『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
❤️🩹'
یڪشبدرخـواببگذاربـهحرمـتبیـٰایم!
فقطیڪشـبهمیـن(:
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
³💙⃟🦋خـانومنرگسمـراد؎ ³💙⃟🦋خـانومسـٰاجـدهسالـٰار؎ امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـٰاءال
⁴💙⃟🦋مـدافعحـرم
⁴💙⃟🦋مجـنونالـرقیـه
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـٰاءاللههرحـٰاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
الـٺماسدعـٰا🤍
⊰•💛🔗📔•⊱
.
گوشهایپایضریحت
دستمارابندگیکن گرفتاریمما:))💔
.
⊰•💛•⊱¦⇢#رضـاجـٰانم
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
❤️🩹'
هرچیتوبگـےروچشمروچشـم!
باشـهنمیـٰامانتظـٰارمیڪشم💔🫠>
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت294
–چه ربطی داره مامان؟ اون به خاطر اینه که تو اون کلاسا شرکت کرده و کارایی کرده که نباید میکرده، من که تا حالا رنگ اون کلاسا رو هم ندیدم.
مادر عصبانی شد.
–بالاخره پای اون هلما این وسط بوده یا نه؟
وقتی سکوتم را دید صدایش را بالا برد.
–بوده یا نه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–پس چی میگی؟ وقتی از مادر شوهرت در مورد هلما و کاراش پرسیدم، اونم ماجرای مادر هلما رو برام تعریف کرد، فهمیدم نخیر این قصه سر دراز داره، طرف به مادر خودش رحم نکرده، بیاد به تو رحم کنه؟
بعد شروع کرد با خودش حرف زدن.
–اون پسر و خانواده ش چطور تونستن این کار رو با ما بکنن؟ اصلا از کجا معلوم خودشونم مثل اون نباشن؟
آدم مگه عقلش کمه با همچین آدمایی وصلت کنه، اینا رو نسل آدم تاثیر می ذارن، شاید نسل ها این موضوع ادامه پیدا کنه، مگه شیطون آدم رو ول می کنه؟ مگه رحم و مروت داره؟ به پیامبرش رحم نمی کنه چه برسه ما بندههای سراپا تقصیر.
بعد با تشر رو به رستا ادامه داد:
–چطوری تحقیق کردین که نفهمیدین هلما زده مادرش رو ناقص کرده.
رستا هم عصبی شد.
–آخه مامان، هلما چه ربطی به علی آقا داره؟ اگه اون زن خوبی بود که می نشست سر زندگیش، خب بد بوده که علی آقا این قدر از دستش حرص می خورده دیگه.
–حداقل یه کلمه به من می گفتی. اینا اهل جادو جنبل هستن.
صدای مادربزرگ از بالا شنیده شده.
–عروس جان، نگفتم صدای بلند واسه ساره ضرر داره؟
مادر در جا خاموش شد و رو به من با اشاره به طبقهی بالا پچ پچ کرد:
–بفرما، بفرما، اینم نتیجه ش، میبینی؟ صدای داد و بی داد حال دختر رو بدتر میکنه، چرا؟ ها؟ چرا؟ از خودت پرسیدی؟
جوابم فقط اشک بود.
دلم از هر طرف میسوخت. برای ساره، برای رستا، برای خودم و علی، برای پدر و مادرم، حتی برای مادربزرگم که تمام وقتش را خالصانه برای ساره گذاشته بود.
وارد ایستگاه مترو که شدیم محمد امین به طرف واگن مردانه رفت.
خیلی وقت بود که سوار مترو نمی شدم.
ماسکم را روی صورتم مرتب کردم و وارد واگن شدم.
وقتی به علی پیام دادم که خودم هم برای جمع آوری وسایلم میآیم فوری زنگ زد و گفت که می خواهد دوباره به پدرم زنگ بزند و حرف بزند.
ولی من اجازه ندادم که این کار را بکند. چون میدانستم رضایت پدر در گرو رضایت مادر است.
