eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🖤⛓🔏•⊱ . مـرگ پایان‌ڪسـےنـیسـ‌ت ڪـ‌ه‌ع‌ـآشق‌باشد!❤️ . ⊰•⛓•⊱¦⇢ ⊰•⛓•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۴٣ محمد با قاشق تا ذره آخر سوپ رو به خوردم داد. احساس خوبی داشتم. فکر میکنم همه دردام تموم شده و الان آرومم خدایا شکر محمد: نازگل خانوم کجا سیر میکنی _نازگل کیه محمد: نازگل یعنی فائزه من _محمد محمد:جان محمد؟ ؟ بگو فائزه _فقط پنج روز دیگه پیشمی؟ محمد با افسوس گفت: هی... فقط یک روز _چرامگه قرار نبود یک هفته بمونین تازه دو روزش گذشته که... محمد: چیکار کنم مامان اسرار داره برگردیم قم... مجبورم به جان خودت... ولی ان شالله آخرای مهر میام کرمان دوباره... حالم بد شده بود... نا خداگاه سرمو با حالت قهر برگردوندم... محمد: الهی من دورت بگردم تورو خدا از دستم ناراحت نشو خانووومم... ببینمت... نگاه کن منو... فائزه جان محمد نگام کن... قسم جونشو که داد ناخداگاه نگاهش کردم بغض داشتم. محمد: فائزه بقران یه قطره اشک بریزی یه بلایی سر خودم میارم ها خودمو کنترل کردم که گریه نکنم. _محمد دلم برات تنگ میشه... محمد: الهی قربون اون دلت بشم قول نیدم فردا تا شب قبل رفتنمون کنارت باشم... هرچند خیلی کمه... _ممنون... محمد من حتی یک ساعت کنارت بودنم با دنیا عوض نمیکنم. محمد: الهی قربون خانم گلم بشم محمد تا شب پیشم موند و بهم محبت کرد مطمئنم دیگه اثری از بیماری نمونده توی وجودم. شب که محمد رفت توی اتاقم نشستم و شروع کردن به نوشتن خاطره این چند روز که کنارم بوده و عکس هایی که با دوربین گرفته بودیم رو نگاه کردم... چقدر دوسش دارم خدایا.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💚🌱•⊱ . ‌و‌مادرِشھیدے‌ڪھ‌هنوزڪه‌هنوزه؛ براے‌بیرون‌رفتن‌از‌خانه‌دلھره‌دارد... ڪہ‌شاید‌پسر‌ش‌برگرددونباشد💔! . ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۴۴ امروز روز آخریه که محمد کنارمه امشب ساعت هشت قراره با خانوادش برگردن قم ساعت ده صبحه آماده شدم و و دم در خونه منتظرم تا محمد بیاد دنبالم و بریم بیرون... دوس دارم این روز آخری واقعا خوشبگذره... هرچند حتی وقتی میبینمش انگاری دنیا مال منه.... یه پیراهن سبز پوشیده و یه شاخه گل سرخ دستشه و داره بهم نزدیک میشه... با لبخند نگاهش کردم وقتی بهم رسید گل رو بهم داد و سرمو بوسید محمد: سلام عرض شد فرمانده _علیک سلام سرباز ماشینت کو محمد: فرمانده جان سردار با مافوقش میخواستن دو نفره برن کرمان گردی ماشین رو بردن _پس بزن پیاده بریم ای سرباز محمد: فرمانده جانم حالا کلشم پیاده لازم نیس که تاکسی هم میگیریم _باشه حالا وقت تلف نکن روز آخری بیا بریم محمد محمد شرشو پایین انداخت و با افسوس گفت: میدونم از دستم ناراحتی... میدونم میگی بدقولم... میدونم دیگه قبولم نداری... ولی بخدا بخاطر زندگیمونه... نمیخوام بهانه دست مامان بدم... شرمندتم فائزه... با اینکه بغض داشتم و غم عالم رو سینم بود ولی طاقت شرمندگی محمدمو نداشتم. _آخه این حرفا چیه میزنی تو محمد... بخدا بازم از این حرفا بزنی واقعا از دستت ناراحت میشم... محمد سعی کرد خودشو شاد بگیره: چشم ماه بانو... _خب کجا بریم محمد مثل آدمای متفکر دستش رو زیر چونه اش گذاشت و سرشو تکون داد و یهو گفت: بریم اولین پارکی که بهش رسیدیم. اوکی _اوکی کنار هم راه افتادیم . دست منو گرفت توی دستش و برام حرف زد. حرف هایی که دلمو مثل نسیم بهاری نوازش میکرد. از عشقش بهم گفت. از این که اولین دختریم که دلشو برده. از اینکه میخواد کنار هم یه زندگیه امام زمان پسندانه بسازیم. از اینکه نمیزاره حتی کسی بهم نگاه چپ کنه. نمیزاره یه غصه تو دلم باشه. محمد گفت و گفت و گفت و من با همه وجودم باور کردم... محمد از عشق گفت و من حرفاشو با عشق شنیدم... محمد گفت یکی از واحد های همون آپارتمان پنج طبقه ای که توش زندگی میکنن رو باباش برای محمد گرفته و اونجا قراره زندگی کنیم. محمد گفت از هر اتفاق خوب و از هر چیز خیری که قراره پیش بیاد... غرق خوشی بودم.... و همه چیز کامل بود... چرخ گردون بر وفق مراد میچرخید و غافل از اینکه طوفان حادثه از پیش خبر نمیکنه و وقتی بیاد همه چیز رو با خودش میبره... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•👀⛓🕊•⊱ . ‌مۍگُفـت‌چـٰادُردَسـت‌وپـٰاگیـرھ؛ رٰاسـت‌مۍگُفـت :) خیلۍجـٰاهـٰادَسـت‌مَنـوگِرفـت✋🏻! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🕊•⊱¦⇢ ⊰•🕊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۴۵ کم کم همه درختا داشتن به استقبال پاییزی میرفتن که از پنج روز دیگه شروع میشد. هوا اسلا گرفته و پاییزی شده بود نمیدونم چرا... با محمد پیاده رفته بودیم تا کوه های صاحب الزمان و اونجا از بالای یکی از کوه ها پایین و نگاه میکردیم. محمد دستشو دور شونم انداخته بود و با گوشی آهنگ لشگر فرشتگان حامد رو گذاشته بود. محمد: میدونستی فائزه از وقتی حامد این آهنگ رو خوند هر دفه که گوشش میدادم یاد تو می افتادم. _یعنی بقیه آهنگاشو گوش میدادی یاد من نمیوفتادی محمد: خانوم گل من با گوش دادن هر آهنگی از حامد یاد تو میوفتم ولی لشگر فرشتگان بیشتر نمیدونستم چیزی که میخوام رو باید به زبون بیارم یا نه... اما دلمو به دریا زدم و صداش زدم. _محمد محمد:جان محمد _تو صدات خیلی شبیه حامد زمانیه... میشه همین آهنگشو بخونی... میخوام ببینم فقط صدای صحبت کردنت مثل اونه یا صدای آهنگ خوندنتم همونجوره... محمد: من که بلد نیستم اهنگ بخونم. همه تمنا و خواهشمو گذاشتم تو صدام و صداش زدم. _محمد محمد منو بیشتر به خودش فشار داد و صدای آهنگو تا آخرین اندازه کم کرد و شروع کرد به خوندن... و هر چه که بیشتر پیش میرفت بیشتر یقین میاوردم که صداش عین حامد زمانیه وقتی که میوفته به پر سرخ رو نبض یه خاک آسمونی یعنی که میشه فرشته باشی با بال و پرت رجز بخونی یعنی میشه پا به پای یاسر از حق بگی و سمیه باشی یا فاطمه ای بگی و بی ترس پای هدف علی فدا شی چون آسیه میشه آسمون شد فرعون و میشه تو کاخ لرزوند چون ام وهب میون میدون تنها میشه یک سپاه و ترسوند ای ماه به خون نشسته برخیز فریاد بزن که زن شکوهه این رود زلال زندگی هم وقتش برسه خودش یه کوهه میشه که تو راه شام بود و فریاد کشید و گفت خورشید میشه که با دست بسه حتی تومار سیاه مکرو پیچید خون یه فرشته روی چادر پررنگ تر از تموم خوناس لیلای جزیره های مجنون سردار سپاه آسموناس ای ماه به خون نشسته برخیز فریاد بزن که زن شکوهه این رود زلال زندگی هم وقتش برسه خودش یه کوهه از دامن تو چه پهلوونا عطر سفر خدا گرفتن مردای علم به دست میدون از نور دل تو پا گرفتن با هفت هزار قلب عاشق در لشگری از فرشتگانی پرپر شدی ای پر بگیری رفتی که تا ابد بمانی* وقتی که آهنگ و خوند و تموم شد با تمام ذوق و شوق _محمد.... ممنون... ممنون محمد آرم تو گوشم گفت: قابل تورو نداشت... تو کافیه فقط اراده کنی... من برای تو هرکاری میکنم فائزه ی من... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💭🖇📖•⊱ . شهـادت‌هـــدفـــه، -مـــونــــدن‌وظیفــــه🙂🖐🏻!" . ⊰•💭•⊱¦⇢ ⊰•💭•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•📻📞🌿•⊱ . در شرح فراقت چہ‌ نویسم کھ‌ نگنجد ، شرح‌غم‌هجران‌تونگنجددرهیچکتابۍ...! . ⊰•📻•⊱¦⇢ ⊰•📻•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🕊⛓•⊱ . شاید‌شھادت‌‌آرزوےهمه‌باشـد، اما‌یقیناًجز‌مخلصیـن، کسی‌بدان‌‌نخواهد‌‌رسیـد🖐🏻💔...! . ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•📻🎗🖇•⊱ . «إِنْ‌يَنْصُرْكُمُ‌اللَّهُ‌فَلَاغَالِبَ‌لَكُمْ» اگه‌خدا‌کمکتون‌کنه‌هیچکسی‌نمیتونه، بر‌شما‌پیروز بشه‌بهش‌اعتمادڪن♥️!" . ⊰•🎗•⊱¦⇢ ⊰•🎗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🧡🎗⛓•⊱ . شدیدانیـازدارم‌آقای‌ِامام‌حسین‌ازم‌بپرسہ: ـ ڪَیۡفَ‌حٰالـُك؟! منم‌بگـم:هَل‌‌‌ۡيمكنك‌اَن‌ۡتَعٰانقني..! «میشہ‌بغلـم‌کنے💔🚶🏿‍♂» . ⊰•🎗•⊱¦⇢ ⊰•🎗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۴۶ تا ساعت هفت شب با محمد پیاده همه خیابونای کرمان رو قدم زدیم. هر لحظه که عقربه های ساعت به هشت شب نزدیک تر میشد احساس میکردم قلبم فشورده میشه... نمیدونم چرا ولی یه حس بدی به قلبم رخنه کرده بود... الا به ذکرالله تطمئن القلوب رو باز ها توی دلم تکرار کردم احساس آرامش بیشتری پیدا کردم. _محمد محمد: جان محمد _میشه لبخند بزنی محمد متعجب نگام کرد محمد: واسه چی؟ _میخوام از لبخندت عکس بگیرم محمد با خنده گفت: آخه دختر لبخند منم عکس گرفتن داره؟ نفس عمیقی کشیدم و از ته دل گفتم: لبخند تو برام درست عین یه سیب بهشتیه... بعد شنیدن حرفام یه لبخند قشنگ روی مینای لبش نقش بست که من اون لبخندو با دنیا عوض نمیکردم. دوربین فلش زد یک بار... دو بار... سه بار... و من از لبخند محمدم عکس گرفتم تا روزایی که نیست با نگاه کردن به لبخندش آرامش بگیرم. ساعت هفت و نیم شب رو نشون میداد و رسیده بودیم در خونه ما... ماشین محمد اینام در خونه پارک بود... این یعنی مامان باباشم برای خداحافظی اومدن... دوباره ترس... دوباره دلشوره... دوباره یه حس غریب... در رو باز کردیم و رفتیم داخل همه روی حیاط بودن و مشغول رو بوسی و خداحافظی... حالم دگرگون شده بود... حالم خوش نبود... مامان محمد بغلم کرد و سرد منو بوسید... میتونستم فرق بین محبت واقعی و مصنوعی رو تشخیص بدم... ولی من واقعا دوسش داشتم... از ته قلبم... مگه میشه کسی که مادر محمد هست رو دوس نداشت... باباش منو پدرانه بغل کرد و پیشونی مو بوسید... حالا وقت خداحافظی با زندگیم بود... چجوری باهاش خداحافظی کنم خدایا... تو خودت میدونی عین جون دادن سخته برام... بی توجه به چشمایی که بهمون دوخته شده بود محمد منو بغل کرد... سرم روی سینه اش بود و اشکام پیراهنشو خیس کرده بود... دیگه بخاطر گریه دعوام نکرد... مطمئنم حال اونم مثل من خرابه.... روی سرمو بوسید و منم سینه ی