eitaa logo
معراج نور:)
177 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
43 فایل
بِسْـــمِ اللّٰه الرّحمـٰــنِ الرّحیـــم تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران🇮🇷✌🏻 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ🤍🌿 کپی؟حلالت‌‌رفیق‌🖇🙃 آیدی‌مدیر: @Panah_2011 شنوای‌حرفاتون👇🏻🌾 https://daigo.ir/secret/6339090122
مشاهده در ایتا
دانلود
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به‌مناسبت ایّام فاطمیه ۱۴۰۲-۱۴۴۵ بامدّاحی حاج محمودکریمی
۱۶ آذر ۱۴۰۲
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه‌که‌بودیم؛ تَرسـمون‌این‌بود‌ڪہ‌توحَرم‌گم‌بشیم امّاحالا‌شُده‌آرزو'!💔🖐🏽
۱۶ آذر ۱۴۰۲
۱۶ آذر ۱۴۰۲
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_16 💙 💍 وارد اتاق میشم و در را پشت سرم قفل می‌کنم. به شماره‌ات خیره می‌شوم. شاید دیگر دلباخته‌ات نیستم و سرد بودنت من را هم سرد کرده! گوشیم زنگ می‌خورد که به صفحه‌اش خیره می‌شوم. مرضیه‌ست، سریع جواب می‌دهم. _جانم؟ مرضیه: کجایی محیا؟ صدایش می‌لرزید. _خونه‌ام، چی شده؟ بغض در گلویش می‌ترکد و با گریه جوابم را می‌دهد. مرضیه: مرتضی تصادف کرده. قلبم می‌ایستد! جمله مرضیه در ذهنم تکرار می‌شود و هر لحظه سرم سنگین تر می‌شود. اشتباه کردم، هنوز دلم به دلت گره خورده! ••• به سمت اتاقت قدم بر می‌دارم و پشت در می‌ایستم. در کمی باز است و صدای مرضیه که دارد با تو صحبت می‌کند به گوشم می‌خورد. مرضیه: جابیت که درد نمی‌کنه؟ مرتضی: نه، بهترم! مرضیه: قدر محیا رو بدون، خیلی دوسِت داره، نمیدونی این چند روزه چی کشیده! می‌توانم واکنشت به تعریف های مرضیه از من را حدس بزنم. لبخند مصنوعی‌ای میزنی و بهای دیگر خیره می‌شوی. نفسم را فوت می‌کنم و تقّی به در میزنم. در را کامل باز می‌کنم و وارد اتاق می‌شوم. _بد موقع که مزاحم نشدم. مرضیه: مزاحم چیه، من مزاحمم! روی صندلی می‌نشینم که مرضیه کنارم می‌ایستد. مرضیه: خب دیگه من برم، شما دو تا هم اینجا بشینین و با هم حرفاتونو بزنین. می‌خواهم مانع رفتنش شوم که دیر می‌جنبم و مرضیه از اتاق بیرون می‌رود. بعد از اتفاق آن روز و آن حرف ها، شرم رو در رو شدن با تورا دارم. دسته گلی که خریده‌ام را کنار سرت می‌گذارم و نگاهم پایین است. مرتضی: ولی بد هم نشد. متعجب نگاهت می‌کنم که ادامه می‌دهی. مرتضی: تصادف رو میگم، با این دست توی گچ حداقل چند هفته‌ای عروسیمون عقب میفته! نمی‌خواهم از درون دلم چیزی بفهمی که لبخند تلخی میزنم. مرتضی: محیا خانم؟ _بله؟ مرتضی: اون روز بهم گفتین که خودتون یه کاری می‌کنین، ولی هنوز هیچ کاری نکردین... حرفت را قطع می‌کنم: _فعلا که شما توی این وضعیتی، بعدا یه فکری می‌کنم. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
۱۶ آذر ۱۴۰۲
