eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•💙🔗•⊱ . شرح‌دلتـنگۍ‌من‌بۍ‌طُ‌‌فقـط‌یک‌جملہ‌سـت.. تا‌جنـون‌فاصله‌اۍنیست‌از‌اینجـا‌کہ منـم:)🌿 . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•❤️🖇•⊱ . ای پرچمت ما را کفن... ایرانی با هر نگاه و دیدگاه و فرهنگ و مذهبی که باشد، ذیل یک هویت واحد به نام ایران و همه لوازمش قرار می‌گیرد. اینجا فرق بین ایرانی واقعی و ایرانی جعلی رو میشه فهمید. . ⊰•❤️•⊱¦⇢ ⊰•❤️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💚•⊱ . {صل‌اللہ‌} : [عَلی اَشْجَعُ النّاسِ قَلْبا] علے، شجاع‌ترین و قوےدل‌ترین مردم است. |📚مناقب علےبن‌ابیطالب/۱۴۳| . ⊰•💚•⊱¦⇢🌿 ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
¹⁵💚⃟🌱خـانوـم‌حنـانـ‌ه ¹⁶💚⃟🌱خـانوـم‌گنـدمے امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے
¹⁷💚⃟🌱خـانوـم‌مطـھره‌توحیـد؎ ¹⁸💚⃟🌱شـھیـدگمـنام امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۹۰ چند روزی گذشت و خبری از امیرزاده نشد. ولی در مغازه‌اش باز بود. دیگر طاقتم تمام شده بود، باید فکری می‌کردم. به کافی شاپ که رسیدم پشت پیشخوان رفتم شروع به سرچ کردم. باید یک دوربین می‌خریدم. باید میدیدمش. خانم نقره دیگر به سر کارش آمده بود. سرکی به گوشی‌ام کشید و رفت. مدتها در سایتهای مختلف گشتم، وقتی قیمتها را ‌دیدم سرم سوت ‌کشید. بعد از نیم ساعت گشتن دست از پا درازتر گوشی‌ام را بستم و کنار گذاشتم. رو به خانم نقره کردم و گفتم: –نمی‌دونستم دوربین شکاری اینقدر گرونه، مگه کسی الان شکار میره؟ خانم نقره دستی به شالش کشید. –میخوای دوربین شکاری بخری؟ نفسم را بیرون دادم. –می‌خواستم بخرم، ولی دیگه پشیمون شدم. ابروهایش بالا رفت. –واسه چی میخوای؟ انگشتهایم را در هم گره زدم. –واسه یه کاری لازم داشتم، ولی حالا دیگه با این قیمتها پشیمون شدم. ماهان که اکثر اوقات بین سالن و آشپزخانه در رفت و آمد بود. گوشهایش تیز شد. جلو آمد و گفت: –من دوربین دارم. می‌خواهید براتون بیارم؟ با خوشحالی پرسیدم: –جدی می‌گید؟ آرنجش را روی پیشخوان گذاشت. –آره، پارسال هدیه گرفتم. خانم نقره گفت: –مردم چه هدیه‌های لاکچری میگیرن. ماهان از این حرف خوشش آمد. –آره، تازه یه برند معروفه. همین فردا براتون میارم. کمی منو من کردم. –نه، ممنون، آخه هدیس، یه وقت میوفته میشکنه یا چیزی میشه اونوقت شرمنده میشم. –بشکنه، اصلا مهم نیست. فدای سرتون. من که استفاده نمی‌کنم. حالا قبلا با بچه‌ها کوه میرفتیم گاهی میبردم. ولی حالا که به خاطر کرونا دیگه کوهم نمیریم. دلم نمی‌خواست دوربینش را بگیرم برای همین گفتم: –آخه منم کارم اصلا مهم نیست. بود و نبود دورببن برام... حرفم را برید. –من براتون میارم. شما چقدر تعارف می‌کنید. من که الان ازش استفاده‌ایی ندارم. بعد هم رفت. دیگر مثل روزهای قبل چشم به در نمی‌دوختم. چون از آمدنش مایوس شده بودم. مشتریهایمان نصف شده بود برای همین کار زیادی نداشتم. پشت پیشخوان نشسته بودم و با خانم نقره حرف میزدیم. صدای جرینگ جرینگ آویز در نگاهم را به آن