🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_نودم 🌸🍃
حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت.😴😴😴
فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند.
خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟🤗🤗خسته کارو درس نباشی؟😉
_ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه. 😊😊
چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم.😃😃
_موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده. 😞😞😞
_میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم.😔😔
ولی خب چکارمیتونم بکنم؟🤔🤔🤔
_میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.😏😏نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان.😒😒
خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه. 😟😟
_نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. 🙂🙂 اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل.🤗🤗
ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم. 😞😞😞
_ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای.🙂🙂
راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری. 😏😏
_به زحمت می افتین که خانم سلطانی
ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام.☺️☺️
_پس منتظرتم.😏😏
برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند.
شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید.
چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند. 😍😍😍
آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو.😊😊
با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود.
جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد. 🙂🙂
_ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من.🙂🙂 آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم.😍😍
حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم.🙂🙂
آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند.😊😊
نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد.
_ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده.🤗🤗
دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره.😎😎😎
ماشالله کارش حرف نداره. همه ازض راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر.😌😌
_ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام.😊😊😊
_ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر.😅😅
حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه.😏😏
آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن. 😌😌
خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت. 😉😉
_ لطف دارین ممنونم.😇😇
_ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین. ☺️☺️
حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد.
بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد. 😓😓😓
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