eitaa logo
معراج نور:)
180 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
43 فایل
بِسْـــمِ اللّٰه الرّحمـٰــنِ الرّحیـــم تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران🇮🇷✌🏻 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ🤍🌿 کپی؟حلالت‌‌رفیق‌🖇🙃 آیدی‌مدیر: @Panah_2011 شنوای‌حرفاتون👇🏻🌾 https://daigo.ir/secret/6339090122
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت دوست نداشت حتی.. کسی از پشت ایفون.. مادر و خواهرش را بشنود..😠 گاهی عاطفه جوابش را میداد..🙁 بحث میکردند.🙄 اما در اخر خواسته عباس میشدند..😑چرا که باید حرفش به کرسی مینشست..😠👎 ساعت ۴ عصر🕓 بود.. آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه🧢👕 بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان داشت.. حسین اقا خیلی دقت می‌کرد.. که را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند... اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به مشتری کاری نداشت.. کم کم غروب🌄 میشد.. حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. ✨ حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند! عباس در را بست.. و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند..✨💎✨ از پدر نمازش را خواند.. سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند.. چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد.. مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! 😕 عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه😎 مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه😐😐 مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند.🙁🙁 حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟😐 عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده😕 حسین اقا_دلیل خوبی نیست😐 عباس_نظر من اینه😐 _عباس بابا نظرت اشتباهه...! مشتری حرف اول میزنه نه جنس های مغازه😊 _حرفتون قبول ندارم😕 هر بار باهم بحث می‌کردند.. حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت.. ساعت از ١٠🕙🌃 گذشته بود... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت فاطمه _به یه شرط...! عباس_جانم بگو.. _شرطم اینه تمام هزینه لباس، خنچه، آرایشگاه و همه اینا.. .. تمام هزینه ها رو بدیم به .. یه حلقه و یه مراسم تو محضر بگیریم.. عباس رانندگی میکرد.. دنده را عوض کرد.. و ساکت گوش داد.. _اینجوری چند تا حسن داره..! هم راضیه.. هم اینکه واقعا اینا هزینه های ..! زندگیمون هم داره.. عباس هنوز ساکت بود.. راهنما زد.. وارد کوچه دانشکده شد.. گوشه ای ماشین را نگه داشت.. _گوشیتو بده فاطمه گوشی اش را..📱 از کیفش درآورد.. و به عباس داد.. عباس شماره اش را ذخیره کرد.. اما نامی برایش ننوشت.. فاطمه گوشی اش را گرفت.. خداحافظی کرد.. و از ماشین پیاده شد.. عباس ماشین را روشن کرد.. دنده عقب رفت.. وارد خیابان اصلی شد.. عمیق درفکر بود.. به شرط بانویش می اندیشید.. نه بخاطر اینکه..هزینه ها صَرف نیازمندی شود..نه..! به این دلیل بود.. که نکند تصمیمش باشد.. از روی باشد.. بعدا شود.. همین شرط.. زندگیشان شود.. و شیرینی زندگی را به تلخی تبدیل کند.. زیاد از دانشکده دور نشده بود.. که تلفن همراهش زنگ خورد..📲 شماره ناشناس بود.. با جدیت گفت _بله بفرمایید _سلام آقامون..!😍🤭 عباس بار اولی بود.. که صدای بانویش را.. از پشت تلفن میشنید.. با ذوق گفت _فاطمه تویی..؟!😍نرفتی سرکلاس چرا..!؟ _آره..☺️ استاد امروز نمیاد کلا.. تمام کلاس هاش هم کنسل کرده..! میــ... عباس سریع میان کلام بانویش پرید _همون جا وایسا اومدم...😍💨🚙 چند دقیقه بعد..عباس با ماشین.. جلو پای فاطمه ایستاد.. فاطمه با ذوق سوار شد.. با گوشی اش مشغول بود.. تا نامی که انتخاب کرده بود را.. برای عباسش ذخیره کند.!☺️عباس ساکت رانندگی میکرد.. فاطمه گوشی را در کیفش گذاشت.. و رو به دلدارش گفت _چرا ساکتی..! ناراحتی از من..؟! _ درسته.. اما شرطت چالش داره نمیشه..! _چالش..؟! عباس باز سکوت کرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار