eitaa logo
کانال ِروشنگری شهید ایوب رمضانی
495 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
23.3هزار ویدیو
35 فایل
ٖؒ﷽‌ این کانال پاسخگوی سوالات سیاسی و روشنگری مبانی دینی و بصیرت افزایی و مشاوره می باشد. جهت ارسال سوالات و ارتباط با اساتید به آیدی زیر مراجعه شود :👇 「 @ramezani_46
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔹معنی ضرب المثل شمشیر از رو بستن چیست؟این عبارت کنایه از مبارزه آشکار است نه پنهانی. وقتی می گویند فلانی شمشیر را از رو بسته است. یعنی اهل حیله و فریب نیست که شمشیر پنهان داشته باشد و از پشت خنجر بزند بلکه آشکارا مبارزه می کند. 🔸عیاران و جوانمردان به خاطر این که تشکیلات محرمانه داشتند و به ظاهر کسی آن ها را نمی شناخت. در زمان انجام مأموریت شمشیر را از رو نمی بستند بلکه کمربند چرمی را در زیر لباس به کمرشان می بستند و شمشیر را به حلقه کمربند آویزان می کردند. 🔹طوری که معلوم نشود سلاحی دارند و احیاناً شناخته شوند اما بعد ها که تشکیلات عیاری رونق پیدا کرد، هرگاه که دشمن را ضعیف و ناتوان تشخیص می دادند و مبارزه پنهانی را ضروری نمی دیدند. بدون هیچ ترسی شمشیر را از رو می بستند و دشمن را از پای درمی آوردند. 🔸این عبارت رفته رفته به مرور زمان، به صورت ضرب المثل درآمد و در موارد مبارزات علنی و آشکار و به منظور تحقیر طرف مقابل مورد استفاده قرار گرفت. 🥷🥷🥷🥷🥷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🔸 🔹افسار شتر بر دم خر بستن!نقل است ساربانی در آخر عمر خود، شترش را صدا می‎زند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می‌طلبد. یکایک آزار و اذیت‎هایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام می‎برد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن، غدا ندادن، بار اضافه زدن و... 🔸همه را بر می‎شمرد و می‎پرسد آیا با این وجود مرا حلال می‎کنی؟ شتر در جواب می‎گوید همه اینها را که گفتی حلال می‎کنم، اما یک‎بار با من کاری کردی که هرگز نمی‎توانم از تو درگذرم و تو را ببخشم. ساربان پرسید آن چه کاری بود؟ شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. 🔹من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیت‎ها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید! ضرب‎المثل معروف افسار شتر بر دم خر بستن اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است. اینکه افرادی بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند. 🥷🥷🥷🥷🥷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
📝 🔻حتما تاحالا از ضرب المثل «» استفاده کردید ! اما میدونید از کجا اومده ؟ ✍زمان عروسی محمدرضا شاه و فوزیه چون مقرر بود مهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه‌آهن جنوب تهران وارد شوند. از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه‌های مجاور خط آهن را سفید کنند. 🔺در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود، بخشدار دستور می‌دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود، دیوارها را سفید کنند. برای همین مقدار زیادی ماست خریدند و دیوارها را ماستمالی کردند! از آن روز ماستمالی کردن بمعنی : «هم‌آوردن سروته‌کار به شکل ظاهری» رایج شد. 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
