#رمان_حورا
#قسمت_اول
_رضا معلوم هست تو چی میگی؟😱😱یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این خونه مثل سم میمونه.😠😠
همسرش صدایش را بالا برد و گفت:بس کن زن این چه حرفیه نمیتونم بیرونش کنم که.😡😡
_من نمیدونم یه کاریش بکن خودت بچه هاتم دارن ازش الگو میگیرن یعنی نمیفهمی؟😟😟
رضا چند قدمی را طی کرد و به ریش و سیبیل بلندش دستی کشید. 😤😤این روزها عرصه بر او تنگ شده بود. دلش یک خواب راحت و زندگی بی دردسر میخواست.😩😩 بالا آوردن بدهی ها و خرابکاری های شرکت یک طرف و غر زدن های همسرش یک طرف.
نمیتوانست با هیچ کدام کنار بیاید.😖😖
_هه دلم خوشه بچه بزرگ کردم. یک کدومشون نمیان بگن باباجان چیکار داری چیشده انقدر پریشونی؟😡😡
کمی مکث کرد و سپس گفت:به دخترات کاری ندارم اما اون پسر خرس گنده نمیاد دو دقیقه تو شرکت بشینه چهارتا کار از رو دوش من بدبخت برداره. تازه طلبکارم هست چرا بهش ماهیانه نمیدم.😤😤😤
صدایش را بالا برد طوری که بچه هایش بشنوند.😨😨
_آخه پسره بی عرضه نه کار داری نه کاسبی پولم میخوای؟😤😤
رو کرد به همسرش و انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد:👋خوب گوش کن خانم من انقدر مشغله فکری دارم که غرغرای تو برام ارزشی نداره.😪😪
مریم خانم بیشتر عصبی شد و گفت:یعنی چی رضا؟😖😖پنبه و آتیش میدونی یعنی چی؟😤😤 این ماریه که خودت انداختی تو دامن ما خودتم باید برش داری مگرنه...😡😡
حرفش تمام نشده بود که پسرش از اتاق بیرون آمد و گفت:چه خبرتونه باز؟😤😤😤 بس نیست جنگ و دعوا؟😧😧
آقا رضا جلو رفت و یقه پسرش را گرفت.😰😰
_تو دیگه ساکت شو که هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو مفت خوره.🙁🙁 ۲۵سالش شده مثل بختک از صبح تا شب چسبیده به تخت و موبایلش.😤😤 نه کاری،😯 نه کاسبی،😧 نه هنری..😥
مهرزاد خودش را کنار کشید و با طعنه گفت: شمایی که کار و کاسبی و هنر داری طلبکارات فردا پس فردا صف میکشن دم خونه.😟😟
_دِ از بس دادم شماها خوردین و کوفت کردین که این شد وضعم.😤😤
مهرزاد کتش را به تن کرد و گفت:نه پدر من مدیریت میخواد که شما بلد نیستی.😏😏
سپس از خانه بیرون رفت و صدای پدرش در هیاهوی بادی که می وزید گم شد.😶😶
🌸🌸🌸#نویسنده_زهرا_بانو🌸🌸🌸
🍃🍃🍃#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
💔
روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه
#قسمت_اول
هروقت جمعمان جمع بود، رو به سعید و پدرش میکردم و می گفتم:
"هرکدامتان میخواهید بروید، بروید!☝️ نمیخواهم یک روزی بهانه بیاورید که ما به خاطر تو نرفتیم جنگ و بعدش من بمانم و یک دنیا عذاب که روی وجدانم تلنبار شده است"!
این جمله را بارها و بارها به زبان آوردم.
همین سه کلمه «اسلام»، «خون»، «میخواهد»؛ انگار تلنگری زد به سعید برای رفتن و نماندن؛
رفتنی که حالا سال هاست عزیزم را با خود برده است...
من #صدیقه ام، #صدیقه_نیلیپور مادر شهید #سعید_چشم _براه ...
با اینکه سی و دو سال از شهادت سعید در والفجر هشت میگذرد اما انگار همین دیروز بود پسرک پانزده، شانزدهسالهام را بدرقه کردم سمت جبهه و پشت سرش گفتم: «مامان برو به امید خدا...»👋
«وقتی رفت، دویدم زیر #آسمان. سرم را بلند کردم و گفتم:
#خدایا امانت بود،
مال خودت بود،
فرستادمش....، اما در عوضش این چند خواهش من را پذیرا باش.
اول اینکه پسرم اسیر نشه،
دوم اینکه مفقود نشه و
سوم اینکه جانباز نشه....
بقیهاش با خودت!»
#ادامه_دارد...
#ڪپے⛔️
@Shahidgomnam
🌹💠🌹
#بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊
🔻 #تصرف_ارتفاع_آلواتان
🌹 شهادت سردار گمنام #صمد_بیلرام🌷
#قسمت_اول
🌴 تصرف ارتفاع مشرف بر
دوراهی جنگل آلواتان در محور (جاده) پیرانشهر به سردشت که این ارتفاع اگر تسخیر میشد، ارتباط ضدانقلابها با عقبه
ضدانقلابیون منطقه بوکان قطع میشد و به همین منظور ضدانقلابها اهمیت خاصی رو برای این منطقه قائل بودند.
🌴ظهر بود. نیروهای تیپ رو برای توجیه عملیات تصرف ارتفاع #آلواتان در مسجد
پادگان جمع کردند.
🌴فرماندهی و تصرف ارتفاع رو به سردار شهید #صمد_بیلرام محول کردند
🌴گردان امام حسین (ع) یکی از گردانهای عملیاتی و هجومی بود که تحت فرماندهی شهید بیلرام بود .
🌴هوا بسیار سرد بود ما هم ناچار شدیم از لباسهای گرم بیشتر استفاده کنیم .
🌴گلوله و نارنجگ و جیره جنگی رو در کوله پشتی گذاشتیم. آماده شدیم و منتظر بودیم که دستور
حرکت رو بدهند تا اینکه نفربرها و تویوتاهای حامل تیربار و دوشکا حاضر شدند .
🎙 راوی: #جانباز_سرافراز
#حاج_یدالله_نویدی_مقدم
#ادامه_دارد...
🌺
۲
12.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ : شجاعت امام حسن مجتبی علیه السلام
#قسمت_اول
#شهادت_امام_حسن_علیه_السلام
#آبشار_معرفت
#دکتر_رفیعی
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
.
﷽
.
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_اول
همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و
بی حوصله ای بود ... اما بد اخالقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ...
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...
اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم
ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از
اون زندگی و اخالق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده
نباید ازدواج کنی ...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخالق و بی قید و بند ... دائم توی
مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش
رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند باالخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ...
باالخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم
و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه الزم نکرده از امروز بری مدرسه ...
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز
بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و
گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ...
خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
–همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس
خوندی ...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ...
اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...
از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی
خیابون ...
–هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر
میشه مادر ... بیا بریم خونه ...
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی
#ادامه_دارد....
⛔️نشر فقط با لینک کانال مجاز می باشد⛔️
---------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
••🦋••
✍🏻#قسمت_اول
•● چرا #ابراهیم_هادی ؟ ●•
تابستان سال ۱۳۸۶ بود. در مسجد امین الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجیبی بود! تمام نمازگزاران ، از علما و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ایستاده بودم.
بعد از نماز مغرب، وقتی به اطراف خود نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته؛ درست مثل اینکه مسجد، جزیره ای در میان دریاست!
امام جماعت پیرمردی نورانی با عمامهای سفید بود. از جا برخاست و رو به جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت رو میشناسی؟
جواب داد: حاج شیخ محمدحسین زاهد هستن. استاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدی.
من که از عظمت روحی و بزرگواری شیخ حسین زاهد شنیده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش میکردم.
سکوت عجیبی بود. همه به ایشان نگاه میکردند. ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:
دوستان، رفقا، مردم مارا بزرگان عرفان و اخلاق میدانند و... اما رفقای عزیز! بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند.
آن گاه تصویر بزرگی را در دست گرفت. از جای خود نیم خیز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان میداد که بلوز قهوهای بر تنش بود.
خوب به عکس خیره شدم. گاملا اورا شناختم. من چهره او را بارها دیده بودم. شک نداشتم که خودش است. ابراهیم بود، ابراهیم هادی!!
سخنان آن عالم بزرگوار برای من بسیار عجیب بود. شیخ حسین زاهد، استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کردهاند، چنین سخنی میگوید؟! او ابراهیم را استاد اخلاق عملی معرفی کرد؟!
در همین حال با خودم گفتم: شیخ حسین زاهد که... اون که سال ها پیش از دنیا رفته!!
هیجان زده از خواب پریدم. ساعت سه بامداد روز بیستم مرداد ۱۳۸۶ مطابق با بیست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اکرم (ص) بود.
این خواب رویای صادقانهای بود که لرزه بر اندامم انداخت. کاغذی برداشتم و به سرعت آنچه را دیده و شنیده بودم نوشتم.
