eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
9.1هزار ویدیو
56 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۷ 💠 آقای فخرالدین اسلام منش از استان تهران ✍ قبل از ازدواج، زیاد اهل رعایت دقیق مسائل مذهبی نبودم. زندگی‌ام به طور معمولی پیش می‌رفت؛ مثل خیلی‌های دیگر، غرق روزمرگی‌ها بودم و مسیر مشخصی را دنبال نمی‌کردم. اما آشنایی من و همسرم، دنیایم را عوض کرد. او همکارم بود، پزشکی عمومی که آن زمان مشغول گذراندن دوره تخصصش بود. همکاری در پایان‌نامه‌اش جرقه‌ای برای آشنایی بیشتر ما شد و همین بهانه، دریچه‌ای نو به رویم گشود که با پیشنهاد ازدواج ختم به خیر شد. خانواده همسرم، به‌ویژه مادرشان، مذهبی و از سادات بودند. ایشان از نوادگان آیت‌الله‌العظمی سید عبدالحسین لاری، شاگرد برجسته آیت‌الله میرزای شیرازی، بودند. نقل است که اهالی لامرد برای حضور مجتهد جامع‌الشرایط در شهرشان به نجف اشرف نزد آیت‌الله میرزای شیرازی رفتند و ایشان، آیت‌الله عبدالحسین لاری را به‌عنوان شاگرد خود معرفی کردند و به آن منطقه فرستادند. این پیشینه مذهبی برای من کاملاً جدید و کمی غریب بود. احساس می‌کردم وارد دنیای متفاوتی شده‌ام. از خانواده همسرم چند شهید والامقام تقدیم انقلاب اسلامی شده بود. با وجود مخالفت‌های اولیه‌ای که از سوی دو خانواده وجود داشت، به خواست خداوند متعال علاقه ما بر همه چیز غلبه کرد و خانواده‌ها با ازدواج ما موافقت کردند. کم‌کم، باورهای مذهبی همسرم و خانواده‌اش وارد زندگی من شد که برایم تازگی داشت. سال ۱۳۹۹ برای اولین‌بار همراه همسرم در راهپیمایی ۲۲ بهمن تهران شرکت کردم. در آن جمعیت عظیم، در میان عکس‌های بی‌شمار شهدا، ناگهان نگاهم به تصویر شهیدی گره خورد. چهره‌ای معصوم و آرام که با تمام تصاویر اطرافش تفاوت داشت. گویی آن نگاه مرا صدا می‌زد، یک کشش عجیب و ناشناخته. بدون هیچ دلیلی، آن عکس را انتخاب کردم و با خودم به خانه مادر همسرم بردم. وقتی پرسیدند این شهید کیست، گفتم: «نمی‌دانم، اما مهرش عجیب به دلم نشسته، نمی‌دانم چرا، حس می‌کنم باید عکسش در خانه‌مان باشد.» تصویر شهید را در خانه گذاشتم و با کنجکاوی در اینترنت درباره‌اش جستجو کردم. نام شهید، عباس دانشگر بود. هرآنچه درباره زندگی‌اش، نحوه شهادتش، و خاطرات سردار اباذری، فرمانده‌اش، پیدا کردم را با اشتیاق خواندم. در خلال این جستجوها، به نکته‌ای برخوردم که واقعاً برایم عجیب بود: عده‌ای در خاطراتشان گفته بودند که برای حاجت گرفتن به این شهید متوسل شده‌اند و نتیجه گرفته‌اند. این موضوع برایم بسیار جذاب بود و حس کنجکاوی‌ام را بیشتر تحریک کرد. با خودم عهد کردم که به نیتش کار خیر انجام دهم و اگر در زندگی روزمره‌ام با پیگیری نتوانستم مشکلم را حل کنم، این شهید را برای رفع حاجتم واسطه قرار دهم. در ابتدا، وقتی مشکلی پیش می‌آمد، در دلم با او صحبت می‌کردم. با شهید درد دل می‌کردم. باورم نمی‌شد، اما انگار گره‌ها یکی‌یکی باز می‌شدند. مثلاً اگر در محل کار مشکلی پیش می‌آمد، بعد از صحبت با شهید، راه‌حل ناگهان پیدا می‌شد. وساطت شهید محضر ائمه اطهار (علیهم‌السلام) و خداوند متعال را به‌وضوح در زندگی‌ام حس می‌کردم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۸ 💠 ادامه خاطره آقای فخرالدین اسلام منش از استان تهران ✍ نقطه اوج زندگی‌مان، آن لحظه‌ای بود که صدای خنده‌ی فرشته‌های آسمانی، فضای خانه‌ی خاموش و منتظرمان را پس از سال‌ها انتظار پر کرد. سال‌ها از ازدواجمان می‌گذشت و تنها چیزی که در گوشه و کنار خانه‌مان کم بود، حضور گرم فرزند بود. بعد از فوت مادر همسرم که غم بزرگی برایمان بود و حسرت نبودنش بر دلمان نشست، تصمیم گرفتیم این بار جدی‌تر به دنبال درمان برویم. مادر همسرم (خدا بیامرزدش) همیشه با لبخندی مهربان می‌گفت: "اگر خدا به شما دختر داد، اسمش را هُدی بگذارید." بعد از آشنایی با شهید دانشگر، به جایگاه والای شهدا نزد خداوند پی بردم و درک کردم که آنان جان خود را در راه خدا فدا کرده‌اند و خداوند نیز به ایشان عزت بخشیده است. با شهید دانشگر در دلم حرف زدم و با تمام وجود گفتم: "شما از خدا بخواه به ما فرزند سالم و صالح عطا کند." به همسرم نگفتم که با شهید حرف می‌زنم. دوست نداشتم این تغییرات اعتقادی‌ام را بداند، هرچند می‌دانستم خوشحال می‌شود، اما می‌خواستم این راز برای خودم بماند. وقتی فهمیدم همسرم سه‌قلو باردار است، غرق در خوشحالی شدم! فرزند دار شدنمان را لطف خداوند متعال به عنایت ائمه اطهار (علیهم‌السلام) و به برکت دعای شهید دانشگر می‌دانستم. روز موعود رسید؛ روز تولد فرزندانمان. اضطراب وجودم را پر کرده بود، اما امیدم به خدا بود. وقتی صدای گریه‌ی آن‌ها را شنیدم، قلبم پر از شادی شد. نه یک صدا، نه دو صدا، بلکه سه صدای کوچک و دلنشین که نویدبخش سه زندگی جدید بود. دیدن این سه هدیه‌ی الهی فراتر از تصور بود. هر کدام با ویژگی‌های منحصربه‌فردشان، گویی داستانی جداگانه برای گفتن داشتند. در آن لحظه، تمام دردها، انتظارات و ناامیدی‌های گذشته محو شد. تنها چیزی که باقی ماند، سپاس بی‌کران به درگاه الهی برای حضور این سه فرشته‌ی آسمانی بود. از آن روز به بعد، زندگی‌مان رنگ و بوی تازه‌ای گرفت. من نه‌تنها عمیقاً به مسائل مذهبی علاقه‌مند شدم، بلکه مسیر زندگی‌ام به‌کلی تغییر کرد. شهید نه‌تنها واسطه‌ی حل مشکل بچه‌دار شدنمان بود، بلکه راهی به‌سوی ایمان و معنویت به رویم گشود. وقتی هُدی خانم، یکی از سه‌قلوها، تازه دو‌ماهه شده بود، متوجه شدیم دور شکمش ورم شدید دارد. بچه بی‌وقفه گریه و بی‌تابی می‌کرد و آن ورم، مثل یک گلوله‌ی سرگردان، دور شکمش جابه‌جا می‌شد. طاقت دیدن هُدی در این شرایط را نداشتیم. همسرم که خودش پزشک است، بلافاصله با بهترین پزشک‌ها مشورت کرد و به چند پزشک متخصص مراجعه کردیم. همگی یک حرف می‌زدند: "باید عمل شود، چون این ورم باعث عفونت‌های خطرناک می‌شود." اما مشکل اینجا بود که هدی با وزن کم به دنیا آمده بود و برای جراحی، به وزن گرفتن نیاز داشت. گفتند با همین وزن هم می‌شود جراحی کرد، اما بچه "خیلی اذیت می‌شد." وقتی به خانه برگشتیم، خیلی نگران بودیم. برای اولین‌بار به همسرم گفتم که من هر وقت حاجتی دارم،به شهید دانشگر می‌گویم. گفتم:"بیا برای هدی هم از شهید حاجت بخواهیم."