🔹 📝به مالت نناز به شبی بند است به حسنت نناز به تبی بند است. ✍این مثل را در مورد كسی می‌گویند كه به مال و مقامش می‌بالد و می‌نازد و مغرور می‌شود. مردی بود كه ثروت زیادی داشت به طوری كه حد و حساب نداشت صاحب قصر مجلل غلام و كنیز بود. روزی از روزها با خدم و حشم به حمام رفت. هنگامی كه وارد خزینه حمام شد، غلام مخصوصش قلیان جواهر نشانی را برایش چاق كرد و هر مرتبه كه سر از آب بیرون می‌آورد قلیان را به دهان او می‌گذاشت 🔺چند پک می‌زد و دوباره زیر آب می‌رفت. یک مرتبه كه سرش را از آب ببرون آورد با خودش گفت : آیا كسی از من بالاتر هست؟ آیا ثروت مرا كسی دارد؟ و به خودش مغرور شد. این فكر را كرد و به زیر آب رفت. همین‌كه سرش را از آب بیرون آورد، نه غلامی دید و نه قلیانی، صدا زد: غلام ! ‎غلام دید خبری نیست دلاكهای حمام به صدای او دویدند جلو. 🔺او فریاد زد : لباس‌های مرا بیاورید. اما دید دلاكها، دلاكهای همیشه نیستند، تعجب كرد. خودش آمد لباس بپوشید دید یک دست لباس پاره و كهنه به جای لباس‌هایش گذاشته‌اند. صدا كرد: پس لباس‌های من چه شده؟ استاد حمامی و دلاكها آمدند گفتند: تو هر روز كه به حمام می‌آیی لباس كهنه‌های خودت را می‌گذاری و یک دست لباس تازه و نوی مشتری‌ها را می‌دزدی. حالا خوب گیرت آوردیم. 🔺او را گرفتند و كتک زدند و لباس پاره‌ها را به او دادند و از حمام بیرونش كردند. وقتی وارد كوچه شد، دید این شهر جای دیگری است؛ شهر خودش نیست. ناچار در شهر گردش كرد تا شب شد. گرسنه و خسته شده بود و جایی نداشت برود. مجبور شد شب را در تون حمامی بگذراند. وارد تون حمام شد. دید سفره نانی در آنجا هست. دانست كه سفره نان مال تونوان است. سفره را پیش كشید و مشغول خوردن شد. 🔺شب را همان جا بسر برد و نزدیكی‌های صبح تون حمام را آتش كرد با خودش گفت : عجالتاً كه نان تونوان را خورده‌ام در عوض حمامش را گرم كنم. تا این‌كه تونوان از راه رسید مرد گفت: رفیق، نان تو را من خورده‌ام ولی عوضش تون را آتش كرده‌ام و حمام گرم است. تونوان از او خوشش آمد و او را پیش خودش نگاه داشت چند روزی آنجا بود كه صاحب حمام دید عجب مرد زرنگی است و او را جامه دار حمام كرد. 🔺از آنجائی كه زرنگی و درستكاری به خرج داد، حمامی از او خوشش آمد و دخترش را به عقد او درآورد. بعد از چند سالی دختر حمامی صاحب دو فرزند شد و چیزی نگذشت كه حمامی مُرد و ثروت او به دخترش رسید. اما مرد هر شب كه به خانه می‌آمد افسرده میان فكر فرو می‌رفت و دست به زانو می‌نشست و با كسی حرف نمی‌زد. تا اینكه زنش یك شب از او پرسید: 🔺تو را به خدا به چه فكر می‌كنی؟ آیا به پدر من یا به چیز دیگری؟ زن آنقدر او را قسم داد تا اینكه مرد قصه را از اول تا آخر برایش گفت. زن به او گفت: آدم وقتی صاحب ثروت شد نباید به مالش مغرور شود. اما حالا كه این‌طور شده شب برو روی پشت بام پلاس سیاه به گردن بیندار و به درگاه خدای متعال توبه كن و از خدا بخواه تا دو مرتبه به خانه خودت برگردی. 🔺به شرطی كه اگر دعایت مستجاب شد در فكر من و این دو بچه هم باشی. مرد قبول كرد و با دل شكسته و پردرد رفت بالای پشت بام، پلاس سیاه به گردن انداخت و دو ركعت نماز حاجت خواند و به درگاه خداوند نالید و توبه كرد. و مشغول مناجات بود كه خوابش برد. یک وقت صدای اذان صبح به گوشش رسید سراسیمه بلند شد و نماز صبح را خواند و از زنش خداحافظی كرد و رفت كه در حمام را باز كند. 