#سیره_شهدا
به قد و قواره اش نمی آمد درباره ی ازدواج بگوید ؛
اما با صراحت تمام موضوع را مطرح کرد ؛
گفتیم زود است ؛ بگذار جنگ تمام شود ، خودمان برایت آستین بالا میزنیم . گفت :
نه ، پیامبر فرموده اند ازدواج کنید تا ایمانتان کامل شود ؛ من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم ، باید !!
همین ها را گفت که در سن نوزده سالگی، زنش دادیم!
گفتیم ؛
حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟
گفت :
عفیف باشد و با حجاب.....
#شهیدحسین_زارع_کاریزی
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@Shahidgomnam
💠 چادر وصله دار حضرت زهرا (علیهاالسلام)
✅ علامه مصباح یزدی: "بنده در دل خود، اینگونه احساس میکنم که چادر حضرت زهرای مرضیه (سلاماللهعلیها) که چندين وصله داشت، ارزش آن از همه کهکشانها بیشتر است... همه عالمیان آرزو می کنند سایه ای از آن چادر مبارک به سرشان بيفتد...
✍ خداوند متعال چنين بانویی را به ما داده است، چه مقدار در زندگی خویش به یاد ایشان هستیم؟!
@Shahidgomnam
سلام خدمت اعضای گرامی ❤️❤️ خوش امد گویی به اعضای جدید😊😊
ایام فاطمیه به همه شما تسلیت میگویم😭😭😔😔🏴🏴🏴
بابت مطالبی که میزارم تشکر کردید و خواستم بگم هرکاری میکنم بخاطر خدا و شهدا شما مخاطبای عزیز هستش😍😍😍
خیلی دوستتون دارم که همراهیمون میکنید این پستای قشنگ فقط بخاطر حضور دل گرم شماست 😍😍
دوستان تو این ایام خیلی دعا کنید هم دیگرو 😭😭
باتشکر 😘😘
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃}
💝💝💝💝💝💝💝💝
عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍
تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم
امیدوارم که لذت ببرید.....
ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇
@Sit_narges_2018
🌸🍃#رمان_حورا🌸🍃
🌸🍃#قسمت_نهم🌸🍃
وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده.😳😳
قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد.😰😰
جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل.😧😧
صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد.
تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد. 🙁🙁
در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود.
چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟😳😳
چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟😒😒
فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد. 😣😣
در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد. 😶😶
_بهش بگم؟ 😉نگم؟ 🙁چیکار کنم؟😞 باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه.😖😖
باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه.
همین غرورش منو جذب کرده.😍😍
موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند.
_سلام.😉😉
با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد.
شام را کشیدند و حورا نیامد.😟😟
به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن.😉😉
مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره.😏😏
_ناهارم نخورد مادر من.🤗🤗
_تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی.😠😠
مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه..
شام را با بی میلی خورد و رفت بالا.🙄🙄
نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد.
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
🌸 🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_دهم 🌸🍃
صدای گریه های هرشب حورا عذابش می داد. 😭😭صدای زمزمه های عاشقانه اش با خدا او را ترغیب می کرد تا اوهم کمی با خدای حورا خلوت کند اما هر بار عشق حورا جلوی چشمش را می گرفت و نمی زاشت به خدا فکر کند.😔😔
پسری که تا به حال نماز نخوانده بود، حتی یک رکعت.. حال عاشق دختری با خدا و با ایمان شده بود که نماز شبش ترک نمی شد.😞😞
دستگیره در را کشید و در آرام و بی صدا باز شد. خواست برود داخل اتاق و با حورا حرف بزند اما نتوانست. چند بار سعی کرد که بالاخره قفل دل و زبانش را بشکند اما نتوانست و در را بست و برگشت به اتاقش. اعصاب و روانش از دست خودش و زبان بی صاحابش حسابی بهم ریخته بود. 😤😤
باید هرطور شده با حورا حرف می زد بنابراین تصمیم گرفت فردا موقع رفتن حورا به دانشگاه او را با ماشین برساند و با او حرف بزند.😩😩
صبح زود از خواب برخواست و صبحانه حاضر کرد. با آمدن حورا به آشپزخانه به او سلام کرد و گفت:صبحونه بخورین میبرمتون.😍😍
_نه ممنون خودم میرم.😏😏
با جدیت گفت:همین که گفتم. باهاتون حرف دارم.😌😌
دیگر مخالفت نکرد و نشست پشت میز. با هم صبحانه خوردند و بدون اطلاع مریم خانم با هم از خانه خارج شدند. 🚶🚶♀
حورا در عقب را باز کرد تا بشیند اما مهرزاددر را بست و در جلو را باز کرد.😒😒
_من راننده شما نیستم حورا خانم. بشینین جلو.😉😉
حورا جلو نشست و خود را جمع و جور کرد. حس خوبی نداشت که با پسر دایی اش در یک ماشین بنشیند و با او حرف بزند.😕😕
مهرزاد که نشست سریع راه افتاد.
