیهی الهی فراتر از تصور بود. هر کدام با ویژگیهای منحصربهفردشان، گویی داستانی جداگانه برای گفتن داشتند. در آن لحظه، تمام دردها، انتظارات و ناامیدیهای گذشته محو شد. تنها چیزی که باقی ماند، سپاس بیکران به درگاه الهی برای حضور این سه فرشتهی آسمانی بود.
از آن روز به بعد، زندگیمان رنگ و بوی تازهای گرفت. من نهتنها عمیقاً به مسائل مذهبی علاقهمند شدم، بلکه مسیر زندگیام بهکلی تغییر کرد. شهید نهتنها واسطهی حل مشکل بچهدار شدنمان بود، بلکه راهی بهسوی ایمان و معنویت به رویم گشود.
وقتی هُدی خانم، یکی از سهقلوها، تازه دوماهه شده بود، متوجه شدیم دور شکمش ورم شدید دارد. بچه بیوقفه گریه و بیتابی میکرد و آن ورم، مثل یک گلولهی سرگردان، دور شکمش جابهجا میشد. طاقت دیدن هُدی در این شرایط را نداشتیم. همسرم که خودش پزشک است، بلافاصله با بهترین پزشکها مشورت کرد و به چند پزشک متخصص مراجعه کردیم. همگی یک حرف میزدند: "باید عمل شود، چون این ورم باعث عفونتهای خطرناک میشود." اما مشکل اینجا بود که هدی با وزن کم به دنیا آمده بود و برای جراحی، به وزن گرفتن نیاز داشت. گفتند با همین وزن هم میشود جراحی کرد، اما بچه "خیلی اذیت میشد."
وقتی به خانه برگشتیم، خیلی نگران بودیم. برای اولینبار به همسرم گفتم که من هر وقت حاجتی دارم،به شهید دانشگر میگویم. گفتم:"بیا برای هدی هم از شهید حاجت بخواهیم."برای همسرم خیلی جالب بود و او هم از شهید خواست که حداقل تا زمانی که وزن میگیرد، بچه اذیت نشود، چون جراحی حتماً باید انجام میشد. قبل از آن، بچه هر روز درد داشت و بیتابی میکرد، اما بعد از درخواست من و همسرم از شهید، ورم شکمش بهتر شد و عجیبتر اینکه بعد از مدتی بهطورکلی برطرف شد. این اتفاق برای همسرم خیلی عجیب و غیر قابل باور بود. حالا حدود یک سال از آن ماجرا میگذرد و به لطف خدا حال هُدی خانم خوب است.
به خاطر ارادت رهبر معظم انقلاب به آیتاللهالعظمی عبدالحسین لاری از اجداد مادر همسرم و اطلاع دفتر رهبری از تولد سهقلوها، از دفتر ایشان به دیدنمان آمدند. عکس شهید دانشگر را در منزل ما دیدند و فکر کردند که شهید با ما نسبت دارد. اما ما گفتیم که این شهید برای ما خاص است و همواره در مراحل زندگی همراهمان است و کمکمان میکند.
پس از مدتی تصمیم گرفتم نامهای برای مقام معظم رهبری بنویسم. در این نامه، تمام آنچه بر ما گذشته بود، از آشنایی با شهید عباس دانشگر و تغییر مسیر زندگیام را نوشتم و در پایان، از خداوند متعال سلامتی و طول عمر باعزت رهبر انقلاب را مسئلت داشتم.
چندهفتهای گذشت و دیگر امیدی به دریافت پاسخ نداشتم. تا اینکه یک روز، پاکتی رسمی از دفتر مقام معظم رهبری به دستم رسید. با اشتیاق پاکت را باز کردم. پاسخ نامه همراه با یک چفیهی تبرک شده، جانماز و مهر برایم ارسال شده بود! در پاسخ نامه، از اینکه برایشان نامه فرستاده بودم تشکر کرده بودند و آرزوی سلامتی و توفیق برایمان کرده بودند. اشک شوق در چشمانم حلقه زد.
#ادامه_دارد
تصویر پاسخ نامه دفتر مقام معظم رهبری👇
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر ۶۸ 💠 ادامه خاطره آقای فخرالدین اسلام منش از استان
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۶۹
💠 ادامه خاطره آقای فخرالدین اسلام منش از استان تهران
✍
هوا هنوز سرد بود، اما در دل ما گرمای شوق سفر به مشهد موج میزد.