وقتی نزدیک مغازه رسیدیم، دیدم که علی در حال بالا دادن کرکرهی مغازه است.
محمد امین جلوتر رفت و بعد از این که با علی احوالپرسی کرد پرسید:
–علی آقا چرا مغازه باز نبود؟
علی آه سوزناکی کشید.
–چون دل و دماغی برای باز کردنش نیست.
قیافهاش هنوز هم مثل دیشب به هم ریخته بود، بیحوصلگی و ناراحتی از ظاهرش پیدا بود. دلم برای خندههایش تنگ شده بود.
جلو رفتم و سلام کردم.
به طرفم برگشت و لبخند زد و آرام گفت:
–سلام خانم خانوما. نیومدی نیومدی حالا هم که اومدی می خوای جمع کنی بری؟
چشم های نمناکم را به سیب گلویش دادم که به سختی پایین رفت.
دستش را پشت کمرم گذاشت.
–بیا بریم داخل.
محمد امین کولهپشتی را از روی دوشش پایین آورد.
–آبجی چطوری باید جمعشون کنم؟
به طرف درب شیشهای ویترین بردمش و توضیحاتی برایش دادم.
سرش را تکان داد.
–تو برو آبجی، من خودم جمع میکنم.
به طرف آشپزخانهی نقلی مغازه رفتم.
علی آن جا دست هایش را روی سینهاش جمع کرده و ایستاده بود.
آشپزخانه به هم ریخته بود.
شروع کردم به مرتب کردن.
علی نفسش را بیرون داد.
–تو باهاشون موافقی؟
دست از کار کشیدم و نگاهش کردم.
–تو که بهتر از من جواب این سوال رو میدونی.
–پس چرا کاری رو که می خوان، انجام می دی؟
رو به رویش ایستادم.
–منظورت جمع کردن وسایله؟
–هم اون، هم این که بهشون حرفی نمی زنی.
امروز وقتی حرفای پدرت رو به مادرم گفتم باورش نشد. همین چند دقیقهی پیش به مادرت زنگ زد که بیاد خونه تون و باهاشون صحبت کنه ولی مادرت اجازه نداده و گفته مرغ ما یه پا داره.
حرفایی به مادرم زده که مادرم از ناراحتی پشت تلفن گریهش گرفته بود.
همه ش بهم میگفت یعنی ما باعث این همه اتفاق هستیم؟
لبم را گاز گرفتم.
–کاش مامان به خونه زنگ نمی زد. من و رستا هم قبل از اومدنم با مامان حرف زدیم ولی فایده نداشت، اون خیلی عصبانیه. نادیا میگه دلیلش اینه دیروز خیلی فشار عصبی رو تحمل کرده.
رفتارش با همهی ما هم تغییر کرده، شاید یه دلیلشم دیدن اوضاع ساره ست. اون خیلی ترسیده.
همه ش فکر می کنه منم ممکنه مثل ساره بشم.
علی آه پر سوزی کشید.
–انگار همه چی دست به دست هم دادن تا ما رو از هم جدا کنن.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت295
یاد حرف هلما افتادم برای قول دو هفتهای که قرار بود برای دور ماندن از علی به او بدهم.
برای همین گفتم:
–شایدم اگه واقعا دو هفته از هم دور باشیم همه چی درست بشه و مامانم آروم تر بشه.
–توام داری به حرفای هلما پناه می بری؟ اگه این چیزایی که گفتی نشد چی؟ نمیدونم ربطی داره یا نه، ولی تقریبا دو هفته ی دیگه محرمیت مون تموم می شه.
نگاه مستاصلم را به چشمهایش دادم.
–آره، راست میگی، من حرفای هلما برام مهم نیست. گفتم اگر، اگرم نشد، اون وقت دیگه هر کاری تو بگی همون کار رو میکنیم.
جلو آمد.
–واقعا می گی؟
کمی به حرفی که زده بودم فکر کردم.
–مگه می خوای بگی چیکار کنم؟
لبخندی زد.
–می خوام بگم عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگی مون.
با تردید پرسیدم:
–بدون پدر و مادرم؟! بدون خونواده م؟!
