🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۳۷
طعم عشقش را قبلاً چشیده..
و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که #بیرحمانه دلم را میسوزاند..
دیگر برای من هم جز #تنفر و #وحشت هیچ حسی نمانده و #فقط_ازترس، #تسلیم وحشی گری اش شده بودم..
که میدانستم دست از پا خطا کنم🌸 مثل مصطفی🌸 مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم..
و #بدون_خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت.. و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم...
اجازه نمیداد حتی با همراهی اش از خانه خارج شوم،..
تماشای مناظر سبز داریا #فقط با حضور #خودش در کنار پنجره ممکن بود
و بیشتر #شبیه_کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید..
و حتی اگر با #نگاهم شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسدتظاهرات میشد،..
سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت..
و #غربت و #تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم..
بلکه راه فراری پیدا کنم..
و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم..
که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم...
دلم دامن مادرم را میخواست،..
صبوری پدر..
و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند..
و خبر نداشتند #زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند..
و من هم #خبرنداشتم سعد برایم چه خوابی دیده...
که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت...
اولین باران پاییز خیسش کرده..
و بیش از سرما #ترسی تنش را لرزانده بود..
که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #دوم
دوست نداشت حتی..
کسی از پشت ایفون.. #صدای مادر و خواهرش را بشنود..😠
گاهی عاطفه جوابش را میداد..🙁
بحث میکردند.🙄 اما در اخر #تسلیم خواسته عباس میشدند..😑چرا که باید حرفش به کرسی مینشست..😠👎
ساعت ۴ عصر🕓 بود..
آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه🧢👕 بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان #برکت داشت..
حسین اقا خیلی دقت میکرد..
که #حقیقت را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند...
اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به #رضایت مشتری کاری نداشت..
کم کم غروب🌄 میشد..
حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. ✨
حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند!
عباس در را بست..
و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند..✨💎✨
#سریعتر از پدر نمازش را خواند..
سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند..
چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد..
مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! 😕
عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه😎
مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه😐😐
مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند.🙁🙁
حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟😐
عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده😕
حسین اقا_دلیل خوبی نیست😐
عباس_نظر من اینه😐
_عباس بابا نظرت اشتباهه...! #رضایت مشتری حرف اول میزنه نه #فروش جنس های مغازه😊
_حرفتون قبول ندارم😕
هر بار باهم بحث میکردند..
حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت..
ساعت از ١٠🕙🌃 گذشته بود...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار