eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
974 دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
93 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• 🥀زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست🥀 تازنده‌ایم‌رزمنده‌ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻 #قسمت‌هشتم °•#پھلوانان .•[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] سید حسین طـحامے(ڪشتےگیر ق
••🦋•• ✍🏻 °• •.[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] بعد هم گفت: من ڪشتے نمےگیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا !؟ ڪمے مڪث ڪرد و به آرامے گفت: دوســتے و ما خیلے بیشتر از این حرف‌ها و ڪارها داره! 🔗 بعد هم دست حاج حسن را بوسیــد و با یڪ پایان ڪشتے‌هارا اعلام ڪرد. شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعے فقط ابراهیم بود.🥀 وقتے هم مےخواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه مارا صدا ڪرد و گفت: فھمیدید چرا گفتم ابراهیم پھلوانه!؟💫 ما همه ساڪت بودیم ، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچه‌ها ، پھلوانے یعنے همین ڪارے ڪه امروز دیدید. ابراهیم امــروز با نفس خودش ڪشتے گرفت و پیروز شد.🌱 ابراهیم به خاطــر با اون‌ها ڪشتے نگرفت و با این ڪار جلوے ڪینه و دعوا را گرفت. بچه‌ها پھلوانے یعنے همین ڪارے ڪه امروز دیدید.✒️ داستان پھلوانے‌هاے ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهاے پیروزے پیش آمد. بعد از آن اڪثـــر بچه‌ها درگیر مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانے خیلے ڪمتر شد.🕸 بعد از آن هر روز صبح براے در زورخانه جمع مےشدیم. را به مےخواندیم و ورزش را شروع مےڪردیم. بعد هم صبحانه مختصرے و به سر ڪارهایمان مےرفتیم. ابراهیم خیلے از این قضیه خوشحـــال بود. چرا ڪه از طرفے بچه‌ها صبح را به جماعت مےخواندند.🐾 همیشه هم گرامے اســلام را مےخواند:《اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از و تا صبح محبوب‌تر است.》🍃 با شروع تحمیلے فعالیت زورخانه بسیار ڪم شد. اڪثــر بچه‌ها در حضور داشتند.🕊 ابراهیم هم ڪمتر به تھران مےآمد. یڪبـار هم ڪه آمده بود ، وســائل ورزش باســتانے خودش را برد و در همان مناطق جنگے بســاط ورزش باســتانے را راه‌اندازے ڪرد.🎗 زورخانه حاج حسن ، در تربیت پھلوان‌هاے واقعے زبانزد بود. از بچه‌هاے آنجا به جز ابراهیم ، جوان‌هاے بسیارے بودند ڪه در پیشگاه پھلوانیشان اثبات شده بود! آن‌ها با خودشان ایمانشان را حفظ ڪردند و پھلوان‌هاے واقعے همین‌ها هستند.🗝 دوران زیبا و زورخانه حاج حسن در همان سال‌هاے اول ، با حسن شھابـے (مرشــد زورخانه) شھید اصغر رنجبران ( تیپ عمار) و شھیدان سیدصالحے ، محمدشـــاهرودے ، علےخرمدل ، حسن‌زاهدے ، سیدمحمدسبحانے ، سیدجوادمجدپور ، رضاپنــد ، حمدالله‌مرادے ، رضاهوریار ، مجیدفریدوند ، قاســم‌ڪاظمے و ابراهیم و چندین شھید دیگر و همچنین جانبازے حاج‌علےنصرالله ، مصطفےهرندے و علے‌مقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توڪل به پایان رسید.🎈 مدتے بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مســڪونے ، دوران ورزش باستانے ماهم به خاطره‌ها پیوست.💣 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب |•کپی به شرط دعای خیر☺️
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمت‌نھم °•#پھلوانان •.[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] بعد هم گفت: من ڪشتے نمےگیر
••🦋•• ✍🏻 °• [راوے:جمعےازدوستان‌شھید] بازوان قوے ابراهیم از همان اوایل دبیرســتان نشان داد ڪه در بسیارے از ورزش‌ها قھرمان است. در زنگ‌هاے ورزش همیشه مشغول والیبال بود. هیچڪس از بچه‌ها حریف او نمےشد.☘ یڪ بار تڪ نفره در مقابل یڪ تیم شش نفره بازے ڪرد! فقط اجازه داشت ڪه سه ضربه به توپ بزند.💡 همه ما از جمله معلم ورزش ، شــاهد بودیم ڪه چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تڪ نفره بازے مےڪرد. بیشتر روزهاے تعطیل ، پشت آتش‌نشانے خیابان ۱۷ شھریور بازے مےڪردیم. خیلے از مدعےها حریف ابراهیم نمےشدند.⭐ اما بھترین خاطره والیبال ابراهیم برمےگردد به دوران و شھر گیلان‌غرب ، در آنجــا یڪ زمین والیبال بود ڪه بچه‌هاے در آن بازے مےڪردند.🌂 یڪ روز چند دستگاه مینےبوس براے بازدید از مناطق جنگے به گیلان‌غرب آمدند ڪه مسئول آن‌ها آقاے داودے رئیس ســازمان تربیت بدنے بود. آقاے داودے در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را ڪامل مےشناخت.🔮 ایشان مقدارے وسائل ورزشے به ابراهیم دادو گفت: هرطور صلاح مےدانید مصرف ڪنید. بعد گفت: دوستان ما از همه رشته‌هاے ورزشے هستند و براے بازدید آمده‌اند.🎭 ابراهیم ڪمے براے ورزشڪارها صحبت ڪرد و مناطق مختلف شھر را به آن‌ها نشان داد. تا اینڪه به زمین والیبال رسیدیم.⛳ آقاے داودے گفت: چند تا از بچه‌هاے هیئت والیبال تھران با ما هستند. نظرت براے برگزارے یڪ مسابقه چیه؟🔎 ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر ڪه سه نفرشان والیبالیست حرفه‌اے بودند ، ابراهیم به تنھایے در طرف مقابل. تعداد زیادے هم تماشاگر بودند.🎈 ابراهیم طبق روال قبلے با پاے برهنه و پاچه‌هاے بالا زده و زیر پیراهنے مقابل آن‌ها قرار گرفت. به قدرے هم خوب بازے ڪرد ڪه ڪمتر ڪسی باور مےڪرد.🎄 بازے آن‌ها یڪ نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچه‌هاے ورزشڪار با ابراهیم عڪس گرفتند.🌼 آن‌ها باورشان نمےشد یڪ رزمنده ساده ، مثل حرفه‌اے ترین ورزشڪارها بازے ڪند. یڪبار هم در پادگان دو کوهه براے رزمنده‌ها از والیبال ابراهیم تعریف ڪردم. یڪے از بچه‌ها رفت و توپ والیبال آورد. بعد هم دوتا تیم تشڪیل داد و ابراهیم را هم صدا ڪرد.🌵 او ابتدا زیر بار نمےرفت و بازے نمےڪرد اما وقتے اصرار ڪردیم گفت: پس همه شما یڪ طرف ، من هم تڪے بازے مےڪنم!🕸 بعد از بازے چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اینقدر نخندیده بودیم ، ابراهیم هر ضربه‌اے ڪه مےزد چند نفر به سمت توپ مےرفتند و به هم برخورد مےڪردندو روے زمین مےافتادند!🦋 ابراهیم در پایان با اختلاف زیادے بازے را برد. 🌱 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب |•کپی به شرط دعای خیر😉
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمت‌دهم °•#والیبال‌تڪ‌نفرھ [راوے:جمعےازدوستان‌شھید] بازوان قوے ابراهی
••🦋•• ✍🏻 °• [راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالح‌تاش] تقریبا سال ۱۳۵۴ بود. صبح یڪ روز مشغول بازے بودیم. سه نفر غریبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه‌هاے غرب تھرانیم ، ابراهیم ڪیه؟!🌱 بعد گفتند: بیا بازے سر ۲۰۰ تومان. دقایقے بعد بازے شروع شد. ابراهیم تڪ و آن‌ها سه نفر بودند ، ولے به ابراهیم باختند.⭐ همان روز به یڪے از محله‌هاے جنوب شھر رفتیم. سر ۷۰۰ تومان شرط بستیم. بازے خوبے بود و خیلے سریع بردیم. موقع پرداخت پول ، ابراهیم فھمید آن‌ها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول مارا جور ڪنند.🕊 یڪ دفعه ابراهیم گفت: آقا یڪے بیاد تڪے با من بازے ڪنه. اگه برنده شـد ما پول نمےگیریم. یڪے از آن‌ها جلو آمد و شروع به بازے ڪرد. ابراهیم خیلے ضعیف بازے ڪرد. آنقدر ضعیف ڪه حریفش برنده شد!🙃 همه آن‌ها خوشحال از آنجا رفتند. من هم ڪه خیلے عصبانے بودم به ابراهیم گفتم: آقا ابــرام ، چرا اینجورے بازے ڪردے؟! با تعجب نگاهم ڪرد و گفت: مےخواستم ضایع نشن! همه این‌ها روے هم صد تومن تو جیبشون نبود!🔎 هفته بعد دوباره همان بچه‌هاے غرب تھران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آن‌ها پنج نفره با ابراهیم سر ۵۰۰ تومان بازے ڪردند.