#خاطرات_شهید
فقط یک #آرزو دارم....!!!
گفت:
«توی دنیا بعد از #شهادت فقط
یک آرزو دارم:
اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم.
بعد گفت:
«یک صحنه از عاشورا
همیشه قلبمو آتیش می زنه؛
بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»
والفجر یک بود که مجروح شد.
یک تیر تو آخرین حد بردش خورده
بود به گلوش.
وقتی می بردنش عقب،
داشت از گلوش خون می آمد.
می گفت:
آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
#التماس_شفاعت
#خاطرات_شهید📚
به رفیقش پشت تلفن گفت:
ذکر «الهی به رقیه س» بگو مشکلت حل میشه
رفیقش یک تسبیح برداشت به ده تا نرسیده
دوستاش زنگ زدن و گفتن سفر کربلاش جور شده...!(:
#اللهمعجللولیکالفرج♡
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شادیروحاماموشهداصلوات
#خاطرات_شهید
●خیلی درس می خواند، هلاک می کرد خودش را. هربار که بهش می گفتم:
بسه دیگه. چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی؟
●می گفت: اذیتی نیست. اولا خیلی هم کیف میده، ثانیا وظیفمونه. باید این قدر درس بخونیم که هیچ کس نتونه بگه بچه مسلمون ها بی سوادند.
#شهید_دکتر_محمدعلی_رهنمون 🌷
📎پ ن : برادر و خواهر محترمی که می گوئی ما دنبال شهادت هستیم و نمی خواهیم خیلی عمرمان را روی درس و علم آموزی بگذاریم، لطفا مشاهده کن این وصیت شهید را ، او دارد به تو نقشه راه می دهد
👈 خودت را از نظر علمی آن قدر قوی کن که دشمن به علم تو حسادت کند و به خاطر علمت تو را به شهادت برساند مثل شهدای هستهای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
▬▬▬▬▬▬
💕@shahid_ebrahim_hadi3
▬▬▬▬▬▬
🌷💫
📌طریقه آشنایی
راوی :یکی از مخاطبین
گذشته جالبی نداشتم. مثل خیلی افراد بیحجاب بودم و آرایش میکردم. نسبت به مسائل دینی سهل انگار بودم. زندگی من در پوچی و دنیاپرستی میگذشت. ولی همیشه دنبال یک راه بودم راهی که خودم را پیدا کنم بفهمم که در دنیا چگونه باید زندگی کرد...
تا اینکه با مربی یکی از کلاسهای بسیج آشنا شدم. دوست جدید من در یکی از جلسات،کتاب سلام بر ابراهیم را به من داد تا بخوانم و در کلاس ایشان کنفرانس بدهم.
من در خلوت تنهایی خودم کتاب را شروع کردم هرچه زمان میگذشت نمیتوانستم از کتاب و شخصیت اصلی آن جدا شوم.
ابراهیم زندگی مرا شدیداً تحت تاثیر قرار داد چهره نورانی و مظلومانه او همواره در مقابلم قرار داشت. تا جایی که هر روز در خلوت خودم با این شهید حرف میزدم.
بارها با خودم میگفتم واقعاً شهدا صدای ما را میشنوند؟
سال بعد با کاروان راهیان نور به مناطق جنگی رفتیم. هر چند سفرهای داخلی و خارجی بسیار رفتم اما این اردو یکی از بهترین سفرهای زندگیم بود.
در این سفر یک روز ما را به معراج شهدا بردند. جایی که قبلاً پیکر شهدا در آنجا نگهداری میشد. من مدام شهید هادی را در درونم صدا میزدم و گریه میکردم و همه جا به یاد او بودم.
آن روز و در معراج شهدا نیز متأسفانه حالت ظاهری من آرایش کرده بود توی خودم بودم که یک خانم آمد کنارم و با مهربانی دستم را گرفت!
بی مقدمه ازم پرسید شما شهید ابراهیم هادی رو میشناسی؟
با حالت متعجب گفتم بله!
اون خانم بهم گفت خواهرم، شهید هادی به شما توجه دارد مگه شما نمیدونی شهدا روی شما که به سمت آنها آمدید حساسند؟! نمیخواهند از شما گناهی سر بزند. وقتی تعجب مرا دید دستمال سفیدی که تو دستش بود رو بهم داد و گفت این از طرف شهید هادی است. آرایش صورتت را پاک کن!
بغض گلوم رو گرفت سرم رو پایین گرفتم و اشک همینطور از چشمانم جاری بود.
سرم رو که بالا آوردم نفهمیدم اون خانم کجا رفت! همان جا در ساختمان معراج نشستم و زار زار گریه کردم...
من به این نتیجه رسیدم که انسان باید مثل شهید ابراهیم به اعمالش توجه ویژه بکند. توی زندگیم این شهید رو برای خودم الگو قرار دادم و واقعاً دستم رو گرفت به دوستان هم توصیه میکنم که رفاقت با شهدا را انتخاب کنید چون دو طرفه است...
🕊#خاطرات_شهید
📚 #سلام_بر_ابراهیم
🔊شما رسانه شهدا باشید
🔰#علمدار_کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی
༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄━┅༻⃘⃕❀