✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وهشت
غوغایی در دل فاطمه ایجاد کرده بود..
فاطمه در اتاقش بود..
که همه چیز را شنید.. کف دستش عرق کرده بود..
ساراخانم..
آرام دستش را.. به دیوار میگرفت.. و راه میرفت.. به اتاق فاطمه آمد..
فاطمه.. مادرش را که دید.. سرش را بیشتر پایین برد.. ساراخانم.. کنار دخترش.. لبه تخت نشست..
_میدونی کی بود.؟!😊
فاطمه نگاهی به مادرش کرد..
سرش را آرام تکان داد.. ساراخانم از لبخند و گونه سرخ دخترش همه چیز را فهمید..
_چقدر وقته مادر.!؟ چرا به من نگفته بودی!؟
_توی همین مدتی که منو میرسوندن.. دیگه خب.. لابد.. کم کم..!🙈
_چند بار باهم حرف زدین؟
_هیچی بخدا اصلا..یعنی حرف میزدیم.. ولی فقط درحد سلام و احوالپرسی و اینا.. همین😅
ساراخانم دخترش را در آغوش گرفت
_هرچی خیره.. پیش بیاد برات مادر🤗
_ان شاالله..☺️🤗
چند روزی از رفتن اقارضا گذشت..
خبر رفتن اقارضا.. همه جا پخش شده بود..
عباس.. مثل برادر بزرگتر..
هوای پسران آقارضا را داشت.. حسین اقا به عباس سفارش کرده بود.. مدام جویای احوال سُرور خانم باشد.. هر از گاهی با تلفن.. یا حضوری.. کنار امین و ابراهیم باشد..
زهراخانم و سرور خانم بیشتر رفت و آمد داشتند..
ایمان، ابراهیم و امین هم گاهی به زورخانه می آمدند..
امروز هم طبق معمول.. روزهای فرد.. عباس به زورخانه رفت.. اما سید را که میدید..چه در زورخانه و چه در مسجد.. فقط در حد سلام.. کنارش می ماند.. میترسید باز سوتی دهد..🤦♂
جمعه صبح شد..
عاطفه و ایمان.. به خانه حسین اقا رسیدند.. شور و حالی برپا کردند... تبریک میگفتند.. سر به سر عباس میگذاشتند..
ایمان مدام تیکه می انداخت..😆به بازوی او زد.. آرام گفت
_یادته عباس.. اون شب چی گفتی.. نبینم اشکش در بیاری..! از الان تا وقتی زنده هستی..!...😜🤨
سرش را نزدیک گوش عباس برد
_دیدی حالا عاشقی چیه..!😉
عباس نگاهش به زیر بود...
ساکت و دست به سینه ایستاده.. و تا بناگوش قرمز شده بود...سرتکان میداد..و حرف های ایمان را تایید میکرد..☺️😅
ساعت ۵ عصر شد..
همه در تکاپو بودند.. که آماده شوند..
عباس روبروی آینه ایستاد..
نگاهش به سربند💚✨ افتاد.. چیزی از ذهنش گذشت.. سریع در کشو را باز کرد.. سربند دیگری را برداشت.. و در جیب کتش گذاشت..!
با آرامش کتش را پوشید..
یقه پیراهنش را درست کرد.. عطری به محاسن و گردنش زد..
زهراخانم..
با اسپند در خانه میچرخید.. وارد اتاق عباس شد.. چند اسپند.. دور سرش گرداند.. و روی زغال های سرخ ریخت..
_بترکه چشم حسود و بخیل.. هزار ماشالله بهت پسرم..!😍
_چاکرتیم!!☺️✋
عاطفه این صحنه را از پذیرایی دید
_وا مامان منم هستماا☹️
زهراخانم اول..اسپند را..
دور سر همسرش چرخاند.. و بعد.. دور سر دختر و دامادش..
حسین اقا..سینی اسپند را از خانمش گرفت.. با نگاهی عاشقانه.. دور سرش چرخاند..
ایمان_ عاطفه برو سینی رو بگیر بیار.. منم دلم خواست بگیری سرم..😅😆
حسین اقا سینی را روی اپن آشپزخانه گذاشت.. و گفت
_لازم نکرده.. یه بار بسه دیگه😁
عباس_ بحح... نخیراااا...😐 بیاین بریم بااا.. دیـــــــر شـــــــــــد..😅🤦♂
عاطفه و زهراخانم کل کشیدند..