برای همسرم خیلی جالب بود و او هم از شهید خواست که حداقل تا زمانی که وزن می‌گیرد، بچه اذیت نشود، چون جراحی حتماً باید انجام می‌شد. قبل از آن، بچه هر روز درد داشت و بی‌تابی می‌کرد، اما بعد از درخواست من و همسرم از شهید، ورم شکمش بهتر شد و عجیب‌تر اینکه بعد از مدتی به‌طورکلی برطرف شد. این اتفاق برای همسرم خیلی عجیب و غیر قابل باور بود. حالا حدود یک سال از آن ماجرا می‌گذرد و به لطف خدا حال هُدی خانم خوب است. به خاطر ارادت رهبر معظم انقلاب به آیت‌الله‌العظمی عبدالحسین لاری از اجداد مادر همسرم و اطلاع دفتر رهبری از تولد سه‌قلوها، از دفتر ایشان به دیدنمان آمدند. عکس شهید دانشگر را در منزل ما دیدند و فکر کردند که شهید با ما نسبت دارد. اما ما گفتیم که این شهید برای ما خاص است و همواره در مراحل زندگی همراهمان است و کمکمان می‌کند. پس از مدتی تصمیم گرفتم نامه‌ای برای مقام معظم رهبری بنویسم. در این نامه، تمام آنچه بر ما گذشته بود، از آشنایی با شهید عباس دانشگر و تغییر مسیر زندگی‌ام را نوشتم و در پایان، از خداوند متعال سلامتی و طول عمر باعزت رهبر انقلاب را مسئلت داشتم. چندهفته‌ای گذشت و دیگر امیدی به دریافت پاسخ نداشتم. تا اینکه یک روز، پاکتی رسمی از دفتر مقام معظم رهبری به دستم رسید. با اشتیاق پاکت را باز کردم. پاسخ نامه همراه با یک چفیه‌ی تبرک شده، جانماز و مهر برایم ارسال شده بود! در پاسخ نامه، از اینکه برایشان نامه فرستاده بودم تشکر کرده بودند و آرزوی سلامتی و توفیق برایمان کرده بودند. اشک شوق در چشمانم حلقه زد. تصویر پاسخ نامه دفتر مقام معظم رهبری👇 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۸ 💠 ادامه خاطره آقای فخرالدین اسلام منش از استان
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۹ 💠 ادامه خاطره آقای فخرالدین اسلام منش از استان تهران ✍ هوا هنوز سرد بود، اما در دل ما گرمای شوق سفر به مشهد موج می‌زد. اوایل بهمن‌ماه سال ۱۴۰۳، همسرم خبر مأموریت اداری‌اش به مشهد را داده بود... هتل هم رزرو شده بود و قرار بود با هواپیما برود. اما خودش اصرار داشت که با خانواده راهی مشهد شود. سه‌قلوهایمان، هُدی و ضـُحی خانم و آقا محمدطاها، قرار بود برای اولین‌بار به حرم مطهر امام رضا (علیه‌السلام) بروند. پدر و مادرم هم باکمال‌میل، قول همراهی دادند. روز سفر فرا رسید. درحالی‌که آماده‌کردن سه‌قلوها، کار سختی بود، حس هیجان و انتظار در خانه موج می‌زد. هُدی خانم و آقا محمدطاها بیدار شده بودند، اما ضُحی خانم هنوز در خواب بود. وقتی ضُحی از خواب بیدار شد، صحنه‌ای دیدنی رخ داد. برای اولین‌بار بود که می‌دیدم دستش را به دیوار گرفته و با تمام توانش بلند شده بود. مستقیماً به سمت عکس شهید دانشگر که روی میز بود، رفت. عکس شهید را برداشت و با مهربانی، آن را در آغوش گرفت. در آن لحظه، دلم گرم شد. انگار روحی پاک و معصوم، ارتباطی عمیق با آن شهید بزرگوار برقرار کرده بود. گفتم: «بابایی، عکس عمو عباس رو بده به من، خراب می شه.» عکس شهید را به‌زور از دست ضُحی گرفتم. دلم می‌خواست آن لحظات را در قابِ ذهن و خاطراتمان ثبت کنم. در آن لحظه، نه‌تنها به عظمت و عشق بی‌حدومرز ضُحی به شهید پی بردم، بلکه به این فکر افتادم که این سفر، تنها زیارت نیست، بلکه فرصتی برای آموختن و تجربه‌کردن است. سفری برای رشد و شکوفایی روحِ این بچه‌های معصوم. حالا، پدر و مادرم نیز همراه ما بودند. در ماشین، مادرم آرام‌آرام زیر لب دعا می‌خواند و پدرم با تمرکز رانندگی می‌کرد، اما هر از گاهی از آینه به‌صورت خواب‌آلود سه‌قلوها نگاهی می‌انداخت و لبخند می‌زد. محیطی از عشق و محبت و شور و شوق، برای رسیدن به مشهد مقدس پدیدآمده بود. با هر پیچ‌وخم جاده، احساس می‌کردیم به هدفمان نزدیک‌تر می‌شویم و ایمان به خیروبرکت این سفر در دلمان رشد می‌کرد. پدرم پشت فرمان نشسته بود و من غرق در افکارم بودم. تردید داشتم که مزار شهید دانشگر کجاست، تصورم این بود که کرمان است. در حال حرکت به سمت سمنان و مشهد بودیم که ناگهان به یاد عکس شهید افتادم؛ همان عکسی که صبح، قبل از حرکت، ضُحی در آغوش گرفته بود. لحظه‌ای در ذهنم جرقه زد: حالا که مزار شهید در کرمان است، با همسرم صحبت کنم که در مسیر برگشت از مشهد، به کرمان برویم؛ هم زیارت حاج‌قاسم سلیمانی و هم زیارت شهید عباس دانشگر. گوشی‌ام را برداشتم و در اینترنت جستجو کردم: «مزار شهید عباس دانشگر». ناگهان، باکمال تعجب، مسیریاب گوشی نشان داد که تا مزار شهید، فقط هجده کیلومتر فاصله داریم. باورم نمی‌شد! همین چند دقیقه قبل، همسرم گفته بود که جایی توقف کنیم تا به بچه‌ها غذا بدهیم. از این فرصت استفاده کردم و به پدرم پیشنهاد دادم در امامزاده علی‌اشرف (علیه‌السلام)، جایی که مزار شهید دانشگر هم در آن قرار داشت، توقف کنیم. البته نگفتم که نیت اصلی‌ام زیارت شهید است؛ می‌خواستم همسرم را غافلگیر کنم. وارد امامزاده که شدیم، زودتر از بقیه به سمت مزار شهید رفتم. سکوتی آرامش‌بخش بر فضا حکم‌فرما بود. دلم آرام گرفت، گویی این مکان، از همان ابتدا آغوشش را به روی دل‌های خسته گشوده بود. یک عکس از سنگ مزار شهید گرفتم که مردی کنارم ایستاد. لبخندی زد و گفت: «برای اولین باره به اینجا آمدید؟» گفتم: بله الحمدلله. نگاهش لحظه‌ای روی سنگ مزار شهید مکث کرد، دستش را در جیب برد و یک کارت کوچک معرفی شهید را به سمتم گرفت. «این کارت رو داشته باشید، برادر. برای آشنایی بیشتر با این شهید عزیز.» تشکر کردم و کارت را گرفتم. به سمت در امامزاده برگشتم، قلبم از هیجان و شور پُر بود؛ از پیداکردن مزار شهید. همسرم که وارد محوطه امامزاده شد، تازه آنجا بود که به او گفتم: «اینجا مزار شهید دانشگر است.» خوشحالی و هیجان را در چشمانش دیدم. با قدم‌هایی سریع، خودش را به مزار شهید رساند. سه‌قلوها، یکی در آغوش مادر، یکی در آغوش پدر و یکی در آغوش همسرم بودند. حالا، همگی در کنار مزار مطهر شهیدی بودیم که در تمام سختی‌های از تولد تا وزن گرفتن بچه‌ها، همراهمان بود. همان جا، کنار سنگ مزار مطهر شهید، همسرم به من گفت: «تو بهترین پدر دنیا هستی» و از خوشحالی اشک ریخت. در آن لحظه، احساسی بی‌نظیر وجودم را فراگرفت. احساس کردم که شهید دانشگر، نه‌تنها