🌵 ابراهیم پاچه‌هاے شلوارش را بالا زد و با پاے برهنه بازے مےڪرد. آنچـــنان به توپ ضربه مےزد ڪه هیچڪس نمےتوانست آن را جمع ڪند! آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد.🕸 با ابراهیم رفته بودیم . بعد از ، حاج آقا مےگفت. تا اینڪه از شرط‌بندے و پول صحبت ڪرد و گفت: (ص) مےفرماید: 《هر ڪس پولے را از راه نامشــروع به دست آورد ، در راه باطل و حوادث سخت از دست مےدهد.》🥀 و نیز فرموده‌اند: 《ڪسے ڪه لقمه‌اے از حرام بخورد نماز شب و دعاے چھل او پذیرفته نمےشود.》⏳ ابراهیم با تعجب به صحبت‌ها گوش مےڪرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج آقا و گفت: من امروز سر والیبال ۵۰۰ تومان تو شرط بندے برنده شدم. بعد هم ماجـــرا را تعریف ڪرد و گفت: البته این پول را به یڪ خانواده مستحـق بخشیدم!🛸 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب |•کپی به شرط دعای خیر🙂
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمت‌یازدهم °• #شرط‌بندے [راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالح‌تاش] تقریبا سال ۱۳۵۴ بود
••🦋•• ✍🏻 °• [راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالح‌تاش] حاج آقا هم گفت: از این به بعد مواظب باش ، ورزش بڪن اما شرط بندے نڪن. هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قوی‌تر ، بعد گفتند: این دفعه بازے سر هزار تومان!🎐 ابراهیم گفت: من بازے مےڪنم اما شرط بندے نمےڪنم. آن‌ها هم شــروع ڪردند به مســخره ڪردن و تحریڪ ڪردن ابراهیم و گفتند: ترسیده ، مےدونه مےبازه. یڪے دیگه گفت: پول نداره و ...🚀 ابراهیم برگشت و گفت: شرط بندے حرومه ، من هم اگه مےدونستم هفته‌هاے قبل با شــما بازے نمےڪردم ، پول شما رو هم دادم به ، اگه دوست دارید ، بدون شرط بندے بازے مےڪنیم. ڪه البته بعد از ڪلے حرف و و مسخره ڪردن بازے انجام نشد.🌙 دوستش مےگفت: با اینڪه بعد از آن ابراهیم به ما بســیار ڪرد ڪه شرط بندے نڪنید. امــا یڪبار با بچه‌هاے محله نازےآباد بازے ڪردیم و مبلغ سنگینے را باختیم! آخراے بازے بود ڪه ابراهیم آمد. به خاطر شرط بندے خیلے از دست ما عصبانے شد.☔ از طرفے ما چنین مبلغے نداشتیم ڪه پرداخت ڪنیم. وقتے بازے تمام شد ابراهیم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: ڪسے هست بیاد تڪ به تڪ بزنیم؟📀 از بچه‌هاے نازےآباد ڪسے بود به نام ح.ق ڪه عضو تیم ملے و ڪاپیتان تیم برق بود. با غرور خاصے جلو آمد و گفت: سَرچے؟!🕯 ابراهیم گفت: اگه باختے از این بچه‌ها پول نگیرے. اوهم قبول ڪرد.🖇 ابراهیم به قدرے خوب بازے ڪرد ڪه همه ما تعجب ڪردیم. او با اختلاف زیاد حریفش را شڪست داد. اما بعد از آن حسابے با ما دعوا ڪرد!💠 ابراهیم به جز والیبال در بسیارے از رشته‌هاے ورزشے مھارت داشت. در ڪوهنوردے یڪ ورزشڪار ڪامل بود. تقریبا از سه سال قبل از تا ایــام هر هفته صبح‌هاے با چند نفر از بچه‌هاے زورخانه مےرفتند تجریش. صبح را امامزاده صالح مےخواندند ، بعد هم به حالت دویدن از ڪوه بالا مےرفتند. آنجـا صبحانه مے‌خوردند و بر مےگشتند.❄ فراموش نمےڪنم. ابراهیم مشغول تمرینات ڪشتے بود و مےخواست پاهایش را قوے ڪند. از میدان دربـــند یڪے از بچه‌ها را روے ڪول خود گذاشت و تا نزدیڪ آبشار دوقلو بالا برد!🎭 این ڪوهنوردے در منطقه دربـــند و ڪولڪچال تا ایام پیروزے انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهیم فوتبال را هم خیلے خوب بازے مےڪرد. در پینگ پنگ هم استــاد بود و با دو دست و دو تا راڪت بازے مےڪرد و ڪسے حریفش نبود.🎄 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب |•کپی به شرط دعای خیر😉
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻 #قسمت‌دوازدهم °•#شرط‌بندے [راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالح‌تاش] حاج آقا هم گفت: ا