–خب وقتی موافق نیستن چی کار می شه کرد؟
–یعنی بشم مثل ساره؟ اونم به زور رضایت خونواده ش رو گرفت و بعد از عقد اونا ولش کردن.
–ولی اوضاع ما فرق می کنه.
سرم را تکان دادم.
–من بدون خونواده م نمیتونم. دلشون می شکنه.
اخم کرد.
–منم بدون تو نمیتونم. من که نمی گم اونا رو ول کنی، بعدش می ریم دلشون رو بدست میاریم.
من واقعا نمیدونم اونا چشون شده، قبول کن که دلایلشون قانع کننده نیست. به نظر من اونا توکل به خدا ندارن، این حرفاشون وسوسههای شیطانه. یعنی چی که می گن هلما آدم خطرناکیه به خاطر همین نمیخواهیم این وصلت سر بگیره، اونا دقیقا دارن کاری که هلما میخواد رو انجام میدن.
بعد دستش را لای موهایش برد و با اخم ادامه داد.
–تلما ما مجبوریم عقد کنیم، اگه این کار رو نکنیم ممکنه این وسط خیلی اتفاقها بیفته. ولی اگر عقد کنیم و بریم سر زندگیمون هلما دیگه دست از سر ما برمیداره.
با تردید گفتم:
–نگران نباش، ما هنوز یه شانس دیگه داریم؛ اونم رستا خواهرمه. اصلا موافق کارای مامان و بابا نیست. صبح با مامان یه کم صحبت کرد شاید اگه صبر کنیم اون بتونه منصرفشون کنه. آخه ماماناینا خیلی حرفش رو قبول دارن.
سرش را تکان داد.
–منم قبلا این جوری فکر میکردم ولی حالا فهمیدم با صبر کردن اوضاع بدترم می شه. چون این جور وقتا شیطان خیلی فعالیت می کنه و من رو تو ذهن اونا منفور می کنه. ما که کار بدی نمیخوایم بکنیم، تو کار خیر که صبر معنا نداره، من اصلا به این دو هفته صبر کردن خوش بین نیستم.
اگه اون روز بودی و حرفای پدر و مادرت رو می شنیدی متوجهی حرفم می شدی. اونا کلا شمشیرشون رو از رو بستن.
شرمنده پرسیدم:
–مگه چی گفتن؟
عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
–اون روز که رفته بودم خونه تون تا خونواده ت رو آروم کنم، چون از پشت تلفن همه ش گریه و ناله میشنیدم. اونا یه جوری باهام حرف زدن، انگار من با هلما هم دست بودم.
همه ش می گفتن چرا هلما تو رو نبرده و دختر ما رو برداشته برده. خلاصه از این جور تهمتا و خیلی حرفای دیگه.
شرمنده پرسیدم:
–همون موقع که گفتی از خونهی ما بیرون اومدی موتوری بهت زد، نه؟!
–آره، اون قدر عصبی شده بودم که اصلا متوجهی موتوری نشدم.
زمزمه کردم:
–شاید خونواده م باید از اول، در جریان همه چی قرار می گرفتن، منظورم جریان چاقو خوردنت توسط نامزد هلما و خلاصه همه چی.
نگاهش را به کفش هایش داد.
–اتفاقا وقتی براشون تعریف کردم عصبانیتر شدن. گفتن چرا تلما این اتفاقا رو برای ما تعریف نکرده، بعدم گفتن حتما من مجبورت کردم که چیزی بهشون نگی.
لبم را به دندان گرفتم.
–من خودم نخواستم که اونا بدونن، ترسیدم بعدها رو تصمیمشون در مورد ازدواجمون تاثیر بذاره.
پوفی کرد.
–این حرف نزدنای تو آخرش یه بلایی سر ما میاره. الان مطمئنی همه چیز رو در مورد اتفاقای دیروز بهم گفتی؟
اعتراضآمیز گفتم:
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت296
–اتفاقا تو نباید قضیهی چاقو رو میگفتی، الان اونا میترسن من تا سر کوچه تنها برم. فکر کنم برای همین بود که، وقتی به مامانم گفتم میخوام برم خونه ی رستا اجازه نداد و گفت باهم می ریم.