سمت کشاند. خودش بود. خود خودش. بالاخره آمد. قبل از این که مرا ببیند پشت پیشخوان نشستم. خانم نقره با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم کرد. انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم و پچ پچ کردم. –هیچی نگو، اونور رو نگاه کن. بعدشم بیا تو اتاق تعویض لباس. سرش را به علامت این که متوجه شده چه می‌گویم تکان داد. بدون این که کسی مرا ببیند خودم را به اتاق رساندم. هر روز برای تعویض لباس به اینجا می‌آمدم. بلا فاصله نقره آمد. –چی‌شده؟ دختر چرا قایم باشک بازی درمیاری؟ در را پشت سرش بستم. –نمی‌خوام من رو ببینه. –کی‌؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۹۱ –همین آقای امیرزاده دیگه. با چشم‌گرد نگاهم کرد. –وا چرا؟ –خب دیگه، میشه تا این بره تو توی سالن باشی؟ ببخشیدا. –خواهش میکنم کاری نیست که حالا یه ربع بیست دقیقه صبحانش رو میخوره میره دیگه، فقط اگر کسی سراغت رو گرفت چی بگم؟ –نمیدونم، خودت یه چیزی بگو. مرموزانه نگاهم کرد. –یعنی اگه این هر روز بیاد اینجا تو میخوای قایم شی؟ نه به اون که چند روزه خیره به در مونده بودی، نه به حالا که اون امده اونوقت تو نمیخوای ببینیش. نگاهم را به زمین دوختم. سرش را تکان داد. –از دست شما جوونا، آدم سر از کاراتون درنمیاره. بعد از رفتن خانم نقره روی گنجه‌ایی که در انتهای اتاق بود نشستم و به حرفش فکر کردم. راست می‌گفت اگر او هر روز بیاید چه؟ نمی‌شود که هر روز خودم را مخفی کنم. اصلا چطور می‌شود دلتنگ کسی باشی و نخواهی ببینی‌اش. باید فکر دیگری می‌کردم. هنوز پنج دقیقه هم نشده بود که خانم نقره وارد اتاق شد و گفت: –این که بلند شد رفت که، از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم. –رفت؟ –آره، چیزی هم سفارش نداد. مبهوت نگاهش کردم. –پس چرا امده بود؟ با دلسوزی گفت: –فکر کنم امده بود تو رو ببینه، چون سراغت رو گرفت. قلبم به تپش افتاد. –چی گفت؟ –رفتم سر میزش سفارش بگیرم. باهاش احوالپرسی کردم و پرسیدم چرا چند وقته افتخار نمیدید بیایید کافی‌شاپ. گفت که مریض بوده. بعد گفتم معلومه، لاغر شدید. الهی بمیرم اونقدر حجب و حیا داشت نگاهش رو انداخت پایین آروم گفت، مریضیه دیگه. با خودم فکر کردم اگر من به جای خانم نقره این حرفها را میزدم کلی حرف داشت که بگوید و حتما نگاهش را از صورتم برنمی‌داشت. عجولانه پرسیدم. –خب بعدش چی گفت؟ –هیچی دیگه مدام نگاهش به اطراف بود معلوم بود دنبالت می‌گرده بعد پرسید: ببخشید خانم حصیری نیومدن؟ گفتم چرا ولی دستشون بند بود من جاشون امدم. یعنی اونقدر ناراحت شد که دلم براش کباب شد. بعد گوشیش رو برداشت و صفحه‌اش رو نگاه کرد. پرسیدم چی میل دارید؟ گفت فعلا میشه یه لیوان آب بیارید. امدم براش آب ببرم، رفتم دیدم نیست. به نظرم بهش برخورد. نگران پرسیدم: –یعنی با ناراحتی رفت؟ خانم نقره روی گنجه‌ایی که من قبلا نشسته بودم نشست. –آره دیگه، اینجور وقتا مردا خیلی بهشون برمی‌خوره، حالا این آقای امیرزاده بیشتر بهش برمی‌خوره چون مردتره، دیدی مدلش خیلی مردونس، می‌فهمی چی می‌گم که؟ من فقط با غم نگاهش کردم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•‌🔏⛓🌪•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌این‌جوریہ‌کِہ‌میگَـن: 'الرفیق‌ثـُم‌الطَریق' حواسِتـون‌بـٰاشِہ‌چِہ‌ڪَسۍرو بَراۍرِفـٰاقت‌اِنتخـٰاب‌مۍڪنید...! أَللّٰھُم‌ارزقنااَزاین‌ رفاقتـٰا‌کِہ‌تَھش‌شھـٰادتہ🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🌝💛🍯•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ب‍‌دت‍‌ری‍‌ن‌ق‍‌س‍‌م‍‌ت‌دل‍‌ت‍‌ن‍‌گ‍‌‌ی‌اون‍‌ج‍‌اس‌ڪ‌ه‍‌ ن‍‌م‍‌ی‍‌ت‍‌ون‍‌ی‌ب‍‌هش‌ب‍‌گ‍‌ی‌چ‍‌ق‍‌د‌دل‍‌ت‌ه‍‌واش‍‌و‌ڪرده‍ (:️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌝•⊱¦⇢ ⊰•🌝•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗•⊱ . آقا جانم امروز روز عرفه است تا اربعین میشه برام یھ کــربــــلــا بــدین.....💔 . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
اعمال‌مهم‌روز🌱التماس دعا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•♥️🍯👀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- خب‌حاج‌خآنـم‌شرایطشون‌برای‌ازدواج‌چیه؟!🙊♥️ - هیچےفقط‌باهمدیگه‌شھیدشیم:)!!🌚😂💗'! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•👀•⊱¦⇢ ⊰•👀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
¹⁷💚⃟🌱خـانوـم‌مطـھره‌توحیـد؎ ¹⁸💚⃟🌱شـھیـدگمـنام امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـ
¹⁹💚⃟🌱خـانوـم‌زهـراجمـالۍ ²⁰💚⃟🌱یاح‌ـسین امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـاءالله‌هرحـاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•📰⛓🖤•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌-میگفـ‌ت.. درزندگی‌آدمی‌موفق‌تراست‌ڪ‌ه دربرابرعصبانیت‌دیگران‌صبورباشد وڪاربی‌منطق‌انجام‌ندهد! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•📰•⊱¦⇢ ⊰•📰•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️⃟⃟🎉•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عید‌قـربان‌شده‌و‌در‌عـوض‌قـربانۍ ما‌بہ‌قـربان‌تو‌رفتیم‌اباعبدالله…シ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🎉•⊱¦⇢ ⊰•🎉•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۹۲ نمی‌فهمیدم چه می‌گفت، تنها چیزی که می‌فهمیدم ناراحتی امیرزاده بود که دلم را آتش میزد. خانم نقره از جایش بلند شد و نگاهی به گنجه کرد و زمزمه کرد. –نمی‌دونم هر دفعه این ماهان چی با خودش میاره میزاره تو این کمد درشم همیشه قفل میکنه. بعد رو به من ادامه داد: –دقت کردی؟ بعضی‌روزا یه نایلون سیاه با خودش میاره میزاره اینجا رفتنی هم با خودش می‌بره. حرفش را نشنیده گرفتم و پرسیدم. –آقای غلامی هم دیدش؟ –ماهان رو؟ –نه بابا، امیرزاده رو میگم. –آهان، آره، خیلی هم تعجب کرد که امیرزاده سفارش نداده رفت آقای امیرزاده قبل از رفتنش رو تخته سیاه یه چیزی نوشت و رفت، چون من که با بطری آب وارد سالن شدم دیدم آقای غلامی بلند شده بره ببینه که اون چی نوشته. فکر کرده از کافی شاپ ناراضی بوده که چیزی سفارش نداده رفته واسه همین روی تخته انتقادی چیزی نوشته. منم رفتم ببینم آقای غلامی چی رو داره نگاه میکنه. اشاره کرد به تخته و گفت: –امیرزاده نوشته. دستپاچه به طرف در اتاق رفتم که زودتر بروم ببینم امیرزاده چه نوشته. خانم نقره دستم را گرفت. –الان نری جلوی تابلوها. ایستادم و متعجب نگاهش کردم. –چرا؟ –خودت می‌دونی که آقای غلامی چقدر روی مشتریهاش حساسه، یه وقت میری تابلو بازی درمیاری، میفهمه همه‌ی اینا زیر سر توئه. چون از من پرسید امیرزاده چی می‌گفت، چرا سفارش نداد. منم تا تونستم ماله کشیدم. –چطوری ماله کشیدی؟ –گفتم بنده خدا کرونا داشته، تازه حالش خوب شده، انگار هنوزم میلش به غذا نمیکشه، امده بوده صبحونه بخوره ولی یه کم ضعف کرد فکر کنم رفت استراحت کنه. آقای غلامی دوباره به نوشته‌ی تخته سیاه نگاه کرد و گفت: –پس واسه همین اینو نوشته، واقعا درست نوشته روزای تلخیه این روزا. حالا تو دعا کن، آقای غلامی کرونا نگیره چون میفهمه کروناییها اتفاقا اشتهاشون باز میشه. –خوب ماله نکشیدی، این که همش شد دست‌انداز. خندید و دفترچه سفارش را به دستم داد. –دیگه من در این حد بلدم. بگیر برو سرکارت. دفترچه را گرفتم. –مگه رو تابلو چی نوشته بود؟ عمیق نگاهم کرد. –فکر کنم واسه تو پیغام گذاشته. آخه دختر تو چیکارش داری؟ بزار بچه‌ی مردم زندگیش رو بکنه، –من؟ –نه، عمم، تو از همون روز اول اینو هوایی کردی. یعنی نزاشتی یه دو روز از ورودت بگذره با اون چشات. همان موقع در با ضرب باز شد و آقای غلامی جلوی در ظاهر شد و با اخم گفت: –مشتری اونجا معطله شما اینجا جلسه گرفتین؟ چه حرف خصوصی دارید که تو سالن نمی‌تونید بزنید؟ خانم نقره دست و پایش را گم کرد و با لکنت گفت: –هیچی‌، من امدم دفتر سفارش رو به خانم حصیری بدم. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت. من هم سربه‌زیر بی‌حرف از اتاق بیرون رفتم. وارد سالن که شدم مشغول مشتریها شدم. ولی تمام فکر و ذهنم پیش تابلو بود. پشت تابلو به طرف سالن بود و رویش به طرف در ورودی. چون در کافی شاپ شیشه‌ایی بود عابران از پیاده رو می‌توانستند آن را ببینند. ولی کسانی که داخل سالن بودند به تابلو دید نداشتند. بالاخره از یک فرصت استفاده کردم و خودم را به تابلو رساندم. با خط درشت نوشته بود. "این روزها تلخ می‌گذرد." وقتی جمله‌اش را خواندم بغض گلویم را گرفت. زمزمه کردم. –خیلی تلخ می‌گذره. خواندن جمله‌اش باعث شد تلخی لحظاتم بیشتر شود، دلتنگتر شوم و بیشتر از قبل برای دیدنش لحظه‌شماری کنم. دوباره این بغض لعنتی، دوباره دلتنگی... لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💙🔗•⊱ . عید سعید قربان را بر همه مسلمانان جهان تبریک عرض می کنیم🎉✨🎊 . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🤎📜•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تقوایعنۍاگه‌توۍجمع‌همه‌گناه‌مۍڪردند، توجوگیـرنشۍویادت‌باشہ‌ڪـ‌ہ ؛ خدایی‌هست‌وحساب‌ڪتابۍ. › ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🤎•⊱¦⇢ ⊰•🤎•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii