⊰•💔😢•⊱
.
چراانقدرپرشدیمازحرفمردم؟!
مردممسخرممیکنندچادرسرمکنم . .
مردممسخرممیکنندبرممسجدنماز . .
مردممسخرممیکنندباشهداانسبگیرم . .
مردممسخرممیکنند . . .
رضایمردمیارضایخدا؟
کجایکاریمشتیحرفمردم
وازگوشاتبریزبیرون
واسهخداتزندگیکن!
ببینخداچجوریدوستداره :)💔
.
⊰💔•⊱¦⇢#تلنگرانه
⊰•💔•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
+أيْنَماڪانَاسمالحُسَيْن
فهُناڪ َالجنّة . . . ″
-هرڪجانامحـسیناست..؛
همانجاستبهشت ..🩵🫀..′':))
⊰•🥀🔗💔⊱
.
همهۍگلۅلههـٰاۍجنگنرم،مثلخمپـاره شصتہ...نهسۅتدارهنهصدا..
ۅقتۍمۍفھمیماۅمدهڪهمۍبینیم:
فلـانۍدیگههیئتنمیـاد…!
فلـانۍدیگہهچـادرسرشنمیڪنه…!
شھیدحجتاللّٰھرحیمے
ّاللّهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَــــالْفَــرَج
.
⊰•💔•⊱¦⇢#کلامشهدا
⊰•💔•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
تا محـرم . . .
نگرانم !
نگرانمنڪندخواببمـٰانم؛
نڪندبغضمـنازشدتغـم
نهببـٰارد ..
نهبڪاهد ..
نڪنداشكنریزم؟
نڪندڪربوبلـٰاراندهـے . .
حضرتاربـٰاب؟
نڪندبازبمـٰانم؟
نڪندبازنخوانمك
اهـلحـرم
میروعلمدارنیـٰامد؟
نڪندپا؎پیادهحـرم
بازبمـٰاندبهدلمحسـرتوآهـش ..
نگرانـم . .
نگرانمنڪنددیرشودجـٰایبمانـم!💔:)
⊰•🖤♠️🏴•⊱
.
مارا چه هراس از سخن خلق ؟
مجنون حسینیم توکلتُ علیاللّٰه .❤️
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#امام_حسینم
⊰•🖤•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⁶💙⃟🦋خـانومفاطمـه ⁶💙⃟🦋خـانومالنـٰاز امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـٰاءاللهه
⁷💙⃟🦋خانـوملطـافت
⁷💙⃟🦋خـانومصـدیقـه
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـٰاءاللههرحـٰاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
الـٺماسدعـٰا🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔎•⊱
.
ازشمـسجمـٰالتچقـدرمـٰآهبیافتـد . .
شھـرزادهڪهافـتدبـهزمینشـٰآهبیافتـد!
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#علےاڪبرلیـلـٰا
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🖤🔎•⊱ .
فرداعلـےاڪبـر ؛
علیاڪبر مےشـود . .(:💔
اربـٰاًاربـاعلـے!
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🦋🌚💥•⊱
.
مادربزرگشھیدمغنیھ میگفت؛
مدتِطولانےبعدشھادتشاومدبهخوابم
بھشگفتم:چرادیرڪردۍ!؟منتظرتبودم!
گفت:چونطولڪشیدازبازرسےهاردشدیم
گفتم:چهبازرسے؟!
گفت:بیشترازهمهسرِبازرسے"نماز"وایستادیم..
بیشترازهمهدربارهۍ"نمازصبح"میپرسند!
نذاریمتنبلےمانعسعادتمابشھ:)!♥️
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#شھـیدجھـٰادمغنیـه
⊰•🦋•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💔🔗🥀•⊱
.
آقایِ امام حسین
حواست به ماهم هست ؟
هوایِ قلبمونو داری ؟
این قلبه دیگه خیلی خسته شده
اربعین کربلاتو نبینه از دست میره ..
صحنُ سراتُ نبینه ،
از تپش میُفته قربونت برم💔
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#ڪربلـٰا
⊰•🥀•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
نوشتـهبود :
منازامـٰامحسینـےحرفمیزنـم . .
ڪهحتیحواسشبهاونـےڪهبیرونمجلس
ازپشتدر،ردمیشـههمهسـت🫠❤️🩹(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️🍃📓•⊱
.
کربلایی نیستم
اما تو شاهد باش
هر دعایی کردم
اول کربلا را خواستم :)🍃♥
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#ڪربلـٰا
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️🔗📕•⊱
.
توکهنیمنگاهتبرایدردمنتسکینه..
تویتلخیزمونهاسمِتوشیرینه :)
دلمآرومنمیگیرهیهسوالیدارم ؛
نکنهازچشاتافتادمکهحالماینه؟!❤️🩹
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#بوقتدلتنگی
⊰•❤️•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⁷💙⃟🦋خانـوملطـافت ⁷💙⃟🦋خـانومصـدیقـه امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـٰاءاللهه
⁸💙⃟🦋گمنـٰام
⁸💙⃟🦋خـانمڪوثـر
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـٰاءاللههرحـٰاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
الـٺماسدعـٰا🤍
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•♥️🍃📓•⊱ .
-
-میدونِستےاربـٰابتتوروبیشتَر
ازخودتدوسِتدارهシ♥️..؟
+چِطـور؟!
-آخہتوخودِتدعـٰاهاتوبَعدیہمُدتۍیادِتمیره!
وَلۍاربابِتحِسابِدونہدونہدعاهاتوڪِہهیچ!
حَتۍآههایۍڪہازسَرحَسرت
هَمڪِشیدۍداره!
یادِشنِمیـره!
محـٰالہفَراموششونڪُنہ💔!
یکیمیگفت؛
#بازنوبچهرفتیمکربلا:)
شباول؛
#همسرمگفتخستم
رفتنهتل
#بادخترمرفتیمحرم؛🖐🏻:)
بینالحرمین . . .
#داشتنروضهمیخوندن
ماهمرفتیم.
#بهخودماومدم؛
دیدمدخترمنیست!
#میگفتهمهجاروزیروروکردمولی
نبود؛)
#روشنمیشدبدونبچشبرههتل!
نشستهمونجاتاصبحشایدپیداشد؛
#گذشت . . .
نیومدمنمعصبیشدم؛
#بلندشدم
رفتمحرمحضرتعباس
#گفتماینرسممهمونداریِ؟!
منالانجوابزنمچیبدم؟!
#گفتناامیدبرگشتمخونه . .
دراتاقکهبازکردم؛
#دیدمدخترم
تویبغلهمسرمخوابیدهシ
#بههمسرمگفتمدخترمونکِیاومده؟!
گفت:دیشبیهآقاییاوردش...
#دخترمکهبیدارشد؛
ازشپرسیدمکیآوردتتاینجا؟!
#گفتیهآقایمهربونمنوآورد.
بهمگفتبهباباتبگو؛
#مایهسهسالهگمکردیم💔؛)
نمیزارمدیگهکسیشرمندهزنوبچش
#بشه!.؛)
اندڪےروضہ ...🥹
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت303
–اون زن قبلیش حتما شماره هممون رو داره. هیچی هم براش مهم نیست، هر کاری ممکنه بکنه، اون وقت تو نگران زندگی هستی که اصلا پا نگرفته؟
پدرت همین چند دقیقه پیش با علی آقا صحبت کرده، می گه خود علی آقا هم به همین نتیجه رسیده و گفته هر طور شما تصمیم بگیرید، این وسط فقط تو عقلت رو دادی دست دلت و خانواده ت برات مهم نیستن.
به صورت تک تک افراد خانواده م نگاه کردم. انگار همه حرف های مادر را تایید میکردند و کسی اعتراضی نداشت. میدانستم که حتما پدر، علی را تحت فشار گذاشته و مجبورش کرده که این حرف ها را بزند.
نگاهم را روی صورت مادربزرگ نگه داشتم.
دلم میخواست حداقل او حرفی بزند ولی او ساکت بود. حتما دیگر میترسید که مثل دفعهی پیش پادرمیانی کند. شاید هم خودش را مقصر میدانست.
گفتم:
–مامان بزرگ شما یه چیزی بگید.
وقتی نگاه التماس آمیزم را دید، دستم را گرفت و شروع به نوازش کرد.
–چی بگم دخترم، پدر و مادرت اختیار دارتن.
با ناراحتی نگاهم را به دست هایم دادم و با بغض گفتم:
–به نظر من همهی شماها رو جادو کردن نه من رو.
محمد امین بلند شد و از اتاق بیرون رفت. بعد از او، مادر و نادیا هم رفتند.
به گریه افتادم.
–می بینی مامان بزرگ همه پشتم رو خالی کردن.
مادربزرگ آهی کشید و گفت:
–مادر نذار بین خونواده ت فاصله بیفته، پدر و مادرت رو از خودت راضی نگه دار. نذار دلشون بشکنه وگرنه به خواسته ت هم برسی بازم خوشبخت نمیشیها! آه پدر و مادر شوخی نیست، ساره رو ببین.
گریهام شدت گرفت.
–چطوری مامان بزرگ؟ دلم داره میترکه، شنیدن حرف همه برام تلخه به خصوص مامان، انگار یه غمی تو دلمه که می خواد خفه م کنه.
مادر بزرگ لیوان آبی که دستش بود را به دستم داد.
–راحت ترین و بهترین راهش اینه بیشتر به خدا وصل بشی. بعد قربان صدقهام رفت و ادامه داد:
–زیاد استغفار کن مادر و بیشتر با خدا معاشرت کن. هیچ جا نمی خواد بری جز در خونهی خدا. خونه یکی شدن میدونی چیه؟ با خدا خونه یکی شو.
نگاهم را به لیوان آبی که در دستم بود دادم.
فکرم پر از علی بود و تصویر آخر صورتش که هر بار با یادآوریاش غمگین تر می شدم، رهایم نمیکرد.
دلم میخواست با کسی حرف بزنم، دلم در حال ترکیدن بود.
نادیا با لیوان شربتی وارد اتاق شد.
–مامان گفت این رو بخوری.
از نادیا پرسیدم:
–رستا کجاست؟
نادیا نگران گفت:
–واسه چی می خوای؟ آقا رضا بردش خونه شون.
نگاهی به مریم و مهدی که گوشهی اتاق کز کرده بودند انداختم.
مادر بزرگ گفت:
–نگرانش نباش مادر شوهرش پیششه. بچه هاشم موندن این جا پیش ما.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت304
با صدای گوشیام نگاهم سرگردان به این طرف و آن طرف چرخید.
نادیا از جایش بلند شد و از گوشهی اتاق کیفم را برداشت و گوشیام را بیرون کشید.
–نوشته آزمایشگاه.
گوشی را گرفتم.
نادیا کنارم نشست و سرش را به بازویم چسباند.
زمزمه کردم.
–چند بار تا حالا زنگ زدن.
الوو...
مدیر آزمایشگاه آقای عباسی بود. از این که بیخبر چند روز غیبت کرده بودم خیلی عصبانی بود و مدام تکرار میکرد که در این شرایط سخت کرونا چرا خبر نداده رفتی؟ کلی کار روی سرمان ریخته و...
اصلا حوصلهاش را نداشتم که دلیل نرفتنم را برایش توضیح دهم.
فقط گفتم:
–آقای عباسی من از فردا میام سرکارم. جبران میکنم.
با غیض گفت:
–نمیخواد بیایید خانم، برید همون جا که بودید. ما نیروی سر خوش نمیخوایم. بعد هم تلفن را قطع کرد.
نگاهم روی گوشی ماند.
نادیا گفت:
–ولش کن بابا، مثل آقا بالا سرا حرف می زنه، اصلا به اون چه مربوطه می گه برو همون جا که بودی. فکر کرده شوهرته؟
رفتی این همه مخ گذاشتی، درس خوندی، شاگرد اول کلاس شیمی شدی که بیای بری آب دهن مردم رو آزمایش کنی؟ اصلا کارت به رشته ت نمیخوره.
با تعجب پرسیدم:
–مگه صداش رو شنیدی؟!
–من گوشام تیزه.
مادر وارد اتاق شد و وسایل دوخت و دوز را از کمد برداشت و گوشهی اتاق نشست.
با ناراحتی رو به نادیا گفتم:
– تو یه روز دوتا کارم رو از دست دادم. حالا آزمایشگاه هیچی، جنسا رو چطوری بفروشیم؟
نادیا پوفی کرد.
–می گم آبجی کاش بورسیت رو واگذار نمیکردی و می رفتی دنبال درس و مشقت. بعدشم یه کار درست و حسابی بهت می دادن، واسه خودت راحت درآمد خوبی داشتی.
مادر با حرص گفت:
– علی آقا نذاشت بره دیگه، گفت بیا ور دل خودم شکنجه ت کنم. وگرنه الان خارج داشت درس میخوند ما هم پُزش رو میدادیم.
نوچی کردم.
–من خودمم طاقت دوری نداشتم. از غربت خوشم نمیاد. دلم نمیخواست از ایران برم. در ضمن من اطاعت از شوهر رو از خودتون یاد گرفتم، الانم اصلا پشیمون نیستم. اون قدیم بود که درس خوندن تو خارج پز داشت چون هیچ کس از هیچ جا خبر نداشت ولی الان دیگه باید این چیزا رو قایم کنی نه این که پز بدی. چند سال دیگه اونا میان تو کشور ما درس میخونن و پزش رو به فک و فامیلاشون میدن.
نادیا خندید.
–آخه مامان همین الانشم از هیچ جا خبر نداره.
مادر با اخم گفت:
–اطاعت از شوهر مال وقتیه که بری سر خونه و زندگیت. تو فعلا باید از پدرت اطاعت کنی.
نفسم را عمیق بیرون دادم و بحث را عوض کردم.
–واسه فروش جنسا هم دوباره می رم مترو و فروشندگی می کنم.
مادر و نادیا با هم تکرار کردند.
–مترو؟!
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