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_17 💙 💍 _فعلا که شما توی این وضعیتی، بعدا یه فکری می‌کنم. چرا انقدر از این می‌ترسی که چند روز بیشتر همسرم باشی؟ چرا می‌ترسی که چند روز بیشتر کنارت باشم؟ نمی‌خواهم غم داخل صورتم را ببینی که از جایم بلند می‌شوم. _من میرم بیرون، کاری داشتین صدام کنین. نمی‌خواهم از اتاق بیرون بروم اما اگر کمی دیگر بمانم، اشک هایم سرازیر می‌شود. در را پشت سرم می‌بندم و روی صندلی روبروی اتاقت میشینم. چقدر باید انتظار بکشم تا تغییر کنی؟ چرا مِهرم در دلت نمی‌افتد؟ ••• زهراخانم به سمتم می‌آید و روبرویم می‌ایستد. زهرا‌خانم: پارچ شربت توی یخچاله، مرتضی که از بیرون اومد خسته‌ست، یه لیوان براش ببر، دستت درد نکنه عروسم. _چشم! لبخندی میزنم و زهرا خانم را بدرقه می‌کنم. ساعت دو و نیم است و کم مانده تا بیایی؟ به عقربه های ساعت خیره می‌شوم که ساعت سه می‌شود. با صدای باز شدن در دوان‌دوان کنار در هال می‌ایستم و ورودت را تماشا می‌کنم. داخل می‌آیی و آب حیاط را باز می‌کنی. دست راستت که سالم است را لحظه‌ای زیر آب می‌گیری و آب را می‌بندی. مرتضی: مامان خونه‌ای؟ کنار در می ایستم تا من را ببینی. _نه، رفته مسجد! لبخندی میزنی و سلام می‌کنی. مثل خودت لبخند میزنم و جواب سلامت را می‌دهم. مهربانی‌ات حتی اگر هم موقت باشد باز هم شیرین است. روی مبل می‌نشینی که طبق سفارش زهرا خانم برایت یک لیوان شربت خنک می‌آورم⁦. روبرویت می‌نشینم. مرتضی: خب، بالاخره فکراتونو کردین که باید چیکار کنیم؟ باز هم سراغ همان قضیه را می‌گیری. چرا انقدر مشتاقی که سریع رابطه‌مان بهم بخورد؟ _حالا بعدا فکر می‌کنم؟ مرتضی: بعدا چیه؟ چند روز دیگه دستم از توی گچ در میاد و خونواده هامون هم که از قبل بیشتر مشتاق عروسی‌اند، دیر بجنبیم جفتمون بدبخت میشیم. شاید به خیالت خودت بدبخت شوی، اما من خوشبختی را در کنار تو حس می⁦کنم. _یعنی انقدر سخته کنار من زندگی کنی؟ لیوان شربت را روی میز می‌گذاری. مرتضی: باز که اشتباه حرفمو متوجه شدین، قصد توهین نداشتم، فقط می‌خواستم بگم زودتر باید یه کاری کنین، تا حالا هیچ فکری نکردین؟ _چرا، کردم. مرتضی: خب؟ به صورتت خیره می‌شوم، در چشمانت اشتیاق جدایی از من را می‌بینم. _من عروسی رو بهم نمی‌زنم. چشمانت ریز می‌شود. مرتضی: چی؟ _من نمی‌خوام... مکث کوتاهی می‌کنم. _نمی‌خوام از تو جدا بشم. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
۱۶ آذر ۱۴۰۲