دیگر خواب به چشمانم نمیآمد. در ذهن، خاطراتی را که از ابراهیم هادی شنیده بودم، مرور کردم.
#ادامه_دارد .....
📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_۱
|•کپی به شرط دعای خیر😉
🦋فصل اول🦋
#قسمت_اول
همه وسایل خنچهٔ عروس را با کلی روبان سانتی و کاغذ کادو، تور رنگی،نقل های ریز و درشت، شکوفه های صورتی و قرمز پارچه ای و سکه های طلایی رنگی که روی ان ها مبارک باد حک شده ، دور تا دور خودم پخش کردم.
در جعبه ساعت را باز کردم و دوتا شکوفهٔ قرمز و یک سکهٔ مبارک باد کنارش گذاشتم. قبل از بستن در جعبه دیدم ساعت 10:15 شده بود چشم ریز کردم و گفتم:معصومه هم نیامد.
چند بار تای قواره چادر سفید عروس را باز بسته کردم تا بلاخره توانستم بهش مدل بدم لابه لایه هر تای پارچه یک مشت نقل ریز رنگی و چند تا شکوفه صورتی و سکه ریختم و با حوصله کادو کردم. روبان قرمز را دور انگشت شست و سبابه ام حلقه کردم و یک روبان سفید از وسط این حلقه رد کردم و گره زدم.
حلقه های سفید و قرمز را مرتب کردم و گل چهار پر قشنگی درست شد که روی خط چسب نواری کاغذ کادو نشست و خوشگل ترش کرد.نوبت کله قند ها که شد اول با کاغذ های رنگی کادو پیچشان کردم و بعد هم روی سر هر کدام یک رشته روبان کاغذی اویزان کردم.
کیف و کفش را مثل دو قلوها کنار هم گذاشتم و با تور رنگی تزیین کردم .روسری فیروزه ای عروس خانم را کنار مانتوی مشکی گذاشتم که دکمه های درشت و براق نقره ای داشت. نقل و شکوفه های رنگی را ریختم توی جیب مانتو و بعد هم هر دو را با کاغذ و روبان رنگی تزیین کردم و کناری گذاشتم.
حسابی دور برم شلوغ شده بود که صدای زنگ خانه بلند شد .از جا بلند شدم . پاهایم حسابی خواب رفته بود . دستی به دیوار گرفتم و راه افتادم . قدم اول به دوم کز کز کردند بعد بیدار شدند ولی درد توی زانویم اذیتم میکرد تا پشت در ورودی امدم از روی جالباسی چادرم را برداشتم و روی سرم کشیدم به سمت در رفتم . در خانه را باز کردم صورت پر خنده معصومه تمام خستگی و خواب رفتگی پاهایم را از یادم برد.
خط منحنی خنده روی صورت من هم نشست و گفتم :به به خوش اومدی خاله داماد!
ادامه دارد..
#رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد.
پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهیدعزیزمان حاج قاسم سلیمانی
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع) است!
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار،
رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها
در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنهاصورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دق الباب میکند و بی آن که شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری
عشق را از سرم پراند :»الو...« هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست.
نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم
را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟
#ادامه_دارد...
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام ایران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم!»
لحن محکم عربیاش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_اول
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم
موهامو باد به بازی گرفته بود
پانیذ هم نشست تو ماشین من
آریا و آرمان و سینا هم ب ترتیب سوار ماشین هاشون شدن
شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران
بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه
آرمان :ترلان سیگار میکشی
قهقهه ای زدم و گفتم آره
پانیذ: ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟
اونقدر تو پارتی خوردی و رقصیدی الانم داری سیگار میکشی
سنگ کوب میکنیا
-إه پانیذ همش یه نخ سیگاره
آرمان:پانیذ حسود نشو
بیا ترلان عزیزم بیا بکش
قهقهه های مستانه ی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود
شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین
یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون
تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن ،فرشته دور دور میکردیم
ساعت نزدیکای ۳بود که راهی خونه شدم
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو....ش
⛔کپی به شرط هماهنگی حلال است ⛔
@mez_66
-----------------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی👇😅🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
@emamzaman مهربانترین پدر_1.mp3
زمان:
حجم:
11.26M
🔘ازشرایط ظهوراین است که...
مردم واقعاً تمنای حضرت را داشته باشند و مصلح جهانی را بخواهند. 🤲
#استادشجاعی
#قسمت_اول
#امام_زمان_عج♥