🔺وارد حمام شد و لباسش را عوض كرد و رفت توی خزینه كه زیر آب خزینه را بزند. وقتی سرش را از زیر آب بیرون آورد، غلام خودش را قلیان به دست بالای سرش دید. تا خواست بگوید غلام چرا...؟ غلام زودتر گفت: آقا، این دفعه رفتی زیر آب طول كشید. چند دقیقه است كه منتظر شما هستم. مرد بقیه مطلب را فهمید و شكر خدا را بجا آورد، از میان خزینه بیرون آمد، دید حمام اولی است. 🔺غلامان لباس‌هایش را حاضر كردند و لباسش را پوشید و به خانه رفت. زن به او گفت: امروز كمی دیرتر از حمام آمدی؟ مرد تعجب كرد و گفت : چند سال است، كه من رفته‌ام. زن گرفته‌ام. دارای دو فرزند شده‌ام. تازه زنم می‌گوید امروز دیرتر آمدی. فهمید قدرت خدای بزرگ است . بعد چند نفر از غلامان را فرستاد و نشانی آن شهر را هم به آنها داد. رفتند زن و فرزندانش را آوردند. 🔺دیگر تا عمر داشت ناشكری نكرد و به خودش مغرور نشد و ثروتش را در راه خدا خرج كرد. یادداشت : دهخدا در امثال و حكم این ابیات را مترادف مثل فوق آورده است: به حسنت مناز به یك تب بند است به مالت منار به یک شب بند است. بر مال و منال خویشتن غره مشو كان را به شبی برند و این را به تبی بس خون كسان كه چرخ بی باک بریخت بس گل كه برآمد از گل و پاک بریخت بــر حسـن و جـوانـی ای پسر غـره مشـو بس غنچه ناشكفته بــرخــاک بــرییخت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚 🚦خدا شری بدهد كه خیر ما در آن باشد: 📌مورد استفاده: به افراد طمعكاری گفته می‌شود كه به هر طریقی دنبال سود بیشتری هستند.روزگاری، مردی در شهری قاضی بود. این مرد تمام سعی و تلاشش را می‌كرد كه با عدل و داد به قضاوت بپردازد و حقی را ناحق نكند. این همه عدالت به كام عده‌ای از ثروتمندان و زورگویان شهر كه قبلاً به واسطه ثروت و نفوذشان از زیر بار قانون فرار می‌كردند خوش نمی‌آمد. یك روز یكی از ثروتمندان شهر كه كینه‌ی بدی هم از این قاضی در دل داشت، تصمیم گرفت یك شب وقتی قاضی خواب است به او حمله كند و او را در خواب بكشد. 🔻یكی از زورگویان شهر هم كه در دادگاه توسط این قاضی به دزدی محكوم شده بود، تصمیم گرفته بود به خانه‌ی قاضی برود و گاوش را بدزدد. قاضی كه از تصمیمات آنها خبر نداشت آن روز هم مثل همیشه وقتی كارش تمام شد، به طرف خانه‌اش رفت اول وارد طویله شد. آب و علوفه‌ی تازه برای گاوش ریخت. بعد موقع اذان مغرب شد به مسجد رفت نمازش را خواند و بعد به خانه برگشت. 🔻قاضی پیش زن و فرزندش بود تا اینكه شامش را خورد و كم كم آماده شد برای خوابیدن. در كوچه آن دو نفر منتظر بودند تا قاضی و خانواده‌اش بخوابند و آنها نقشه‌های خود را عملی كنند. یكی می‌خواست قاضی را با خنجری كه داشت تكه تكه كُند و مرد دیگری می‌خواست گاو قاضی را كه همه‌ی دارایی او بود بدزدد. این دو مرد كه یكدیگر را می‌شناختند در كوچه یكدیگر را دیدند مرد زورگو از دیگری پرسید: 🔻اینجا چه كار می‌كنی؟ مرد ثروتمند گفت: آمده‌ام تا قاضی را بكُشم. خیلی مرا اذیت كرده! تو اینجا چه كار می‌كنی و مرد زورگو پاسخ داد مگر مرا كم اذیت كرده آمده‌ام تا گاوش را بدزدم. بین این دو نفر سكوت عمیقی حكم فرما شد هركدام از آنها با خود فكر می‌كردند كه اگر آن یكی كارش را زودتر انجام بدهد، می‌تواند كار فرد دیگر را خراب كند. اگر گاو زودتر دزدیده شود، ممكن است 🔻سروصدایی ایجاد كند و قاضی از خواب بیدار شود و اگر قاضی را زودتر بكشند ممكن است همه بیدار شوند دیگر نشود به طرف طویله رفت و گاو را دزدید. با این فكر مرد زورگو رو كرد به مرد ثروتمند و گفت: ‌ای رفیق! تو می‌خواهی قاضی را بكشی! بگذار من اول گاوش را بدزدم بعد تو قاضی را بكش. ثروتمند گفت: زرنگی؟ اگر موقع دزدیدن گاو حیوان سروصدا كند و همه را بیدار كند چی؟ تو صبر كن من قاضی را می‌كشم بعد تو برو گاوش را بدزد. 🔻زورگو كه خیلی هم قلدر بود گفت: تو مگر حرف حساب سرت نمی‌شود می‌گم نمی‌شه اول من می‌رم گاوش را برمی دارم بعد تو برو و او را بكش. ثروتمند كه خیلی هم عصبانی بود، خنجرش را از غلاف كشید و گفت: تو حرف حساب سرت نمی‌شود. من اول قاضی را می‌كشم و الا ممكن است با این خنجر تو را بكشم. و كم كم دعوا و سروصدای مرد زورگو و مرد ثروتمند بالا گرفت. 🔻قاضی و خانواده‌اش در كمال آرامش خوابیده بودند كه از صدای دادوبیدادی كه از كوچه می‌آمد از خواب بیدار شدند. قاضی چراغی روشن كرد تا ببیند بیرون چه خبر است. زورگو كه متوجه روشن شدن چراغی در خانه شد فهمید قاضی بیدار شده، فریاد زد قاضی بیا كه این مرد می‌خواست تو را بكشد. مرد ثروتمند كه اوضاع را اینگونه دید برای اینكه از خود دفاع كرده باشد فریاد زد قاضی بیدار شو كه این مرد آمده تا گاوت را بدزدد. 🔻همسایه‌های قاضی با شنیدن این سروصداها به كوچه آمدند تا ببینند در كوچه چه اتفاقی افتاده. هركدام از همسایه‌ها برای اینكه از خطرات احتمالی جلوگیری كنند، چوب و چماقی با خود آورده بودند. مرد ثروتمند و زورگو كه متوجه شدند بدجور آبروی خودشان را برده‌اند، خواستند از مهلكه‌ای كه خودشان برای خودشان ساخته بودند فرار كنند، ولی مردم راه را از هر طرف بر آنها بستند و آنها گیر افتادند. 🔻فردای آن روز آن دو مرد را به محكمه آوردند تا قاضی حكمی برای مجازات آنها صادر كند. قاضی گفت: دعوا همیشه بد بوده و كار درستی محسوب نمی‌شود ولی این دعوای شما به قیمت زنده ماندن من تمام شد. در دعوای شما خیر و نیكی برای من بود. اگر شما دیشب دعوا نمی‌كردید من دیشب به قتل رسیده بودم و گاوم كه كل دارایی من است به سرقت رفته بود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚 📌اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند باید گردنش را زد !در زمان گذشته متاسفانه هرگاه زنی براساس هوش و استعداد ذاتی به جایگاه رفیعی می رسید، اغلب اوقات مورد حسادت مردان زمانه قرار می گرفت و برای تحقیر زن و خانواده اش این شعر را معمولاً می خواندند : فروغی نماند در آن خاندان که بانگ خروس آید از ماکیان این شعر ریشه در یک حکایت تاریخی دارد، سلطان محمد پدر شاه عباس کبیر نابینا بود. نمی توانست تصمیمات درستی برای اداره ی مملکت بگیرد. در عوض همسر او یعنی "خیر النساء بیگم" که اصل و ریشه ی مازندرانی داشته و از سادات مرعشی بود، 📌چنان با کیاست و مدبر بود که تقریباً تمام امور مملکت را از داخل حرمسرا خود کنترل می کرد. در نتیجه یکی از شاعران شوخ طبع، شعری را که در بالا گفته شده، برای دوران حکومت خیرالنساء سرود. متاسفانه خیر النساء بیگم با سران قزلباش چندان خوب نبود و همواره آنها را به دیده ی تحقیر نگاه می کرد، در نتیجه قزلباش ها توطئه کرده و به قصر او یورش برده و خیرالنساء و تعدادی از نزدیکانش را به قتل می رسانند. شاردن، سیاح معروف فرانسوی که در زمان صفویه به ایران آمده بود، هم در خاطراتش نقل می کند. 