با خنده و شوخی سوار ماشین شدند..😂😁😍☺️حسین اقا سوئیچ ماشینش را به ایمان داد..
_شما برید.. من با عباس میام..
ایمان موتور داشت
_من که با خانومم با موتور میایم😁
حسین اقا سوئیچ را.. در دستش گذاشت
_هوا سرده.. با ماشین بیاین بهتره😊
بعد از خریدن شیرینی..
نوبت گل بود.. ۵ شاخه گل رز قرمز انتخاب کرد..
دسته گل که آماده شد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_ویک
فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد..
نام ✨💚"یاابالفضل العباس(ع)"✨💚روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت..
_اگه زمانی..! جایی..! خطایی رفتم..!
اشاره ای به سربند کرد..
_تنها چیزی که میتونه منو ادم کنه.. همینه..! مِن بعد.. بعهده شماس..
فاطمه شکه شده بود..
مات جملات عباس.. لحظه ای به عباس نگاه کرد.. دوباره عباس سکوت را شکست..
_چرا چیزی نمیگین..!؟
_مگه نگفتید عباس قدیم نیستید..؟!
_اره.. بجانم قسم.. به خدای لاشریک.. که خیلی مراقبم..! گفتم اگر.. چون.. چون.. غیر از شما کسی #محرم_اسرارم نی..!
از جملات عباس..
اشک در چشمان فاطمه حلقه زد.. بلند شد.. و عباس هم ایستاد..
_من دیگه حرفی ندارم.. اگه شما هم حرفی ندارید.. بریم بیرون..
عباس_ ناراحت شدید..؟؟
_نه اصلا.!
عباس نگاهش را به سربند دوخت..
_خدا نبخشه منو اگه اشکتون دربیارم..!
فاطمه لبخندی زد و گفت
_نه چیزی نیست.!🙂
عباس دیگر چیزی نگفت.. بقیه حرف هایش را.. به بعد موکول کرد..
باهم وارد پذیرایی شدند..
اقاسید_ خب باباجان.. دهنمون شیرین کنیم یا نه؟!😁
ایمان_بنظرم یه عروسی افتادیم.!😜
فاطمه لبخند محجوبی🍃 زد..
و سر به زیر انداخت..چشم های عباس میدرخشید..❣با نهایت ادب.. رو به اقاسید گفت
_مایه افتخاره اقاسید..!☺️
حسین اقا_ به به پس مبارکه..!😊
عاطفه _خوبی الان زن داداش..؟😝
اقاسید لبخندی به عروس و داماد زد.. شیرینی را گرداند.. همه شاد بودند و تبریک گفتند.. زهراخانم رو به فاطمه گفت
_بیا اینجا عروس گلم پیش خودم بشین..
زهرا خانم..
بین خودش و عاطفه جایی باز کرد.. فاطمه نشست..
عاطفه _ دیگه چ خبرا زن داداش.!😜
فاطمه _عــــــــاطفـــــه..!😬تروخدا زشته.!🙈😅
زهراخانم انگشتری زیبا..
که از قبل با عباس تهیه کرده بود را.. سمت ساراخانم گرفت..
_اینم یه هدیه.. برای عروس خوشکلم.. بااجازه تون این انگشتر.. بدست فاطمه جون کنم..💍
ساراخانم_صاحب اختیاری زهراجان!
اقاسید_زحمت کشیدید..
همه با لبخند..
به عباس و فاطمه نگاه میکردند.. زهراخانم انگشتر را.. در دستان عروسش کرد.. و عباس.. نگاهی میکرد و سر به زیر می انداخت..🙈💍
ایمان و عاطفه..
مجلس را گرم کرده بودند.. دست میزدند و سر به سر عروس و داماد مجلس میگذاشتند..😁🤪😜😂
مدت های زیادی بود..
خانواده اقاسید و حسین اقا.. همدیگر را میشناختند.. سید ایوب.. مثل یک استاد.. کنار عباس ماند.. مراقب روحش بود.. از تمام زیر و روی او خبر داشت..
حدود یک ماه و نیمی..
که عباس.. فاطمه را به دانشکده میرساند.. فرصتی شده بود.. تا قفل دل این دو باز شود..
به پیشنهاد حسین اقا..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_ودو
به پیشنهاد حسین اقا..
روز عید قربان.. صیغه محرمیتی.. میانشان خوانده شود.. و اقاسید هم قبول کرده بود..
کم کم حرف ها..
به مراسم ها.. و مقدمات ازدواجشان کشیده شده بود.. هربار که اقاسید یا حسین اقا.. از عروس و داماد نظر میخواستند.. آن دو.. با لبخند رضایت داشتند.. غیر از مهریه.. و تاریخ عروسی.. تصمیم برای بقیه کارها گرفته شد..
کم کم وقت اذان بود..
همه به مسجد رفتند.. نماز را خواندند.. و خانواده حسین اقا.. به خانه شان برگشتند..
روز عرفه رسید..
عباس نمیدانست عرفه چیست..! چکار میکنند.! سال های گذشته نه عرفه میفهمید.. نه قربان و نه غدیر را..! فقط وضو گرفت.. و وارد مسجد شد.. گوشه ای غمیگن نشسته بود.. بلد نبود چکار کند..
دعا شروع شد..📖
«حاج یونس» دعای فرج✨🌤 خواند.. دعای عرفه را با سوز بصورت مناجات میخواند..✨😭
عباس فقط گوش میداد.. از اعماق وجودش.. زار میزد..
از اشتباهاتش..😭
از نوجوانی و عمری که بیهوده گذرانده بود..😭
از تمام حقوقی که زایل کرده..😭
لحظه ای اشک چشمش..
خشک نشد..دعا که تمام شد.. دلش نمیخواست به خانه برگردد..
🍃نماز که تمام شد..
به بانویش قول داده بود.. که راه رفتنش را درست کند.. عباس بود و قولش.. کفشش را برخلاف همیشه درست پوشید.. پایش را روی پاشنه کفش نگذاشت.. برای هر قدم.. پایش را بلند میکرد.. نمیکشید روی زمین.. که صدا ایجاد کند.. باز ناخودآگاه صدا میداد.. اما دوباره تمرین کرد.. که درست و بهتر راه رود..
وقتی به خانه رسید..
پدر و مادرش زودتر رسیده بودند..
عید قربان از راه رسید..
ساعت ۶ عصر🕕 شد.. فاطمه چند بار روسری اش را.. به مدل های مختلف.. میبست.. که کدام مدل بهتر.. و جذابتر است..😍
ساراخانم _ فاطمه مادر آماده شدی..! الان میان...!
جمله ساراخانم که تمام شد..
زنگ آیفون خانه بصدا درآمد.. فاطمه با چادر نباتی..🍃 که گلهای ریزی داشت را سر کرد و از اتاق بیرون آمد..✨💎
با دستش..
مچ دست دیگرش را لمس کرد.. قوت قلب گرفته بود.. با سربندی که عباس به او داده بود.. سربند را.. به مچ دست چپش بسته بود..☘💫
در نهایت صمیمیت.. خانواده حسین اقا و اقاسید.. باهم خوش و بش میکردند..
نیمساعتی گذشت..
اقاسید خود.. #محرمیت را خواند..
💞فاطمه و عباس..💞
با اینکه #محرم شده بودند.. هر دو با خجلت و حیا با کمی فاصله کنار هم نشسته بودند..🙈🙈
اقاسید رو به فاطمه گفت
_خب باباجان.. از روزای دیگه برای دانشگاهت.. راحت میتونی با همسرت بری.. بین راه بیشتر باهم حرف بزنین.. شناخت بهتری داشته باشین..
فاطمه با لبخند..
سر به زیر انداخت.. عباس نگاه بامحبتی به اقاسید کرد.. پیشانی اش.. زیر نگاه اطرافیان.. خیس عرق شده بود.. مدام با دستمال کاغذی عرقش را میگرفت..
ایمان در ادامه حرف سید گفت
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_وسه
ایمان در ادامه حرف سید گفت
_آره بیشتر حرف بزنین.. که بدرد هم نخوردین.. خرج یه کت شلوار از دست ما برداشته میشه..!😜😂
عباس به شوخی..
نیم خیز شد.. که بلند شود..🤠 ایمان پشت سر زهراخانم سنگر گرفت..
_اقا یکی اینو از برق بکشه بیرون!!!!😱غلط کردم.. نزنیااااا....!!😰😂
همه از شوخی ایمان و عباس میخندیدند..😂😁😄😃😂😁
بعد از پذیرایی..
حسین اقا و زهراخانم.. کم کم قصد رفتن کردند.. که به اصرار اقاسید و ساراخانم.. برای شام🍛 هم ماندند..
فاطمه نگاهی کرد..
کسی حواسش به آنها نبود.. کنار عباسش رفت.. انگشتر را از دستش درآورد.. و مقابل دلدارش گرفت..
عباس_ خوشت نیومده..!؟
_نشون وقتی نشون هست.. که..
نگاهش را به انگشتر دوخت
_که... اقامون... خودش..🙈
عباس تا ته قصه را خواند..
با ذوق انگشتر را گرفت..😍💍 و دست همسرش کرد..
نگاه همه روی عروس و داماد قفل شده بود.. که بعد از کار عباس.. همه دست زدند و صلوات فرستادند.. 😍😍😁😄😃👏👏👏👏👏😁😄😊☺️😍
سر سفره.. زهراخانم..
دست عروسش را گرفت.. و کنار پسرش نشاند.. اما ناخودآگاه باز.. با فاصله نشست..🙈عباس هم نزدیکتر نرفت.. که #نشکند دلهره دلبرش را..💞
خواست ظرف سالاد را بردارد..
آستین لباسش کمی بالارفت.. گرچه فاطمه سریع ساق دستش را روی آن کشید.. اما عباس سربند را دید..😍😇
تا پایان شام هر از گاهی.. فقط عباس نگاهش میکرد.. فاطمه متوجه شده بود.. که عباس فهمیده.. اما نگاهش نمیکرد.. و فقط لبخند میزد..🙈
ساعت از ١٠🕙گذشته بود..
همه مشغول خداحافظی بودند.. بیشتر از ده بار.. به دلبرش نگاه کرد..😍🤦♂ هرچه حرف داشت.. همه را با نگاه میگفت..
فاطمه کمتر نگاه میکرد..
اما حرف های چشم دلدارش را میخواند.. و نگاهش را پاسخ میداد..😍🙈
لحظات اخر..
عباس خم شد.. دست اقاسید را بوسید..اقاسید هم.. سر عباس را بوسید و گفت
_عاقبتت بخیر باباجان.!
آن شب به خیر و خوشی گذشت..
عباس باذوق و آرامش خوابید..اما فاطمه در اتاقش..خواب به چشمش نمی آمد..!
از جملاتی که عباس گفته بود..
از سربندی که گرفت..
میترسید..نکند عباس قدیم شود..
که شر شود.. عصبی و تندخو باشد..
که مدام دعوا کند و به کلانتری رود..
که به حقوق مردم و حق الناس توجهی نکند..
که اهمیت کسب مال حلال برایش کمرنگ شود..
باید بیشتر حرف بزند.. بیشتر بشناسد..
یکماه تا پایان ترم باقی نمانده بود..
میدانست چه روزها و ساعاتی.. فاطمه کلاس دارد.. ساعت ٨ کلاس داشت..
فاطمه ساعت ٧:٣٠ صبح..
که از خانه خارج شد.. عباس را در ماشین.. آماده و منتظر دید.. در عقب را باز کرد و نشست.. عباس از آینه.. نگاهی کرد.. با دلخوری گفت
_بانو
_جانم
_عقب؟!😕
_اخه...😅
عباس میدانست..
از خجالت و حیاست که عقب مینشیند..پیاده شد.. در سرنشین را باز کرد.. دستانش را روی در ماشین گذاشت.. و خیره به انتظار ایستاد..فاطمه با خجلت پیاده شد..
_نمیشه..!!حالا!؟!..🙈😅
عباس ابروی چپش را بالا انداخت و گفت
_نوچ..!
فاطمه با شرم نشست.. عباس در را بست و با لبخند گفت
_حالا شد😎
تا رسیدن به دانشکده..
عباس حرف میزد.. گاهی فاطمه جواب میداد.. و گاهی فقط لبخند میزد..
چند روزی از محرمیتشان گذشت.. در ماشین بطرف دانشکده میرفتند..
عباس_نزدیک ماه محرمه🏴.. قبل ماه محرم باس عقدم باشی.. که ان شاالله بعد محرم و صفر مراسم بگیریم..
_یعنی کی؟
_هفته دیگه عیدغدیر هس
_ولی خیلی زوده..!😟
_کاری ک نی..! همشو دو روزه ردیف میکنم.. اون حله.! فقط شما بعله بده.. خودم نوکرتم😍
_به یه شرط..!😌
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #پنجاه_وچهار
فاطمه _به یه شرط...!
عباس_جانم بگو..
_شرطم اینه تمام هزینه لباس، خنچه، آرایشگاه و همه اینا.. #نباشه.. تمام هزینه ها رو بدیم به #نیازمند.. یه حلقه #ساده و یه مراسم تو محضر بگیریم..
عباس رانندگی میکرد.. دنده را عوض کرد.. و ساکت گوش داد..
_اینجوری چند تا حسن داره..! هم #خدا راضیه.. هم اینکه واقعا اینا هزینه های #اضافیه..! زندگیمون هم #برکت داره..
عباس هنوز ساکت بود..
راهنما زد.. وارد کوچه دانشکده شد.. گوشه ای ماشین را نگه داشت..
_گوشیتو بده
فاطمه گوشی اش را..📱
از کیفش درآورد.. و به عباس داد.. عباس شماره اش را ذخیره کرد.. اما نامی برایش ننوشت..
فاطمه گوشی اش را گرفت.. خداحافظی کرد.. و از ماشین پیاده شد..
عباس ماشین را روشن کرد..
دنده عقب رفت.. وارد خیابان اصلی شد.. عمیق درفکر بود.. به شرط بانویش می اندیشید.. نه بخاطر اینکه..هزینه ها صَرف نیازمندی شود..نه..!
به این دلیل بود..
که نکند تصمیمش #عجولانه باشد..
از روی #احساسات باشد..
بعدا #پشیمان شود..
همین شرط.. #چالش زندگیشان شود.. و شیرینی زندگی را به تلخی تبدیل کند..
زیاد از دانشکده دور نشده بود..
که تلفن همراهش زنگ خورد..📲 شماره ناشناس بود.. با جدیت گفت
_بله بفرمایید
_سلام آقامون..!😍🤭
عباس بار اولی بود.. که صدای بانویش را.. از پشت تلفن میشنید.. با ذوق گفت
_فاطمه تویی..؟!😍نرفتی سرکلاس چرا..!؟
_آره..☺️ استاد امروز نمیاد کلا.. تمام کلاس هاش هم کنسل کرده..! میــ...
عباس سریع میان کلام بانویش پرید
_همون جا وایسا اومدم...😍💨🚙
چند دقیقه بعد..عباس با ماشین.. جلو پای فاطمه ایستاد..
فاطمه با ذوق سوار شد..
با گوشی اش مشغول بود.. تا نامی که انتخاب کرده بود را.. برای عباسش ذخیره کند.!☺️عباس ساکت رانندگی میکرد.. فاطمه گوشی را در کیفش گذاشت.. و رو به دلدارش گفت
_چرا ساکتی..! ناراحتی از من..؟!
_ #نیتت درسته.. اما شرطت چالش داره نمیشه..!
_چالش..؟!
عباس باز سکوت کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
- برایِ تمامِ رنج هایی که میبری صبر کن ؛
صبر اوجِ احترام به حکمت خداست: )📻'🌱 ›
🚨روزنامه مساوات چاپ باکو:
⚠️‼️ اسراییل هرگاه بخواهد بالگرد رییس جمهور ایران را میزند و میهمان عالی رتبه یک رییس جمهور دیگر را می کشد و دانشمندان هسته ای ایران را در ماشین هایشان ترور میکند!
⛔️پ ن : دیگه همه برا ما زبون دراوردن
🪧#اسماعیل_هنیه🇵🇸
🪧#خونخواهی_هنیه_عزیز🔥
یک یک اگر گلوی ما خنجر ببُرد،
فریاد قدس آزاد از سر نخواهد افتاد !
#اسماعیل_هنیه🇵🇸