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_18 💙 💍 _نمی‌خوام از تو جدا بشم. باز هم همان سکوت عذاب دهنده‌ات. پاهایت را از شدت عصبانیت تکان می‌دهی و نمی‌دانی که چه بگویی؟ مرتضی: یعنی چی؟ _حرفمو دوبار تکرار کردم، باید بازم تکرار کنم؟ آنقدر بلند نفس می‌کشی که صدای نفس هایت را می‌شنوم. فریاد میزنی: -اما قرارمون این نبود. با اینکه منتظر فریادت بودم اما باز تنم لرزید. بغضی در گلویم گیر کرد که نتوانستم قورتش دهم. _قرارمون همین بود، به خاطر اتفاقی که برات افتاد چند روزی عروسی عقب افتاد، وقتی دستت از توی گچ در اومد، عقدمون رو دائمی می‌کنیم و عروسی می‌گیریم. مرتضی: فکر کردی داری با بچه صحبت می‌کنی؟ خودتم می⁦دونی که قرارمون این نبود. _من قرار عروسی رو بهم نمی‌زنم، ولی اگه اونقدر از من بدت میاد که نمی‌خوای حتی یه لحظه پیشت باشم، میتونی آبروتو فراموش کنی و عروسی رو بهم بزنی. می‌دانم که خیلی حرصت داده‌ام، اما بالاخره باید رفتار هایت را تلافی می‌کردم. مرتضی: زندگی با من یعنی افتادن توی چاه بدبختی. به صورتت خیره می‌شوم، تا حالا انقدر عصبانی ندیده بودمت. _من دوسِ... حرفم را قطع می‌کنی. مرتضی: بس کن لطفا. _نه تو بس کن، برام مهم نیست بعد از گفتن بله عقد میفتم توی چه چاهی، پس منو نترسون. مرتضی: فکر می‌کردم بزرگ شدی و حرفامو درک می‌کنی، ولی تو هنوز یه بچه ده دوازده ساله‌ای. _تو چند سالته که خودتو وارد زندگی من کردی؟ مرتضی: حالا می‌خوام از زندگیت برم بیرون. _کسی جلوتو نگرفته، بفرما بیرون! با صدای زنگ آیفون، صحبت هایمان قطع می‌شود. آیفون را بر می‌دارم. _بله؟ مرضیه: منم محیا، درو باز کن. در را باز می‌کنم و به تو که هنوز سرخی نگاه می‌کنم. _مرضیه‌ست. نگاهی به من می‌کنی و به داخل اتاقت می‌روی. مرضیه: سلام تنهایی؟ سلامی می‌کنم. _نه، مرتضی هم توی اتاقشه! مرضیه: خوابه؟ _آره فکر کنم، تو کجا بودی؟ مرضیه: همین طرفا، بذار مرتضی رو بیدار کنم. مرضیه به سمت اتاقت می‌رود که جلویش می ایستم. _چیکارش داری؟ خسته‌ست. مرضیه: چقدر نگرانشی، این حد از علاقه لایق اون نیست ها. شاید حق با مرضیه بود. این حد از علاقه و دوست داشتن، لایق تو نیست. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
۱۶ آذر ۱۴۰۲
سیاهی اش،بلندی اش، گرمایش آرامش محض است. مشکی بودنش،آبی ترین آسمان من است همین که دارمش.. لذت دارد و نعمت بزرگیست.. زینتم را میگویم:"چادر
۱۶ آذر ۱۴۰۲
15.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان از ما منتظر تره بخدا !💔 ما آماده باشیم حضرت لحظه ای درنگ نمیکنند...🥺 ⭕️امام باقر(ع) :مهدی ویاران او امربه معروف و نهی ازمنکر میکنند. پس ما امربه معروف نهی ازمنکر رو شروع نکردیم که سَوامون نکردن🙂 این یه خوبی رو هم به تمام خوبی های دیگه ای که داری اضافه کن !🌺 [ از امروز روزی یک گناه علنی رو تذکر بده ! ❌ ] ببین مگه میشه سَوات نکنن؟ : ) ‌
۱۶ آذر ۱۴۰۲
••♥️🌿•• گفت عشق به شهادت، گُلی هست که در دل هرکس نمی‌روید و شهادت غنچه‌ای که به روی هرکس نمی‌خندد، و این گریه‌ها و اشک‌ها آبی بود پای این گل‌ها که غنچه‌هایش خوشگل می‌خندیدند -حاج‌حسین‌یکتا🌱- آرمان‌عزیز⚘️🕊 "شهیدآرمان‌‌علی‌وردی"
۱۶ آذر ۱۴۰۲