اونو... منو از خودش جدا کرد و جلوی پام زانو زد... گوشه چادرمو توی دست گرفت و بوسید... و بعدم به سرعت بیرون رفت... همه متعجب بودن و من فقط گریه میکردم... با دو توی اتاق رفتم و خودمو روی تخت انداختم و تا جایی که میتونستم گریه کردم... وقتی سرمو بلند کردم ساعت نه و نیم بود و من هنوز چشمام خیس بود... جانمازمو پهن کردم تا نماز بخونم... حرف زدن با خدا الان تنها چیزی بود که آرومم میکرد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🔏⛓🌪•⊱ . مالح‌ـظہ‌‌بہ‌لح‌ـظہ‌ درحالِ‌ج‌َـنگیدن‌با‌نَفسی‌هستیم ڪہ‌دنبالِ‌ضایع‌ڪردنِ‌ لحظه‌لحظه‌؎زندگیمونہ! . ⊰•🌪•⊱¦⇢ ⊰•🌪•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۴٧ تمام صبح تا شب بیدار بودم و گریه کردم. نمیدونم چرا این قدر بی تابی میکنم. همه تعجب کردن و مدام میان باهام صحبت کنن میگن بابا یک ماه دیگه میاد مگه کجا رفته گریه مشت سر مسافر شگون نداره.... ولی یه حس بدی دارم... حسی که نمیدونم از کجا و برای چی اومد... هفته آخر شهریورم گذشت و سال تحصیلی جدید شروع شد. فاطمه امسال پیش دانشگاهیه و من ترم اول دانشگاه آخه اون علوم انسانی و من عکاسی... محیط دانشگاهمون خوبه و توی کلاسم همه دختریم و این بهم آرامش میده... نمیدونم چرا از حضور هر پسری دور و اطرافم متنفر شدم... حالمو بد میکنن... امروز بیست و دوم مهره و روز دوشنبه تا ساعت پنج عصر کلاس دارم. از کلاس استاد رضایی که دو واحد برنامه نویسی باهاش داریم بیرون اومدم و به طرف انتهای سالن دانشگاه دوییدم. برامون کلاس اختیاری مبانی خبرنویسی گذاشتن و من اولین نفر ثبت نام کرده بودم. روی اولین نیمکت میشینم و جزوه هایی که از این کلاس یادداشت کردم رو بیرون میارم تا ادامه شونم بنویسم. یهو نگاهم میوفته روی گوشیم. ریحانه بهم اس داده وای چقدر دلم براش تنگ شده بود. پیامشو باز میکنم و میخونم. (ریحانه: سلام بی معرفت حالت چطوره نامزد کردی دیگه مارو تحویل نمیگیری ها ولی من مثل تو نامرد نیستم الاغ جون فردا و پس فردا تعطیله پنجشنبه جمعه هم که تعطیل بود میخوایم با مامان و آبجیم بریم قم گفتم بهت خبر بدم اگه میخوای به فاطمه هم بگو بیاین با ما بریم. منتظر خبرت هستم. بای) خدای من... قم... محمد... سریع جزوه هامو جمع کردم و چپوندم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون در کلاس با استاد امیری سر به سر خوردیم. _سلام استاد امیری: سلام. خانم جاهد جایی تشریف میبرید؟ _چطور مگه استاد؟ امیری: ناسلامتی امروز شما باید کنفرانس بدید وای خدای من اصلا یادم نبودچه غلطی بکنم _استاد راستش من یه سفر مهم براش پیش اومده احتمالا یا امشب یا فردا صبح باید برم. باید سریع خودمو برسونم خونه... امیری: خیله خب بفرمایید. ولی جلسه بعد شما کنفرانس میدید. _چشم.ممنون استاد. یاعلی سریع از در دانشکده اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه. توی راه با ریحانه صحبت کردم و قرار شد اگه رفتنی شدیم تا سر شب بهش خبر بدم چون ساعت دوازده میخوان حرکت کنن به فاطمه هم زنگ زدم گفتم سریع بیاد خونه ما(عجبا یه بار خونه خودشون بود) تا رسیدیم خونه ساعت تقریبا نزدیک سه ظهر بود. منتظر شدم تا فاطمه هم بیاد بعد قضیه رو بگم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