••🦋•• ✍🏻 °• °•[راوے:برادران‌شھید] هنوز مدتے از حضور ابراهیم در ورزش باستانے نگذشته بود ڪه به توصیه دوستان و شخص حاج حسن ، به سراغ ڪشتے رفت. او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراســان ثبت‌نام ڪرد. او ڪار خود را با وزن ۵۳ ڪیلو آغاز ڪرد.❄ آقایان گودرزے و محمدے مربیان خوب ابراهیم در آن دوران بودند. آقاے محمدے ، ابراهیم را به خاطر و رفتارش خیلے دوست داشــت. آقاے گودرزے خیلے خوب فنون ڪشتے را به ابراهیم مےآموخت.💡 همیشه مےگفت: این پسر خیلے آرومه ، اما تو ڪشتے وقتے زیر مےگیره ، چون قد بلند و دستاے ڪشیده و قوے داره مثل پلنگ حمله مےڪنه! او تا امتیاز نگیره ول ڪن نیست. براے همین اسم ابراهیم را گذاشته بود پلنگ خفته!🌺 بارها مےگفت: یه روز ، این پسر رو تو مسابقات جھانے مےبینید ، مطمئن باشید!🕸 سال‌هاے اول دهه ۵۰ در مسابقات قھرمانے نوجوانان تھران شرڪت ڪرد. ابراهیم همه حریفان را با شڪســت داد. او در حالے ڪه ۱۵ سال بیشتــر نداشت براے مسابقات ڪشورے انتخاب شد.⚘ مسابقات در روزهاے اول آبان برگزار مےشد ولے ابراهیم در این مسابقات شرڪت نڪرد!🍀 مربےها خیلے از دست او ناراحت شدند. بعدها فھمیدیم مسابقات در حضور ولیعھد برگزار مےشد و جوایز هم توسط او اهدا شده. براے همین ابراهیم در مسابقات شرڪت نڪرده بود.🦅 سال بعد ابراهیم در مسابقات قھرمانے آموزشگاه‌ها شرڪت ڪرد و قھرمان شد. همان سال در وزن ۶۲ ڪیلو در قھرمانے باشگاه‌هاے تھران شرڪت ڪرد.💫 در سال بعد از آن در مسابقات قھرمانے آمـوزشگاه‌ها وقتے دید دوست صمیمے خودش در وزن او ، یعنے ۶۸ ڪیلو شرڪت ڪرده ، ابراهیم یڪ وزن بالاتر رفت و در ۷۴ ڪیلو شرڪت ڪرد.💭 در آن سال درخشش ابراهیم خیره ڪننده بود و جوان ۱۸ ساله ، قھرمان ۷۴ ڪیلو آموزشگاه‌ها شد.💥 تبحر ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوے و بلند خود باعث شده بود ڪه به ڪشتے گیرے تمام عیــار تبدیل شود.👑 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب |•کپی به شرط دعای خیر ☺️
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻 #قسمت‌سیزدهم °•#ڪشتے °•[راوے:برادران‌شھید] هنوز مدتے از حضور ابراهیم در ور
••🦋•• ✍🏻 °• [راوے:برادران‌شھید] زود ابراهیم با وسائل ڪشتے از خانه بیرون رفت. من و برادرم هم راه افتادیم. هر جائے مےرفت دنبالش بودیم!🥀 تا اینڪه داخل سالــن هفت‌تیر فعلے رفت. ما هم رفتیم توے سالن و بین تماشاگرها نشستیم. سالــن شلوغ بود. ساعتے بعد مسابقات ڪشتے آغاز شد. آن‌روز ابراهیم چند ڪشتے گرفت و همه را پیروز شد. تا اینڪه یڪدفعــه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگر تشویقش مےڪردیم. با عصبانیت به سمت ما آمد.💥 گفت: چرا اومدید اینجا؟!❣ گفتیم: هیچے ، دنبالت اومدیم ببینیم ڪجا میرے. بعد گفت: یعنے چے؟! اینجا جاے شما نیست. زود باشین بریم خونه. با تعجب گفتم: مگه چے شــده!؟ نباید اینجا بمونین ، پاشین ، پاشین بریم خونه.🗯 همینطور ڪه حرف مےزد بلندگو اعلام ڪرد: ڪشتے نیمه نھایے وزن ۷۴ ڪیلو آقایان هادے و تھرانے.📀 ابراهیم نگاهے به سمت تشــڪ انداخت و نگاهے به سمت ما. چند لحظه سڪـــوت ڪرد و رفت سمت تشڪ. ماهم حسابے داد مےزدیم و تشویقش مےڪردیم.💡 مربے ابراهیم مرتب داد مےزد و مےگفت ڪه چه ڪارے بڪن. ولے ابراهیم فقط مےڪرد. نیــم نگاهے هم به ما مےانداخت. مربے ڪه خیلے عصبانے شده بود داد زد: ابرام چرا ڪشتے نمےگیرے؟ بزن دیگه.🔹️ ابراهیم هم با یڪ فن زیبــا حریف را از روے زمین بلند ڪرد. بعد هم یڪ دور چرخید و او را محڪم به تشڪ ڪوبید. هنوز ڪشتے تمام نشده بود که از جا بلند شد و از تشڪ خارج شد.🔒 آن روز از دست ما خیلے عصبانے بود. فڪر ڪردم از اینڪه تعقیبش ڪردیم ناراحت شده ، وقتے در راه برگشت صحبت مےڪردیم گفت: آدم باید ورزش را براے قوے شدن انجام بده ، نه شدن.