جلو آمد و صورتم را با دست هایش قاب کرد.
–پس معلومه تو خونه تون خیلی حرفا شده، درسته؟
–آره خب.
–اون وقت تو همه رو به من گفتی دیگه؟
کمی این پا و اون پا کردم.
–اون که آره، فقط یه چیز رو بهت نگفتم.
نگران دست هایش را کنار کشید.
–چی؟
سرم را زیر انداختم.
–این که دیروز هلما ازم عکس گرفت؛ یعنی شالم رو باز کرد و بعد عکس گرفت. من به خاطر این که اوضاع بدتر نشه، به خونواده م نگفتم.
سکوتش باعث شد سرم را بالا بیاورم.
صورتش قرمز شده بود.
با صدایی که از لای دندان هایش بیرون می آمد گفت:
–چرا اجازه دادی؟
با ترس نگاهش کردم.
–دستام بسته بود. ولی تا اون جایی که می شد سرم رو پایین بردم و چشمهام رو بستم.
رگ گردنش برجسته شد.
–برای چی این کار رو کرد؟
نفسم را بیرون دادم.
–فکر کنم برای تهدید و آتو داشتن.
این بار با خشم نگاهم کرد.
–الان باید بگی؟ چرا دیشب نگفتی؟ پلیسم باید این چیزا رو بدونه.
–ببخشید، اصلا حواسم نبود.
دستش را لای موهایش برد و با خودش گفت:
–اون از جون من چی می خواد؟
عقب عقب رفت و چسبید به دیوار و بعد روی زمین نشست. من هم کنارش نشستم و دستش را گرفتم و برای این که موضوع صحبت را عوض کنم گفتم:
–اون، یه سری عکسایی که با هم داشتید رو چاپ کرده بود و به در کمدش چسبونده بود. فکر کنم از طلاقش پشیمون شده.
پوزخند زد.
–غلط کرده، خودش قبلا می گفت هر روز که به عکست نگاه می کنم و حرفات رو تو ذهنم مرور میکنم مطمئن می شم که با تو زندگی خوبی نداشتم و طلاق بهترین انتخابم بوده.
–ولی اون گفت می خواد یه چیزی رو بهت ثابت کنه.
دستم را شروع به نوازش کرد.
–لابد می خواد بهم ثابت کنه که میتونه تو ذهن افراد دخل و تصرف کنه و این کار رو می خواد با من انجام بده. آخه اون روزا وقتی این حرفا رو می زد من می گفتم اگه آدما ایمان داشته باشن، شیطون نمیتونه هیچ تصرفی کنه. اونم میگفت کار ما همه ش ایمانه، ما با شیطون کاری نداریم. پس ما میتونیم.
نوچ نوچ کردم.
–داشتی با یه دیوونه زندگی میکردی. کار و زندگیش رو ول کرده که این چیزا رو ثابت کنه؟ که چی بشه؟
سرش را بلند کرد و غمگین نگاهم کرد.
–همیشه همین طوری بود، باید حرفش رو عملی میکرد، وگرنه آروم نمیگرفت. اون قدر خودش رو به آب و آتیش می زد که به ستوه میومدم و هر چی که میگفت قبول میکردم.
دلم برایش سوخت.
از جایم بلند شدم.
–پس با این حساب باید به پدر و مادرم حق بدم که نگران باشن. انگار اونا بهتر از من هلما رو شناختن.
او هم از جایش بلند شد و با هم به طرف در آشپزخانه هم قدم شدیم.
دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاهکن پارت296 –اتفاقا تو نباید قضیهی چاقو رو میگفتی، الان اونا میترسن من تا سر کو
تقـدیمنگـٰاههـٰا؎مـٰاهتون🤍✨'
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🌷❤️•⊱
.
✅چادر چیست؟
🍃چــــــــــــــــــــادر:
یعنی آنچه پشت در بر سر زهرا سوخت ولی از سر زهرا نیفتاد...