اوایل بهمنماه سال ۱۴۰۳، همسرم خبر مأموریت اداریاش به مشهد را داده بود... هتل هم رزرو شده بود و قرار بود با هواپیما برود. اما خودش اصرار داشت که با خانواده راهی مشهد شود. سهقلوهایمان، هُدی و ضـُحی خانم و آقا محمدطاها، قرار بود برای اولینبار به حرم مطهر امام رضا (علیهالسلام) بروند. پدر و مادرم هم باکمالمیل، قول همراهی دادند.
روز سفر فرا رسید. درحالیکه آمادهکردن سهقلوها، کار سختی بود، حس هیجان و انتظار در خانه موج میزد. هُدی خانم و آقا محمدطاها بیدار شده بودند، اما ضُحی خانم هنوز در خواب بود. وقتی ضُحی از خواب بیدار شد، صحنهای دیدنی رخ داد. برای اولینبار بود که میدیدم دستش را به دیوار گرفته و با تمام توانش بلند شده بود. مستقیماً به سمت عکس شهید دانشگر که روی میز بود، رفت. عکس شهید را برداشت و با مهربانی، آن را در آغوش گرفت. در آن لحظه، دلم گرم شد. انگار روحی پاک و معصوم، ارتباطی عمیق با آن شهید بزرگوار برقرار کرده بود. گفتم: «بابایی، عکس عمو عباس رو بده به من، خراب می شه.»
عکس شهید را بهزور از دست ضُحی گرفتم. دلم میخواست آن لحظات را در قابِ ذهن و خاطراتمان ثبت کنم. در آن لحظه، نهتنها به عظمت و عشق بیحدومرز ضُحی به شهید پی بردم، بلکه به این فکر افتادم که این سفر، تنها زیارت نیست، بلکه فرصتی برای آموختن و تجربهکردن است. سفری برای رشد و شکوفایی روحِ این بچههای معصوم.
حالا، پدر و مادرم نیز همراه ما بودند. در ماشین، مادرم آرامآرام زیر لب دعا میخواند و پدرم با تمرکز رانندگی میکرد، اما هر از گاهی از آینه بهصورت خوابآلود سهقلوها نگاهی میانداخت و لبخند میزد. محیطی از عشق و محبت و شور و شوق، برای رسیدن به مشهد مقدس پدیدآمده بود. با هر پیچوخم جاده، احساس میکردیم به هدفمان نزدیکتر میشویم و ایمان به خیروبرکت این سفر در دلمان رشد میکرد.
پدرم پشت فرمان نشسته بود و من غرق در افکارم بودم. تردید داشتم که مزار شهید دانشگر کجاست، تصورم این بود که کرمان است. در حال حرکت به سمت سمنان و مشهد بودیم که ناگهان به یاد عکس شهید افتادم؛ همان عکسی که صبح، قبل از حرکت، ضُحی در آغوش گرفته بود. لحظهای در ذهنم جرقه زد: حالا که مزار شهید در کرمان است، با همسرم صحبت کنم که در مسیر برگشت از مشهد، به کرمان برویم؛ هم زیارت حاجقاسم سلیمانی و هم زیارت شهید عباس دانشگر.
گوشیام را برداشتم و در اینترنت جستجو کردم: «مزار شهید عباس دانشگر». ناگهان، باکمال تعجب، مسیریاب گوشی نشان داد که تا مزار شهید، فقط هجده کیلومتر فاصله داریم. باورم نمیشد!
همین چند دقیقه قبل، همسرم گفته بود که جایی توقف کنیم تا به بچهها غذا بدهیم. از این فرصت استفاده کردم و به پدرم پیشنهاد دادم در امامزاده علیاشرف (علیهالسلام)، جایی که مزار شهید دانشگر هم در آن قرار داشت، توقف کنیم. البته نگفتم که نیت اصلیام زیارت شهید است؛ میخواستم همسرم را غافلگیر کنم.
وارد امامزاده که شدیم، زودتر از بقیه به سمت مزار شهید رفتم. سکوتی آرامشبخش بر فضا حکمفرما بود. دلم آرام گرفت، گویی این مکان، از همان ابتدا آغوشش را به روی دلهای خسته گشوده بود. یک عکس از سنگ مزار شهید گرفتم که مردی کنارم ایستاد. لبخندی زد و گفت: «برای اولین باره به اینجا آمدید؟»
گفتم: بله الحمدلله. نگاهش لحظهای روی سنگ مزار شهید مکث کرد، دستش را در جیب برد و یک کارت کوچک معرفی شهید را به سمتم گرفت. «این کارت رو داشته باشید، برادر. برای آشنایی بیشتر با این شهید عزیز.»
تشکر کردم و کارت را گرفتم. به سمت در امامزاده برگشتم، قلبم از هیجان و شور پُر بود؛ از پیداکردن مزار شهید.
همسرم که وارد محوطه امامزاده شد، تازه آنجا بود که به او گفتم: «اینجا مزار شهید دانشگر است.»
خوشحالی و هیجان را در چشمانش دیدم. با قدمهایی سریع، خودش را به مزار شهید رساند. سهقلوها، یکی در آغوش مادر، یکی در آغوش پدر و یکی در آغوش همسرم بودند. حالا، همگی در کنار مزار مطهر شهیدی بودیم که در تمام سختیهای از تولد تا وزن گرفتن بچهها، همراهمان بود.
همان جا، کنار سنگ مزار مطهر شهید، همسرم به من گفت: «تو بهترین پدر دنیا هستی» و از خوشحالی اشک ریخت.
در آن لحظه، احساسی بینظیر وجودم را فراگرفت. احساس کردم که شهید دانشگر، نهتنها یک شهید، بلکه یک راهنما و یک دوست است. کسی که در سختیها و مشکلات، کنارمان بوده و به ما کمک کرده است. این سفر، برای ما فقط یک سفر زیارتی نبود، بلکه سفری برای قدردانی از شهدا و تجدید پیمان با آرمانهایشان بود.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۷۰
💠 خانم علوی از استان سمنان
✍
درست مثل خیلیهای دیگر، زندگی من هم جریان آرام خودش را داشت، تا اینکه یک نام، یک تصویر، در دلِ شلوغیهای فضای مجازی، همه چیز را عوض کرد. اما این فقط شروع حکایتی بود که مسیر زندگیام را دگرگون کرد، و آن زمانی بود که با شهید عباس دانشگر، نه از طریق کتابها یا سخنرانیها، بلکه از دل مطالب و نقلقولهایی که تصویر شفافی از صداقت و مهربانی او را به من نشان میداد، آشنا شدم. این ویژگیها، چنان جذاب و دلنشین بودند که بیاختیار و با سرعتی باورنکردنی، به او علاقهمند شدم. خاطراتش را میشنیدم، زندگی پربارش را مرور میکردم، اما یک چیز ذهنم را درگیر کرده بود: توسل افراد به شهید و حاجت گرفتن از ایشان. "چگونه ممکن است از یک شهید حاجت گرفت؟" این سؤال، نهتنها کنجکاویام را برانگیخت، بلکه جرقه یک تصمیم مهم را در من روشن کرد: داشتن یک دوست آسمانی.
این جرقه، مرا به جستجو برای شناخت بیشتر شهید هدایت کرد. شروع به مطالعه کردم. تک تک خاطرات و وصیتنامهی شهید را بادقت و وسواس خواندم. با هر خاطره، سؤالات جدیدی در ذهنم شکل میگرفت. چگونه یک انسان میتواند از تمام لذتهای دنیا چشم بپوشد و به درجه والای شهادت برسد؟ چه نیرویی او را به این مرحله رسانده بود؟ این سؤالات، ذهنم را بهشدت درگیر کرده بود و هر روز بیشتر به دنبال پاسخهایش بودم.
