🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هفتاد_و_هشتم 🌸🍃
_ داداش حواست هست برم خرید؟! 😉😉
_ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بیاد... 😰😰
_ عه خب کلیدو ازش بگیر ترس نداره که.😏😏
_ ترس چیه رضا؟! فقط نمیخوام باهاش روبرو بشم، همین.. 🙁🙁
_ مرد یه بار شیونم یه بار. قرار نیست خودتو از همه مخفی کنی که. کینه ای که نبودی تو مهدی جان.😇😇😇
امیر مهدی انگشتر ها را مرتب کرد و گفت: کینه نیست رضا فقط نمیخوام دلخوری دیگه ای به وجود بیاد همین. 🙂🙂
_ خیلخب به کارت برس منم برم. مهرزاد اومد کلید رو ازش بگیر.😉😉
هوفی کشید و گفت: باشه. سلام برسون. خدافظ.👋👋👋
امیر رضا رفت و امیر مهدی هم مشغول مشتری ها شد. بودن در مغازه باعث می شد حورا را فراموش کند. اما فکر و خیال آخر شب به سراغش می آمد. 😔😔😔
دلش می خواست به استخاره محل نگذارد و جلو برود و بگوید دوستش دارد اما به دلش بد افتاده بود.😫😫
شاید قسمت نبود... قسمت... قسمت..😖😖😖
"تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد 😍😍
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد😘😘
زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش!😇😇
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد😉😉
یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟! 😊😊
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!🙂🙂
خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند☺️☺️
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!🙃🙃
شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی😚😚
من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد🤗🤗
اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر😇😇
سر و سرّیست که با موی پریشان دارد😄😄
"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم😁😁
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..."😍😍
بعد نماز مغرب،امیر مهدی دوباره به مغازه آمد و خودش را سرگرم کرد تا اینکه مهرزاد رسید.
به ساعت نگاهی کرد. ساعت۱۰ بود. دیگر وقت امدنش بود. 🕙🕙
_سلام.🙂🙂
امیر مهدی دستش را دراز کرد و گفت: سلام خوبی؟ 😊😊
اما دستش خالی برگشت. کمی مردد ماند. معذب بود کاش مهرزاد از او دلخور نباشد حالا که کلا بیخیال دختر عمه اش شده.🙁🙁
_ اومدم کلید رو بدم.😏😏
کلید را روی میز گذاشت و گفت:سلام برسون به امیر رضا. 😒😒
هنوز هم در چشمانش خشم موج می زد. هنوز هم از امیر مهدی بیزار بود. هنوز هم خشم و کینه در قلبش ریشه داشت. 😔😔
مهرزاد برگشت که برود اما امیر مهدی گفت: مهرزاد...🗣میگن دوتا مسلمون اگه سه روز باهم قهر باشن دیگه مسلمون نیستن. تو چرا... 😰😰😰
_ من مسلمون نیستم.😏😏 قهر و این کارا هم مال بچه هاست ممن کینتو به دل دارم. ازشم نمی گذرم. منتظر سوختن تو رو تو آتیشه کینه قلبم ببینم.😕😕
مهرزاد با همان چشمان سرخ از عصبانیت نگاهی گذرا به امیر مهدی انداخت و رفت.😡😡😡😡
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