『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بـهیادشھـیدبابڪنور؎همـهےاعضـٰایخوبڪانال:)
#ارسـٰالےازشمـاممـبرگـرامے💚!
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
دادمیزدمیگفت؛امـامحسینمنایـنمدت
فراقتـوباهـزاردردتحملڪردم ؛
ولےحالـٰاخودتبگو
دیدنزائراتڪهدارنمیرن
ومنیڪهنبردیموڪجا؎دلـمبزارم💔؟:))))
اگرخواستےبفهمۍتوعراقچندتاایرانےدورتـه
صبرڪنبرقابره
وقٺےاومدیهوایرانےهاهمـهصلواٺمیفرستن
یعنےعاشقاینفرهنگمونم😅♥️
#طنـزطورے
سـلامعلیڪم!
بـهادمیـنپسـٺگـذار؎وتبـادلنیـازمندیمシ
ڪسےمـایلبـههمـڪار؎هسـٺ
بـهآیـد؎زیـرمـراجعـهڪنـهدرخدمٺـم . . ↯
@Alllip
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💙🔗•⊱
.
عمࢪےستبهدنبالتواَم،نیسٺنشانی،
اےخوبترازخوبتࢪازخوب،ڪجایی؟!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#عشقجانمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗🌚•⊱
.
بہقولحـٰاجمھدۍ ..
منڪہۍڪربلـٰانیومدم ..
اِنتظـٰاردارۍحالَمخوبباشـہ ..؟
نـہاَربـٰابحـالَمبَدھ ..
خیلۍبَـد ..🥀
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#جـامونـدهمنـم
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
‹🖐🏼💔›
توجــانِجھــٰانی(:♥
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
‹🖐🏼💔›
گفـت:
آخڪہچقدردلـمبرایحـرمپرمیڪشـہ!
بینالحـرمین،تلزینبیـہ . .
دورڪعتنمـٰازتوصحنوسرا؎اربـٰاب
اصلـٰامیدونیچیـہ؟!
همہجـایڪربلاقشنگہهـا
ولیهرڪیبایـہبخشیشخاطرهدارھ
وحـٰالشخوشمیشـہ
توباڪجابیشترخاطرهداری؟!
چندلحظـہنگاهشڪردوگفـت:
تاحالـٰاڪربلـٰانرفتم💔:)'
#اللھـمالرزقنـٰازیارتالحـسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🔏⛓📓•⊱
.
🖤حالِبُحـرانیمنּباحَـرَمآرامشَود . .
بِطَلَبڪربُبَلـٰاتادِلمَنּرامشَود!
.
⊰•🔏•⊱¦⇢#مـارانخـواستےحواسـتهسـت
⊰•🔏•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🔏⛓📓•⊱ .
‹ياحُبَّإِنَّدَواءَالحُبِّمَفقودُإِلّالَدَيكِفَھـل مارُمتُمَوجـودُ . . . !›
اَصـلدَرماندَردعِـشقھیچجـٰا؛جُزنَزدخود
مَعشوقیـٰافتنِمۍشَود♥️!
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بـهیادشھـیدبابڪنور؎همـهےاعضـٰایخوبڪانال:)
#ارسـٰالےازشمـاممـبرگـرامے💚!
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🔻زائـرڪـوچولـو فقـطڪیفـش😍! #اربعـین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الھـےمنقـربوندسـتاےڪوچولوتبشـم!
زائـرڪوچولوےاربـٰابシ
#اربعیـن
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بـهیادشھـیدبابڪنور؎همـهےاعضـٰایخوبڪانال:) #ارسـٰالےازشمـاممـبرگـرامے💚!
هرشـبدلـمبھـٰانـه؎تو
هیچبگذریـم . .
امشـبدلـمدوبارهتورا
حسـینجـٰانシ!
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💜🌚🔏•⊱
.
دلبستھۍعشـق
بستھۍدنیـانیست
زندگےختمبـہشھادت
نشودزیبـانیسـت 🌙♥️》
.
⊰•💜•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•💜•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت212
بعد از یک ساعتی که بزرگترها با هم صحبت کردند، مادر امیرزاده از پدرم اجازه گرفت تا ما باز هم برای چندمین بار باهم صحبت کنیم.
وقتی وارد اتاق امیرزاده شدم،
ماتم برد.