درست در همان دوران که ذهنم با شهید دانشگر و سؤالاتم درگیر بود، جسمم نیز با دردی مزمن دست و پنجه نرم میکرد. حدود دو سال بود که با یک بیماری مرموز زندگی میکردم. خستگی و بیحوصلگی دائمی، رنگِ پریده و زردی چهره، علائم آزاردهندهای بودند که زندگی عادی را از من گرفته بودند. اطرافیانم نگران بودند، برخی حدس مشکل کبدی میزدند. بارها به پزشک مراجعه کرده بودم، اما هیچ نتیجهای به دست نیاورده بودم. به لحاظ جسمانی بسیار ضعیف شده بودم و با دیدن لاغری مفرط، مُدام به خدا گلایه میکردم که چرا این اتفاق برای من افتاده است؟
به اصرار خانواده و دوستان، برای آزمایشها و معاینات تخصصی، راهی سمنان شدم. در همان روزها بود که تصمیم مهمی گرفتم: میخواستم بر سر مزار شهید عباس دانشگر حاضر شوم. آدرس دقیق را نمیدانستم، اما با پرس و جو، بالاخره مزار ایشان در امامزاده علیاشرف (علیهالسلام) را پیدا کردم و به زیارت رفتم.
آزمایشها انجام شد و قرار بود سه روز بعد جواب را بگیرم. اما روز بعد، تماس گرفتند؛ نتیجه مشکوک بود و باید دوباره آزمایش خون میدادم. نگرانی و اضطراب تمام وجودم را فراگرفته بود. با توجه به علائم، همیشه احتمال مشکل خونی جدی را میدادم. در اوج همین نگرانیها بود که دوباره به سر مزار شهید عباس دانشگر رفتم.
آن روز عصر، روز فراموشنشدنی بود. کنار مزار شهید، زیارت عاشورا خواندم. اشکهایم بیاختیار سرازیر میشدند. از خدا خواستم کمکم کند. شهید را به حق حضرت زینب (سلاماللهعلیها) قسم دادم و او را واسطه قرار دادم تا برای شفای من دعا کنند. قلبم پر از امید بود و درعینحال بهشدت نگران بودم.
دوباره به آزمایشگاه رفتم. حالم بد بود و اضطراب زیادی داشتم. از علت تکرار آزمایش پرسیدم، اما کسی پاسخ روشنی نداد. روز بعد، برای دریافت جواب آزمایش مراجعه کردم. دکتر آزمایشگاه با حیرت به من نگاه کرد و گفت: "در آزمایش اول، یک مشکل حاد و جدی خونی وجود داشته، اما در آزمایش دوم، فقط کمخونی دیده میشود! "هیچ اثری از بیماری قبلی در من وجود نداشت!
به پزشک مراجعه کردم، تشخیص او هم همین بود، آن لحظه که دکتر نتیجه آزمایشها را به من برگرداند، در مطب، فقط به شهید عباس دانشگر فکر میکردم. اینکه چقدر سریع واسطه برآوردهشدن حاجت من شدند و من شِفا پیدا کردم. ذرهای شک ندارم که شهید زنده است و میبیند و میشنود. در همان روز، با خوشحالی وصفناپذیری به سر مزار شهید برگشتم. از ایشان تشکر فراوان کردم و با تمام وجودم با او درد دل کردم. حالا او برای من، یک دوست و برادر صمیمی بود. به دوستان و خانوادهام با قاطعیت گفتم که شهید عباس دانشگر واسطه برآوردهشدن حاجتم و شِفای بیماریام شده است. از آن روز به بعد، تمام تلاشم را به کار بستهام تا شهید را به دیگران معرفی کنم و کتابهایش را به دست علاقهمندان برسانم. این رسالت جدید من بود، حاصل معجزهای که زندگیام را متحول کرد.
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۷۱
💠 ادامه خاطره خانم علوی از استان سمنان
✍
پس از اینکه لطف بیکران خداوند متعال، عنایت ائمه معصومین (علیهمالسلام) و محبت شهید عباس دانشگر در شِفای بیماریام آشکار شد، دوستِ آسمانیام را اینگونه به دیگران معرفی میکنم:
او جوانی بود با معرفت، سرشار از انگیزه، تلاش و امید. عباس، دهه هفتادی بود؛ اما درکی فراتر از سنش داشت؛ جوانی مقتدر، دانا و فهیم. او همانگونه بود که رهبر معظم انقلاب همواره آرزو دارند جوانان در کسب علم و دانش، معنویت و اخلاق، چون او باشند. عباس سرشار از صفا، مهر و محبت بود و هست.
