eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
974 دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
93 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• 🥀زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست🥀 تازنده‌ایم‌رزمنده‌ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت.😴😴😴 فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند. خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟🤗🤗خسته کارو درس نباشی؟😉 _ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه. 😊😊 چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم.😃😃 _موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده. 😞😞😞 _میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم.😔😔 ولی خب چکارمیتونم بکنم؟🤔🤔🤔 _میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.😏😏نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان.😒😒 خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه. 😟😟 _نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. 🙂🙂 اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل.🤗🤗 ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم. 😞😞😞 _ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای.🙂🙂 راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری. 😏😏 _به زحمت می افتین که خانم سلطانی ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام.☺️☺️ _پس منتظرتم.😏😏 برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند. شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید. چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند. 😍😍😍 آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو.😊😊 با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود. جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد. 🙂🙂 _ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من.🙂🙂 آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم.😍😍 حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم.🙂🙂 آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند.😊😊 نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد. _ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده.🤗🤗 دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره.😎😎😎 ماشالله کارش حرف نداره. همه ازض راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر.😌😌 _ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام.😊😊😊 _ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر.😅😅 حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه.😏😏 آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن. 😌😌 خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت. 😉😉 _ لطف دارین ممنونم.😇😇 _ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین. ☺️☺️ حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد. بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد. 😓😓😓 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