🍃چــــــــــــــــــــــــادر:
یعنی:آنچه با میخ به بدن زهرا دوخته شد ولی از سر فاطمه نیفتاد...
🍃چــــــــــــــــــــــــادر:
یعنی:آنچه زهرا با یک دستش او را گرفت که ازسرش نیفتد و با یک دستش کمربند علی را گرفت که او را نبرند.
و اگر قرار بود فقط یکی از این دو را میگرفت حتما چــــــادر بود...
🍃چــــــــــــــــــــــــادر
یعنی:آنچه ظهر عاشورا بر سر زینب سوخت ولی از سرش نیفتاد...
🍃چــــــــــــــــــــــــادر
یعنی:زینب راضی به تکه تکه شدن عباسش شد ولی راضی به دادن نخی از آن نشد…
🍃چــــــــــــــــــــــــادر
یعنی:حسین علیه السلام در لحظات آخر در گودال که فرمود:تا من زنده ام سراغ حرمم نروید…
🍃چــــــــــــــــــــــــادر
یعنی:شبیه ترین حالت یک بانوی شیعه به مادرش زهرای مرضیه سلام الله علیها ...
ما_ملت_امام_حسینیم
.
⊰•🌷•⊱¦⇢#چـٰادرانـه
⊰•🌷•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🔏✨🌙•⊱
.
بابکفارقالتحصیلحقوق بود،تورشته ای کهـفارقالتحصیلشدهبودبهبچههامشاوره میداد،تاجاییکهمشکل داشتندبابک پیگیریمیکردومشکلشونروحلمیکرد.
حتییکموردیبراشپیشاومده بود، یکی ازدوستاشدرفومنبایکمشکلیروبه رو شدهبود،
بهمن زنگزد،باهمدیگهرفتیممشکلش رو حلکردیم.
هلالاحمرمیرفتبادوستاشوکمک میکردندوفعالیتمیکردند ،
دوستانبابکهم ،مثل بابکبودند
اونهاهمهمینجوریدرجاهایمختلفمثل هلالاحمرومؤسساتغیردولتیکهکارخیر خواهانه میکنند،بااونهاهمکاریمیکردند و میکنند.-")
راوی: برادر شهید
.
⊰•🔏•⊱¦⇢#داداشبابڪـم
⊰•🔏•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💔🥀🏴•⊱
.
یابن شبیب!
إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْ ءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْن
.
⊰•💔•⊱¦⇢#اربـٰابمحـسین
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💔🥀🏴•⊱ .
عاقبتدرحسرت
یڪآرزودِقمیکنم؛
اربعین،پاۍپیادھ..
ازنجفتاڪربلا ..
عموعبـٰاس
یافاطمـه :)
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⁴💙⃟🦋مـدافعحـرم ⁴💙⃟🦋مجـنونالـرقیـه امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـٰاءالله
⁵💙⃟🦋نیھـٰان
⁵💙⃟🦋خـانومآیسـٰان
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـٰاءاللههرحـٰاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
الـٺماسدعـٰا🤍
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
-❤️🩹
وتوتنهامعشوقـےهستیڪههیچڪس،
دیگرعاشقـٰانترارقیبحسابنمیڪند(:
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
-❤️🩹
هرعشقـےغیرعشقتوروآقـٰاغلطڪردم
اصلـاًاگـهباورڪردم💔》
⊰•🩵❄️•⊱
.
برادربـےهمتـٰا؎مـن!
تولدتمبارڪجـٰانِخواهـر:)
شھـیدبـےسرم❤️🩹'
سھـمشمـٰا⁵صـلواتهدیـهبهشھـید . .
.
⊰•🩵•⊱¦⇢#داداشمحسـنم
⊰•🩵•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت297
–ریشهی هر انسانی فهم و شعورشه، اگر ریشه نباشه با اشیا فرقی نداره.