از قدرت جاذبهی بیبدیل شهید میگویم؛ از سادگی، محاسبه نفس، برنامهریزی و توجه ویژه و خاصی که در زندگیاش به نماز اول وقت به جماعت داشت که او را به برترین الگوی من تبدیل کرد. اینکه او با رفتار و کردارش، نه صرفاً با سخنانش، به من نشان داد که چگونه میتوان در مسیر رشد و کمال گام برداشت.
و میگویم که شهید با سبک زندگیاش به ما یاد داد که با تلاش، صداقت و توکل واقعی به خدا، میتوانیم به قلههای معنویت برسیم.
به لطف پروردگار، فرصتی فراهم شد تا حدود ۳۰ نفر از دختران نوجوان را با سیره و منش این شهید آشنا کنم. از زندگی و فعالیتهای شهید عباس دانشگر سخن گفتم؛ داستانهایی از تلاشهای او برای کسب علم، خدمت به مردم و رشد معنویاش را بازگو کردم. برخی از خاطرات او را مرور کردم. به نکات کلیدی سیرهی او مانند تلاش مداوم، تفکر به آینده و زندگی هدفمند اشاره کردم. دختران با طرح سؤالاتی، مباحث را عمیقتر میکردند و من بر اهمیت داشتن الگوهای مناسب در زندگی و راهکارهای عملی برای پیروی از آنها تأکید داشتم. به لطف خداوند متعال دختران با شور و اشتیاقی وصفناپذیر، به سیره و منش شهید عباس دانشگر توجه میکردند و درک عمیقی از اهمیت توکل به خدا، توسل به اهلبیت (علیهمالسلام)، توفیق و تلاش، در زندگی خود به دست میآوردند.
مدتی که گذشت بهاتفاق گروهی از دختران، به مزار مطهر شهید در شهر سمنان مشرف شدیم. در این دیدار معنوی، پدر بزرگوار شهید نیز حضور یافتند و چند جلد کتاب از خاطرات فرزند شهیدشان به ما هدیه دادند.
در همان کنار مزار شهید، با تمام وجود از شهید خواستم که سفر کربلا را نصیبم کند. آن زمان، ماه محرم بود و من تاکنون توفیق زیارت کربلا را نداشتم. با دلی شکسته و زبانی گلهمند، به شهید گفتم: "من بسیار کم توفیقم که هنوز کربلا قسمتم نشده! " و درخواستم را با اصرار تکرار کردم.
پس از بازگشت از شهر سمنان به شهر دامغان، با خبری باورنکردنی مواجه شدم: خواهرم گفت یکی از دوستانش از وجود کاروانی مطلع شده که تنها دو نفر جای خالی دارد! باورم نمیشد که در ایام پیادهروی اربعین و در روز ۵ صفر، این سفر معنوی نصیبم شده باشد.
انتظار سفر کربلا که به سر رسید و راهی شدیم، در تمام طول مسیر پیادهروی، به یاد شهید عباس دانشگر قدم برداشتم و وصیتنامه ایشان و کتاب "آخرین نماز در حلب" را به عاشقان شهدا معرفی کردم.
شهید عباس دانشگر، بامحبت بیکرانش، مسیر زیارت کربلا را برای من هموار کرده بود.
خداوند متعال را بهخاطر داشتن چنین رفیق شهیدی، شاکر بوده و هستم.
لطف آفریدگار عالم، عنایت اهلبیت (علیهمالسلام) و نگاه خود شهید بود که در این سفر، بسیاری را با شهید آشنا کنم. لحظهای که عکس شهید را به دست زائرین حرم مطهر اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) میدادم، فوقالعاده بود؛ اشک شوق در چشمان بسیاری حلقه میزد و به نیابت از شهید، قدم برمیداشتند و از ته دل برای ایشان دعا میکردند. در این سفر با تمام وجود برای شهید دعا کرده و به نیابت از ایشان پیادهروی کردم. همچنین توفیق یافتم کتاب شهید را به حرم حضرت ابوالفضلالعباس (علیهالسلام) ببرم و ایشان را به بسیاری معرفی کنم.
