eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 باز هم حورا تنها ماند با یک عالمه افکار درهم و نا به سامان.😞😞 دلش می خواست از آن خانه فرار کند.😭😭 کسی او را نمی خواست و دایی اش داشت او را به مردی تحمیل می کرد که حورا حتی او را ندیده بود.😵😵 با خودش گفت:چه فایده داره جواب من که تغییری نمی کنه. بهتره برم سر درسام. کتاب قطورش را برداشت و صفحه ای از آن را باز کرد. 🙁🙁 با بسم الله شروع کرد و به هیچ چیز دیگر هم فکر نکرد تا تمرکزش روی درس بالا برود. کمی خوانده بود که مریم خانم وارد اتاق شد و گفت:دختر چی گفتی به آقای سعیدی؟😠😠😠 _گفتم نه.🙂 _بی جا کردی. اون که گفت حورا می خواد فکر کنه.😤😤😤 _زن دایی جان من جوابم فرق نمیکنه همونی بوده که هست. بهش بگین خودشو خسته نکنه. سمت کتابخانه کوچکش رفت و مریم خانم گفت:خوب گوش کن ببین چی میگم دختر. این چند سالم که اینجا بودی زیادی بود. خیلی تحملت کردیم.😡😡😡😡 الانم که یک خاستگار خوب پیدا شده باید دمتو بزاری رو کولت و بری خونه شوهر.😪😪 حورا لبش را گزید و بغض پنهانش را قورت داد. دلش می خواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد. دلش نمی خواست سربار کسی باشد.😥😥 _من می خوام با دایی حرف بزنم.😰😰 مریم خانم خوشحال از اینکه او سر عقل آمده و می خواهد قبول کند، رفت و آقا رضا را صدا زد. _بیا حورا کارت داره.😤😤 آقا رضا عینکش را از چشمش برداشت و برخواست تا به اتاق خواهرزاده اش برود. _کاری داری حورا؟🤗🤗 _دایی من میخوام از اینجا برم😓😓. آقا رضا مات و مبهوت به حورا نگاه کرد. _چی؟منظورتو نمیفهمم.😧😧 فکر کردم می خوای بگی جوابت به خاستگ..😳😳 _نه دایی جان من می خوام از این خونه برم تا سربار شما نباشم.😫😫 _سربار؟ کی اینو گفته؟😠😠 _خانومتون گفتن من تو این خونه.. زیادیم.. منم..😣😣 _بسه حورا. اگه تو نمی خوای با سعیدی ازدواج کنی اشکال نداره.🤗🤗 من با مریم حرف میزنم. میدونی که چه اخلاقی داره ناراحت نشو. به درست برس.😤😤 آقا رضا که بیرون رفت، حورا دوباره مشغول درسش شد اما با حواس پرتی و ناراحتی.😓😓😓😓 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. 💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!» شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. 💠 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!» 💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!» از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیرش بیدار شدم. 💠 هنگامه سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم نماز_صبح از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در آرامش این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. 💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!» دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. 💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. 💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟» طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟» 💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟» دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای آواره شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!» 💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم اسیر سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!» یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...