🔗 من هم اگه تو مسابقات شرڪت مےڪنم مےخوام فنون مختلف رو یاد بگیرم. هدف دیگه‌اے هم ندارم.📍 گفتم: مگه بده آدم قھرمان و مشھور بشه و همه بشناسش؟! بعد از چند لحظه سڪــوت گفت: هرڪس ظرفیت مشھور شدن رو نداره ، از مشھور شدن مھم‌تر اینه ڪه آدم بشیم.🌤 آن روز ابراهیم به فینال رســید. اما قبل از مسابقه نھایے ، همراه ما به خانه برگشت! او عملا ثابت ڪرد ڪه رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف راحـــل را مےگفت:《ورزش نباید هدف زندگے شود.》🌚 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب |•کپی به شرط دعای خیر😉
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمت‌چھاردهم °• #ڪشتے [راوے:برادران‌شھید] #صبح زود ابراهیم با وسائل ڪش
••🦋•• ✍🏻 °• [راوے:حسین‌الله‌ڪرم] مسابقات قھرمانے ۷۴ڪیلو باشگاه‌ها بود. ابراهیم همه حریفان را یڪے پس از دیگرے شڪست داد و به نیمه نھایے رسید. آن سال ابراهیم خیلے خوب تمرین ڪرده بود. اڪثر حریف‌ها را با شڪست داد.🗯 اگر این مسابقه را مےزد حتما در فینال قھرمان مےشد. اما در نیمه نھایے خیلے بد ڪشتے گرفت. بالاخره با یڪ امتیاز بازے را واگذار ڪرد!❣ آن سال ابراهیم مقام سوم را ڪسب ڪرد. اما سال‌ها بعد ، همان پسرے ڪه حریف نیمه نھایے ابراهیم بود را دیدم. آمده بود به ابراهیم سر بزند.💡 آن آقا از خودش با ابراهیم تعریف مےڪرد. همه ما هم گوش مےڪردیم. تا اینڪه رسید به ماجراے آشنایے خودش با ابراهیم و گفت: آشنایے ما برمےگردد به نیمه نھایے ڪشتے باشگاه‌ها در وزن ۷۴ڪیلو ، قرار بود من با ابراهیم ڪشتے بگیرم.🔗 اما هرچه خواست آن ماجرا را تعریف ڪند ابراهیم بحث را عوض مےڪرد! آخر هم نگذاشت ڪه ماجرا تعریف شود! روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: اگه میشه قضیه ڪشتے خودتان را تعریف ڪنید.🥀 او هم نگاهے به من ڪرد. نفس عمیقے ڪشید و گفت: آن سال من در نیمه نھایے حریف ابراهیم شدم. اما یڪے از پاهایم شدیدا آسیــب دید.💦 به ابراهیم ڪه تا آن موقع نمےشناختمش گفتم: ، این پاے من آسیــب دیده. هواے ما رو داشته باش.💣 ابراهیم هم گفت: باشه داداش ، چشم.🔹️ بازےهاے او را دیده بودم. توے ڪشتے استاد بود. با اینڪه شگرد ابراهیم فن‌هایے بود ڪه روے پا مےزد. اما اصلا به پاے من نزدیڪ نشد!🕸 ولے من ، در نامردے یه خاڪ ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزے به فینال رفتم.🦋 ابراهیم با اینڪه راحت مےتونست من رو شڪست بده و بشه ، ولے این ڪار رو نڪرد. بعد ادامه داد: البته فڪر مےڪنم او از قصد ڪارے ڪرد ڪه من برنده بشم! از شڪست خودش هم ناراحت نبود. چون قھرمانے براے او تعریف دیگه‌اے داشت. 🍃 ولے من خوشحال بودم. خوشحالے من بیشتر از این بود ڪه حریف فینال ، بچه محل خودمون بود. فڪر مےڪردم همه ، مرام و داش ابرام رو دارن.🍀 اما توے فینال با اینڪه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم ڪه پایم آسیب دیده ، اما دقیقا با اولین حرڪت همان پاے آسیب دیده من را گرفت. آه از نھاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روے زمین و بالاخره من ضربه شدم.🦠 آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شڪ نداشتم حق ابراهیم قھرمانے بود. 🧩 از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیزهاے عجیبے هم از او دیده‌ام. را هم شڪر مےڪنم ڪه چنین رفیقے نصیبم ڪرده.🎭 صحبت‌هایش ڪه تمام شد خداحافظے ڪرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبت‌هایش فڪر مےڪردم.🌙 یادم افتاد در مقر گیلان غرب روے یڪے از دیوارها براے هر ڪدام از رزمنده‌ها جمله‌اے نوشته شده بود. در مورد ابراهیم نوشته بودند: 《ابراهیم هادے رزمنده‌اے با خصائص پوریاے ولے》🌈 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب |•کپی به شرط دعای خیر☺️