یک شهید، بلکه یک راهنما و یک دوست است. کسی که در سختی‌ها و مشکلات، کنارمان بوده و به ما کمک کرده است. این سفر، برای ما فقط یک سفر زیارتی نبود، بلکه سفری برای قدردانی از شهدا و تجدید پیمان با آرمان‌هایشان بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۰ ‌ 💠 خانم علوی از استان سمنان ✍ درست مثل خیلی‌های دیگر، زندگی من هم جریان آرام خودش را داشت، تا اینکه یک نام، یک تصویر، در دلِ شلوغی‌های فضای مجازی، همه چیز را عوض کرد. اما این فقط شروع حکایتی بود که مسیر زندگی‌ام را دگرگون کرد، و آن زمانی بود که با شهید عباس دانشگر، نه از طریق کتاب‌ها یا سخنرانی‌ها، بلکه از دل مطالب و نقل‌قول‌هایی که تصویر شفافی از صداقت و مهربانی او را به من نشان می‌داد، آشنا شدم. این ویژگی‌ها، چنان جذاب و دلنشین بودند که بی‌اختیار و با سرعتی باورنکردنی، به او علاقه‌مند شدم. خاطراتش را می‌شنیدم، زندگی پربارش را مرور می‌کردم، اما یک چیز ذهنم را درگیر کرده بود: توسل افراد به شهید و حاجت گرفتن از ایشان. "چگونه ممکن است از یک شهید حاجت گرفت؟" این سؤال، نه‌تنها کنجکاوی‌ام را برانگیخت، بلکه جرقه یک تصمیم مهم را در من روشن کرد: داشتن یک دوست آسمانی. این جرقه، مرا به جستجو برای شناخت بیشتر شهید هدایت کرد. شروع به مطالعه کردم. تک تک خاطرات و وصیت‌نامه‌ی شهید را بادقت و وسواس خواندم. با هر خاطره، سؤالات جدیدی در ذهنم شکل می‌گرفت. چگونه یک انسان می‌تواند از تمام لذت‌های دنیا چشم بپوشد و به درجه والای شهادت برسد؟ چه نیرویی او را به این مرحله رسانده بود؟ این سؤالات، ذهنم را به‌شدت درگیر کرده بود و هر روز بیشتر به دنبال پاسخ‌هایش بودم. درست در همان دوران که ذهنم با شهید دانشگر و سؤالاتم درگیر بود، جسمم نیز با دردی مزمن دست و پنجه نرم می‌کرد. حدود دو سال بود که با یک بیماری مرموز زندگی می‌کردم. خستگی و بی‌حوصلگی دائمی، رنگ‌ِ پریده و زردی چهره، علائم آزاردهنده‌ای بودند که زندگی عادی را از من گرفته بودند. اطرافیانم نگران بودند، برخی حدس مشکل کبدی می‌زدند. بارها به پزشک مراجعه کرده بودم، اما هیچ نتیجه‌ای به دست نیاورده بودم. به لحاظ جسمانی بسیار ضعیف شده بودم و با دیدن لاغری مفرط، مُدام به خدا گلایه می‌کردم که چرا این اتفاق برای من افتاده است؟ به اصرار خانواده و دوستان، برای آزمایش‌ها و معاینات تخصصی، راهی سمنان شدم. در همان روزها بود که تصمیم مهمی گرفتم: می‌خواستم بر سر مزار شهید عباس دانشگر حاضر شوم. آدرس دقیق را نمی‌دانستم، اما با پرس و جو، بالاخره مزار ایشان در امامزاده علی‌اشرف (علیه‌السلام) را پیدا کردم و به زیارت رفتم. آزمایش‌ها انجام شد و قرار بود سه روز بعد جواب را بگیرم. اما روز بعد، تماس گرفتند؛ نتیجه مشکوک بود و باید دوباره آزمایش خون می‌دادم. نگرانی و اضطراب تمام وجودم را فراگرفته بود. با توجه به علائم، همیشه احتمال مشکل خونی جدی را می‌دادم. در اوج همین نگرانی‌ها بود که دوباره به سر مزار شهید عباس دانشگر رفتم. آن روز عصر، روز فراموش‌نشدنی بود. کنار مزار شهید، زیارت عاشورا خواندم. اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر می‌شدند. از خدا خواستم کمکم کند. شهید را به حق حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) قسم دادم و او را واسطه قرار دادم تا برای شفای من دعا کنند. قلبم پر از امید بود و درعین‌حال به‌شدت نگران بودم. دوباره به آزمایشگاه رفتم. حالم بد بود و اضطراب زیادی داشتم. از علت تکرار آزمایش پرسیدم، اما کسی پاسخ روشنی نداد. روز بعد، برای دریافت جواب آزمایش مراجعه کردم. دکتر آزمایشگاه با حیرت به من نگاه کرد و گفت: "در آزمایش اول، یک مشکل حاد و جدی خونی وجود داشته، اما در آزمایش دوم، فقط کم‌خونی دیده می‌شود! "هیچ اثری از بیماری قبلی در من وجود نداشت! به پزشک مراجعه کردم، تشخیص او هم همین بود، آن لحظه که دکتر نتیجه آزمایش‌ها را به من برگرداند، در مطب، فقط به شهید عباس دانشگر فکر می‌کردم. اینکه چقدر سریع واسطه برآورده‌شدن حاجت من شدند و من شِفا پیدا کردم. ذره‌ای شک ندارم که شهید زنده است و می‌بیند و می‌شنود. در همان روز، با خوشحالی وصف‌ناپذیری به سر مزار شهید برگشتم. از ایشان تشکر فراوان کردم و با تمام وجودم با او درد دل کردم. حالا او برای من، یک دوست و برادر صمیمی بود. به دوستان و خانواده‌ام با قاطعیت گفتم که شهید عباس دانشگر واسطه برآورده‌شدن حاجتم و شِفای بیماری‌ام شده است. از آن روز به بعد، تمام تلاشم را به کار بسته‌ام تا شهید را به دیگران معرفی کنم و کتاب‌هایش را به دست علاقه‌مندان برسانم. این رسالت جدید من بود، حاصل معجزه‌ای که زندگی‌ام را متحول کرد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۱ 💠 ادامه خاطره خانم علوی از استان سمنان ✍ پس از اینکه لطف بی‌کران خداوند متعال، عنایت ائمه معصومین (علیهم‌السلام) و محبت شهید عباس دانشگر در شِفای بیماری‌ام آشکار شد، دوستِ آسمانی‌ام را این‌گونه به دیگران معرفی می‌کنم: او جوانی بود با معرفت، سرشار از انگیزه، تلاش و امید. عباس، دهه هفتادی بود؛ اما درکی فراتر از سنش داشت؛ جوانی مقتدر، دانا و فهیم. او همان‌گونه بود که رهبر معظم انقلاب همواره آرزو دارند جوانان در کسب علم و دانش، معنویت و اخلاق، چون او باشند. عباس سرشار از صفا، مهر و محبت بود و هست. از قدرت جاذبه‌ی بی‌بدیل شهید می‌گویم؛ از سادگی، محاسبه نفس، برنامه‌ریزی و توجه ویژه و خاصی که در زندگی‌اش به نماز اول وقت به جماعت داشت که او را به برترین الگوی من تبدیل کرد. اینکه او با رفتار و کردارش، نه صرفاً با سخنانش، به من نشان داد که چگونه می‌توان در مسیر رشد و کمال گام برداشت. و می‌گویم که شهید با سبک زندگی‌اش به ما یاد داد که با تلاش، صداقت و توکل واقعی به خدا، می‌توانیم به قله‌های معنویت برسیم. به لطف پروردگار، فرصتی فراهم شد تا حدود ۳۰ نفر از دختران نوجوان را با سیره و منش این شهید آشنا کنم. از زندگی و فعالیت‌های شهید عباس دانشگر سخن گفتم؛ داستان‌هایی از تلاش‌های او برای کسب علم، خدمت به مردم و رشد معنوی‌اش را بازگو کردم. برخی از خاطرات او را مرور کردم. به نکات کلیدی سیره‌ی او مانند تلاش مداوم، تفکر به آینده و زندگی هدفمند