این سفر معنوی و تمام اتفاقاتش، یک درس بزرگ به من داد: وقتی در زندگیمان به خدا توکل کنیم و از ائمه اطهار (علیهمالسلام) و شهدا کمک بخواهیم، کارهایی که فکرش را هم نمیکنیم، ممکن میشود. شهید دانشگر، با اینکه بهظاهر دیگر بین ما نیست، ولی راه و رسم زندگیاش برای ما یک نقشه راه روشن است. چرا که به فرموده قرآن کریم شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۷۲
💠 خاطره خانم رزمنده از استان سمنان
✍
در انتخاب رفیق شهید، دلم پر از تردید بود. چرا که توصیه مهم شهید حاجقاسم سلیمانی را خوانده بودم که به همه گفته بودند «هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرید و سیره عملی و سبک زندگی او را به کار ببرید»، شنیده بودم که اگر عکس یا نشانهای از شهیدی، قلبت را مجذوب خود کند، یعنی آن شهید تو را طلبیده است. این ایده، امیدواری و مسئولیتی عمیق را در دلم روشن کرد. برای همین، تصمیم گرفتم غرق شوم در دنیای شهدا؛ زندگینامههایشان را بخوانم، عکسهایشان را ببینم تا اینکه بالاخره یکی از آنها مرا انتخاب کند و بشود رفیق آسمانیام.
روزها میگذشت و من با ولعی خاص، داستان زندگی انسانهایی را میخواندم که از جانشان برای دفاع از این خاک گذشته بودند. تا اینکه یک روز، در فضای مجازی، یک فیلم کوتاه دیدم؛ یک لبخند... آرام و عمیق روی چهره گیرای یک جوان که انگار از بهشت آمده بود. شهید مدافع حرم، عباس دانشگر. همان لحظه قلبم لرزید. یک حس آشنا، یک حس قشنگ. انگار سالها بود که میشناختمش. دیگر تردیدی نداشتم؛ شهید عباس دانشگر مرا انتخاب کرده بود.
رفاقت ما از همان لحظه آغاز شد. مثل یک تشنه که به آب رسیده باشد، هر چیزی که مربوط به این شهید بزرگوار بود را ظرف یکی دو ماه زیر و رو کردم. فهمیدم که اهل سمنان است و این برایم یک نشانه بود. من همیشه دلم میخواست رفیق شهیدم اهل سمنان باشد تا بتوانم هر از گاهی بروم سر مزارش و با او خلوت کنم و حالا، شهیدی که مرا طلبیده بود، در سمنان بود. این اتفاق، مرا بیشتر به وجد آورد.
یک هفته بعد از این ماجرا، از طرف پایگاه بسیج رفتیم امامزاده علیاشرف (علیهالسلام). آنجا بود که با پدر و مادر شهید دانشگر ملاقات کردم؛ یک ملاقات پر از احساس. انگار حلقه گمشده زندگیام پیدا شده بود.
رفاقت ما روز بهروز عمیقتر میشد. تلاش میکردم تا حد امکان، کارهایی که برادر شهیدم انجام داده بود را سرمشق قرار دهم. هر وقت مشکلی داشتم، با داداش عباس در میان میگذاشتم. باورش شاید سخت باشد، اما بعد از چند روز، به طرز عجیبی مشکلم حل میشد. انگار یک نیروی غیبی کمکم میکرد.
تا اینکه بحث سفر راهیان نور پیش آمد. از یک طرف دلم پر میکشید برای دیدن مناطق جنگی و میعادگاه شهدا، از طرف دیگر، پدر و مادرم مخالف بودند. یک شب کلی با داداش عباس حرف زدم. گفتم: «عباس جان، اگر واقعاً برادرمی، بابا و مامانم را راضی کن.» صبح که بیدار شدم و دوباره با بابا و مامان صحبت کردم، خیلی راحت قبول کردند. انگار یک معجزه شده بود.
از لحظهای که سوار اتوبوس شدم، نیت کردم که کل این سفر نورانی را به نیابت از شهید دانشگر قدم بردارم و باز هم یک اتفاق باورنکردنی: اسم اتوبوسمان، شهید عباس دانشگر بود! دیگر مطمئن شدم که این سفر، فقط و فقط از برکات رفاقت با برادر شهیدم عباس است؛ سفری که هرگز از خاطرم نمیرود و بینظیر بود. سفری که مثلش را تا حالا نرفته بودم.