دیدی وقتی یه شیء رو از یه سطح شیب دار می خوای هول بدی، همین که ولش می کنی میوفته، حالا هر چقدرم که بالا برده باشیش فرقی نداره، ولش کنی دوباره میاد سرجای اولش چون ریشه نداره. حتما یکی باید حرکتش بده مثل یه توپ.
ولی یه گیاه چون ریشه داره از دل سنگ و خاک و حتی آسفالت بیرون می زنه و می ره بالا و سعی می کنه خودش رو به طرف نور بکشه.
با رضایت نگاهش کردم.
–اهوم، ولی ریشه دار بودن آدما رو به راحتی نمی شه تشخیص داد.
با چشمهای خستهاش نگاهم کرد.
–فقط کافیه بفهمی تمایل داره به طرف نور بره یا نه. بعضی از آدما همین که رها می شن سقوط می کنن چون ریشه ندارن.
صدای محمد امین حواس هردویمان را پرت کرد.
–تلما، کوله پر شده، بقیهش جا نمی شه، چی کار کنم؟
علی جای من جواب داد.
–بقیهش رو خودم جمع میکنم میارم.
محمد امین با تردید نگاهم کرد.
–آخه بابا گفت همه رو جمع کنم ببرم.
اخم ریزی کردم و همان طور که کوله را از دستش میگرفتم گفتم:
–الان همهی مشکل ما جمع کردن همین چهار تا جنسه؟
محمد امین شانهای بالا انداخت و زمزمه کرد:
–اصلا به من چه.
علی گفت:
–صبح رفتین کلانتری؟
–نه، از خواب بلند شدم بابا خونه نبود. اون قدر حرف بود که کسی کلانتری یادش نبود.
–ولی باید بری، اون حرفایی که به من زدی رو باید به اونا هم بگی.
محمد امین فوری گفت:
–قراره با بابام بره.
علی نگاهم کرد.
–اگه پدرت کار داره می خوای باهم بریم؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
علی کوله را از دستم گرفت.
–پس زودتر راه بیفتیم بریم. بعدش خودمم می رسونمتون.
محمد امین جوری نگاهم کرد که انگار موافق نبود، ولی وقتی سکوت مرا دید او هم دیگر حرفی نزد.
روی صندلی که جای گرفتم برگشتم به محمد امین که روی صندلی عقب نشسته بود نگاه کردم.
تند تند با گوشیاش در حال تایپ کردن چیزی بود.
بعد از چند دقیقهگوشیام زنگ خورد.
مادر بود. اول برای این که سوار ماشین علی شده بودم مواخذهام کرد بعد هم گفت که زودتر به خانه برگردم، چون پدر از کارش زده و به خانه رفته که مرا به کلانتری ببرد.
حرف آخرش برایم قابل هضم نبود برای همین گفتم:
–چه فرقی داره مامان، ما الان با علی آقا داریم می ریم کلانتری دیگه.
مادر عصبانی شد.
–تو چرا متوجه نمی شی دختر؟
گنگ پرسیدم:
–یعنی چی مامان؟! پس چطوری برمیگشتم؟ ماشین نامزدمه...
–دختر تو چرا این قدر گیجی؟ صبح این همه حرف زدیم، تو چرا خودت رو زدی به اون راه؟ فکر کردی شوخیه؟ نامزد چیه؟ دیگه شما هیچ نسبتی با هم ندارید.
مثل این که خیلی دلت می خواد مثل همین دوستت کج و کوله بشی ها.
باورم نمی شد مادر با این لحن حرف بزند.
با بهت و حیرت یک نگاهم به علی بود که خیره به رو به رو نگاه میکرد و میدانستم گوشش پیش من است و یک نگاهم از آینه به محمد امین بود
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت298
–مامان، هیچ اتفاقی نمیوفته. هر چی بشه پای خودمه شما نگران نباشید. ببینید رستا هم با تصمیم شما مخالفه، شما که همیشه به حرف اون گوش میکردید، پس چرا...
مادر با حرص وسط حرفم گفت:
–گوشی، گوشی...
انگار جایش را عوض کرد و مسیر طولانی را طی کرد. با شنیدن صدای در شیشهای فهمیدم که به حیاط رفت. بعد صحبت کرد.
