🌸🍃🌸🍃
📝#داستانکوتاه
🔹#سگهایدزدگیر
✍زمانی که نصرتالدوله وزیر دارایی بود، لایحهای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند.
او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت :
این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است.
و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند.
🔸مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت : مخالفم.
وزیر دارایی گفت :
آقا! ما هر چه لایحه میآوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟
مدرس جواب داد :
مخالفت من به نفع شماست،
مگر شما نگفتید، این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟
🔹خوب آقای وزیر!
به محض ورودشان ، اول شما را میگیرند.
پس مخالفت من به نفع شماست.
نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.
🔥🔥🔥🔥🔥
🚨🚨🚨🚨🚨
📝#داستانکوتاه
⚡️عشق⚡️
💎فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهاي سرداري محلي مواجه شد و
مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا را برانگيخت. و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار کرد.
عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و براي محاکمه و مجازات با پايتخت فرستاده شدند.
🔺فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد: اي سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه مي کني؟
سردار پاسخ داد :
اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
🔺فرمانروا پرسيد : و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهي کرد؟
سردار گفت : آنوقت جانم را فدايت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخي که شنيد آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلکه او را به عنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب کرد.
🔺سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسيد : آيا ديدي سرسراي کاخ فرمانروا چقدر زيبا بود؟
دقت کردي صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت :
راستش را بخواهي، من به هيچ چيزي توجه نکردم. سردار با تعجب پرسيد: پس حواست کجا بود؟
🔺همسرش در حالي که به چشمان سردار نگاه مي کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود.
به چهره مردي نگاه مي کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
🥷🥷🥷🥷🥷🥷🥷