_حورا خانم میخواستم یک مسئله مهمی بهتون بگم. دیشبم خیلی سعی کردم بگم اما نتونستم.😖😖
_خب بگین.🙄🙄
_راستش.. من.. من دیروز..🤓🤓
_آقا مهرزاد اگه میخواین بگین زودتر حرفتونو بزنین.😠😠
هرکار کرد کلمات را به زبان بیاورد نتوانست و حرفش را هی قورت می داد.
_هیچی.☹️☹️
_یعنی چی هیچی؟ 😠😠منو مسخره کردین؟😡😡 این همه وقت منو گرفتین که بگین هیچی؟ 😤😤
مهرزاد دهانش بسته شد و چون کم کم می رسیدند به دانشگاه سرعتش را کم کرد.
ماشین که توقف کرد، حورا با گفتن این جمله پیاده شد.
_لطفا از این به بعد اگر حرفی می خواین بزنین بهش فکر کنین بعد وقت کسی رو بگیرین.😤😤😤
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو🌸🌸🌸
🍃🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
#اخلاق_شهدایی
مادر خانم همسر #شهید مدافع حرم #سعید_سامانلو میگوید🔻
سال ۸۲ یا ۸۳ بود که من و دخترم با شهید سعید سامانلو به حج مشرف شدیم
ابتدا رفتیم مدینه، « سراسر آن شهر را دامادم بدون ڪفش راه میرفت .»
گفتم: «سعید جان چرا کفش نمیپوشی.؟!»
گفت: « مادر، #چادر خانم #حضرت_زهرا (س) به این زمینها کشیده شده است ...»
#یادشهدا_باصلوات
@Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 فیلم صحبتهای شهید محمد اسلامی نسب ... ( #سردار_زهرایی )
🌹 حضرت آقا با دیدن این فیلم فرمودند : من بہ یقین می گویم ڪہ این شهید عزیز در بیداری حضرت زهرا (س) را زیارت ڪرده .
#ببینید
@Shahidgomnam
شـخصی رســـید محـضر عـــــلامه
طــباطبایی (ره)ســوال ڪرد راه
رسیدن به امام زمان عج چیست؟؟
علامـه پاسخ دادند خود امام زمان
عــج فرموده است: شما خــــوب
باشــید ما خــودمان شــما را پـیدا
میڪنیـــــم.💚
@Shahidgomnam
🏴 پیام فاطمیه چیست⁉️
این است که
حتی اگر دستت راشکستند دست از یاری امام_زمانت برنداری❗️
منِ فاطمه، برای امام زمانم،
امیرالمؤمنین جان دادم.
شمابرای امام_زمانتان
پسرم مهدی چه کردید⁉️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
@Shahidgomnam
✍ #ڪلام_شــهید
برادران عزیز فکر نکنید جبهه و جنگ به ما نیاز دارد و اگر ما نباشیم کار جنگ می خوابد.
اصلاً این طور نیست و آن چیزی که مقدّر خداوند تبارک و تعالی است انجام می پذیرد و این ما هستیم که نیازمند این محیط هستیم تا به خود سازی و ارتقای سطح معنوی دست پیدا کنیم و انشاءالله آماده جانفشانی در راه اسلام گردیم.
#سـردارشهید_علی_جزمانے🌷
📎ســـالروز ولادتــــــــــ
🍂🌸
📎 عملیات ڪربلاےپنج
#محراب_را_به_معراج_برد
در 15 مرداد 1340 در خانوادهای مذهبی در مشهد به دنیا آمد. دوران ابتدایی و راهنمایی خود را در مدرسه حاج تقی و دوره ی متوسطه را در دبیرستان کاشانی گذراند. به ورزش علاقمند بود، و در رشتهی کشتی موفقیتهای خوبی کسب کرد. با شروع انقلاب، به عضویت بسیج درآمد و جزو فعال ترین جوانان محله بود.
بعد از آشنایی با شهید کاوه زندگی او تغییر کرد. شهید کاوه پس از شناخت تواناییهای محراب ، او را به فرماندهی عملیات لشکر ویژه شهدا انتخاب ڪرد. و آن دو همراه با هم در عملیاتها شرکت میکردند. چند بار مجروح شد. پس از تاسیس یگان دریایی لشکر ویژهی شهدا در عملیات ڪربلای پنـج شرکت ڪرد. با اینکه به شدت شیمیایی شده بود اما مقاومت ڪرد. سرانجام در 30 دیماه 1365 در نزدیکی شهرک دو عیجی عراق بر اثر اصابت راکتهای هواپیما دشمن بدن مطهرش تکه تکه شد و به جمع دوستان شهیدش پیوست.
#شهید_علیاصغر_حسینےمحراب🌷
#فرمانده_تیپ۸۸_انصارالرضـا
#لشڪر_ویژه_شهـدا
🍂🌹