📌ایرانیان ضرب المثل وحشتناکی در مورد حضور و نقش زنان در اجتماع و امور دارند آنها می گویند : اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند، باید گردنش را زد . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 📚 📌ریشه ضرب المثل تعارف شاه عبدالعظیمی از کجا آمده است؟حضرت عبدالعظیم حسنی که در شهر ری مدفون است و هم اکنون زیارتگاه بزرگی برای مردم ایران محسوب می‌شود. بعد از چهار پشت به امام دوم شیعیان، حضرت امام حسن مجتبی (ع)، متصل می‌شود... چون شهر ری در چند کیلومتری و نزدیک تهران قرار دارد بنابراین در قدیم معمول بوده است که بیشتر زایران تهرانی شب را در شهر ری توقف نمی‌کردند و به تهران باز می‌گشتند. 🔺در زمان قاجار با راه افتادن ماشین دودی به یکباره تعداد زیادی از مسافران تهرانی عازم شهرری و زیارت حرم حضرت عبدالعظیم(ع) شدند. علاوه برآن وجود چشمه‌علی، کوه تفریحی زیارتی بی‌بی شهربانو و محوطه گردشگری بسیار مفرح امامزاده ابوالقاسم(ع) نیز بر تعداد مسافران شهرری می‌افزود. مسافران و گردشگران ری بلیت رفت و برگشت ماشین دودی را با هم می‌خریدند و می‌دانستند هر جا که باشند رأس ساعت مشخصی باید به ماشین دودی برسند تا به خانه‌هایشان در تهران برگردند. 🔺ماشین دودی فقط یکبار صبح به شهرری می‌آمد و یک بار بعدازظهر بر می‌گشت. هر مسافری از ماشین دودی جا می‌ماند باید یک شبانه‌روز در شهرری اتراق می‌کرد یا با گاری‌های اسبی به تهران بر می‌گشت که در مقایسه با ماشین دودی استفاده از گاری‌های اسبی بسیار سخت و زمانبر بود. به همین دلیل همه مسافران رأس یک ساعت خود را به ماشین دودی می‌رساندند. اهالی شهرری به مسافران تعارف می‌کردند که بیشتر در شهرری بمانند و حتی شب را در منزل آنها استراحت کنند. 🔺اما مسافران تعارف اهالی ری را جدی نمی‌گرفتند و معتقد بودند: «چون اهالی ری می‌دانند ما باید رأس ساعت مشخص شهرری را ترک کنیم به ما تعارف و اصرار بر ماندن می‌کنند.» از آن زمان ضرب‌المثل تعارف شاه عبدالعظیمی بین گردشگران شهرری رسم شد. 📌هرچند اهالی قدیمی شهرری با این مثل هیچ موافقتی ندارند. نمونه مهمان‌نوازی‌های اهالی شهرری هم شخصیت‌های بنامی مثل «حسین اربابی» و پهلوان «شاه کرم» هستند. به نحوی که آوازه مهمان‌نوازی و سفره باز پهلوان شاه کرم در دوران پهلوی تا تهران رسیده بود. این پهلوان همیشه سفره‌اش برای در راه‌ماندگان، باز و به همین دلیل به شاه کرم معروف شده بود. 📌این ضرب المثل از جمله ضرب المثل‌های پرکاربردی است که معمولا در زمان تعارف کردن مورد استفاده قرار می‌گیرد. در این حالت فردی بخاطر چیزی به فرد دیگری تعارف می‌کند در حالی که می‌داند تعارف او بی فایده بوده و مورد قبول فرد دیگر نخواهد بود. در این حالت او با زرنگی خود قصد دارد تا خود را شیرین کرده و تعارف الکی کرده باشد. این نوع تعارف به‌هیچ‌ وجه از ته قلب نبوده و در حقیقت تظاهر به بخشندگی و… می‌باشند. 📌مفهوم این ضرب المثل به این شکل است زمانی که فردی تعارفات الکی به کسی می‌کند در حالی که اطلاع دارد او تعارف را قبول نخواهد کرد؛ در این حالت تعارف از ته دل فرد گفته نشده و در واقع دروغ است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