اشاره کردم. دختران با طرح سؤالاتی، مباحث را عمیق‌تر می‌کردند و من بر اهمیت داشتن الگوهای مناسب در زندگی و راهکارهای عملی برای پیروی از آن‌ها تأکید داشتم. به لطف خداوند متعال دختران با شور و اشتیاقی وصف‌ناپذیر، به سیره و منش شهید عباس دانشگر توجه می‌کردند و درک عمیقی از اهمیت توکل به خدا، توسل به اهل‌بیت (علیهم‌السلام)، توفیق و تلاش، در زندگی خود به دست می‌آوردند. مدتی که گذشت به‌اتفاق گروهی از دختران، به مزار مطهر شهید در شهر سمنان مشرف شدیم. در این دیدار معنوی، پدر بزرگوار شهید نیز حضور یافتند و چند جلد کتاب از خاطرات فرزند شهیدشان به ما هدیه دادند. در همان کنار مزار شهید، با تمام وجود از شهید خواستم که سفر کربلا را نصیبم کند. آن زمان، ماه محرم بود و من تاکنون توفیق زیارت کربلا را نداشتم. با دلی شکسته و زبانی گله‌مند، به شهید گفتم: "من بسیار کم‌ توفیقم که هنوز کربلا قسمتم نشده! " و درخواستم را با اصرار تکرار کردم. پس از بازگشت از شهر سمنان به شهر دامغان، با خبری باورنکردنی مواجه شدم: خواهرم گفت یکی از دوستانش از وجود کاروانی مطلع شده که تنها دو نفر جای خالی دارد! باورم نمی‌شد که در ایام پیاده‌روی اربعین و در روز ۵ صفر، این سفر معنوی نصیبم شده باشد. انتظار سفر کربلا که به سر رسید و راهی شدیم، در تمام طول مسیر پیاده‌روی، به یاد شهید عباس دانشگر قدم برداشتم و وصیت‌نامه ایشان و کتاب "آخرین نماز در حلب" را به عاشقان شهدا معرفی کردم. شهید عباس دانشگر، بامحبت بی‌کرانش، مسیر زیارت کربلا را برای من هموار کرده بود. خداوند متعال را به‌خاطر داشتن چنین رفیق شهیدی، شاکر بوده و هستم. لطف آفریدگار عالم، عنایت اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و نگاه خود شهید بود که در این سفر، بسیاری را با شهید آشنا کنم. لحظه‌ای که عکس شهید را به دست زائرین حرم مطهر اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) می‌دادم، فوق‌العاده بود؛ اشک شوق در چشمان بسیاری حلقه می‌زد و به نیابت از شهید، قدم برمی‌داشتند و از ته دل برای ایشان دعا می‌کردند. در این سفر با تمام وجود برای شهید دعا کرده و به نیابت از ایشان پیاده‌روی کردم. همچنین توفیق یافتم کتاب شهید را به حرم حضرت ابوالفضل‌العباس (علیه‌السلام) ببرم و ایشان را به بسیاری معرفی کنم. این سفر معنوی و تمام اتفاقاتش، یک درس بزرگ به من داد: وقتی در زندگی‌مان به خدا توکل کنیم و از ائمه اطهار (علیهم‌السلام) و شهدا کمک بخواهیم، کارهایی که فکرش را هم نمی‌کنیم، ممکن می‌شود. شهید دانشگر، با اینکه به‌ظاهر دیگر بین ما نیست، ولی راه و رسم زندگی‌اش برای ما یک نقشه راه روشن است. چرا که به فرموده قرآن کریم شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۲ 💠 خاطره خانم رزمنده از استان سمنان ✍ در انتخاب رفیق شهید، دلم پر از تردید بود. چرا که توصیه مهم شهید حاج‌قاسم سلیمانی را خوانده بودم که به همه گفته بودند «هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرید و سیره عملی و سبک زندگی او را به کار ببرید»، شنیده بودم که اگر عکس یا نشانه‌ای از شهیدی، قلبت را مجذوب خود کند، یعنی آن شهید تو را طلبیده است. این ایده، امیدواری و مسئولیتی عمیق را در دلم روشن کرد. برای همین، تصمیم گرفتم غرق شوم در دنیای شهدا؛ زندگی‌نامه‌هایشان را بخوانم، عکس‌هایشان را ببینم تا اینکه بالاخره یکی از آن‌ها مرا انتخاب کند و بشود رفیق آسمانی‌ام. روزها می‌گذشت و من با ولعی خاص، داستان زندگی انسان‌هایی را می‌خواندم که از جانشان برای دفاع از این خاک گذشته بودند. تا اینکه یک روز، در فضای مجازی، یک فیلم کوتاه دیدم؛ یک لبخند... آرام و عمیق روی چهره گیرای یک جوان که انگار از بهشت آمده بود. شهید مدافع حرم، عباس دانشگر. همان لحظه قلبم لرزید. یک حس آشنا، یک حس قشنگ. انگار سال‌ها بود که می‌شناختمش. دیگر تردیدی نداشتم؛ شهید عباس دانشگر مرا انتخاب کرده بود. رفاقت ما از همان لحظه آغاز شد. مثل یک تشنه که به آب رسیده باشد، هر چیزی که مربوط به این شهید بزرگوار بود را ظرف یکی دو ماه زیر و رو کردم. فهمیدم که اهل سمنان است و این برایم یک نشانه بود. من همیشه دلم می‌خواست رفیق شهیدم اهل سمنان باشد تا بتوانم هر از گاهی بروم سر مزارش و با او خلوت کنم و حالا، شهیدی که مرا طلبیده بود، در سمنان بود. این اتفاق، مرا بیشتر به وجد آورد. یک هفته بعد از این ماجرا، از طرف پایگاه بسیج رفتیم امامزاده علی‌اشرف (علیه‌السلام). آنجا بود که با پدر و مادر شهید دانشگر ملاقات کردم؛ یک ملاقات پر از احساس. انگار حلقه گمشده زندگی‌ام پیدا شده بود. رفاقت ما روز به‌روز عمیق‌تر می‌شد. تلاش می‌کردم تا حد امکان، کارهایی که برادر شهیدم انجام داده بود را سرمشق قرار دهم. هر وقت مشکلی داشتم، با داداش عباس در میان می‌گذاشتم. باورش شاید سخت باشد، اما بعد از چند روز، به طرز عجیبی مشکلم حل می‌شد. انگار یک نیروی غیبی کمکم می‌کرد. تا اینکه بحث سفر راهیان نور پیش آمد. از یک طرف دلم پر می‌کشید برای دیدن مناطق جنگی و میعادگاه شهدا، از طرف دیگر، پدر و مادرم مخالف بودند. یک شب کلی با داداش عباس حرف زدم. گفتم: «عباس جان، اگر واقعاً برادرمی، بابا و مامانم را راضی کن.» صبح که بیدار شدم و دوباره با بابا و مامان صحبت کردم، خیلی راحت قبول کردند. انگار یک معجزه شده بود. از لحظه‌ای که سوار اتوبوس شدم، نیت کردم که کل این سفر نورانی را به نیابت از شهید دانشگر قدم بردارم و باز هم یک اتفاق باورنکردنی: اسم اتوبوس‌مان، شهید عباس دانشگر بود! دیگر مطمئن شدم که این سفر، فقط و فقط از برکات رفاقت با برادر شهیدم عباس است؛ سفری که هرگز از خاطرم نمی‌رود و بی‌نظیر بود. سفری که مثلش را تا حالا نرفته بودم. در اندیمشک، جایی که خاکش بوی عطر شهدا می‌داد، حضور شهید عباس دانشگر را کنارم حس کردم. انگار نسیمی خنک از کنارم گذشت و دلم را آرام کرد. در یادمان فتح‌المبین، حس کردم بالای کوه ایستاده و نگاهم می‌کند. تصورش می‌کردم با لباس خاکی و یک لبخند رضایت‌بخش. در هویزه، وقتی چشم‌هایم را بسته بودم و به روایتگری گوش می‌کردم، حس می‌کردم کنارم است و وقتی کنار اروندرود نشسته بودم و زیارت عاشورا می‌خواندم، می‌شنیدم که انگار او هم دارد با من زمزمه می‌کند و این سفر، سفر به عمق تاریخ، به قلب شجاعت و ایثار بود. قدم بر خاکی گذاشتم که هر وجبش با خون هزاران ستاره درخشان، آبیاری شده است. در هر سنگر، در شلمچه، در فکه، می‌توان پژواک صدای یا حسین (علیه‌السلام) و یا زهرا (سلام‌الله‌علیها) را شنید. اینجا، نفس‌ها بوی شهادت می‌دهند و دل‌ها بوی دلتنگی و حضور در یادمان‌ها، جایی که نام شهیدان حک شده، لحظه‌ای برای تأمل و تفکر است. چه چیزی این جوانان را به میدان جنگ کشاند؟ چه نیرویی آنها را در برابر دشمنِ تا بن دندان مسلح استوار نگه داشت؟ پاسخ، در عمق ایمان، عشق به وطن، و اراده‌ای پولادین آنها نهفته است. این سفر، به من یادآوری کرد که امنیت و آرامش امروز من، مدیون از خودگذشتگی دیروز آنهاست و سفر راهیان نور؛ درس زندگی است، درس مقاومت، درس ایثار و شهادت. انسان، درس‌هایی می‌آموزد که در هیچ کتاب و دانشگاهی نمی‌توان یافت. جایی که روح انسان جلا می‌یابد و پیمانی دوباره با ارزش‌های والای انسانی می‌بندد. آری... من کل این سفر راهیان نور پر خیر و برکت را، این سفر عشق را، از رفیق شهیدم عباس دانشگر دارم و به‌یقین رسیدم که شهدا زنده‌اند. ان‌شاءالله که مدیون شهدا نشویم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۳ 💠 خاطره خانم حق‌دوست از جهرم استان فارس آشنایی من با شهید عباس دانشگر با یک پیام ساده در فضای مجازی شروع شد؛ پیامی از طرف دخترخانمی به نام زهرا که پیشنهاد عضویت در کانال شهید دانشگر را به من داد. از میان صدها عضو گروهی که در آن فعال بودم، او مرا انتخاب کرد و این ارتباط ساده، به خواست خدا، راهی نورانی را پیش پایم گشود و پیوندی عمیق میان من و او ایجاد شد. در آن زمان، عکس پروفایل من تصویر شهید مدافع حرم، ایمان خزاعی نژاد - از شهدای شهر خودم، جهرم - بود. مادر شهید، کتاب ارزشمندی درباره فرزند شهیدش به من هدیه داده بود. از صفحات آن کتاب عکس گرفتم و برای زهرا فرستادم تا من هم شهیدی را معرفی کرده باشم. از او پرسیدم که چطور با شهید دانشگر آشنا شده که لینک کانالش را برایم فرستاده است. او قول داد خاطراتش از محبت‌های شهید دانشگر را که با صدای خودش روایت کرده بود، برایم بفرستد. چه خاطراتی! روایتی دلنشین از آشنایی‌اش با شهید و حاجت‌های روا شده به برکت رفاقت با او. بادقت به فایل صوتی‌اش گوش دادم. او این‌گونه تعریف کرد: سال‌ها از بیماری قلبی رنج می‌بردم. باوجود عمل جراحی در شیراز، بهبودیِ کامل حاصل نشد. تا اینکه در خواب، شهید دانشگر را دیدم. او را از قبل نمی‌شناختم، انگار او مرا انتخاب کرده بود. شهید با لباس سبز سپاه و لبخندی آرام‌بخش به خوابم آمد. بعد از آن خواب، تازه با کلی جستجو در اینترنت او را شناختم و همین آشنایی، زندگی‌ام را دگرگون کرد. وقتی متوجه شدم که این شهیدِ جوان ۲۳ساله، محبتش شامل حال خیلی‌ها شده و واسطه حل مشکلاتشان شده است، در اوج ناامیدی، با شهید درد دل کردم. بعد از آن، به پزشک دیگری مراجعه کردم و با خوردن داروی جدید، کم‌کم سلامتی‌ام بازگشت و به لطف خداوند متعال و عنایت اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و دعای شهید، بهبود یافتم. یک‌بار هم به او گفتم که ۱۷ سال است به مشهد نرفته‌ام و دلتنگ حرم مطهر امام رضا (علیه‌السلام) هستم. بعد از چند روز با کمک یکی از خواهران بسیج، ناباورانه مقدمات این سفر معنوی برایم فراهم شد. - بعد از شنیدن فایل صوتی زهرا، او عکسی از شهید دانشگر، رفیق شهیدش را برایم فرستاد. از او پرسیدم: اگر درخواستی از رفیق شهیدت داشته باشم، تو از شهید می‌خواهی کمکم کند؟ پاسخ داد: "حتماً " از او خواستم دعا کند تا "شهید دانشگر" مرا هم مثل خودش دگرگون کند. نوشت: چشم، امشب کنار مزار شهدای شیراز، برایت دعا می‌کنم به حاجت دلت برسی. از رفیق شهیدم عباس می‌خواهم کمکت کند." نوشتم: "خدا خواسته شما واسطه این آشنایی با شهید باشی." و او نوشت که "اگر شهید تو را انتخاب نکرده بود، من هرگز به شما پیام نمی‌دادم." آن روزها ذهنم درگیر این بود که کدام شهید را به‌عنوان "رفیق شهیدم" انتخاب کنم. زهرا متنی برایم فرستاد که روشن می‌کرد چگونه می‌توان یک شهید را به‌عنوان رفیق آسمانی برگزید. متنی که در آن، انتخاب رفیق شهید هفت مرحله داشت: گام اول: عهد بستن با شهید گام دوم: شناخت شهید گام سوم: هدیه ثواب اعمال خود به روح شهید گام چهارم: درگیرکردن خود با شهید گام پنجم: عدم گناه به احترام شهید گام ششم: اولین پاسخ شهید گام هفتم: حفظ و ارتقا رابطه تا شهادت بعد از خواندنش، بی‌اختیار نوشتم: "شهید ایمان خزاعی نژاد." دل‌کندن از او سخت بود؛ چون هر وقت به گلزار شهدا می‌رفتم، مزارش را زیارت می‌کردم. شهیدی که ویژگی اخلاقی‌اش یتیم‌نوازی‌اش بود. زهرا همچنان عکس‌های شهید دانشگر را می‌فرستاد و من میان "شهید دانشگر" و "شهید خزاعی نژاد" مردد بودم. دلم نمی‌آمد عکس شهید ایمان خزاعی نژاد را از پروفایلم بردارم. پیام‌های زهرا و مطالب کانال "شهید دانشگر" ادامه داشت. تا اینکه یک روز پیشنهاد داد: "می‌خواهی خادم شهدا در کانال شهید عباس دانشگر بشوی؟" بی‌درنگ پذیرفتم. در نهایت، دلم را به دریا زدم و "شهید عباس" را هم به‌عنوان رفیق شهیدم انتخاب کردم. حالا دو برادر آسمانی داشتم. از زهرا خانم خواستم کمکم کند تا شهید دانشگر را بهتر بشناسم. گفت: کتاب 'آخرین نماز در حلب' را برایت پست می‌کنم، حتماً بخوان. این‌گونه شد که دو غریبه، به برکت شناخت یک شهید، به هم پیوند خوردیم؛ گویی دست تقدیر این آشنایی را رقم زده بود. یک روز به ذهنم رسید و برای زهرا نوشتم: چرا کانالی برای امام‌زمان (عج) ایجاد نکنیم و در آن شهدا را معرفی نکنیم؟ با تولید و انتشار محتوا درباره شهدا، شاید دخترانی که حجاب کاملی ندارند، با شهدا آشنا شوند و مسیر زندگی‌شان تغییر کند. کمی بعد، این کانال را راه‌اندازی کردیم و به دوستانمان معرفی کردیم. امیدوارم این کانال، پلی باشد برای رساندن نور شهدا و محبت امام‌زمان (عج) به دل‌های تشنه نوجوانان و جوانان. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۴ 💠 خاطره خانم برنا از بیرجند استان خراسان جنوبی ✍ صدای استاد قرآن در سکوت کلاس می‌پیچید. تلاوت آیات الهی ایشان، همیشه آرامش‌بخش بود. اما استاد این بار پس از آموزش همیشگی، برایمان وصیت‌نامه‌ی شهیدی را خواندند؛ وصیت‌نامه شهید عباس دانشگر. کلماتی، ساده و صمیمی، اما مملو از نور و معرفت. گویی شهید، از عمق جان با ما سخن می‌گفت. استاد بعد از اتمام کلاس، تصویر شهید و وصیت‌نامه‌اش را در فضای مجازی برایمان فرستاد. وقتی تصویر شهید را در گوشی خود دیدم، حس عجیبی پیدا کردم. یک حس وصف‌ناپذیر. انگار دریچه‌ای از آسمان به روی قلبم باز شده بود. دوست داشتم بیشتر شهید را بشناسم. در اینترنت جستجو کردم و قدری مطالعه کردم و مستند شهید را دیدم؛ ولی سیراب نشدم. اشتیاقم به شناخت کامل‌تر شهید دانشگر، روزبه‌روز بیشتر می‌شد. دنبال کتابی درباره شهید بودم. به لطف خداوند متعال پس از پیداکردن شماره تماس پدر بزرگوار شهید، با راهنمایی ایشان به کتاب‌هایی درباره شهید، دسترسی پیدا کردم. اولین کتابی که خواندم، «آخرین نماز در حلب» بود. با خواندن کتاب، احساس سبکی و رهایی عجیبی داشتم. گویی غبار از روی دلم کنار می‌رفت و نور حقیقت، بر آن می‌تابید. این حس معنوی، هنوز هم با من است. بعد از مطالعه‌ی بقیه‌ی کتاب‌های شهید، بیشتر به عمق اندیشه‌هایش پی بردم و آشنایی با شهید دانشگر، نقطه‌ی عطفی در زندگی‌ام شد. مسیری را آغاز کردم که مرا به‌سوی کمال هدایت می‌کرد. ان‌شاءالله پایان این مسیر شهدایی، عاقبت‌به‌خیری و شهادت باشد. شاید نتوانم به‌خوبی، سیر تحولی که با آشنایی با شهید عباس دانشگر، در زندگی‌ام اتفاق افتاد را توصیف کنم. اما خودم به‌خوبی متوجه تغییرات درونی‌ام هستم. نسبت به قبل اخلاقم بهتر شده، صبر و تحملم بیشتر شده و در زندگی‌ام احساس خوشبختی می‌کنم. نمازهایم را اول وقت می‌خوانم. برنامه‌های خوب و سازنده‌ای برای معرفی شهید به دیگران به ذهنم خطور می‌کند. یقین دارم که شهید مرا در این مسیر نورانی، همراهی می‌کند و یاری می‌رساند. حالا تصمیم گرفته‌ام که زندگی‌ام را به سبک زندگی شهدا بسازم. سبک زندگی‌ای که در آن، عشق به خدا، خدمت به خلق، سرلوحه‌ی همه کارها است. با همراهی کل خانواده به‌خصوص خواهرم و کمک حافظان عزیز قرآن، تصمیم گرفته‌ایم دو طرح را برای معرفی شهید دانشگر اجرا کنیم: - شناسنامه معرفی شهید را به‌عنوان هدیه به قرآن‌آموزان اهدا کنیم و چند جلد کتاب شهید به‌عنوان یادگاری ارزشمند، برای همیشه در کتابخانه کلاس‌های قرآن بماند. - در مدارسی که یادواره‌ی شهدا برگزار می‌کنند، حضور پیدا کنیم و وصیت‌نامه و عکس شهید را به دانش‌آموزان هدیه دهیم. هدفمان از این کار فرهنگی، آشنایی نسل جوان با سیره و منش شهدا و الگوگرفتن آن‌ها از این قهرمانان واقعی ایران اسلامی است. دوست دارم کارهای فرهنگی بزرگی انجام دهم. کارهایی که بتواند نام شهدا را زنده نگه دارد و پیام آن‌ها را به گوش همگان برساند. می‌خواهم با تمام توانم، در راه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت قدم بردارم و در این راه، از هیچ تلاشی فروگذار نکنم. امیدوارم که خداوند متعال، مرا در این راه یاری کند و شهدا، شفیع ما در روز قیامت باشند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۵ 💠 خانم لیلا ابراهیمی از استان اصفهان ✍ هر سال، درست در لحظه تحویل سال نو، روح و جانم انگار پیش از جسمم به سوی کربلا پر می‌کشید. چند سالی بود که آغاز بهار و شروع سال جدید را در کنار بارگاه ملکوتی امام حسین (علیه السلام) می‌گذراندیم، و این تکرار دلنشین، در نظرم عهد و پیمانی ناگسستنی با امام حسین (علیه السلام) بود. اما امسال... امسال ماجرای دیگری داشت. مشکلات زندگی، مثل دیواری بلند، بین من و عهد هر ساله‌ام با امام حسین (علیه‌السلام) فاصله انداخته بود. هرچه در توان داشتم، تلاش کردم، اما انگار هیچ‌یک از کوشش‌هایم نتیجه نمی‌داد. لحظه تحویل سال نزدیک‌تر می‌شد و من، با دلی سرشار از حسرت، می‌دیدم که این عهد دیرینه در حال گسستن است. حس ناامیدی از رسیدن به دیدار محبوب، در اوج همزمانی شروع سال ۱۴۰۲ با روزهای اول ماه مبارک رمضان، دلم را می‌آزرد. تنها کاری که از دستم بر می‌آمد، دعا و پناه بردن به توسل بود. همانطور که روزها می‌گذشت و امیدم برای رسیدن به کربلا در سال تحویل کم‌رنگ می‌شد، هر روز بیشتر و بیشتر از شهیدان یاری می‌خواستم تا در محضر ائمه اطهار (علیهم السلام) واسطه شوند و من توفیق زیارت بین الحرمین را پیدا کنم. قرائت دعای توسل و اشک‌هایم گواه التماس‌هایم بود؛ التماس‌هایی که از عمق جانم برمی‌خاست تا شاید معجزه‌ای رخ دهد و این حسرت بزرگ، به وصال بدل شود. در همین روزها و در اوج ناامیدی، به طور کاملاً اتفاقی، چشمم به صفحه‌ای در فضای مجازی افتاد که نوشته‌هایی درباره شهید مدافع حرم عباس دانشگر منتشر می‌کرد. نامی که تا آن روز حتی نشنیده بودم. با کنجکاوی، یکی از فیلم‌هایش را باز کردم. آن نگاه نافذ، آن صلابت در چهره و آن لبخند دلنشین، مرا شیفته خود کرد. تحت تأثیر آن همه معصومیت و ایمان، بی‌اختیار زیر یکی از محتواهای منتشر شده درباره شهید نوشتم: "شهید عزیز، التماس دعا." بدون هیچ آشنایی قبلی، بی‌هیچ انتظاری، تنها همین یک جمله را نوشتم. اما فردای آن روز، قبل از اذان صبح در خواب، خود را در صحن و سرای با صفای حرم امام حسین (علیه السلام) دیدم. در آن حال و هوای روحانی، عطر سیب، فضا را پر کرده بود. شخصی پشت به من، روبروی گنبد ایستاده بود. قلبم بی‌قرار شد، حس کردم او را می‌شناسم. لحظه‌ای که برگشت و چهره نورانی‌اش را دیدم، از تعجب خشکم زد. او شهید عباس دانشگر بود؛ همان نگاه نافذی که روز قبل در فیلم دیده‌بودم، حالا در مقابلم ایستاده بود. نگاهش، دریایی از آرامش و مهربانی بود. نگاهی که گویی می‌گفت: « به لطف خداوند و عنایت امام حسین(علیه السلام) دعایت برآورده شد.» توان حرف زدن نداشتم، اما این نگاه، خودش پیامی روشن بود؛ پیامی از جنس نور. هرچند زیارت بین الحرمین در لحظه تحویل سال نصیبم نشد، اما آن رؤیای شیرین، آن نگاه نورانی، جرقه‌ای از امید را در دلم روشن کرد. چند روز بعد، چیزی شبیه معجزه اتفاق افتاد. توفیق نصیبم شد برای شب‌های قدر به کربلای معلی مشرف شوم. لحظه ورود به حرم مطهر، بعد از آن همه حسرت و آن خواب دلنشین، حسی فراتر از یک زیارت عادی داشت. گویی هر قدم، ادای دِین به آن نگاه مهربان شهید بود که در خواب دیده بودم. بدون لحظه‌ای تردید، اولین زیارتم را در شب‌های پربرکت قدر، به نیابت از شهید عباس دانشگر انجام دادم. حالا، پس از آن تجربه کم‌نظیر، دیدگاه من به زندگی تغییر کرده است و تلاش می‌کنم از سبک زندگی شهدا الگو بگیرم. آن نگاه شهید در خواب، دیگر تنها یک خاطره نیست؛ بلکه نور هدایت الهی است که مسیرم را روشن کرده است. هر بار که نام کربلا می‌آید و تصویر گنبد مطهر امام حسین(علیه‌السلام) در ذهنم نقش می‌بندد، نگاه شهید نیز در کنارش در خاطرم زنده می‌شود. گویی او پلی شد بین من و وصال حرم مطهر امام حسین(علیه السلام). حالا می‌دانم که نگاه شهیدان، حتی می‌تواند دری از نور به سوی بهترین‌ها را برایمان بگشاید. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۶ 💠 خانم فاطمی از استان قزوین ✍ با لطف خداوند متعال، عنایت اهل‌بیت عصمت و طهارت (علیهم‌السلام) و نگاه ویژه شهید عباس دانشگر، بیماری تنفسی‌ام که سال‌ها درد و رنج آن را تحمل کرده بودم، بهبود یافت. به شکرانه این سلامتی، فعالیت فرهنگی‌ام را آغاز کردم. دلم پر از شوق خدمت به جوانان شهرم بود. برای معرفی شهید به جوانان، محصولات فرهنگی برادر شهیدم، عباس دانشگر به دستم رسید. چند جلد کتاب و وصیت‌نامه شهید در گوشه‌ای از اتاق قرار داشت. چند شبی می‌شد که فکر پخش‌کردنشان مثل خوره به جانم افتاده بود؛ کتاب‌هایی با عنوان «لبخندی به رنگ شهادت» که تصویر شهید بر جلدشان نقش بسته بود. یک شب پیش از توزیع این محصولات فرهنگی، در عالم رؤیا خود را در مراسم بزرگداشت شهیدی دیدم. انبوهی از جمعیت و زمزمه صلوات فضا را پر کرده بود و من در میان آن همه هیاهو، وصیت‌نامه‌های شهید عباس دانشگر را که مزین به تصویر زیبایش بود، به دست رهگذران می‌دادم. در آن لحظات، صدایی از قلب جمعیت بلند شد: «به هر که کتاب را دادید، بگویید فقط یک هفته برای مطالعه امانت نگه دارد و به نفر دیگری بدهد تا بخواند.» حس عجیبی مرا فرا گرفت؛ ترکیبی از شوق معرفی شهید و حال خوش شنیدن آن صدا. اما با شنیدن اذان صبح که از مأذنه مسجد محله‌مان به گوش می‌رسید، از خواب برخاستم. تصاویر رؤیا کم‌کم از خاطرم محو شدند. بعد نماز صبح خوابیدم، این بار که از خواب بلند شدم، دیگر اثری از رؤیا در ذهنم نمانده بود. روزمرگی، ساعت‌ها مرا درگیر خود کرده بود. اما همین که چشمم به بسته فرهنگی حاوی کتاب‌ها و وصیت‌نامه شهید افتاد و نگاهم روی جلد کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» خیره ماند، آن لبخند آشنای شهید عباس، احساسی عمیق و غریب را در وجودم زنده کرد. حس کردم تصویر شهید انگار با من حرف می‌زند؛ با آن نگاه آرام و عمیقش. گویی صدای نجواگونه‌ای که در خواب شنیده بودم، دوباره در ذهنم تداعی شد. رو به تصویر شهید گفتم: "چشم برادر! حتماً همان‌طور که می‌خواهی کتاب‌هایت را پخش می‌کنم." چند روزی که گذشت، پازل خوابی که دیده بودم، قطعه‌قطعه کنار هم چیده شد؛ آن صدای نورانی، همان مراسم، و... همه و همه در ذهنم جان گرفت." چرا که آن روز پاییزی سال ۱۴۰۲ خبر رسید که پس از هشت سال، پیکر مطهر شهید والامقام مدافع حرم الیاس چگینی تفحص شده و مراسم تشییع این شهید برگزار می‌شود. گویی ندایی درونی مرا به سمت آنجا می‌کشاند. پای به مراسم که گذاشتم، حسی خاص تمام وجودم را فرا گرفت. آن شور و حال، آن جمعیت و آن فضای روحانی... مطمئن بودم، مطمئن‌تر از هر زمان دیگری. آن خواب، آن مراسم در رؤیای من، دقیقاً همین مراسم بود. و من با قلبی مالامال از یقین، کتاب‌ها را، همراه وصیت‌نامه شهید، بین مردم پخش کردم. هر بار که کتابی را به دست فردی می‌دادم، یاد آن صدا می‌افتادم و می‌گفتم: «فقط یک هفته کتاب را برای مطالعه امانت نگه دارید و سپس به دیگری که می‌شناسید، هدیه دهید تا کتاب دست به دست بچرخد.» انگار داشتم توصیه مهم شهید دانشگر در خوابم را فریاد می‌زدم. این کار فرهنگی خودجوش، قصه‌ای از ارادت به شهیدی است که یادش در قلبم جاودانه است و ان‌شاءالله جاودانه خواهد ماند. حالا دیگر تصویر لبخندش هرگز از خاطرم محو نخواهد شد... لبخندی به رنگ وصال او به عشق حقیقی‌اش، خداوند متعال. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۷ 💠 خانم رضایی از شهرستان سروستان استان فارس ✍ صدای مداحی توی سالن مدرسه پیچیده بود و بوی اسپند، حال و هوای خاصی به فضا داده بود. اون روز، یه برنامه ویژه درباره شهدا داشتیم: آقای شاه علی، از فعالین فرهنگی استان فارس برامون از شهدا گفتند. در بین صحبت هاشون از شهید عباس دانشگر گفتند و تصویر چهره‌ی مهربون شهید را نشونمون دادند. گفتند یه دانشجوی نخبه بوده که با وجود سن کم، خیلی از مسائل رو خوب می‌فهمیده. حسابی اهل مطالعه و تفکر بوده و تو کشور اون رو به‌عنوان "جوان مؤمن انقلابی" می شناسن. چند تا کتاب هم معرفی کردند که زندگی شهید رو روایت می‌کرد. گفتند که این شهید اگر خدا بخواد محضر اهل‌بیت (علیه‌السلام) واسطه می شه تا خدا حاجت دل شما رو زودتر بده. اوایل باورم نمی‌شد؛ تا اینکه روزی رسید که خودم این موضوع رو تجربه کردم و بعد این شهید بزرگوار رو به‌عنوان داداش و رفیق خودم انتخاب کردم. قبل از اینکه آقای شاه علی به مدرسه ما بیان و در مورد این شهید صحبت کنند، من به یکی از دوستانم گفته بودم اسمم رو برای رفتن به راهیان نور به‌خصوص شلمچه بنویسه. اما اون گفت که نمی‌شه چون سال قبل رفتی. اولویت با اونهایی که تا حالا نرفتن. آخه من یک بار شلمچه رفته بودم و دلم رو همونجا جا گذاشته بودم! به مامانم گفتم که باید برم دلم رو بردارم و بیام، احساس می‌کردم یک چیزی رو گم کردم که اونجاست. چند وقتی از اون مراسم شهدایی مدرسه گذشت. به هر کی می‌شناختم رو انداختم. التماس کردم، خواهش کردم، اما همه می‌گفتن ظرفیت تکمیله. حتی به یکی از آشناها هم رو زدم، اما اونم گفت دستش به جایی بند نیست. تا اون روزی رسید که به بنده خدایی که می‌شناختم و کار از دستش بر می اومد گفتم که شاید درست بشه. اما اون هم جواب رد داد و گفت که من هیچ کاره ام. شماره یک نفر رو بهم داد که اونم تلفنش خاموش بود. یهو یادم افتاد که من شماره یک نفر رو دارم که توی سپاه ناحیه هست. بهش پیام دادم و اون هم گفت: نمی‌شه، ظرفیت پره، ولی اگه یکی انصراف داد، اسم تو رو می‌نویسم. دیگه داشتم ناامید می‌شدم. گریه‌ام