وسایل و چیدمان اتاقش با بقیهی خانه هیچ سنخیتی نداشت.
یک تختِ ساده کنار پنجره بود با یک کمد که قسمتی از آن کتابخانه بود.
جلوی پنجرهی اتاقش چند گلدان گل بود. زیر پنجره هم نایلونی که کمی خاک رویش ریخته شده بود.
کنار تخت ایستادم و با تعجب به خاک ها و گلدانی که کنارش بود نگاه کردم.
امیرزاده تعارف کرد که بنشینم. بعد به خاک گلدان اشاره کرد.
–ببخشید اینجا اینجوریه، آخه وقت نشد گلدون آخرین گل رو عوض کنم.
–داشتید باغبونی میکردید؟
–بله، راستش من هر بار اومدم خونتون شما در مورد علاقتون به گل و گیاه صحبت کردید. منم امروز رفتم این چندتا گل و گلدون رو خریدم تا وقتی اومدید تو اتاقم...
آنقدر ذوق زده شدم که وسط حرفش پریدم.
–یعنی شما به خاطر من این قدر خودتون رو اذیت کردید؟!
لبخند زد.
–چه اذیتی؟ تازه امروز فهمیدم واقعا خونه با گل و گیاه خیلی شادابتره.
–پس اجازه بدید کمکتون کنم تا گلدون این گل آخریه رو هم عوض کنید.
با تعجب پرسید:
–واقعا؟!
روی زمین کنار نایلون نشستم.
–بله.
او هم کنار نایلون روبهروی من نشست.
–باعث افتخاره.
نگاهم افتاد به ساک هدیهای که آورده بودم. درست پشت سرش کنار کمدش بود.
مسیر نگاهم را ....
با لبخند ساک هدیه را برداشت و همان طور که کادوی دور قاب را باز میکرد گفت:
–راستش نمیدونم چرا نتونستم جلوی دیگران بازش کنم، با خودم گفتم شاید یه شعری باشه که...
با دیدن شعر روی تابلو حرفش نصفه ماند و خیره به قاب شد.
ارام شعر را زمزمه کرد.
–در بلا هم میچِشَم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
شعر را سه بار زمزمه کرد و بار سوم لحنش تغییر کرد. کمی بغض داشت.
نگران نگاهش کردم.
دستی بر روی نوشته ها کشید و لب زد.
–فوقالعاده س، این بهترین هدیهای که تا حالا گرفتم.
بلند شد. به طرف دیوار رو به رو رفت و ساعت دیواری را برداشت و به جایش قاب را آویزان کرد.
یک قدم عقب رفت و برای چند لحظه به قاب زل زد.
بعد به طرفم برگشت.
–این شعر رو چطور...
حرفش را بریدم.
–راستش تو این مدتی که با هم حرف زدیم حدس زدم از این شعر عارفانه خوشتون بیاد.
دوباره آمد و رو به رویم نشست و به چشمهایم زل زد.
–تلما خانم شما... شما... واقعا غافلگیرم کردید بعد به تابلو اشاره کرد.
–انتخاب این شعر یعنی شما از من خیلی جلوترید. واقعا ممنونم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
خواهش می کنم، کاری نکردم.
نفسش را بیرون داد.
–میدونم که خیلی روش زحمت کشیدید، حالا معلوم شد چرا چند روزه مدام میگید کارم زیاده و نمیتونم بیام مغازه، پس کارتون این بود؟
انتظار نداشتم در این حد از هدیهاش خوشش بیاید، خوشحال گلدان سفید بزرگی که کنار دستم بود را وسط نایلون گذاشتم.
–بیاید شروع کنیم.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–چشم خانم خانوما.
با بیلچه ای کوچک کمی خاک داخل گلدان ریخت و گیاه گلدان سیاه پلاستیکی را با یک ضربه از جایش خارج کرد و داخل گلدان سفید گذاشت و به گیاه اشاره کرد.
–شما این رو صاف نگه دارید تا من دورش رو با خاک پر کنم.
کاری که گفت را انجام دادم.
تقریبا آخر کارمان بود که خواهرش با یک سینی که داخلش دو پیش دستی میوه بود امیرزاده را صدا زد.
امیرزاده سرش را بلند کرد.
–بیا تو مرضیه، در که بازه.
مرضیه جلو آمد و با دیدن ما در آن اوضاع همان جا خشکش زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