eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🖤🔗📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. توسل 3 روزه به حضرت رقیه دردانه امام حسین بسیار مجرب و حاجت دهنده🍃 خانم رقیه با دستای کوچیکش گره های بزرگی رو باز میکنه بهش توسل کن و ازش کمک بخواه ان شاءالله دستتو رد نمیکنه 🤲🖤 ذکر ختم :👇 100 مرتبه صلوات یک مرتبه سوره حمد 11 مرتبه سوره توحید 11 مرتبه سوره اعلی هدیه کنید به (س)🖤 اگه حاجتی داری که خیلی براش تلاش کردیی و نشده این ختم مجرب رو از دست نده 🥺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
اومـدیم‌ادامـ‌ه‌ے‌پارت‌جذابمـونو‌‌بزاریم💙🦋:)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت291 –به‌به، خانم خوش خواب! به سختی نشست و دست هایش را باز کرد. مادر و نادیا که کنارش نشسته بودند نگاهم کردند. مادر خطاب به من گفت: –بچه م خیلی خسته بود. باید حسابی می‌خوابید. رستا نیم نگاهی به مادر انداخت. –می‌بینم که دو روز نبوده عزیزتر شده. خودم را در آغوش رستا انداختم و بغضم را که دیگر سر ریز شده بود خالی کردم. –اِ...، چی شد؟ مادر گفت: –هیچی، حتما دلش تنگ شده؟ رستا خندید. –قراره من افسردگی بعد از زایمان بگیرم، نه تو افسردگی بعد از گروگان شدن. سرم را بلند کردم و اشک هایم را پاک کردم و کنار رستا نشستم. رستا نگاهم کرد و آرام پرسید: –چیزی شده؟ دوباره بغض کردم. صدای گریه ی نوزاد رستا بلند شد. نادیا به طرف گهواره رفت و با احتیاط نوزاد را در آغوش گرفت. –آخی! داره با خاله ش همدردی می کنه. بعد نوزاد را به طرفم گرفت. –ببین چه دختره نازیه. بغلش کردم و با انگشت سبابه لپش را ناز کردم. گریه‌اش قطع شد و چشم‌هایش را بست. رو به رستا پرسیدم: –اسمش رو چی گذاشتین؟ رستا دست نوزاد را گرفت و نوازش کرد. –فاطمه خانم. نادیا نگاهش را به رستا داد. –من نمی دونم چرا شماها که ایرانی هستین همه ش اسم عربی برای بچه‌هاتون انتخاب می کنید؟ باید اسم ایرانی بذارید دیگه. رستا آهی کشید. –چون ائمه همه کس ما هستن، چون ائمه اولویت ما هستن، ایرانمونم فدای ائمه‌ی اطهار. من همیشه از خدا بچه می خوام تا اون اسمایی رو که عاشقشون هستم براشون بذارم. بند قنداق فاطمه را که خیلی محکم بسته شده بود را نوازش کردم. –اسمش خیلی قشنگه، آرامش بخشه، منم بچه‌ی زیاد دوست دارم. فاطمه دهانش را به این طرف و آن طرف چرخاند. نوزاد را به طرف مادرش گرفتم. –فکر کنم گرسنه س. به طرف سرویس بهداشتی رفتم و گریه‌هایم را آن جا از سر گرفتم. ‌ از سرویس که بیرون آمدم مادر صدایم کرد. –تلما! مادر، برو تو آشپزخونه صبحونت رو بخور. مهدی و مریم که به پاهایم چسبیده بودند و مدام می‌خواستند که همبازی شان شوم را از خودم جدا کردم. –بچه‌ها امروز حوصله ندارم. بعد رو به مادر گفتم: –میل ندارم مامان. نمی‌خورم. سر و صدایی از طبقه‌ی بالا توجهم را جلب کرد. رو به نادیا پرسیدم: –صدای چیه؟! نادیا از جایش بلند شد. –لابد دوباره این دوستت قاطی کرده، از صبح هم، مامان و مامان بزرگ باهاش درگیر بودن. نگاه سوالی‌ام را به مادر دادم. مادر با تن صدای پایین گفت: –مامان بزرگت می خواست این ناخناش رو تر و تمیز کنه منم کمکش کردم. با چه بدبختی چسبا رو از ناخناش جدا کردیم. خیلی سخت بود. –حالا چرا نادیا میگه قاطی کرده؟ –انگار دوست نداشت این کار رو انجام بدیم. اولش یه کم مقاومت کرد و اذیتمون کرد. رستا پرسید: –واقعا دوستت بی‌کس و کاره؟ نمی شه که کلا این جا بمونه. مادر نگاهش را به رستا داد. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت292 –والله مادربزگتون جوری بهش می رسه که انگار همه‌ی کس و کارشه. فکر کنم دختره بخواد بره هم حاج خانم نذاره، التماس آمیز مادر را نگاه کردم. –بذارید یه مدت بمونه مامان. اگه ما ولش کنیم باید بره گوشه‌ی خیابون. با این اوضاعِ غذا خوردنش حتما از گرسنگی می میره. مادر سرش را تکان داد. –آره بابا، بیچاره حاج خانم از صبح پاشده، پول داده محمد امین رفته براش حلیم خریده. می گه فعلا نمی‌تونه خوب غذا رو بجوه. من خودم رفتم که کاسه‌ی حلیم رو براش بذارم رو پاش تا بخوره، با همون زبون بی زبونیش خواست تشکر کنه، اون قدر دهنش بوی بد می داد که دلم براش سوخت. فکر کنم به خاطر نجویدنه دیگه. محمد امین رو فرستادیم براش مسواک خرید. حاج خانم گفت فقط قبل هر وضو باید مسواک بزنه، همین باعث می شه زودتر حالش خوب بشه. این جوری فکر کنم روزی پنج شیش بار باید مسواک بزنه. رستا نوچ نوچی کرد و نگاهش را به من داد. –کار مادر بزرگم سخته شده ها! ولی در مورد مسواک زدن قبل وضو، واقعا معجزه می کنه. البته باید مداومت کنه، ان شاءالله زودتر از دست این انرژیای منفی راحت بشه. بعد رو به من ادامه داد: –می گم برو صبحونت رو بخور بعد بیا با هم حرف بزنیم. بی توجه به حرفش نگاهم را به مادر دادم. –مامان چرا این کار رو با ما می‌کنید؟ مادر که انگار انتظار همچین حرفی را داشت و جوابش را از قبل آماده کرده بود، بی‌معطلی گفت: –به خاطر خودت. می خوای فردا همین بلاها رو سر تو هم بیارن؟ (به طبقه‌ی بالا اشاره کرد.) رو به رستا گفتم: –رستا، تو ازشون بپرس؛ چرا مامان و بابا به علی گفتن ما از این وصلت پشیمون شدیم؟ الانم بابا به محمد امین گفته بره جنسای من رو از مغازه جمع کنه بیاره. حتی به خودمم چیزی نگفته. رستا هم بغض کرد. –چی بگم؟ منم همین الان که تو رفته بودی دستشویی از ماجرا خبردار شدم. مامان اینا اخلاقشون خیلی عوض شده. امروزم مامان نمی ذاشت بیام این جا. می گفت یا برو خونه‌ی خودت یا برو خونه‌ی مادرشوهرت. من به زور اومدم. شاید نمی‌خواستن من فعلا چیزی از ماجرا بدونم. اصلا نمی‌دونم چرا یهو این تصمیم رو گرفتن! بعد از اون همه تحقیق و زحمت، ما چیز منفی از علی آقا ندیدیم. حالا من حیرونم با یه روز نبود تو چه اتفاقی افتاده که مامان و بابا نظرشون عوض شده؟! ✍️لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت293 پرسیدم: –تو رو چرا نمی ذاشتن بیای؟ –می گفتن انرژیای منفی این دختره، رو بچه تاثیر می ذاره. مادر رو به من گفت: –من نمی‌دونم تو چرا این قدر سر به هوا شدی؟ می خوای، تا ابد هول و هراس اون زنه رو داشته باشی‌؟ اسمش چی بود؟ آ... همون هلمای گور به گور شده. می خوای آبروی بابات بره؟ نمی بینی این دختره ساره رو؟ ببین به چه روزی افتاده؟ –آخه چه ربطی داره مامان؟ الان هر کسی می تونه بیاد زندگی رستا رو به هم بریزه و آبروش رو ببره، پس اون به خاطر این فکر باید شوهر و بچه‌هاش رو ول کنه؟ مادر کنار رستا نشست. –آخه این چه مثالیه؟ موضوع تو و رستا فرق داره. تو اول کاری، هنوز که عقد نکردین، فقط یه صیغه خوندیم برای آشنایی بیشتر. واسه همین اجازه نمی دادیم بری خونه شون بمونی دیگه. ببین این دوستت ساره رو، اگه از اول حرف گوش می داد این بلا سرش میومد؟ باور کن عاق والدین شده، وگرنه کی یهو در جا جوری مریض می شه که هیچ دکتری نفهمه چش شده؟ رستا اعتراض آمیز گفت: –حالا چه عجله‌ای بود؟ حداقل یه مشورتی می‌کردید یا نظری چیزی می‌پرسیدید. فوری رفتید تصمیمتون رو گذاشتین کف دست علی آقا؟ من هم ادامه‌ی حرفش را گرفتم: –منم که کلا آدم نیستم، حداقل اول به من می‌گفتید. مادر با اخم نگاهم کرد از آن مهربانی چند دقیقه‌ی پیش دیگر خبری نبود. –تو مگه اون موقع که جنسات رو بردی تو مغازه‌ی این پسره، به ما گفتی؟ اون قدر سر خود بودی که با پسر نامحرم تو یه مغازه... حرفش را بریدم. –اون موقع که ما نامحرم بودیم اون اصلا نمیومد تو مغازه، اصلا من با همین شرط رفتم اونجا وایسادم. رستا سرش را به علامت تایید تکان داد. –مامان جان، تلما راست می گه. من کم و بیش تو جریان بودم. مادر با عصبانیت از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت. –به روباهه می گن شاهدت کیه می گه دمم. بعد هم زمزمه کرد: –حاج خانم باید بیاد واسه شماها آیه‌الکرسی و چهار قل بخونه نه واسه اون دختره. همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردیم، از حرف مادر حسابی جا خوردیم. رستا زمزمه کرد: –آدم تکلیفش رو با شماها نمی دونه. نادیا برای این که رستا از حرف مادر ناراحت نشود پچ پچ کنان گفت: –مامان الان عصبانیه، صبر کنید آروم بشه بعد باهاش حرف بزنید. رستا هم آرام گفت: –چند دقیقه پیش که خوب بود. همین که حرف تلما جلو اومد، از این رو به اون رو شد. نادیا گفت: –همه ش واسه خاطر دیروزه، خیلی اذیت شد. رستا لبخند کجی زد. –بیشتر از من اذیت شد؟ من که زایمانم جلو افتاد. اشکم خود به خود روی صورتم پهن شد. –همه تون رو اذیت کردم، می‌دونم. ولی تقصیر من نبود. نادیا به عادت همیشه سرش را به پهلویم تکیه داد. –آبجی می‌دونم خیلی ناراحتی، ولی خودت مگه نمی‌گفتی با گذر زمان همه چی حل میشه؟ تکانی به خودم دادم. –چی میگی؟ من شوهرم رو ول کنم که با گذر زمان همه چی حل بشه؟ پاشو برو گوشیم رو بیار. فوری با محمد امین تماس گرفتم و از او خواستم که با هم به مغازه برویم. او هم بعد از این که از پدر اجازه گرفت قبول کرد. آماده که شدم از اتاق بیرون رفتم و رو به رستا گفتم: –فعلا خداحافظ من دارم می رم. رستا دستش را دراز کرد. –بیا ببوسمت، شاید برگردی من دیگه نباشم. با تعجب پرسیدم: –کجا؟! –رضا زنگ زد گفت مرخصی گرفته، می رم خونه مون. مامان می گه به خاطر فاطمه این جا نباشم بهتره. مادر در حالی که گهواره‌ی فاطمه را تکان می‌داد و قرآنی که بالای سر نوزاد بود را جابه جا می‌کرد گفت: –حاج خانم می گه، به خاطر مریضی اون دختره ساره، این جا جای زائو نیست. نادیا پرسید: –چه ربطی داره، مگه کرونا گرفته؟ مادر گهواره را رها کرد. –کاش کرونا می‌گرفت. بعد رو به رستا ادامه داد: –تو برو من هر روز صبح با تلما میام بهت سر می زنیم. رو به رستا گفتم: –اصلا امروز، بعد از این که کارم تموم شد میام خونه تون و پیشت می مونم. مادر با تحکم گفت: –نه، از اون جا یه راست بیا خونه، هر وقت خواستی بری پیش رستا با هم می ریم. همه با تعجب مادر را نگاه کردیم و او زمزمه کرد: –نمی ذارم تو رو هم مثل این دوستت بدبخت کنن. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•🤍🌱🔗•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نڪته‌روز↯ *دائم سوره ی قل هو الله و احد را بخوانید* *و ثوابش را هدیه کنید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف* *این کار عمر شما را برکت می دهد،* *و مورد توجه خاص حضرت فرار میگیرید. 🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🤍•⊱¦⇢ ⊰•🤍•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسین (ع) یك درس بزرگ‌تر از شهادتش به ما داده است و آن نیمه‌تمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است. مراسم حج را به پایان نمی‌برد تا به همه حج‌گزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم، بیاموزد كه اگر هدف نباشد، اگر حسین (ع) نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است ... دکتر علی شریعتی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
❤️‍🩹'
یڪ‌شب‌درخـواب‌بگذاربـ‌ه‌حرمـت‌بیـٰایم! فقط‌یڪ‌شـ‌ب‌همیـن(:
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
³💙⃟🦋خـانوم‌نرگس‌مـراد؎ ³💙⃟🦋خـانوم‌سـٰاجـده‌سالـٰار؎ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـٰاءال
⁴💙⃟🦋مـدافع‌حـرم ⁴💙⃟🦋مجـنون‌‌الـرقیـ‌ه امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـٰاءالله‌هرحـٰاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 الـٺماس‌دعـٰا🤍
⊰•💛🔗📔•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوشه‌ای‌پای‌ضریحت دست‌مارابندگی‌کن‌ گرفتاریم‌ما:))💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
❤️‍🩹'
هرچی‌توبگـےروچشم‌روچشـم! باشـ‌ه‌نمیـٰام‌انتظـٰارمی‌ڪشم💔🫠>
ادامـ‌‌ه‌ے‌پارت‌‌قشـنگمونو‌براتون‌بزاریـم🥺❤️‍🩹:)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد‌نگاه‌کن پارت294 –چه ربطی داره مامان؟ اون به خاطر اینه که تو اون کلاسا شرکت کرده و کارایی کرده که نباید می‌کرده، من که تا حالا رنگ اون کلاسا رو هم ندیدم. مادر عصبانی شد. –بالاخره پای اون هلما این وسط بوده یا نه؟ وقتی سکوتم را دید صدایش را بالا برد. –بوده یا نه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –پس چی میگی؟ وقتی از مادر شوهرت در مورد هلما و کاراش پرسیدم، اونم ماجرای مادر هلما رو برام تعریف کرد، فهمیدم نخیر این قصه سر دراز داره، طرف به مادر خودش رحم نکرده، بیاد به تو رحم کنه؟ بعد شروع کرد با خودش حرف زدن. –اون پسر و خانواده ش چطور تونستن این کار رو با ما بکنن؟ اصلا از کجا معلوم خودشونم مثل اون نباشن؟ آدم مگه عقلش کمه با همچین آدمایی وصلت کنه، اینا رو نسل آدم تاثیر می ذارن، شاید نسل ها این موضوع ادامه پیدا کنه، مگه شیطون آدم رو ول می کنه؟ مگه رحم و مروت داره؟ به پیامبرش رحم نمی کنه چه برسه ما بنده‌های سراپا تقصیر. بعد با تشر رو به رستا ادامه داد: –چطوری تحقیق کردین که نفهمیدین هلما زده مادرش رو ناقص کرده. رستا هم عصبی شد. –آخه مامان، هلما چه ربطی به علی آقا داره؟ اگه اون زن خوبی بود که می نشست سر زندگیش، خب بد بوده که علی آقا این قدر از دستش حرص می خورده دیگه. –حداقل یه کلمه به من می گفتی. اینا اهل جادو جنبل هستن. صدای مادربزرگ از بالا شنیده شده. –عروس جان، نگفتم صدای بلند واسه ساره ضرر داره؟ مادر در جا خاموش شد و رو به من با اشاره به طبقه‌ی بالا پچ پچ کرد: –بفرما، بفرما، اینم نتیجه ش، می‌بینی؟ صدای داد و بی داد حال دختر رو بدتر می‌کنه، چرا؟ ها؟ چرا؟ از خودت پرسیدی؟ جوابم فقط اشک بود. دلم از هر طرف می‌سوخت. برای ساره، برای رستا، برای خودم و علی، برای پدر و مادرم، حتی برای مادربزرگم که تمام وقتش را خالصانه برای ساره گذاشته بود. وارد ایستگاه مترو که شدیم محمد امین به طرف واگن مردانه رفت. خیلی وقت بود که سوار مترو نمی شدم. ماسکم را روی صورتم مرتب کردم و وارد واگن شدم. وقتی به علی پیام دادم که خودم هم برای جمع آوری وسایلم می‌آیم فوری زنگ زد و گفت که می خواهد دوباره به پدرم زنگ بزند و حرف بزند. ولی من اجازه ندادم که این کار را بکند. چون می‌دانستم رضایت پدر در گرو رضایت مادر است. وقتی نزدیک مغازه رسیدیم، دیدم که علی در حال بالا دادن کرکره‌ی مغازه است. محمد امین جلوتر رفت و بعد از این که با علی احوالپرسی کرد پرسید: –علی آقا چرا مغازه باز نبود؟ علی آه سوزناکی کشید. –چون دل و دماغی برای باز کردنش نیست. قیافه‌اش هنوز هم مثل دیشب به هم ریخته بود، بی‌حوصلگی و ناراحتی از ظاهرش پیدا بود. دلم برای خنده‌هایش تنگ شده بود. جلو رفتم و سلام کردم. به طرفم برگشت و لبخند زد و آرام گفت: –سلام خانم خانوما. نیومدی نیومدی حالا هم که اومدی می خوای جمع کنی بری؟ چشم های نمناکم را به سیب گلویش دادم که به سختی پایین رفت. دستش را پشت کمرم گذاشت. –بیا بریم داخل. محمد امین کوله‌پشتی را از روی دوشش پایین آورد. –آبجی چطوری باید جمعشون کنم؟ به طرف درب شیشه‌ای ویترین بردمش و توضیحاتی برایش دادم. سرش را تکان داد. –تو برو آبجی، من خودم جمع می‌کنم. به طرف آشپزخانه‌ی نقلی مغازه رفتم. علی آن جا دست هایش را روی سینه‌اش جمع کرده و ایستاده بود. آشپزخانه به هم ریخته بود. شروع کردم به مرتب کردن. علی نفسش را بیرون داد. –تو باهاشون موافقی؟ دست از کار کشیدم و نگاهش کردم. –تو که بهتر از من جواب این سوال رو می‌دونی. –پس چرا کاری رو که می خوان، انجام می دی؟ رو به رویش ایستادم. –منظورت جمع کردن وسایله؟ –هم اون، هم این که بهشون حرفی نمی زنی. امروز وقتی حرفای پدرت رو به مادرم گفتم باورش نشد. همین چند دقیقه‌ی پیش به مادرت زنگ زد که بیاد خونه تون و باهاشون صحبت کنه ولی مادرت اجازه نداده و گفته مرغ ما یه پا داره. حرفایی به مادرم زده که مادرم از ناراحتی پشت تلفن گریه‌ش گرفته بود. همه ش بهم می‌گفت یعنی ما باعث این همه اتفاق هستیم؟ لبم را گاز گرفتم. –کاش مامان به خونه زنگ نمی زد. من و رستا هم قبل از اومدنم با مامان حرف زدیم ولی فایده نداشت، اون خیلی عصبانیه. نادیا میگه دلیلش اینه دیروز خیلی فشار عصبی رو تحمل کرده. رفتارش با همه‌ی ما هم تغییر کرده، شاید یه دلیلشم دیدن اوضاع ساره ست. اون خیلی ترسیده. همه ش فکر می کنه منم ممکنه مثل ساره بشم. علی آه پر سوزی کشید. –انگار همه‌ چی دست به دست هم دادن تا ما رو از هم جدا کنن. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت295 یاد حرف هلما افتادم برای قول دو هفته‌ای که قرار بود برای دور ماندن از علی به او بدهم. برای همین گفتم: –شایدم اگه واقعا دو هفته از هم دور باشیم همه چی درست بشه و مامانم آروم تر بشه. –توام داری به حرفای هلما پناه می بری؟ اگه این چیزایی که گفتی نشد چی؟ نمی‌دونم ربطی داره یا نه، ولی تقریبا دو هفته ی دیگه محرمیت مون تموم می شه. نگاه مستاصلم را به چشم‌هایش دادم. –آره، راست میگی، من حرفای هلما برام مهم نیست. گفتم اگر، اگرم نشد، اون وقت دیگه هر کاری تو بگی همون کار رو می‌‌کنیم. جلو آمد. –واقعا می گی؟ کمی به حرفی که زده بودم فکر کردم. –مگه می خوای بگی چی‌کار کنم؟ لبخندی زد. –می خوام بگم عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگی مون. با تردید پرسیدم: –بدون پدر و مادرم؟! بدون خونواده م؟! –خب وقتی موافق نیستن چی کار می شه کرد؟ –یعنی بشم مثل ساره؟ اونم به زور رضایت خونواده ش رو گرفت و بعد از عقد اونا ولش کردن. –ولی اوضاع ما فرق می کنه. سرم را تکان دادم. –من بدون خونواده م نمی‌تونم. دلشون می شکنه. اخم کرد. –منم بدون تو نمی‌تونم. من که نمی گم اونا رو ول کنی، بعدش می ریم دلشون رو بدست میاریم. من واقعا نمی‌دونم اونا چشون شده، قبول کن که دلایلشون قانع کننده نیست. به نظر من اونا توکل به خدا ندارن، این حرفاشون وسوسه‌های شیطانه. یعنی چی که می گن هلما آدم خطرناکیه به خاطر همین نمیخواهیم این وصلت سر بگیره، اونا دقیقا دارن کاری که هلما می‌خواد رو انجام میدن. بعد دستش را لای موهایش برد و با اخم ادامه داد. –تلما ما مجبوریم عقد کنیم، اگه این کار رو نکنیم ممکنه این وسط خیلی اتفاقها بیفته. ولی اگر عقد کنیم و بریم سر زندگیمون هلما دیگه دست از سر ما برمی‌داره. با تردید گفتم: –نگران نباش، ما هنوز یه شانس دیگه داریم؛ اونم رستا خواهرمه. اصلا موافق کارای مامان و بابا نیست. صبح با مامان یه کم صحبت کرد شاید اگه صبر کنیم اون بتونه منصرفشون کنه. آخه مامان‌اینا خیلی حرفش رو قبول دارن. سرش را تکان داد. –منم قبلا این جوری فکر می‌کردم ولی حالا فهمیدم با صبر کردن اوضاع بدترم می شه. چون این جور وقتا شیطان خیلی فعالیت می کنه و من رو تو ذهن اونا منفور می کنه. ما که کار بدی نمی‌خوایم بکنیم، تو کار خیر که صبر معنا نداره، من اصلا به این دو هفته صبر کردن خوش بین نیستم. اگه اون روز بودی و حرفای پدر و مادرت رو می شنیدی متوجه‌ی حرفم می شدی. اونا کلا شمشیرشون رو از رو بستن. شرمنده پرسیدم: –مگه چی گفتن؟ عقب رفت و به دیوار تکیه داد. –اون روز که رفته بودم خونه تون تا خونواده ت رو آروم کنم، چون از پشت تلفن همه ش گریه و ناله می‌شنیدم. اونا یه جوری باهام حرف زدن، انگار من با هلما هم دست بودم. همه ش می گفتن چرا هلما تو رو نبرده و دختر ما رو برداشته برده. خلاصه از این جور تهمتا و خیلی حرفای دیگه. شرمنده پرسیدم: –همون موقع که گفتی از خونه‌ی ما بیرون اومدی موتوری بهت زد، نه؟! –آره، اون قدر عصبی شده بودم که اصلا متوجه‌ی موتوری نشدم. زمزمه کردم: –شاید خونواده م باید از اول، در جریان همه چی قرار می گرفتن، منظورم جریان چاقو خوردنت توسط نامزد هلما و خلاصه همه چی. نگاهش را به کفش هایش داد. –اتفاقا وقتی براشون تعریف کردم عصبانی‌تر شدن. گفتن چرا تلما این اتفاقا رو برای ما تعریف نکرده، بعدم گفتن حتما من مجبورت کردم که چیزی بهشون نگی. لبم را به دندان گرفتم. –من خودم نخواستم که اونا بدونن، ترسیدم بعدها رو تصمیمشون در مورد ازدواجمون تاثیر بذاره. پوفی کرد. –این حرف نزدنای تو آخرش یه بلایی سر ما میاره. الان مطمئنی همه چیز رو در مورد اتفاقای دیروز بهم گفتی؟ اعتراض‌آمیز گفتم: ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت296 –اتفاقا تو نباید قضیه‌ی چاقو رو می‌گفتی، الان اونا می‌ترسن من تا سر کوچه تنها برم. فکر کنم برای همین بود که، وقتی به مامانم گفتم می‌خوام برم خونه ی رستا اجازه نداد و گفت باهم می ریم. جلو آمد و صورتم را با دست هایش قاب کرد. –پس معلومه تو خونه تون خیلی حرفا شده، درسته؟ –آره خب. –اون وقت تو همه رو به من گفتی دیگه؟ کمی این پا و اون پا کردم. –اون که آره، فقط یه چیز رو بهت نگفتم. نگران دست هایش را کنار کشید. –چی؟ سرم را زیر انداختم. –این که دیروز هلما ازم عکس گرفت؛ یعنی شالم رو باز کرد و بعد عکس گرفت. من به خاطر این که اوضاع بدتر نشه، به خونواده م نگفتم. سکوتش باعث شد سرم را بالا بیاورم. صورتش قرمز شده بود. با صدایی که از لای دندان هایش بیرون می آمد گفت: –چرا اجازه دادی؟ با ترس نگاهش کردم. –دستام بسته بود. ولی تا اون جایی که می شد سرم رو پایین بردم و چشم‌هام رو بستم. رگ گردنش برجسته شد. –برای چی این کار رو کرد؟ نفسم را بیرون دادم. –فکر کنم برای تهدید و آتو داشتن. این بار با خشم نگاهم کرد. –الان باید بگی؟ چرا دیشب نگفتی؟ پلیسم باید این چیزا رو بدونه. –ببخشید، اصلا حواسم نبود. دستش را لای موهایش برد و با خودش گفت: –اون از جون من چی می خواد؟ عقب عقب رفت و چسبید به دیوار و بعد روی زمین نشست. من هم کنارش نشستم و دستش را گرفتم و برای این که موضوع صحبت را عوض کنم گفتم: –اون، یه سری عکسایی که با هم داشتید رو چاپ کرده بود و به در کمدش چسبونده بود. فکر کنم از طلاقش پشیمون شده. پوزخند زد. –غلط کرده، خودش قبلا می گفت هر روز که به عکست نگاه می کنم و حرفات رو تو ذهنم مرور می‌کنم مطمئن می شم که با تو زندگی خوبی نداشتم و طلاق بهترین انتخابم بوده. –ولی اون گفت می خواد یه چیزی رو بهت ثابت کنه. دستم را شروع به نوازش کرد. –لابد می خواد بهم ثابت کنه که می‌تونه تو ذهن افراد دخل و تصرف کنه و این کار رو می خواد با من انجام بده. آخه اون روزا وقتی این حرفا رو می زد من می گفتم اگه آدما ایمان داشته باشن، شیطون نمی‌تونه هیچ تصرفی کنه. اونم می‌گفت کار ما همه ش ایمانه، ما با شیطون کاری نداریم. پس ما می‌تونیم. نوچ نوچ کردم. –داشتی با یه دیوونه زندگی می‌کردی. کار و زندگیش رو ول کرده که این چیزا رو ثابت کنه؟ که چی بشه؟ سرش را بلند کرد و غمگین نگاهم کرد. –همیشه همین طوری بود، باید حرفش رو عملی می‌کرد، وگرنه آروم نمی‌گرفت. اون قدر خودش رو به آب و آتیش می زد که به ستوه میومدم و هر چی که می‌گفت قبول می‌کردم. دلم برایش سوخت. از جایم بلند شدم. –پس با این حساب باید به پدر و مادرم حق بدم که نگران باشن. انگار اونا بهتر از من هلما رو شناختن. او هم از جایش بلند شد و با هم به طرف در آشپزخانه هم قدم شدیم. دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•🌷❤️•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✅چادر چیست؟ 🍃چــــــــــــــــــــادر: یعنی آنچه پشت در بر سر زهرا سوخت ولی از سر زهرا نیفتاد... 🍃چــــــــــــــــــــــــادر: یعنی:آنچه با میخ به بدن زهرا دوخته شد ولی از سر فاطمه نیفتاد... 🍃چــــــــــــــــــــــــادر: یعنی:آنچه زهرا با یک دستش او را گرفت که ازسرش نیفتد و با یک دستش کمربند علی را گرفت که او را نبرند. و اگر قرار بود فقط یکی از این دو را میگرفت حتما چــــــادر بود... 🍃چــــــــــــــــــــــــادر یعنی:آنچه ظهر عاشورا بر سر زینب سوخت ولی از سرش نیفتاد... 🍃چــــــــــــــــــــــــادر یعنی:زینب راضی به تکه تکه شدن عباسش شد ولی راضی به دادن نخی از آن نشد… 🍃چــــــــــــــــــــــــادر یعنی:حسین علیه السلام در لحظات آخر در گودال که فرمود:تا من زنده ام سراغ حرمم نروید… 🍃چــــــــــــــــــــــــادر یعنی:شبیه ترین حالت یک بانوی شیعه به مادرش زهرای مرضیه سلام الله علیها ... ما_ملت_امام_حسینیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌷•⊱¦⇢ ⊰•🌷•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🔏✨🌙•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بابک‌فارق‌التحصیل‌حقوق بود‌،‌تو‌رشته ای کهـ‌فارق‌التحصیل‌شده‌بودبه‌بچه‌ها‌مشاوره میداد،‌تاجایی‌که‌مشکل داشتند‌بابک پیگیری‌میکرد‌و‌مشکلشون‌روحل‌میکرد. حتی‌یک‌موردی‌براش‌پیش‌اومده بود‌، یکی ازدوستاش‌در‌فومن‌بایک‌مشکلی‌روبه رو شده‌بود، به‌من زنگ‌زد‌،‌باهم‌دیگه‌رفتیم‌مشکلش رو حل‌کردیم. هلال‌احمرمیرفت‌بادوستاش‌وکمک میکردندوفعالیت‌میکردند ، دوستان‌بابک‌هم ،مثل بابک‌بودند اونها‌هم‌همینجوری‌در‌جاهای‌مختلف‌مثل هلال‌احمر‌ومؤسسات‌غیر‌دولتی‌که‌کار‌خیر خواهانه میکنند،‌با‌اونها‌همکاری‌میکردند و میکنند.-") راوی: برادر شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•💔🥀🏴•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یابن شبیب! إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْ ءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💔•⊱¦⇢ ⊰•💔•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii