#سیره_شهید
هیچ گاه ندیدم که ما را به کاری امر و نهی کند،
بلکه همیشه غیر مستقیم حرفش را می زد؛ مثلا، آخرشب می گفت:
"من می روم وضو بگیرم. در روایات تاکید شده کسی که با #وضو بخوابد شیطان به سراغ او نمی آید."
نا خودآگاه ماهم ترغیب می شدیم و به همراه او برای وضو گرفتن حرکت می کردیم.
#شهیدسیدمجتبی_علمدار
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@shahidgomnam
📜📜📜🌿🌹﷽🌹🌿📜📜📜
✅ ثـواب #وضــوی قبل از خــواب
💚رسول خدا (صلوات الله علیه و آله وسلم):
«هرکس به هنگام خواب #باوضـو به رختخواب رود،
تا زمانی که از خواب برخیزد، ثواب #شب_زنده_داری و مناجات به او می دهند».
«کسی که با #وضو بخوابد ؛
گویا شب تا صبح بیدار (و به عبادت مشغول بوده) است.»
📚وسائل الشیعه، ج۱ ص۲۶۶
🛌 کسی که با وضو بخوابد، بسترش تا صبح #مسجد و
#خوابش نمـاز او است؛
و اگر کسی #بدون وضو بخوابد،
تا صبح مانند #مرداری است که بسترش #قبرش است.»
📚مستدرک الوسائل، ج۱، ص ۴۲
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#نوجوانــــــــه
داشت با آبِ قمقهاش #وضو ميگرفت براي نماز صبح
گفتم: «بيتجربهاي ، لازم ميشه...
شايد يكي دو روز بيآب باشيم.»
گفت: «لازمم نميشه #مسافرم»
عمليات كه تمام شد دیدم #شهید شده آخه مسافر بود...😔
•
•
حــــــاجحسینیکـــــــتا✨
رزمندهاے که در فضاے #سایبریومجازے میجنگی!
براے فشردن کلیدها و دکمههاے کامپیوتر و موبایلت #وضـــــو بگیر!
••
و با نیت قربةً إلے الله مطلب بنویس.بدان که تو مصداق و #مارمیتاذرمیت هستی...!
#راهورسمشهدا🥀
#حاج_حسین_یکتـا: ✨
امروز وقتـی شما در #فضـای_مجـازی قرار می گیریـد #شهــدا شما را نگـاه می کنند، پس باید با #وضـو باشید و ذکـر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید.
شـما الان بالای دکل #دیـده_بانی قرار گرفتـهاید و بخواهیـد یا نه، #وسط میـدان هستید.
#شهــدا_می_بینند
-----------------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
﷽ #نماز_شهیدان
🌧 آخرین نماز شب #شهید محمدحسین #شیخ_حسنی 🌧
مسئول تأمین لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب
💛 زودتر از همه رفت خوابید و زودتر از بقیه بیدار شد. زد بیرون چادر و #وضو گرفت برای #نماز_شب . پتویش را جمع کرد و همان جا ایستاده به نماز.
💛 توی قنوت آرام گریه می کرد و اشک می ریخت. انگار که داشت به خدا التماس میکرد برای گرفتن شهادت.
💛 آفتاب که زد رفت جزیره مجنون برای کمک به بچه ها در عملیات خیبر. غروب شد خبر شهادتش پیچید توی جزیره.
📚 ستارگان حرم کریمه ، ج ۲۰ ، خاطره ۴۲ از حجت الاسلام والمسلمین ایرانی.
#داستان_نماز #نماز_اول_وقت
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
غرق در مناجات😍
همیشه #وضو داشت. از گشتهای شبانه سپاه که برمیگشت، جانمازش را گوشهای پهن میکرد و غرق میشد در #نماز_شب و مناجات. سراغ خواب و رختخواب هم که میرفت، قبلش وضو میگرفت. سحر هم پیش از نماز صبح بیدار بود.
📚خاطراتی از #شهید_یوسف_کلاهدوز، ص110.
#نماز_شهدا