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمت‌پانزدهم °• #قھرمان [راوے:حسین‌الله‌ڪرم] مسابقات قھرمانے ۷۴ڪیلو باش
••🦋•• ✍🏻 °• [راوے:ایرج‌گرائے] مسابقات قھرمانے باشگاه‌ها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات ، هم جایزه نقدے مےگرفت هم به انتخابے مےرفت. ابراهیم در اوج آمادگے بود. هرڪس یڪ مسابقه از او مےدید این مطلب را تأیید مےڪرد. مربیان مےگفتند: امسال در ۷۴ڪیلو ڪسے حریف ابراهیم نیست.💡 مسابقات شروع شــد. ابراهیم همه را یڪے یڪے از پیش رو برمےداشت. با چھار ڪشتے ڪه برگزار ڪرد به نیمه نھایے رسید. ڪشتےها را یا ضربه مےڪرد یا با امتیاز بالا مےبرد.♨️ به رفقایم گفتم: مطمئن باشــید ، امسال یه ڪشتےگیر از باشگاه ما مےره تیم ملے. در دیدار نیمه نھایے با اینڪه حریفش خیلے مطرح بود ولے ابراهیم برنده شد. او با به فینال رفت.🦋 حریف پایانے او آقاے «محمود.ڪ» بود. ایشان همان سال قھرمان مسابقات ارتش‌هاے جھان شده بود.🌀 قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توے رختڪن و گفتم: من مسابقه‌هاے حریفت رو دیدم. خیلے ضعیفه ، فقط ابرام جون ، تو رو خدا دقت ڪن. خوب ڪشتے بگیر ، من مطمئنم امسال برا تیم ملے انتخاب مےشے.🌈 مربے ، آخرین توصیه‌ها را به ابراهیم گوشــزد مےڪرد. در حالے ڪه ابراهیم بندهاے ڪفشش را مےبست. بعد با هم به سمت تشڪ رفتند.🔗 من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روے تشڪ رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام ڪرد و دست داد.🌜 حریف او چیزے گفت ڪه متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تأیید تڪان داد. بعد هم حریف او جایـے را در بالاے سالن بین تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشتم و نگاه ڪردم. دیدم پیرزنے تنھا ، به دست ، بالاے سڪوها نشسته.🌺 نفھمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلے بد ڪشتے را شروع ڪرد. همه‌اش مےڪرد. بیچاره مربے ابراهیم ، اینقدر داد زد و راهنمایـے ڪرد ڪه صدایــش گرفت. ابراهیم انگار چیزے از فریادهاے مربے و حتے داد زدن‌هاے من را نمےشنید. فقط وقت را تلف مےڪرد!🕸 حریف ابراهیم با اینڪه در ابتدا خیلے ترسیده بود اما جرأت پیدا ڪرد. مرتب حمله مےڪرد. ابراهیم هم با خونسردے مشغول دفاع بود. •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب |•کپی به شرط دعای خیر😉
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمت‌شانزدهم °•#پوریاےولے [راوے:ایرج‌گرائے] مسابقات قھرمانے باشگاه‌ها
••🦋•• ✍🏻 . [راوی:ایرج‌گرائی] . ❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد! . ❃↠وقتی داور دست حریف را بالا می‌برد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی‌گیر یکدیگر را بغل کردند. حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می‌کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتی‌گیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پائین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم. . ❃↠داد زدم و گفتم: آدم عاقل ، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمی‌خوای کشتی بگیری بگو ، ما رو هم معطل نکن. . ❃↠ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور! بعد سریع رفت تو رختکن ، لباس‌هایش را پوشید. سرش را پائین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می‌زدم. بعد یک گوشه نشستم. نیم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم‌. . ❃↠جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیل‌ها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند‌. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید ، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟! . ❃↠بی‌مقدمه گفت: آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم ، شک ندارم که از شما می‌خورم ، اما هوای مارو داشته باش ، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم. . ❃↠بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی‌دونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریه‌اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده‌ام‌. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم ، نمیدونی چقدر خوشحالم. . ❃↠مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهره‌اش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون ، اگه من جای داش ابرام بودم ، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی‌کردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مث آقا ابرامه. . ❃↠از آن پسر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر می‌کردم. اینطور گذشت کردن ، اصلا با عقل جور درنمی‌یاد! . ❃↠با خودم فکر می‌کردم ، پوریای‌ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ، آن‌ها را اذیت کرده ، به حریفش باخت. اما ابراهیم... . ❃↠یاد تمرین‌های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان ، یکدفعه گریه‌ام گرفت‌. عجب آدمیه این ابراهیم! . .. •.✿ برگرفته از کتاب |•کپی به شرط دعای خیر😅
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمت‌هفدهم . [راوی:ایرج‌گرائی] . ❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم دا
••🦋•• ✍🏻 . 🗣.•[راوی:جمعی‌ازدوستان‌شهید] . ❃↠باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می‌خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. . ❃↠همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها ، آن‌ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می‌داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه‌ها مطرح بود! . ❃↠همراه ابراهیم راه می‌رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه‌ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما ، پسر بچه‌ای محکم توپ را شوت کرد‌. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. ابراهیم از درد روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچه‌ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. . ❃↠ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت و داد زد:بچه‌ها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید! . ❃↠بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم‌. . ❃↠توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود!؟ گفت:بنده‌های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من می‌دانستم انسان‌های بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می‌کنند. . . ❃↠در باشگاه کشتی بودیم. آماده می‌شدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. . ❃↠تا وارد شد بی مقدمه گفت:ابرام جون ، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می‌اومدی دوتا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند! بعد ادامه داد: کاملا مشخصه ورزشکاری! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت. . .. •.📚برگرفته از کتاب |•کپی به شرط دعای خیر☺️
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمت‌نوزدهم #شکستن‌نفس . ☘.•[راوی:جمعی‌ازدوستان‌شهید] . ❃↠جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابر
••🦋•• ✍🏻 . ☘.•[راوی:رضاهادي] . ❃↠عصر یکی از روزها بود. ابرایهم از سرکار به خانه می‌آمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر ، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! می‌خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. . ❃↠چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می‌خواست از دختر خداحافظی کند ، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن‌هاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. . ❃↠ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین ، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من ، تو و خانواده‌ات رو کامل می‌شناسم ، تو اگه واقعا این دختر رو می‌خوای من با پدرت صحبت می‌کنم که... . ❃↠جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه ، توروخدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم ، ببخشید و... . ❃↠ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی ، ببین ، پدرت خونه بزرگی داره ، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم. انشاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی می‌خوای؟ . ❃↠جوان که سرش را پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می‌شه. . ❃↠ابراهیم جواب داد: پدرت با من ، پدرت با من ، حاجی رو من می‌شناسم ، آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت:نمی‌دونم چی بگم ، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. ‌. ❃↠شب بعد از نماز ، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند ، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. . ❃↠و حالا این بزرگترها هستند که باید جوان‌ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف‌های ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم‌هایش رفت توهم! . ❃↠ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه ، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! . ❃↠فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد‌... . ❃↠یک ماه از آن قضیه گذشت ، ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. . ❃↠رضایت ، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می‌دانند. . .. •.📚برگرفته از کتاب . |•کپی به شرط دعای خیر😌
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمت‌بیستم #پیوندالهي . ☘.•[راوی:رضاهادي] . ❃↠عصر یکی از روزها بود. ابرایهم از سرکار به خان
••🦋•• ✍🏻 . ☘.•[راوی:جمعی‌ازدوستان‌شهید] . ❃↠محور همه فعالیت‌هایش نماز بود. ابراهیم در سخت‌ترین شرایط نمازش را اول وقت می‌خواند. بیشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت می‌کرد. . ❃↠مصداق این حدیث بود که امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره می‌گیرد:"برادری که در راه خدا با او رفاقت کند ، علمی تازه ، رحمتی که در انتظارش بوده ، پندی که از هلاکت نجاتش دهد ، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه." . ❃↠ابراهیم حتی قبل از انقلاب ، نمازهای صبح را در مسجد و به جماعت می‌خواند. رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی می‌انداخت ؛ "به نماز نگوئید کار دارم ، به کار بگوئید وقت نماز است." . ❃↠بهترین مثال آن ، نماز جماعت در گود زورخانه بود. وقتی کار ورزش به اذان می‌رسید ، ورزش را قطع می‌کرد و نماز جماعت را برپا می‌نمود. . ❃↠بارها در مسیر سفر ، یا در جبهه ، وقتی موقع اذان می‌شد ، ابراهیم اذان می‌گفت و با توقف خودرو ، همه را تشویق به نماز جماعت می‌کرد. صدای رسای ابراهیم و اذان زیبای او همه را مجذوب خود می‌کرد. . ❃↠او مصداق این کلام نورانی پیامبر اعظم(ص) بود که می‌فرمایند:"خداوند وعده فرموده ؛ مؤذن و فردی که وضو می‌گیرد و در نماز جماعت مسجد شرکت می‌کند ، بدون حساب به بهشت ببرد." . ❃↠ابراهیم در همان دوران با بیشتر بچه‌های مساجد محل رفیق شده بود. او از دوران جوانی یک عبا برای خودش تهیه کرده بود و بیشتر اوقات با عبا نماز می‌خواند. . .. •.📚برگرفته از کتاب |•کپی به شرط دعای خیر😌