در اندیمشک، جایی که خاکش بوی عطر شهدا میداد، حضور شهید عباس دانشگر را کنارم حس کردم. انگار نسیمی خنک از کنارم گذشت و دلم را آرام کرد. در یادمان فتحالمبین، حس کردم بالای کوه ایستاده و نگاهم میکند. تصورش میکردم با لباس خاکی و یک لبخند رضایتبخش. در هویزه، وقتی چشمهایم را بسته بودم و به روایتگری گوش میکردم، حس میکردم کنارم است و وقتی کنار اروندرود نشسته بودم و زیارت عاشورا میخواندم، میشنیدم که انگار او هم دارد با من زمزمه میکند و این سفر، سفر به عمق تاریخ، به قلب شجاعت و ایثار بود.
قدم بر خاکی گذاشتم که هر وجبش با خون هزاران ستاره درخشان، آبیاری شده است.
در هر سنگر، در شلمچه، در فکه، میتوان پژواک صدای یا حسین (علیهالسلام) و یا زهرا (سلاماللهعلیها) را شنید. اینجا، نفسها بوی شهادت میدهند و دلها بوی دلتنگی و حضور در یادمانها، جایی که نام شهیدان حک شده، لحظهای برای تأمل و تفکر است. چه چیزی این جوانان را به میدان جنگ کشاند؟ چه نیرویی آنها را در برابر دشمنِ تا بن دندان مسلح استوار نگه داشت؟ پاسخ، در عمق ایمان، عشق به وطن، و ارادهای پولادین آنها نهفته است. این سفر، به من یادآوری کرد که امنیت و آرامش امروز من، مدیون از خودگذشتگی دیروز آنهاست و سفر راهیان نور؛ درس زندگی است، درس مقاومت، درس ایثار و شهادت. انسان، درسهایی میآموزد که در هیچ کتاب و دانشگاهی نمیتوان یافت. جایی که روح انسان جلا مییابد و پیمانی دوباره با ارزشهای والای انسانی میبندد.
آری... من کل این سفر راهیان نور پر خیر و برکت را، این سفر عشق را، از رفیق شهیدم عباس دانشگر دارم و بهیقین رسیدم که شهدا زندهاند. انشاءالله که مدیون شهدا نشویم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۷۳
💠 خاطره خانم حقدوست از جهرم استان فارس
آشنایی من با شهید عباس دانشگر با یک پیام ساده در فضای مجازی شروع شد؛ پیامی از طرف دخترخانمی به نام زهرا که پیشنهاد عضویت در کانال شهید دانشگر را به من داد. از میان صدها عضو گروهی که در آن فعال بودم، او مرا انتخاب کرد و این ارتباط ساده، به خواست خدا، راهی نورانی را پیش پایم گشود و پیوندی عمیق میان من و او ایجاد شد.
در آن زمان، عکس پروفایل من تصویر شهید مدافع حرم، ایمان خزاعی نژاد - از شهدای شهر خودم، جهرم - بود. مادر شهید، کتاب ارزشمندی درباره فرزند شهیدش به من هدیه داده بود. از صفحات آن کتاب عکس گرفتم و برای زهرا فرستادم تا من هم شهیدی را معرفی کرده باشم. از او پرسیدم که چطور با شهید دانشگر آشنا شده که لینک کانالش را برایم فرستاده است. او قول داد خاطراتش از محبتهای شهید دانشگر را که با صدای خودش روایت کرده بود، برایم بفرستد. چه خاطراتی! روایتی دلنشین از آشناییاش با شهید و حاجتهای روا شده به برکت رفاقت با او. بادقت به فایل صوتیاش گوش دادم. او اینگونه تعریف کرد:
سالها از بیماری قلبی رنج میبردم. باوجود عمل جراحی در شیراز، بهبودیِ کامل حاصل نشد. تا اینکه در خواب، شهید دانشگر را دیدم. او را از قبل نمیشناختم، انگار او مرا انتخاب کرده بود. شهید با لباس سبز سپاه و لبخندی آرامبخش به خوابم آمد. بعد از آن خواب، تازه با کلی جستجو در اینترنت او را شناختم و همین آشنایی، زندگیام را دگرگون کرد. وقتی متوجه شدم که این شهیدِ جوان ۲۳ساله، محبتش شامل حال خیلیها شده و واسطه حل مشکلاتشان شده است، در اوج ناامیدی، با شهید درد دل کردم. بعد از آن، به پزشک دیگری مراجعه کردم و با خوردن داروی جدید، کمکم سلامتیام بازگشت و به لطف خداوند متعال و عنایت اهلبیت (علیهمالسلام) و دعای شهید، بهبود یافتم.