–تو خونه نمیتونم داد بزنم؛
اتفاقا چند دقیقه بعد از این که تو رفتی رستا حرف من رو تایید کرد و گفت زودتر باید این اتفاق بیفته.
با دهان باز به امیرزاده نگاه کردم.
–چرا آخه؟!
–چون اون زنیکه، یه عکس از تو براش فرستاده و نوشته بود که اگر میخواید جلوی همچین اتفاقاتی گرفته بشه بیشتر مواظب تلما باشید.
–اون شمارهی رستا رو از کجا آورده؟
علی که رگ گردنش نمایان شده بود لب زد:
–احتمالا از گوشی خود تو برداشته، زمانی که دستش بوده.
یادم آمد که من نام رستا را با عنوان خواهرم در گوشیام ذخیره کردهام.
مادر گفت:
–نمیدونم، فقط میدونم تو، اگه علی رو ول کنی همه به آرامش می رسن.
–مامان، هلما به زودی دستگیر می شه و همه چی تموم می شه، شما نگران نباشید.
مادر با صدای بلند گفت:
–من نمیدونم تو چرا این قدر ما رو اذیت می کنی؟ الان اعصاب رستا به هم ریخته. اون بدبخت مثلا زائوئه باید الان استراحت کنه، نه این که شیر بیاعصابی بده به اون بچه.
چند دقیقه دیگه شوهرش می رسه، ما چه جوابی داریم بهش بگیم؟
تو این وضعیت تو می گی دستگیر می شه، همه چی تموم می شه. اصلا دستگیرم بشه، تو جنس این جور زنا رو نمی شناسی تا زهرشون رو نریزن ول نمی کنن.
کلافه گفتم:
–لابد اونم تقصیر منه که اون واسه رستا عکس فرستاده؟
مادر داد زد:
–تلما داری یه کاری میکنی که واقعا زندانیت کنما، الان فقط خودت مطرح نیستی، تو که این قدر خودخواه نبودی.
بغضم گرفت و دیگر سکوت کردم.
مادر ادامه داد:
–زود بیا خونه، پدرت منتظره. بعد هم تلفن را قطع کرد.
مادر خیلی عوض شده بود.
زمزمه کردم:
" کِی هلما رو می گیرن تا ما یه نفس راحت بکشیم؟"
امیرزاده با ناراحتی نگاهم کرد و با صدای خش داری گفت:
حتی بگیرنش هم بعد از یه مدت آزادش می کنن.
مثلا ساره چه مدرکی داره که اونا این بلا رو سرش آوردن؟ مگه نگفتی هیچ مدرک پزشکی نیست که بگه اون مشکل جسمی داره.
فوقش واسه گروگان گیری تو زندان میفته و بعدشم آزاد می شه، تازه اونم اگه شما شکایت کنید، که احتمالا باز یه تهدیدی چیزی می کنه که پدر و مادرت منصرف می شن.
چند سال پیش رئیسشون رو گرفتن دیگه، آخرش چی شد؟ بعد از چند سال زندان، آزادش کردن. الانم رفته خارج از کشور، هر غلطی دلش می خواد از طریق همین فضای مجازی سر مردم در میاره.
محمد امین که تا آن موقع ساکت بود اعتراض آمیز پرسید:
–چرا آزادش کردن؟
علی نگاهش را به آینه داد.
–همین مردم، یعنی شاگرداش این قدر اعتراض کردن و رفتن و اومدن و تحصن کردن که باعث آزادیش شدن.
–خب چرا؟ مگه ندیدن چیکار کرده؟
علی نفسش را بیرون داد.
–آخه سر همه که این بلاهای ناراحت کننده نیومده بود. خیلیها همین الانم براش میمیرن بخصوص قشر خانمها. آقایونم چون بعضیهاشون واقعا توانایی بعضی کارها رو پیدا کرده بودن دلشون نمیخواست بساطشون به هم بریزه.
محمد امین کنجکاوتر شد.
–یعنی اونا میتونن فکر آدمها رو بخونن؟ یا وادارشون کنن که آدمها اون کاری که اونا میخوان رو انجام بدن؟
علی لبخند تلخی زد.
–چیه؟ برات جالب شده؟
وقتی سکوت محمد امین رو دید ادامه داد:
–فکر آدمها رو خوندن کار چندان سختی نیست ولی وادار کردنشون به کاری رو اگرم بتونن حتما قبلش مقدماتی انجام دادن که میتونن، مثل همین ماجرای عکس فرستادن و آماده کردن ذهن طرف مقابل. یعنی پیش زمینه به وجود آوردن، وگرنه انسانها با ارادهی خودشون هر کاری رو میکنن.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت299
وارد کوچه که شدیم سرعتش را کم کرد، ماشین خیلی آرام حرکت میکرد. هوا گرم بود و در کوچه پرنده پر نمی زد.
علی یک دستش روی فرمان بود و آرنج دست دیگرش را روی لبهی پنجره زیر چانهاش اهرم کرده و غرق در فکر بود. این طور پکر و بد حال ندیده بودمش حتی وقتی با هم در آن زیرزمین گیر افتاده بودیم.
این همه ناراحتیاش را نمیتوانستم ببینم.
جلوی در خانه که رسیدیم، ماشین را متوقف کرد.
محمد امین کوله را برداشت و با گفتن خداحافظ به خانه رفت.
نگاهم را به چهرهی سرتاسر غمش دادم.
به رو به رو خیره شده بود و پلک نمی زد.
یک نفس عمیق کشیدم و سرم را زیر انداختم.
–یادته اون روز که برات کپسول اکسیژن آوردم چی بهم گفتی؟
حرفی نزد.
ادامه دادم.
–اون روز که کرونا گرفته بودی، اوایل آشنایی مون رو می گم.
خیلی زود منظورم را فهمید. بدون این که نگاهش را از رو به رو بردارد گفت:
–آره یادمه، جلوی پنجرهی پاگرد ایستاده بودم و نگات میکردم. سینه م خیلی درد میکرد، نای حرف زدن نداشتم، اما به تو زنگ زدم تا صدات رو بشنوم. بعد از این که با تو حرف زدم خیلی بهتر شدم، اصلا احتیاج چندانی به کپسول پیدا نکردم.
پشت تلفن بهت گفتم ببخش که نمیتونم تعارفت کنم بیای خونه. اون روز با الان یه فرق بزرگ داشت، اونم محرم بودنمونه منظور از تعارف اون روز احترام بود چون تو که هیچ وقت بالا نمیومدی، حتی اگه من کرونا هم نداشتم. این حجب و حیای تو بود که من رو به طرفت کشوند. نفسش را محکم بیرون داد و نجوا کرد:
–برای یه مرد گنج بزرگیه.
بغض کردم.
–اون روز با اون شرایطتت ازم عذرخواهی کردی که نمیتونی بهم تعارف کنی، برای همین حالا من باید هزار بار از تو عذر خواهی کنم به خاطر این که با وجود محرم بودنمون، با این که تو خونه هیچ کس کرونا نداره، با این که تو زحمت کشیدی و من رو تا جلوی در خونه رسوندی، با این که نامزدم هستی ولی بازم نمیتونم تعارفت کنم بیای خونه حتی از روی احترام، چون اون جا بهت بیاحترامی می شه.
دیگر نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. با همان هق هق گریه ادامه دادم:
–من معذرت می خوام به خاطر همه چی. به خاطر حرفای اون روز خونواده م که میدونم حسابی ناراحتت کردن.
به خاطر همهی حرفایی که تو این مدت شنیدی و چیزی نگفتی. به خاطر اشتباهاتی که شاید نا خواسته خودم کردم و تو رو به دردسر انداختم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاهکن پارت299 وارد کوچه که شدیم سرعتش را کم کرد، ماشین خیلی آرام حرکت میکرد. هوا گرم
تقـدیمشمـٰاقشـنگـٰآ؎دݪ❤️🩹 . .