گرفت. با خودم گفتم: “یعنی من اینقدر آدم بدی شدم که شهدا منو نمی‌طلبند؟” چند دقیقه‌ای گذشت. یهو یادم اومد که اون روز آقای شاه علی گفتن یک شهیدی هست که حاجت می‌ده. فامیلش رو یادم بود؛ اما اسم شهید رو نه. یکم فکر کردم تا اسمش یادم اومد. نشستم پای رایانه و شروع کردم به خوندن در مورد شهید عباس دانشگر. هر چی بیشتر می‌خوندم، بیشتر حس می‌کردم چقدر این آدم بزرگه. یهو دلم شکست. گفتم: شهید! شنیدم خیلی‌ها رو دست خالی بر نمی‌گردونی. اگه واقعاً می‌تونی، یه نگاهی هم به من بکن. من فقط می‌خوام برم شلمچه، همین! ” واقعاً اگه کاری از دستت بر می یاد، دعا کن مشکل منم حل بشه! ” بعد گفتم: “۵۰۰ تا صلوات برات می‌فرستم اگه خدا حاجتم رو بده.” بعدش با خودم گفتم: “ببخشید اگه باهات بد حرف زدم! ” حدود یک ساعت و نیم گذشته بود که دیدم یکی بهم زنگ می‌زنه. اول گفتم جواب نمی‌دم، بعد گفتم نکنه از سپاه ناحیه باشن. جواب دادم. گفت: “خانم رضایی؟” گفتم: “بله، خودم هستم.” گفت: “ یکی از مدارس، سهمیه‌اش را استفاده نکرده، اسم تو رو نوشتم. فردا پدرت بیاد برای رضایت‌نامه.” وقتی گفت اسمم رو نوشته، انگار دنیا رو بهم دادن. زدم زیر گریه. نمی‌تونستم یه کلمه هم حرف بزنم. فقط تو دلم می‌گفتم: داداش عباس! ممنونم، ممنونم، ممنونم! ” دیگه از اون به بعد، منم یک رفیق شهید داشتم. یک رفیقی که می‌تونستم دردامو بهش بگم. یک شهیدی که من تا عمر دارم به یادش هستم. دیگه رفیق و داداشم شد. هرچی توی دلم هست بهش می‌گم. دیگه شد داداش عباسم. هر وقت دلم می‌گرفت، باهاش حرف می‌زدم. من همیشه می‌گفتم چرا خدا به من یک داداش بزرگ نداده؟ اما الان دیگه داداش دارم؛ یک داداش بزرگ که مثل کوه پشتمه. شهدا زنده‌ان، دارن ما رو می‌بینن و بهمون کمک می‌کنن. اگه می‌خواید یه رفیق واقعی داشته باشید، یه شهید برای خودتون انتخاب کنید. مطمئن باشید پشیمون نمی‌شید. داداش عباس منم خیلی خوبه. ان‌شاءالله ادامه‌دهنده راه شهدا باشیم که قهرمانان واقعی کشورمون ایران هستند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۸ 💠 خانم فتاح از استان اصفهان ✍ این هفته که رفتم مراسم هیئت، کتاب "آخرین نماز در حلب"، درباره شهیدی که چند سالی بود می‌شناختمش، به‌صورت وقف در گردش به دستم رسید. هفت هشت‌ روزه باید کتاب را می خوندی و می‌دادی به یک نفر دیگه تا اون هم همین کار رو انجام بده. حدود دو سه سالی می‌شد که این شهید رو می‌شناختم و ایشون رو به‌عنوان رفیق شهیدم انتخاب کرده بودم. این دو سه سال، آشنایی من فقط در حد یه اسم و فایل شهید بیشتر نبود و البته فایل صوتی از مشکل‌گشایی شهید رو هم شنیده بودم که محضر اهل‌بیت (علیهم‌السلام) واسطه‌گری می کنه و به لطف خدا دعا زودتر مستجاب می شه، تا اینکه این کتابو خوندم و خیلی متأثر و متحول شدم. من به نماز اول وقت اهمیت می‌دادم، ولی از وقتی فهمیدم که رفیق شهیدم هم همین‌جوری بوده، بیشتر از قبل در رعایت این موضوع مهم و مؤثر در زندگیم دقت دارم. حالا که بیشتر شناختمش، حسابی به مقام و منزلتش پیش خداوند متعال غبطه می‌خورم. خوش به حالش که عاقبت‌به‌خیر و سعادتمند شد و حالا داره مأموریت جدیدش رو انجام می ده و هنوز هم دغدغه‌مند مشکلات دیگرانِ مثل زمان حیات این دنیایی‌اش. بعد از اینکه کتابو خوندم کلی تو اینترنت جستجو کردم. مستندایی که از زندگیشون ساختن رو دیدم و کلی باهاش گریه کردم به‌خصوص مستند «نامه‌ای از دمشق». حالا سعی می‌کنم بیشتر از قبل رفیق شهیدم رو بشناسم و سبک زندگیش رو در زندگیم بکار بگیرم. دلم می خواد مثل ایشون یک «جوان مؤمن انقلابی» باشم. حتی برنامه عبادی، علمی و ورزشی شهید رو برای خودم نوشتم و تو اتاقم نصب کردم تا مثل ایشون رفتار کنم. سعی می‌کنم روزی حداقل یک صفحه قرآن بخونم و تفسیر آیات اون صفحه رو هم مطالعه کنم. اینکه هر روزم رو مثل شهید به یاد یکی از اهل‌بیت (علیهم‌السلام) زیارت مخصوص اون روز رو مرور می‌کنم، باعث نورانیت قلبم شده؛ طوری که خودم حس می‌کنم، به‌خصوص یکشنبه‌ها که با زیارت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) روزم و شروع می‌کنم و جمعه عصرها که با زیارت آل یاسینِ امام‌زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) هفته‌ام را ختم به خیر می‌کنم. اوایل سختم بود مثل شهید عباس عمل کنم؛ ولی به لطف خدا بعد از چند هفته، بخشی از برنامه شهید، حالا جزء ثابت برنامه هفتگیم شده. خیلی خوشحال و شاکرم که خدا منو تو این راه قرار داد. درسته هیچ کاری برای مادرم حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) و بی‌بی حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) انجام ندادم؛ ولی حداقل با حفظ حجابم و دوری از گناه شاید بتونم برا آخرتم توشه‌ای داشته باشم و فردا روزی روی نگاه‌کردن به شهید عباس دانشگر رو داشته باشم. از اونجایی که من واقعاً شهید عباس رو دوستِش دارم، حضورش رو تو زندگیم حس می‌کنم. بارها شده برا مشکلاتی که حتی فکرش رو هم نمی‌کردم بهش متوسل شدم و صلوات هدیه کردم و الحمدلله مشکلم حل شد. روزبه‌روز اشتیاقم برای شناخت شخصیتش بیشتر می شه. دلم می خواد برا یه بارم شده تو خواب ببینمش و باهاش حرف بزنم. دلم می خواد برم شهر سمنان. بشینم کنار قبرش و یه دل سیر گریه کنم، حسابی باهاش درد دل کنم؛ ولی حیف که چون دختر هستم و محصلم نمی تونم برم. نذر کردم اگه عمری باشه حتماً با پدر و مادرم برم سمنان. ان‌شاءالله که خدا بهمون توفیق بده. ما تو یه شهر، دور از مرکز استان هستیم. اینجا در زمینه فرهنگی کتابایی که مربوط به شهدا باشن کمتر می یارن، مگر اینکه هر کی می خواد خودش سفارش بده و تهیه کنه. متوجه شدم از رفیق شهیدم تا حالا شش کتاب به چاپ رسیده که من موفق نشدم بقیه کتاب‌ها رو تهیه کنم و مطالعه کنم. فقط کتاب «آخرین نماز در حلب» رو خوندم. امیدوارم بتونم اونارو هم تهیه کنم و بخونم. عطشی که نسبت به شناخت شهید عباس دارم تمومی نداره، برا فهمیدن هرچه بیشتر از ابعاد شخصیتی رفیق شهیدم. سعی می‌کنم شهید رو در ابعاد مختلف زندگی، به‌عنوان الگوی رفتاری خودم قرار بدم. ان‌شاءالله بتونیم ادامه‌دهنده راه شهدا باشیم و ماهم مثل شهید عباس عاقبتمون ختم به خیر و شهادت بشه. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