یکبار هم به او گفتم که ۱۷ سال است به مشهد نرفتهام و دلتنگ حرم مطهر امام رضا (علیهالسلام) هستم. بعد از چند روز با کمک یکی از خواهران بسیج، ناباورانه مقدمات این سفر معنوی برایم فراهم شد.
- بعد از شنیدن فایل صوتی زهرا، او عکسی از شهید دانشگر، رفیق شهیدش را برایم فرستاد. از او پرسیدم: اگر درخواستی از رفیق شهیدت داشته باشم، تو از شهید میخواهی کمکم کند؟ پاسخ داد: "حتماً " از او خواستم دعا کند تا "شهید دانشگر" مرا هم مثل خودش دگرگون کند. نوشت: چشم، امشب کنار مزار شهدای شیراز، برایت دعا میکنم به حاجت دلت برسی. از رفیق شهیدم عباس میخواهم کمکت کند." نوشتم: "خدا خواسته شما واسطه این آشنایی با شهید باشی." و او نوشت که "اگر شهید تو را انتخاب نکرده بود، من هرگز به شما پیام نمیدادم."
آن روزها ذهنم درگیر این بود که کدام شهید را بهعنوان "رفیق شهیدم" انتخاب کنم. زهرا متنی برایم فرستاد که روشن میکرد چگونه میتوان یک شهید را بهعنوان رفیق آسمانی برگزید. متنی که در آن، انتخاب رفیق شهید هفت مرحله داشت:
گام اول: عهد بستن با شهید
گام دوم: شناخت شهید
گام سوم: هدیه ثواب اعمال خود به روح شهید
گام چهارم: درگیرکردن خود با شهید
گام پنجم: عدم گناه به احترام شهید
گام ششم: اولین پاسخ شهید
گام هفتم: حفظ و ارتقا رابطه تا شهادت
بعد از خواندنش، بیاختیار نوشتم: "شهید ایمان خزاعی نژاد." دلکندن از او سخت بود؛ چون هر وقت به گلزار شهدا میرفتم، مزارش را زیارت میکردم. شهیدی که ویژگی اخلاقیاش یتیمنوازیاش بود.
زهرا همچنان عکسهای شهید دانشگر را میفرستاد و من میان "شهید دانشگر" و "شهید خزاعی نژاد" مردد بودم. دلم نمیآمد عکس شهید ایمان خزاعی نژاد را از پروفایلم بردارم. پیامهای زهرا و مطالب کانال "شهید دانشگر" ادامه داشت. تا اینکه یک روز پیشنهاد داد: "میخواهی خادم شهدا در کانال شهید عباس دانشگر بشوی؟" بیدرنگ پذیرفتم.
در نهایت، دلم را به دریا زدم و "شهید عباس" را هم بهعنوان رفیق شهیدم انتخاب کردم. حالا دو برادر آسمانی داشتم. از زهرا خانم خواستم کمکم کند تا شهید دانشگر را بهتر بشناسم. گفت: کتاب 'آخرین نماز در حلب' را برایت پست میکنم، حتماً بخوان.
اینگونه شد که دو غریبه، به برکت شناخت یک شهید، به هم پیوند خوردیم؛ گویی دست تقدیر این آشنایی را رقم زده بود.
یک روز به ذهنم رسید و برای زهرا نوشتم: چرا کانالی برای امامزمان (عج) ایجاد نکنیم و در آن شهدا را معرفی نکنیم؟ با تولید و انتشار محتوا درباره شهدا، شاید دخترانی که حجاب کاملی ندارند، با شهدا آشنا شوند و مسیر زندگیشان تغییر کند.
کمی بعد، این کانال را راهاندازی کردیم و به دوستانمان معرفی کردیم. امیدوارم این کانال، پلی باشد برای رساندن نور شهدا و محبت امامزمان (عج) به دلهای تشنه نوجوانان و جوانان.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#مؤسسه_شهیددانشگر
🍃🌺🍃